محدثه اکبرپور، نویسنده: قلبم صدای طبل میداد، طبلی که فقط خودم میشنیدم و تمام سلولهای تنم با آن تکان میخورد. این صدا با صدای موتور اتوبوسها یک موسیقی حماسی جالبی درست میکرد که من قدمهایم را با آن هماهنگ کرده بودم و کوبنده قدم برمیداشتم. بهنظرم آمد همه آن آدمها هم دارند با سمفونی قلب من و موتور اتوبوسها راه میروند. همه داشتند دنبال اتوبوسهایشان میگشتند. جوری با چشمهای ریزشده میان اتوبوسها میچرخیدند که انگار دنبال مهمترین چیز زندگیشان میگردند. جلوی اتوبوسها بنری چسبانده بودند که روی آنها نوشته شده بود «وصال یار». برای وصال یار باید سوار این اتوبوسها میشدیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اتوبوس اینقدر توی زندگی من و این همه آدم مهم شود.
بعضیها را میشناختم. جلو میرفتم و با ذوق میپرسیدم شما هم...؟
اگر جوابش آره یا بهتر بگویم «ها»ی ما کرمانیها بود، دوتایی با سکوت و لبخند و چشمهای باریکشده به هم خیره میشدیم. آخر کدام کلمه بود که جسارت داشته باشد و بعد از این «ها» بتواند خودی نشان دهد؟
من چیز زیادی با خودم بر نداشته بودم. عادت دارم سبک سفر کنم، لباسهای سبک بپوشم اما همه کوله داشتند. حالا کوله هم که نداشتند یک کیف بزرگ حتما داشتند، اما من فقط یک کیف دستی کوچک برداشته بودم، حتی پستههایی را که برای مسیرمان برشته کرده بودم هم یادم رفته بود بگذارم در کیفم و همین که آدمها با کولههایشان از جلوی من رد میشدند تپش قلبم زیادتر میشد. از خودم میپرسیدم: «یعنی چی جا گذاشتم؟ فکر کنم کلا همه چیز رو یادم رفته باشه. وای که چقدر گیجم حتی نمیفهمم چی نیاوردم!»
اتوبوسمان را که پیدا کردیم، نشستن روی صندلی برایم سختترین کار دنیا شده بود. هی میآمدم بیرون همهجا میچرخیدم و دوباره برمیگشتم داخل اتوبوس. دوباره میآمدم بیرون، چرخی میزدم و برمیگشتم.
همه را نگاه میکردم. گروهگروه شبیه هم بودند. یک گروه با لباس بلوچ، یک گروه زنان چادری با چفیههای یک شکل، یک گروه مردهایی که از مدل موها و کلاهی که به سر داشتند و نوع ایستادن و راه رفتن و حتی خندیدنشان پیدا بود هنرمندند. یک خانواده با چند زن و بچه و یک مرد و پیرمرد که صدای خندههایشان تمام نمیشد.
آقایی را دیدم با لباس بلوچ. کلاهی روی سرش داشت که بعدا فهمیدم به آن میگویند کلاه برهای. او یک سبیل بزرگ و سیاه داشت از اینور تا آنور صورتش، بدون ریش. سبیلش با رنگ چشمهایش ست شده بود. در نگاهش احساس خوشحالی یکبچه را میشد دید؛ بچهای که میخواهند او را ببرند پارک یا ببرند دیدن دایی مهربانش، همان دایی که خیلی دوستش دارد.
یک پیرمرد با موهای تمام سفید و کولهای به بزرگی بالا تنهاش دیدم. بهسرعت از من دور میشد. تند راه رفتنش مرا یاد فیلمهای دفاع مقدس میانداخت. یاد بیسیمچیها. انگار باید زودتر خودش را به فرمانده میرساند. انگار شخص مهمی پشت بیسیم منتظر فرمانده بود اما وقتی رویش را به من کرد چنان لبخندی روی لبش داشت که فکر میکردی همین الان در یک عملیات پیروز شده. آنقدر سرحال و پرانرژی بود که چند جوان از او خواستند از آنها عکس بگیرد. جلوی اتوبوسشان ایستادند جوری که وصال یار هم دیده شود.
اینبار رفتم داخل اتوبوس و تصمیم گرفتم دیگر بیرون نیایم، اما نشد. نمیتوانستم. از جایم بلند شدم تا آمدم پایم را روی اولین پله بگذارم با آن مرد سبیل مشکی چشم در چشم شدم. کمی کنار رفتم و او آمد داخل اتوبوس ما، اتوبوس هنرمندان. او یک هنرمند بود.
ایندفعه خیلی زود به اتوبوسمان برگشتم. سر جایم نشستم. دیگر حسابی پاهایم خسته شده بودند. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هنوز خیلیها داشتند دنبال اتوبوسهایشان میگشتند.
بالاخره لحظه حرکت رسید. راهی طولانی داشتیم. خیلی بیشتر از مسیر کرمان- تهران. به اندازه مسیر چشم من تا دیدن آقا. هر تپش قلبم برایم چند دقیقه طول میکشید.
