عاطفه صادقی، پژوهشگر: دانشگاه و مسئلهای به نام دانشگاه، هنوز هم میتواند محل بحث باشد. اینکه در ایران این نهاد چگونه تعریف میشود و چگونه باید باشد، محل اختلاف است. در این باره با محمد خندان، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران گفتوگو کردهایم. متن کامل این گفتوگو را از نظر میگذرانید.
اگر دانشگاه را فضایی برای وحدت دانش در نظر بگیریم، آنگونه که یاسپرس و شاگردان کانت گفتهاند، یا مانند پل ریکور دانشگاه را شبیه کارگاه آموزش بدانیم یا بنا بر رویکردهای تجاریسازی علم، دانشگاه را فضایی بروکراتیک و logical تلقی کنیم که قرار است در خدمت دولت و حوزه عمومی باشد و پولسازی کند یا سایر ایدههایی که در مورد دانشگاه مطرح است؛ در تمامی منظرهای تحلیلی دانشگاه، همچنان این پرسش مطرح است که مسئله دانشگاه ایرانی خصوصاً برای کسانی که در این نهاد فعالیت میکنند، چیست؟ البته لازم است متذکر شویم وضعیتی به نام دانشگاه که ما آن را «نهاد» دانستهایم اساساً از حیث نهادبودگی محل اختلاف است و برخی آن را «سازمان» میدانند. با همه اختلافات در خصوص وضعیتی به نام دانشگاه ایرانی، به نظر شما دانشگاه ایرانی بهمثابه محلی که حداقل انتظار از آن بازنمایی علم، توصیف و روایت علمی رویدادها، رخدادها و موقعیتهای اجتماعی، فرهنگی و... است، کجا ایستاده؟
مسئله دانشگاه، مسئله بسیار مهمی است؛ گرچه مسئله جدیدی هم نیست. شاید از همان ابتدای آشنایی ما با نهادهای آموزشی جدید، مسئله دانشگاه هم در ذهن متفکران ایرانی مطرح بوده است؛ اینکه دانشگاه چیست و برای جامعه ایرانی چهکار میتواند انجام دهد و چگونه باید اداره شود، مسائلی است که در ذهن متفکران ایرانی مطرح بوده و هنوز هم همچنان مطرح است و این نشان میدهد گویی نوعی بحران دامنگیر دانشگاه است. وقتی یک مسئله بهصورت دیرپا مطرح است و همچنان احساس میشود که پاسخی برای آن پیدا نشده است یا پاسخها قانعکننده نبودهاند، نشان میدهد گویی یک وضعیت بحرانی وجود دارد. به نظر من مشکلی که دانشگاه ایرانی با آن مواجه بوده این است که چندان مبتنی بر ایده مشخصی شکل نگرفت. اگر مسامحتاً خاستگاه دانشگاه ایرانی را - آنگونه که شایع و رایج است- دارالفنون در نظر بگیریم، میبینیم که دارالفنون با یک نگاه سادهاندیشانه در قبال علم پا گرفت و آن این بود که ما میتوانیم مؤسسه یا سازمانی داشته باشیم که در آن، مجموعهای از علوم را که دارای نفع عملی است - همانگونه که از اسم آن یعنی پلیتکنیک یا دارالفنون برمیآید- آموزش دهیم و از نتایج آن بهرهمند شویم؛ شبیه به آن چیزی که در جریان جنگهای ایران و روس شاهدیم که وقتی خواستیم مستشار بیاوریم، عباسمیرزا سازنده توپ و تفنگ آورد، چون دنبال نفع و ثمره کاربردی علم جدید بود، بدون اینکه به مبادی و اساس علم و تکنولوژی نظر داشته باشد. همان نگاه سادهاندیشانه را در اقتباس دانشگاه و نهاد آموزشعالی شاهدیم و آن این بود که یک سری علوم کاربردی وجود دارد و دانشگاه هم جایی است که این علوم کاربردی را آموزش میدهد تا کار دولت را راه بیندازد، بدون اینکه ارادهای وجود داشته باشد که در مبادی مابعدالطبیعی آن علوم رسوخ شود. اگر به تجربه غرب در بنیانگذاری دانشگاه نگاه کنیم، این سادهاندیشی را نمیبینیم. مرادمان از بنیانگذاران دانشگاه، متفکران آلمان قرن نوزدهماند که با پیشگامی فون هومبولت در آلمان، بنای دانشگاه برلین را گذاشتند. اگر به آن لحظه تأسیس نگاه کنیم، میبینیم که بنیانگذاران دانشگاه مدرن، مسئله را بههیچوجه ساده نگرفتند. هر زمان مؤسسانی به معنای واقعی کلمه پیدا میشوند، قطعاً به ریشهها و اعماق رجوع میکنند؛ کما اینکه مثلاً دکارت هم در مقام تأسیس و تعریف فلسفه مدرن گفته بود، فلسفه درختی است که ریشه آن متافیزیک است و تنهاش فیزیک است و شاخهها و ثمراتش مکانیک، پزشکی و اخلاق است. ما در لحظه بنیانگذاری به آن شاخهها نگاه کردیم و «پلیتکنیک» ایجاد کردیم و به اعماق و ریشهها نرفتیم. ولی فون هومبولت فرایندی را در تأسیس دانشگاه برلین طی کرد که نشان میداد مسئله را سرسری نگرفته بود.