تشنهام شده بود، رفتم تا از شاگرد راننده آب بگیرم. در راه حواسم رفت پیش آن مرد سبیل مشکی. یک کاغذ از توی جیبش بیرون آورد. یک کاغذ کوچک که وقتی بازش کرد بزرگ و بزرگتر شد و آخرش شد یک کاغذ آچهار. چشمم رفت روی کاغذ. استغفرالله! نباید توی کاغذ مردم را نگاه کرد. وقتی بچه بودم مادرم به من گفته بود نگاه کردن به کاغذ مردم مثل نگاه کردن به آتش جهنم است ولی من نگاهم بدون اختیار افتاد روی کاغذ او. یک عالم کلمات بزرگ روی کاغذ نوشته شده بود؛ از بالا تا پایین صفحه. آخر همه خطها خالی بود. آنها مصراع بودند و او یک شاعر بود. شاعری که شعرش را خیلی تا میزد و سبیلش را خیلی بزرگ میگذاشت.
نگاهم را که از روی کاغذ او برداشتم، چشمم افتاد به یک نفر که سیخ جلویم ایستاده بود. یکه خوردم و فکر کردم حتما مامور جهنم است. چشمهایش قرمز بود. وقتی به خودم آمدم شناختمش. شاگرد راننده بود. پرسید چیزی میخواهید و من گفتم آب. او یک بطری آب داد دستم. وقتی داشتم برمیگشتم بقیه را نگاه کردم. در آن چند صندلی همه شاعر بودند و همه در دستهایشان کاغذ بود و دوتا دوتا داشتند در مورد شعرهایشان حرف میزدند.
پشت سر ما یک نفر نشسته بود. یک خانم که تیپ و ظاهرش با همه فرق داشت. موهایش بیرون بود و آرایش غلیظ داشت. تلفنش زنگ خورد و با شوق و ذوق برای کسی که پشت تلفن بود از حالوهوایش میگفت. از اینکه چقدر از این دیدار ناگهانی خوشحال است و حتما به یاد او هم خواهد بود.
از بس نشسته بودم پاهایم خسته شده بودند. ایستادم وسط اتوبوس و کمی جلوتر رفتم و با یکی از مسافران هم صحبت شدم. او گفت که هنرمند نیست، قاری قرآن است و من فکر کردم قرائت قرآن با آن صوت و لحن زیبا هم خودش یکهنر است. همانطور که ایستاده بودم نگاهم افتاد به کاغذ مرد سبیل مشکی. کاغذ را گرفته بود جلوی پیرمردی که یکمتریاش روی صندلی تکی نشسته بود. آن پیرمرد ریزنقش را قبلا در انجمنهای شعر دیده بودم. او با دستهای لاغرش کلمات بزرگ مرد را نشان میداد و برایش حرف میزد. انگار داشت اشکالاتش را میگفت. مرد سبیل مشکی هم مثل یک شاگرد حرفگوشکن دقت میکرد و سر تکان میداد. کمی جلوتر رفتم و یک کلمه آشنا دیدم. آخر همه بیتها یک حاجقاسم داشت. ردیف شعرش حاجقاسم بود. او کاغذ پر از حاجقاسم را دوباره یک عالم تا کرد و گذاشت توی جیبش. او یک جیب پر از حاجقاسم داشت.
غروب شد. حالوهوایم عوض شده بود. صدای تاپتاپ قلبم جایش را به دلشوره داده بود و انتظار؛ انتظار رسیدن. از کرمان خارج شدیم. وقتی از کنار زمینهای پسته رد میشدیم یاد پستههایی افتادم که برشته کرده بودم اما جا گذاشتمشان. با چه ذوق و شوقی برشتهشان کرده بودم. با خودم فکر میکردم شاید یکهو آقا را از نزدیک دیدم و توانستم یک مشت از این پستهها بریزم در جیب قبایشان. ایشان یکیشان را میخورند و یکذره از طعم شور و ترش کرمان میپیچد در دهانشان. بهخاطر همین بود که اینبار کمتر نمک ریختم روی پستهها، شاید نمک برایشان خوب نباشد. بیشتر آبلیمو ریختم. خدا کند خوششان بیاید... .
با همین خیالات خوابم برد.
وقتی بیدار شدم در تهران بودیم. ساعت پنج بود و هنوز پنج ساعت تا دیدار مانده بود. داشتیم از اتوبوسها پیاده میشدیم که متوجه شاگرد راننده شدم. داشت به همه التماس دعا میگفت. برایم سوال شد. التماس دعا؟! مگر داریم میرویم کنار ضریح؟ یاد خالهام افتادم. برای خودش سربازی بود. از آن سربازها که هیچ وقت توی این دنیا درجه نمیگیرند. مادر چهار بچه بود. به عشق فرمانده مادر شده بود. وقتی فهمید میروم دیدن فرمانده کل قوایش، با لبخند گفت: «اگه دستت به ضریح رسید منو دعا کن!»