ما میدانیم که طرف مشورت فون هومبولت در تأسیس دانشگاه برلین، فیلسوفان بزرگ وقت آلمان بودند؛ فیشته، ولف، شلینگ و شلایرماخر همگی طرف مشورت او بودند و به درخواست او رسالههایی نوشتند درباره اینکه ایده دانشگاه چه باید باشد. یعنی فون هومبولت متذکر این نکته بود که باید ایدهای وجود داشته باشد و بر مبنای آن ایده، دانشگاه تجدیدبنا یا تأسیس شود. روح آن ایده «بیلدونگ» بود که در زبان آلمانی به معنای فرهنگ و ادب است. دانشگاه جایی نیست که صرفاً مجموعهای از علوم یا بدتر از آن بستههایی از دادهها و اطلاعات به افراد منتقل شود؛ یا باز هم بدتر از آن، دانشگاه یک هنرستان فنیحرفهای نیست که مشاغلی را به افراد آموزش دهد. همه اینها میتواند در دانشگاه انجام شود، ولی دانشگاه اینها نیست. در دانشگاه آموزش علم باید در راستای پژوهش حقیقت صورت گیرد. دانشگاه مدرن مبتنیبر وحدت آموزش و پژوهش است، به این معنا که دانشگاه جایی است که بهصورت آزادانه حقیقت در آن پژوهیده میشود و بعد دستاوردهایی که پدید میآید به افراد آموزش داده میشود و همه اینها -ولو اینکه فرد مشغول آموزش یک علم تخصصی مثل پزشکی باشد که شلینگ در رساله خودش از این رشته مثال میزند- باید در خدمت پرورش یک روح اخلاقی و فرهیختگیای در فرد باشد و البته همه این ادب، فرهیختگی و آموزش و پژوهش باید در خدمت میهنپرستی و در خدمت دولت ملی باشد. دانشگاه، نمیتواند ملی نباشد و ضامن این ملیبودن، پرورش انسانهای دانشمند، پژوهشگر، آزاداندیش، فرهیخته و میهنپرست است. این ایدهای بود که هومبولت در تأسیس دانشگاه مدرن به آن رسید.
هومبولت دو اصل در کار دانشگاهی قائل است؛ یکی «آزادی» و دیگری «تنهایی». شاید استعمال واژه «تنهایی» بهعنوان شرط لازم کار دانشگاهی عجیبوغریب به نظر برسد. دانشگاه یک مؤسسه اجتماعی است و گروهی از افراد در آن جمع میشوند تا کار علم و پژوهش را به پیش ببرند، ولی هومبولت میگوید شرط دانشگاهیبودن «تنهایی» است. مقصود او از «تنهایی»، داشتنِ فراغت است که فرد بتواند آزادانه، دانشآموزی و دانشپژوهشی را در راستای امر ملی پی بگیرد. پس داشتنِ «تنهایی» به معنای عزلت و انزوا نیست، بلکه «تنهایی» ضامن مشارکت آزادانه در پیجویی حقیقت در راستای مصالح ملت است. دانشگاه منتزع از جامعه نیست، بلکه ایده دانشگاه در لحظه تأسیس دانشگاه مدرن این بود که دانشگاه باید در نهایت در خدمت دولت- ملت و حل مسائل آن قرار گیرد و روحیه میهنپرستی و ملیبودن را در افراد ایجاد کند. یعنی دانشگاه اساساً جدا از حوزه عمومی نمیتواند باشد.
با این وصف در نهایت رویکرد هنجاری است که متعین ایده دانشگاه است؛ یعنی ارزشها و هنجارها جهتگیری دانشگاه را مشخص میکند. مثلاً آزادی که اشاره کردید، یا خدمت به میهن.
به این معنا بله؛ به این معنا دانشگاه نمیتواند بیرون از هنجارهای حوزه عمومی باشد. ولی به یکمعنا دانشگاه آزاد است و لازمه ذات آن، آزادی آکادمیک است. این نکته خیلی مهمی است که اشاره کردید. در اینجا، ما با یک رابطه ساده بین دانشگاه و حوزه عمومی مواجه نیستیم؛ مسئله دارای ابعاد پیچیدهای است. یعنی، دانشگاه ضمن اینکه به مسائل حوزه عمومی پاسخ میدهد و ضمن اینکه در واقع متأثر از دغدغههای سطح جامعه است، اما در پیگیری این دغدغهها آزادی خاص خودش را دارد. این نکتهای است که وبر به آن اشاره میکند. وبر رساله مشهوری با عنوان «علم بهمثابه حرفه» دارد و اخیراً هم مجموعهای از نامهها و سخنرانیهای او درباره دانشگاه به زبان انگلیسی منتشر شده که هنوز به فارسی ترجمه نشده است که جا دارد ترجمه شود. وبر، در این آثار به شأن سیاسی دانشگاه یا نسبت دانشگاه با سیاست توجه کرده است. او در یکی از نامههایی که دارد، تصریح میکند دانشگاه محل القای جهانبینی نیست یا دانشگاه محل تعلیمات حزبی نیست. آن هنجارهایی که بهنوعی روی کار دانشگاه اثر میگذارد، هنجارهایی است که بهطور طبیعی از دل خود جامعه درآمده است. اگر از بیرون دانشگاه هنجارهایی به آن القا یا دیکته شود، به معنای اخلال در کار دانشگاه است و در چنین حالتی، دانشگاه کارکرد مناسب خود را نخواهد داشت. پس در حالت طبیعی، جامعه بهعنوان یک ارگانیسم، یک سری محدودههای هنجاری دارد که به موجب آن، اموری را مشروع تلقی میکند و اموری را نامشروع؛ به این معنا درست است که دانشگاه در گفتوگو با هنجارهای حوزه عمومی، پاسخی به مسائل جامعه میدهد. اما از طرف دیگر، دانشگاه در پیجویی حقیقت، از قید و بندهایی که بخواهد از بیرون به آن دیکته شود باید آزاد باشد. اگر بخواهم از تعابیر نیکلاس لومان، جامعهشناس آلمانی استفاده کنم، میتوانم بگویم که دانشگاه باید از «تصادم رمزگانی» مصون بماند. لومان بهعنوان برجستهترین نظریهپرداز سیستمها در جامعهشناسی قرن بیستم، از «سیستمهای اجتماعی» سخن میگوید و اجتماع را بهمثابه یک سیستم کلان متشکل از یک سری سیستمهای فرعی تصویر میکند؛ مانند سیاست، اقتصاد، صمیمیت، علم و نظایر آنها. به عقیده لومان هر کدام از این سیستمها کُد یا رمزگان خاص خودش را دارد. لومان، این سیستمهای فرعی را سیستمهایی بسته میداند. از نظر نیکلاس لومان اگر رمزگان یک سیستم بخواهد به سیستم دیگر تحمیل شود، تصادم رمزگانی رخ میدهد و کارکرد آن سیستم را مختل میکند. برای مثال، رمزگان اقتصاد، سود، رمزگان سیاست، قدرت و رمزگان علم، حقیقت است. هر کدام از این سیستمها تا زمانی که مبتنی بر رمزگان خودش (یا به تعبیری منطق درونی خودش) کار میکند، عملکرد مناسبی خواهد داشت. اما اگر یک سیستم بخواهد رمزگان خودش را به سیستم دیگری تحمیل کند، در کارکرد آن اخلال ایجاد خواهد کرد. از این منظر، اگر برای مثال سیستم سیاست یا سیستم اقتصاد بخواهد رمزگان خود را به سیستم علم و به عبارتی به دانشگاه تحمیل کند، یعنی منطق سود یا قدرت با منطق حقیقت تصادم پیدا کند، دانشگاه از مسیر خود منحرف خواهد شد و کارکرد مناسبی نخواهد داشت. درست است که دانشگاه باید به نیازهای جامعه پاسخ بدهد یا متأثر از هنجارهای جامعه است، اما مرز باریکی بین القای هنجارهایی از بیرون به دانشگاه و اینکه خود دانشگاه بهصورت طبیعی پاسخگوی جامعه باشد، وجود دارد.
یعنی شما به یک معرفت فیالنفسه قائل هستید و دانشگاه وظیفه خود را حصول آن معرفت میداند که لزوماً این معرفت را از جامعه نمیگیرد و چه بسا دانشگاه میخواهد جامعه را به آن بنیان معرفتی نزدیک کند؟
بله؛ درست است. امروزه تحت این عنوان که دانشگاه مسئولیت اجتماعی دارد، سعی میشود که دانشگاه هم در جامعه اثرگذار باشد. اساساً هنر مؤسسان دانشگاه مدرن همین تأسیس نهادی است که ضمن در خدمت میهن و دولت ملی بودن، با جامعه تعامل دارد و در عین حال مستقل از آن نیز هست و بر مبنای آزادی آکادمیک مبتنی بر حقیقتجویی، به کار خودش اشتغال دارد و مصلحتی را بالاتر از حقیقت نمیشمارد. به تعبیر کانت در کتاب نزاع دانشکدهها، دانشگاه تأمین مصالح علم را فوق هر چیز دیگری مینشاند. علیالقاعده، دانشگاه در جستجوی حقیقت آزاد است و کسی نمیتواند از بیرون آن را محدود کند. وبر در رسالات خود بحثی دارد تحت عنوان اینکه آیا دانشجویان میتوانند مطالب کلاس استاد را به بیرون منتقل کنند یا نه. پاسخ او منفی است؛ چه بسا یک استاد در کلاسش در دانشگاه درباره اموری صحبت کند که جامعه در موردشان حساسیت بسیار دارد، مثلاً یک مسئله حساس الهیأتی یا یک مسئله حساس سیاسی که اگر به بیرون از کلاس و به حوزه عمومی درز پیدا کند، دردسرساز شود. این امر، یک بعد مهم از آزادی آکادمیک است، یعنی افراد برای اینکه بتوانند در دانشگاه کار کنند باید از هر گونه فشار حوزه عمومی ایمن باشند. پس دانشگاه در عین حال که با حوزه عمومی گفتگو میکند، باید از فشار حوزه عمومی آزاد باشد. برقراری چنین توازنی یک هنر است که از قرار معلوم دانشگاه غربی آن را تأمین کرده است؛ یعنی ضمن اینکه دانشگاهیان یک حصن دارند و کار خودشان را فارغ از هیاهو و غوغای محیط اطراف انجام میدهند، اما بیربط به جامعه و گسسته از آن نیستند. این نکته بسیار مهمی است. شما این را مقایسه کنید با رتوریک مبتذل ارتباط دانشگاه با صنعت که در جامعه ما هست و مدام در بوقهای ژورنالیستی میدمند که دانشگاه بریده از صنعت است و مرادشان این است که به نوعی دانشگاه باید تابع صنعت شود! کدام دانشگاه زنده را میتوانید مثال بزنید که مصلحت علم را تابع مصلحت صنعت کرده باشد؟
در تعاملات اجتماعی، نسبت دانشگاه ایرانی با جامعه را چطور ارزیابی میکنید؟
در مورد اجتماع کمتر بحث بینسبتی دانشگاه با جامعه طرح میشود، اما در مورد صنعت بیشتر این مسئله ضریب دارد. یعنی دانشگاهیان متهم هستند به بیتوجهی و بیپاسخی به نیاز صنعت، کأنّه دانشگاه بدهکار صنعت است و ملزم به پاسخگویی. البته دلیل این نحوه مواجهه، شکست سیاستهای دولت و مجلس در عرصه صنعت است. هرچقدر دولت و مجلس بیشتر در صنعت واماندند، توقعشان از دانشگاه بیشتر شد، در حالی که گمان میکنم این رتوریک و سخنپردازی ما را هرچه بیشتر از ذات دانشگاه غافل میکند.
آقای دکتر توصیفهایی که در خصوص پیشینه تأسیسی دانشگاه فرمودید و ناظر به فلسفه آموزشعالی هم بود، مسائل قابلتوجهی است. اما این مسائل مربوط به زمانی است که وحدت دانشی مطرح بوده درحالیکه ما اکنون در زمانهای هستیم که آن وحدت دانشی منسوخ شده است. همین هومبولت، کانت و شاگردانش یا یاسپرس وقتی در مورد دانشگاه حرف میزنند، بر بازنمایی وحدت دانشی توسط دانشگاه تأکید میکنند. طبیعتا در پارادایم وحدت دانشی است که دانشهای بنیادینی مثل فلسفه، سیاست و حتی الهیأت در دانشگاه بهشکل زندهای فعال هستند، اما در پارادایم تخصصگرایی علمی و کارکردگرایی، دیگر نیاز نیست دانشگاه، وحدت دانشی را بازنمایی کند لذا در همین فضاست که دانشگاههای منقطع از علوم انسانی مانند پلیتکنیک و فنی تأسیس میشوند و چون دیگر رویکرد هنجاری، فعلیتی ندارد دانشگاه به تعبیر حضرتعالی به یک هنرستان یا یک مجموعه آموزش فنی تقلیل پیدا میکند.
وقتی هومبولت بنای دانشگاه مدرن را گذاشت، تصوری از وحدت علم داشت و معتقد بود که دانشگاه باید جایی باشد که این وحدت علم را بازنمایی کند. به همین دلیل هم اسم دانشگاه در زبانهای فرنگی، یعنی university، با امر universal یعنی امر کلی قرابت دارد؛ دانشگاه جایی است که در آن، جهان دانش در کلیتش فعلیت دارد. در دانشگاه، بدنه کلی دانش، در سازماندهی خودش، به یک سری «قوه» یا faculty (بهاصطلاح دانشکده) تقسیم میشود؛ همانطوری که بدن انسان بهمثابه یک کل به یک سری قوا (بینایی، شنوایی، لامسه و ...) تقسیم میشود. در دانشگاه، قوایی وجود دارد که هرکدام کاری را انجام میدهند تا آن امر کلی حاصل شود و هنوز هم در دانشگاههای بزرگ دنیا، بنا بر این است که پیجویی حقیقت امور بر مبنای این نوع تقسیم کار صورت گیرد. پس مثل بدن انسان که قوای مختلف دارد، دانشگاه هم قوایی دارد که یکی از آنها برای مثال دانشکده حقوق است، دانشکده سیاست، دانشکده اقتصاد، فیزیک، شیمی، روانشناسی، مدیریت، مهندسی و... است که در هماهنگی با هم در کار آموزش و پژوهش حقیقت هستند و هنوز هم این تقسیم کار برقرار است. به این معنا، دانشگاه امروزی میراث هومبولت است و اغلب آثاری که در مورد آموزشعالی نوشته میشود، بهرغم همه تغییراتی که در آموزشعالی رخ داده است، قائل به ایناند که دانشگاه امروزه همچنان میراث هومبولت است؛ چون از ایده وحدت علم، هنوز بهرهمند است و آن وحدت علم خودش را در تقسیمبندی قوای دانشگاه یا بهاصطلاح دانشکدهها و رشتههایی که دارند، نشان میدهد.
این نحوه تقسیمبندی در مورد دانشگاه ایرانی، آن فهم امر کلی را حاصل میکند؟
نمیتوان انکار کردکه بهتعبیر برخی، تخصصگرایی به قدری زیاد شده است که اعضای متعلق به یک دانشگاه، بعضاً نمیتوانند زبانِ همدیگر را بفهمند. این انتقادی است که به نحوه تقسیم کار شناختی در دانشگاه کنونی وارد میشود؛ یعنی چهبسا تخصصگرایی روزافزون سبب شده من نتوانم زبان همکارم در یک رشته دیگر را بفهمم. البته من معتقدم در این مورد هم نباید خیلی اغراق کرد و لازم است مسئله را به صورت ذومراتبی ببینیم. برای مثال نمیتوان گفت که در دانشکده فنی یا در دانشکده علوم یا در دانشکده ادبیات هیچ گفتوگو و مفاهمهای بین اعضای هیئت علمی ممکن نیست؛ خیر، قطعاً درجهای از مفاهمه وجود دارد. ممکن است کسی که علوم انسانی خوانده، حرف متخصصان علوم تجربی را نفهمد یا بالعکس، اما کسانی که علوم انسانی خواندهاند -هر رشتهای که خوانده باشند- درجهای از گفتوگو بینشان میتواند برقرار شود. بر مبنای امکان گفتوگو و مفاهمه تخصصهای مختلف علمی است که امروزه بحث پژوهشهای میانرشتهای مطرح است، یعنی در انجام پژوهش، افراد با تخصصهای گوناگون دخالت دارند و بینشان درجهای از گفتوگو برقرار است. لذا ما نمیتوانیم از امتناع گفتوگو یا از مطلق فهمناپذیر بودن سخنان علمی بینرشتهای مختلف سخن بگوییم. اگر اینگونه بود دانشگاه فرومیپاشید. بنابراین، در مورد ازبینرفتنِ وحدت دانش نباید خیلی اغراق کرد.
آقای دکتر در مورد امکان مفاهمه با حوزه عمومی چطور؟ به نظرتان جامعه ایرانی چه نسبتی با دانشگاه برقرار کرده است؟! آیا به دانشگاه ایرانی به عنوان پناه و مرجع پاسخ به مشکلاتش نظر دارد یا دانشگاه برایش صورتی بروکراتیک پیدا کرده و تبدیل به سازمان شده، بنابراین نه میتواند روایت درستی از وضعیت انسان ایرانی دهد نه پاسخی برای مشکلاتش دارد ولی چون همین دانشگاه موفق شده در صورت سازمانی و بروکراتیک خود را بازسازی کند و در تمام کشور توزیع شده طبعا تداوم دارد ولی حیات ندارد.
فراموش نکنیم اینکه علم در روایت امر کلی ناتوان شده، بحثی جهانی است و صرفاً مشکل دانشگاه ایرانی نیست و شاید ناشی از وضع پستمدرن باشد که در آن، نه تنها علم، بلکه دیگر کلانروایتها در روایت امر کلی و بهدستدادنِ بینشی جامع به انسان دچار ضعف شدهاند. علاوه بر این، اساساً دانشگاه برای طرح سخن خود در حوزه عمومی هم دچار مشکل شده است. در دانشگاهها، علم یک زبان فنی پیدا کرده است که آن را تبدیل به نوعی دارایی الیگارشیک نموده؛ یعنی انگار یک اقلیت الیگارشیک در دانشگاهها مشغول فعالیتاند که آداب و رسوم و مناسک خاصی دارند، زبان خاصی دارند، بنابراین این زبان هنگامی که به بیرون دانشگاه درز میکند گویی نامفهوم است. در چنین شرایطی انکار نمیتوان کرد که حفظ وحدت علم به امر دشواری تبدیل شده و تحقق آن دشوارتر از گذشته است؛ اما نمیتوان گفت که این وحدت بالکل از بین رفته است.
آقای دکتر شما در آغاز بحث اشاراتی داشتید که دانشگاه و ایده دارالفنون در یک فضا و بستر سادهاندیشانهای از توسعه در جامعه ایران طرح و تأسیس شد. اگر بخواهیم برگردیم به وضعیت کنونی و بایدها و مطلوبیتها را از حیث فلسفه تأسیسی دانشگاه و نسبتش با مسئولیت تاریخی دانش کنار بگذاریم، ارزیابی حضرتعالی از وضعیت کنونی دانشگاه با همه کاستیها و نقاط قوتش نسبت به موضوعاتی مثل استقرار دانش، وجه نهادی و پویایی علم یا نسبتش با حوزه عمومی را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا ما همچنان در آن وضعیت سادهاندیشانهایم؟! فراموش نکنیم که مسئله دانشگاه، دغدغه و مسئله رژیم پهلوی هم بوده است. پهلوی دانشگاه تهران را تأسیس کرد که اصلیترین محمل رشد رویکردهای چپگرا شد و چون دید دانشگاه تهران نمیتواند اهدافش را دنبال کند با طرحی دیگر دانشگاه شیراز را تأسیس کرد، ولی بُعد مسافت سبب شد آن دانشگاه هم به کار پهلوی نیاید. گویی حکومتها از دانشگاه انتظاری دارند و دانشگاه چون موجودیتی مستقل مسیر خود را میرود.
در مورد استقلال دانشگاه باید بگویم تا رسیدن به آن راه زیادی در پیش داریم.
اصلاً نیاز هست که دانشگاه مستقل باشد؟ وجه استقلالی دانشگاه چگونه با مسئولیت دانشگاه جمع میشود و چه حدود و ثغوری دارد؟!
استقلال دانشگاه، ضرورت است؛ به این معنا که دانشگاهها باید بتوانند در ضمنِ آزادی، حقیقت را دنبال کنند. یعنی نباید رابطه خود را با ایده حقیقت قطعشده ببینند ولی حصول این ضرورت، فرایندی میطلبد. یعنی برای اصل استقلال دانشگاه باید تمهیدات به گونهای چیده شود که دانشگاه در عین استقلال ملتزم به مسئولیت اجتماعیاش باشد. وضعیت و چگونگی «اداره دانشگاه» در غرب بر حفاظت از اصولی چون استقلال، آزادی و مسئولیت دانشگاه تحفظ دارد. یعنی دانشگاهها در اداره امور خود نیز مستقلند، بعضاً هیئت امنایی دارند و زیر نظر آن هیئت امنا اداره میشوند؛ در تدوین برنامههای درسی و در تعیین اولویتهای پژوهشی مستقلند، در پذیرش دانشجو نیز استقلال دارند و این استقلال، همهجانبه است و صرفاً استقلال نهادی از دولت یا استقلال سیاسی و... نیست؛ با این وجود، دانشگاه مسئولیت اجتماعی خودش را میپذیرد. مسئولیت خودش در قبال دولت - ملت و مسئولیتش در قبال جامعه را میپذیرد و بر مبنای آن مسئولیتپذیری عمل میکند.
دانشگاهها در غرب مقررات خاص خودشان را وضع میکنند؟
بله، در اغلب موارد اینطور است. دانشگاهها در تدوین آییننامههای خود استقلال دارند؛ چه آییننامههای ارتقا و چه آییننامههای اداری. همینطور اعضای هیئتعلمی و گروهها اختیارهای زیادی دارند. برگردیم به ایران؛ استقلال دانشگاه مسئله مهمی است که میتواند به کار دانشگاه معنا و جهت دهد. اصولاً وقتی استقلالی نباشد، مسئولیتپذیری بلاوجه است. وقتی عضو هیئتعلمی میان بخشنامههای مختلف ارتقا سرگردان باشد- که بخشنامه یا آییننامه جدید چه شرایطی در نظر گرفته است و چه اولویتهایی از بالا تزریق میشود- طبیعتاً نمیتواند مؤثر و پیشرو باشد و نمیتواند حساسیتهای خودش را درقبال مسائلی که در اطرافش و در جامعه است، پیدا کند و در راستای حل آن مسائل گام بردارد. آدمی که ترس خورده باشد یا در سیستم اداری عریض و طویل تحقیر شده باشد و خلاصه نگران و بلاتکلیف باشد، میتواند مسئول و مؤثر باشد؟! وقتی آییننامههای ارتقا کمّی است طبعاً افق دید استادان محدود میشود. در بروکراسی عریض و طویل که از فرد یا واحدهای خردتر در آموزشعالی سلب اختیار شده، افراد مسئولیتی نمیپذیرند؛ چراکه استقلالی ندارند. دیالکتیک مسئولیت و استقلال در اداره دانشگاه بسیار مهم است، زیرا اگر استقلال از نهاد علم سلب شود، آدمهای غیرمسئول در حیطه علم میداندار میشوند و متخصصان هم نمیتوانند کار مؤثری را انجام دهند تا ارتباطی بین دانشگاه و حوزه عمومی برقرار شود. در این حالت، اعضای هیئتعلمی نمیتوانند از کار علمی خود «مراقبت» کنند. حال آنکه کار دانشگاهی نیازمند مراقبت است.
مراقبت به چه معنا؟
به این معنا که در اخلاق مراقبت میبینیم؛ به این معنا که انسان دانشگاهی، پروای علم را داشته باشد، مثل یک باغبان که پروای این را دارد که گلهایش سالم رشد کنند و گزند نبینند. کار دانشگاهی، مستلزم مراقبت مداوم است تا دچار آسیب نشود، برای مثال به معضل تقلب و سرقت علمی نگاه کنید که در دانشگاهها به یک خطر جدی تبدیل شده است. الان معضلی که دانشگاههای ما پیدا کردهاند، سرقت علمی است. عضو هیئتعلمی یا دانشجوی ما مقاله مینویسد و به ژورنالهای بینالمللی میفرستد و رد میشود؛ چرا؟ بعد از مدتی کشفشده که دادهسازی، تقلب یا سرقت کرده است. درحالیکه انسان دانشگاهی باید مراقب و مسئول کار خودش باشد. این عدممراقبت و مسئولیت، تا حد زیادی ناشی از سیاستگذاریهای غلط در ارزیابی کار علمی است. مقصودم اجبار افراد به مقالهنویسی است که خواسته یا ناخواسته محور سیاستگذاری دانشگاه در کشور ما شده است. برخی دانشجویان من که به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند، میگویند استاد! ما راحت شدیم. این فشاری که در دانشگاههای ما برای نوشتن مقاله است، آنجا نیست. فرد دارد پژوهش و کار خود را میکند، بدون اینکه فشاری باشد. این فشاری که اینجا روی اعضای هیئتعلمی است برای اینکه مقاله بنویسند [اعم از آیاسآی و آیاسسی و...] اتفاق عجیبوغریبی است! من در برههای آییننامههای ارتقای دانشگاههایی مثل هاروارد، استنفورد، آکسفورد و کمبریج و برخی دیگر را بررسی کردم. چنین وضعی نیست.
در بحث ارزیابی، چه ارزیابی استادان و چه ارزیابی دانشجویان و ارتقا، این پرسش مطرح است که اصلاً فهم ما از ارزیابی و ارتقا چیست؟ آیا این وضعیت مقتضای سازمانی شدن دانشگاه و تفوق امر بروکراتیک بر آن است یا بخشی از بحرانی که ما در دانشگاه ایرانی با آن روبهروییم معلول همین شاخصهای ارتقا و ارزیابی ماست؟ در مورد پژوهشی که درباره دانشگاههای برتر داشتید لطفاً بیشتر توضیح بفرمایید.
بله، در مورد آییننامههای ارتقا در برخی دانشگاههای برتر بینالمللی که من زمانی آنها را بررسی کردم، باید بگویم که اولاً هیچآییننامه سراسریای وجود ندارد. فرض کنید در ایالاتمتحده، دانشگاههایی که در رتبهبندیهای گوناگون جزء دانشگاههای برترند، برخلاف ما که یک آییننامه سراسری کشوری داریم که یک وزارتخانه آن را سامان داده است، چنین آییننامههای سراسری وجود ندارد. هر دانشگاهی آییننامه خودش را دارد، آن هم نه مثل ما که یک سند 100 صفحهای با جداول مفصل داریم که مثلاً شرکت در کارگاههای فرهنگی برای عضو هیئتعلمی فلانمقدار امتیاز دارد، شرکت در همایشها فلانمقدار، مجله خارجی فلانمقدار، مجله داخلی فلانمقدار و... اصلاً چنین رویکردی وجود ندارد. این آییننامه ارتقا که ما داریم، فرایندی عجیبوغریب و پیچیده است. در دانشگاههایی که من بررسی کردم، چند آیتم خیلی ساده وجود داشت که کارنامه فعالیت افراد در آن آیتمها بررسی میشد؛ آن هم توسط همکاران و همتایان خودشان. این نشان میدهد برخلاف رقابتهای بعضاً ناسالم که در بین اعضای هیئتعلمیمان شاهدیم، در موضوع شاخصهای ارزیابی دانشگاههای برتر جهان همچنان «اعتماد اجتماعی» وجود دارد و همتایان میتوانند ارزیابیهای منصفانه از همدیگر داشته باشند. شاید همانند فرایندی که زمانی در حوزههای علمیه ما وجود داشت، یعنی در یک مکانیسم طبیعی، افراد توسط استادان خود مجتهد شناخته شده و اجازه اجتهاد میگرفتند، یعنی شاخصها امری دروننهادی بودند نه تحمیلی و بیرونی، بدون اینکه آییننامهای وجود داشته باشد. سرمایهای را که زمانی خودمان داشتهایم، اکنون برایمان غریب و ناممکن است. نهاد علم باید خودش بهطور طبیعی بتواند مشخص کند که چه کسی عالم است و چه کسی صاحب صلاحیت نیست، نه اینکه با آییننامههایی که مشخص نیست چه کارشناسان گمنامی نوشتهاند، از بیرون برای آن تعیین تکلیف شود. در دانشگاههایی که بررسی کردم یک مکانیسم طبیعی وجود داشت و فرد کارنامهاش به همتایانش داده میشود تا در چند آیتم مشخص ارزیابی صورت گیرد و چون مسئولیت ارزیابی و سنجش به خود دانشگاه و گروه واگذار میشود طبعاً هم شاخصها بومی طراحی شده و هم اعتماد و همدلی بازتولید میشود؛ مثلاً در بحث آموزش آیا فرد موفق شده سرفصلهای جدیدی تدریس کند یا استاد چقدر توانسته دانشجویانی صاحب مسئله تربیت کند. درواقع شاخصهای برخلاف دانشگاه ما، کیفی، زنده و موارد سادهای است که طبعاً مشمول وظیفه اصلی آموزشی فرد است یا در آیتم پژوهش صرفاً به مقالهشماری یا استنادشماری پرداخته نمیشود و برای مثال یکی از ملاکها این است که آیا فرد خط ثابت پژوهشی دارد یا خیر، یعنی تمحض موضوعی دارد یا نه و این از پژوهشهایی که کرده است مشخص میشود. برخلاف ما که در علوم انسانی و علوم اجتماعی خود استادانی را میبینیم که در هر بابی با دانشجویانشان مقاله دارند و البته نوعاً مقاله هم در اصل حاصل تلاش دانشجو است. در حالی که استاد مربوطه وقت کافی را صرف راهنمایی و نظارت بر آن پژوهش نکرده است. شاخص تمحض موضوعی نشان میدهد استاد مربوطه در یک موضوع خبره است و شایسته این است که در نظام دانشگاهی ارتقا پیدا کند. ما ملاکهای کیفی را کنار گذاشتهایم و فقط میشماریم که فرد چندمقاله دارد و هر مقاله هم بسته به اینکه نویسنده اول، دوم یا سوم باشد، فلانمقدار امتیاز دارد؛ یک بازی حقیقتاً مبتذل کمّیگرایانه که استاد دانشگاه را اگر آزادگی نداشته باشد به ورطه بداخلاقی علمی میرساند تا جایی که مبتنیبر قلدری آکادمیک، نام خود را بهعنوان نویسنده به دانشجو تحمیل میکند. بنابراین در بحث پژوهش، در دانشگاههای معتبر، صرفاً تعداد کتاب و مقاله مطرح نیست، بلکه معیارهای دیگری هم در کار است، ازجمله اینکه فرد تمرکز و تمحض موضوعی داشته باشد.
ملاک جالب دیگری که در بحث ارتقا نشان میداد قلدری آکادمیک باید کنترل شود، این بود که آیا این عضو هیئتعلمی که میخواهد ارتقا بگیرد، از اعضای هیئتعلمی جدیدتر و جوانتر حمایت کرده است یا نه؟ مثلاً آیا با عضو جدید هیئتعلمی کلاس مشترک برگزار کرده است؟ آیا با او پایاننامه مشترک داشته؟ این فضای همکاری علمی میتواند هم مؤید صلاحیت علمی فرد باشد و هم مقوّم اخلاق و شرافت علمی پیشبرنده. بهطور کلی، شاخصهای ارزیابی دانشگاههای برتر، معیارهای ساده، اندک و کیفی در فضایی برآمده از شرافت و اعتماد علمی بود؛ این اندازه چرتکه انداختن و مبتذل کردن کار دانشگاهی در بلندمدت آسیبزاست، بهعنوان مثال برخی افراد که چموخم تولید انبوه مقاله! را خوب میدانند، با همین مقاله بازی ظرف چهارسال دانشیار و بعد از 10 سال استادتمام شدهاند، بیآنکه از حیث دانشی صلاحیت کافی داشته باشند، یعنی فرد 40سالش نشده استادتمام است، در صورتی که هویت علمی ندارد و خسارت تأسفانگیزی است. آن معیار «تمحض موضوعی» استادان، برای این است که فرد هویت علمی داشته باشد. فردی که خیلیزود استادتمام شده، بدون اینکه هویت علمی داشته باشد، هنر دیگری نداشته جز اینکه مقاله باز بوده است. چنین افرادی معمولاً «تیم» دارند و با هم پاسکاری میکنند. یکی با دانشجویش پایاننامه برمیدارد، یکی از پایاننامه مزبور مقاله استخراج میکند، یکی مقاله را به انگلیسی برمیگرداند و دیگری هم راهوچاه اخذ پذیرش در ژورنالهای بینالمللی را میداند؛ وجود این گونه تیمهای مقالهپرداز! از پیامدهای آییننامهها و سیاستگذاری غلط ارتقای علمی در دانشگاه ایرانی است.
دانشگاهی که زنده است طبیعتاً باید مثل یک بدن زنده رفتار کند. یک بدن زنده وقتی ویروسی وارد آن میشود دفع میکند؛ چرا دانشگاه ما توان مقابله با ابتذال ارتقای علمی را ندارد؟! آیا این وضعیت ناشی از رویکرد تمرکزگرا و وزارتخانهمحور کنونی است؟! در شرایط کنونی دانشگاهی مانند دانشگاه تهران، از حیث سازمانی و تعداد کارمندان از وزارت علوم به مراتب بزرگتر است چگونه این دانشگاه مادر نیز به این ابتذال تن میدهد؟! چرا هیچ نیروی بازدارندهای در برابر ابتذال آییننامهای در دانشگاه ایرانی تولید نشده است؟! نه در سطح دانشجویی و نه در سطح استادان؛ آقای دکتر این ابتذال کار را به جایی رسانده که بعضاً نیروی علمی جوان و کارآمد از هیئتعلمی شدن فاصله میگیرد و استادان اهل فضل و دغدغهمند نیز رویه و زیستی فردی را بر میگزینند. دانشجو نیز مداوماً درگیر است که رسالهاش توسط بروکراسی تحمیلی دانشگاه، گروگان گرفته نشود و هر چه سریعتر دفاع کرده و خلاص شود.
بله، درست است؛ دانشگاه کمتوان و ضعیف شده و طبیعی است موجود زنده وقتی ضعیف شود و به تعبیر نیچهای بیمار و بهبودنیافته باشد، دیگر نسبتی با زندگی نخواهد داشت. موجود زنده باید قوی باشد و از ضعف و بیماری در آن خبری نباشد تا بتواند زندگی کند. دانشگاه زمانی میتواند مقاومت از خود نشان دهد که سلامت و بنیه داشته باشد و این هم زمانی حاصل میشود که دارای استقلال باشد. گویی با یک دور مواجهیم. علیایحال، قاهر بودن بروکراسی کلانِ دولتی بر دانشگاه، به این سادگیها قابل فسخ نیست. یک بروکراسی که مدام خودش را بزرگ کرده است، بهراحتی میتواند توان مقاومت در برابر رویههای غلط را در دانشگاه کاهش دهد. چه بسا زمانهایی همه در مقام فرد میدانند کار ایراد دارد، فلان آییننامه و سیاستگذاری ایراد دارد و نادرست است و خلاف عقل سلیم و جمعی است که بشر به آن رسیده است، ولی ترتیبات بروکراتیک به گونهای است که ارادههای فردی نمیتوانند کاری کنند.
نکاتی که فرمودید از جهت سیاستگذاری برای اصلاح دانشگاه بسیار قابلتوجه است. شما در بحث شاخصها، مباحث را ناظر به معیارهای ارزیابی استادان مطرح کردید. در خصوص ارزیابی دانشجویان هم آیا بررسی و تحقیقی داشتید؟
تا جایی که میدانم در ارزیابی مربوط به دانشجویان هم منعطف عمل میشود. اولاً نکته این است که بدون داشتن سرفصل نمیتوان از دانشجو انتظار کار علمی داشت و در بسیاری از دانشگاههای مطرح، استادان باید سرفصل درسی مشخصی داشته باشند، طرح درس داشته باشند و این طرح درس صرفاً شامل ذکر سرفصلها و منابع درس نیست؛ بلکه کاملاً مشخص میکنند که برای مثال در طول شانزده جلسه تدریس، هر جلسه چه مبحثی تدریس میشود و چه منابعی ارائه میشود و اینکه متناسب با آن سرفصل، کارهای مستمر از دانشجو خواسته میشود بنابراین مستمراً دانشجو ارزیابی شده و ارزشیابی صرفاً موکول به آزمون پایانترم نیست. در دانشگاههای برجسته، همچنان ارائه «درسگفتار» در امر آموزش مهم است. استادان ملزماند طبق طرح درسی که تدوین کرده و با دانشجو در میان گذاشتهاند، درسگفتار داشته باشند. بعضاً دیده میشود که در دانشگاههای ما استادان ارائه درسگفتار را به دستیاران و بدتر از آن به خودِ دانشجو محول میکنند و تحت این عنوان که میخواهیم کلاس را مشارکتی اداره کنیم، وظایف آموزشی خود را به گردن دانشجو میاندازند. در صورتی که استاد باید وظیفه خودش در ارائه درسگفتار را بهدرستی انجام دهد. اگر استادی به ارائه درسگفتار پایبند باشد، گویی اقدام عجیبوغریبی انجام داده است. بهطور کلی، به دلیل ضعفهایی که آییننامه ارتقا دارد، امروزه وظایف آموزشی بهشدت کمرنگ شده است. استادان دیگر آنقدر وقت صرف مطالعه نمیکنند که آموزش خوبی داشته باشند و بیشتر همّ و غمشان این است که مقاله بنویسند و پروژه بگیرند. رسالت اصلی دانشگاه که آموزش است بهشدت کمرنگ شده و این خطر جدیای است که دانشگاههای ما را تهدید میکند و چه بسا یکی از علل افت تحصیلی دانشجویان و بیانگیزهبودنِ آنها در دانشگاه، این باشد که اساساً استادان در آموزش خودشان چیزی به آنها ارائه نمیکنند. دانشجویان به رغم امید به اسامی بزرگ، وارد دانشگاه میشوند ولی در عمل آن انتظار تأمین نشده و سرخورده میشوند.
در همین مطالعه تطبیقی که داشتید، دانشگاههای دیگر برای استادان مطرح بازنشستهشان چه کار میکنند؟ آیا استادان بازنشسته مثل ایران رها میشوند یا کرسی خاصی به آنها اختصاص داده میشود؟ در دانشگاههای ما چه امکانی برای استفاده از ظرفیت استادان بازنشسته فراهم است؟
این استادان، بهویژه اگر از نامداران عرصه علم باشند، همچنان پژوهشها و کلاسهایشان را دارند و زیر نظر آنها دانشجو تربیت میشود و به این معنا سن بازنشستگی وجود ندارد. استادی که کار علم و پژوهش و آموزش را 30 سال جدی گرفته باشد، قطعاً در سن 70 یا 85 سالگی دارای تجاربی است که نباید از دست برود و باید ارتباطش با دانشگاه حفظ شود. میدانید که برخی از فیلسوفان بزرگ مثل گادامر که 102 سال عمر کرد، تا سن 80، 90 سالگی هنوز با دانشگاه ارتباط داشت و تا اوایل دهه 1990 همچنان بهعنوان استاد بازنشسته در دانشگاه گوته فرانکفورت به فعالیتهای پژوهشی و تدریس، ولو بهصورت محدود، مشغول بود.
یک بحثی که در رابطه با دانشگاه ایرانی مطرح است، نسبت جغرافیا و دانشگاه است. با تأسیس دانشگاه آزاد و پیام نور در کشور در دهه 70، سراسر کشور دارای دانشگاه شد در حالی که به نظر میرسد دانشگاه ایرانی در بینسبتترین وضعیت خودش با جغرافیا قرار دارد. مثلاً همان سرفصلی که در دانشگاه تهران ارائه میشود، در دانشگاه زاهدان و ارومیه هم دارد تدریس میشود. در حالی که قاعدتاً استادان و اهل علم آنجا باید نسبتی با جغرافیای آن دانشگاه داشته باشند. چطور میشود جغرافیا را به دانشگاه پیوند داد؟
جغرافیا بسیار تعیینکننده است، گرچه ما تا به حال چندان به اهمیت جغرافیا فکر نکردهایم. برخلاف نقدهایی که برخی مطرح میکنند که این همه دانشگاه میخواهیم چه کار و چرا هر شهری که حتی زیرساختهای لازم را ندارد باید دانشگاه داشته باشد، معتقدم گسترش دانشگاه در سراسر کشور یک دستاورد است. ما کشور وسیعی داریم با پراکندگی جغرافیایی زیاد و تنوع قومی و زبانی فراوان، بنابراین وجود دانشگاه در بیشتر نقاط کشور فرصت مغتنمی است. در ضمن اینکه آن مناطق احساس میکنند بهرهای از نهاد علم کشور بردهاند، گسترش جغرافیایی بهنوعی سوقدهنده پیوند مناطق مختلف با امر ملی است. یعنی مطابق تعریفی که در ابتدای بحث از دانشگاه بهعنوان نهادی در خدمتِ دولت ملی طرح شد، گسترش جغرافیایی دانشگاه این امکان را فراهم میکند تا دانشگاه تقویتکننده امر ملی در سراسر کشور باشد. شکی در این نیست که کشور بودن ایران بهعنوان یک وحدتِ در کثرت، بهواسطه زبان فارسی حاصل شده است و زبان فارسی بین همه اقوام امکان گفتوگو برقرار کرده است. ما در عین حال که اقوام مختلفی داریم، یک ملت و چه بسا قدیمیترین ملت در کل جهان هستیم، و لذا دانشگاه ایرانی یعنی دانشگاهی که مروج علم به زبان فارسی است با همین ظرفیت حضور در همه جغرافیای ایران سهم قابل توجهی در تداوم ملیتسازی دارد. به تأسی از فخرالدین شادمان که در «تسخیر تمدن فرنگی» و «تراژدی فرنگ» در مورد تولید علم به زبان فارسی صحبت میکند، ما علم را نمیتوانیم از آن خود کنیم مگر آن را به زبان فارسی تولید کنیم و دانشگاه هم نمیتواند ایرانی باشد مگر اینکه دانشگاه به زبان فارسی باشد. اینکه دانشگاه، با همه نقایص در ایران گسترش یافته و به آموزش علم به زبان فارسی میپردازد، در کنار همه ضعفها و کاستیها، میتواند یک فرصت برای زنده نگهداشتنِ امر ملی باشد.
شبیه همان کاری که فلاسفه آلمان با نوشتن فلسفه به زبان آلمانی کردند.
بله؛ من این را یک امکان مثبت میبینم. شعبههای مختلف دانشگاهها که در کشور ما توسعه پیدا کرده، امکان بزرگی برای گسترش علم به زبان فارسی است. کسی توقع ندارد که همه دانشگاهها در سطح دانشگاه تهران و شریف باشند یا همه پژوهشکدهها در سطح پژوهشکده رویان باشند و در خط مقدم اختراع، اکتشاف و نوآوری و تولید نظریه باشند. همین که بتوانند علم را به زبان فارسی آموزش بدهند و افراد را، بهویژه در مناطق کمتر برخوردار به درجهای از فرهیختگی برسانند چه بسا دستاورد مهمی باشد. کسر قابل توجهی از دانشجویان در مقاطع تحصیلات تکمیلی دانشگاههای مطرح کشور، قبلا در دانشگاههای کوچک شهرستانها درس خواندهاند و از این دانشگاهها به دانشگاههای بزرگتر میپیوندند. فکر میکنم مخصوصاً اگر از زوایه آموزش نگاه کنیم، میتوانیم بگوییم که این توسعه جغرافیایی موفق عمل کرده و حیطه آموزش به زبان ملی را گسترش داده است. البته طبیعی است که تا افق مطلوب فاصله داریم و چه بسا در بسیاری از موارد استانداردهای آموزشی آن دانشگاهها بالا نباشد، اما این یک فرصت و یک امکان است.