رسیدم به شاگرد راننده. قدمهایم را آرام کردم. به او نگاه کردم. چشمهایش را در آن تاریکی دیدم که برق خاصی داشت. مثل شعری که ردیفش خوب انتخاب شده باشد. مثل شعری که ردیفش برق میزند. به من گفت التماس دعا. ایستادم و نگاهش کردم. میخواستم بپرسم مگر آنجا دعاها مستجاب است؟ هنوز نپرسیده بودم که از لبخندش جواب در ذهنم جرقه خورد. مثل کشفی بزرگ از یک مصراع کوچک.
و شاگرد رانندهای که برای من هنرمندترین مرد آن اتوبوس شده بود.
آنجا پادگان بود. نماز خواندیم. صبحانه خوردیم و راه افتادیم سمت اتوبوسها که برویم حسینیه. بگذریم از اینکه چقدر دویدیم. چقدر توی شلوغیها به ما فشار آمد. چقدر توی صفها معطل شدیم. چقدر بعضیجاها سردمان شد و چقدر بعضیجاها گرممان. چقدر ما را گشتند اما هرچه میگشتند من ناراحت نمیشدم. خیالم راحتتر میشد. دلم میخواست بگویم پس چرا توی جورابم را نگاه نمیکنید. وقتی یکیشان به هد زیر روسریام گیر داد به او گفتم آفرین، حواست جمع است. تا آنها من را میگشتند من در صورتشان خیره میشدم و بعد آرام میپرسیدم: «شما آقا رو از نزدیک دیدید؟» یک لحظه مکث و به من نگاه میکردند. لبخند میزدند و سری به نشانه اینکه آره بعضیوقتها تکان میدادند. یکی از آنها گفت: «همون قدری که الان شما میخواید ببینید.» گفتم: «نه، بیشتر دیدید.» لبخندش بیشتر شد و چشمهایش از من فرار کرد. مهربان بودند و مهربانیشان با خدام امام رضا(ع) فرق داشت. همهچیز فرق داشت.
وارد سالن شدیم. پایم را که گذاشتم روی فرشها یک حس آشنا پیچید در تنم. انگار داشتم پا میگذاشتم روی فرشهای خانه پدریام.
برگشتم به چندسال پیش. همین فرشها بود یا بهتر بگویم همین زیلوها. با همین پسزمینه روشن و لوزیهای ریز سورمهای. آن روز هم دلم میکوبید. نشستیم روی زیلوها. خبری از این همه فشار نبود. 200، 300 نفر بیشتر نمیشدیم. یکدفعه آمد داخل. حاجقاسم بود. رفت پشت تریبون و با یک تشر همه مسئولان را بیرون کرد. قرار بود فقط بچههای شهدا آنجا باشند. وقتی به قول خودش غریبهها رفتند، یک صندلی آورد گذاشت جلوی ما و نشست. توی چشم تکتکمان نگاه میکرد. از پدرهایمان میگفت. از اینکه باید شبیهشان باشیم باید همه بگویند چقدر این بچه به پدرش رفته. نهفقط چشمهایمان، نهفقط لبهایمان، نهفقط موهایمان. نگاهمان، حرفهایمان، فکرهایمان.
به او گفتیم حاجقاسم ما دیدار رهبری میخواهیم. یک ابرویش رفت بالا و جدی شد. کاغذی از جیبش بیرون آورد. رویش چیزی نوشت و سری به اطمینان برایمان تکان داد. من از آن روز منتظر دیدار بودم. منتظر دیدار آقا و حالا...
این دیدار را مینویسم پای حاجقاسم. او پای همه ما را به اینجا باز کرد. ما کرمانیها همیشه مدیون او بودیم. او ما را دوست داشت. دوستداشتنی از جنس کرمانی. دوست داشتن کرمانیها با همه جا فرق میکند. دوست داشتن ما لهجه کرمانی دارد. بوی زیره میدهد. مثل شهداد داغ است و مثل درختهای ماهان و جوپار سر به فلک کشیده.
او به ما کرمانیها عزت داد. او به یاد ما آورد که چقدر ارزشمندیم. آنقدر ارزشمند که رهبر جبهه مقاومت جهان بگوید این مرام کرمان بود که زمینه پرورش کسی مثل حاج قاسم را ساخت. این چند خط را زود گفتم. باید چند پاراگراف بعد میآوردمشان. اما نمیشد. برای گفته شدن عجله داشتند.
مثل همه ما وقتی میخواستیم وارد سالن بشویم، مثل آن زن که از کنار من دوید تا زودتر برسد به حسینیه، وقتی که داشت میدوید صدای گریه کردنش میلرزید اما چند ثانیه بعدش دیدم که دارند برش میگردانند. اشکهایش صورتش را خیس کرده بودند. بهش میگفتند: «بیا، بیا یه نامه برا آقا بنویس تا دلت آروم بشه.» او هم با گردن کجشده و اشکهای آویزان، اینبار از کنار من آرام رد شد و از سالن رفت بیرون. رفت بیرون تا نامه بنویسد. او وام نمیخواست. او کار نمیخواست. او همصحبتی با بزرگش را میخواست. یاد نامه خودم افتادم. داخلش چیزهایی نوشتم که به هیچکس نگفتهام. وقتی میخواستم اسمم را بنویسم دستم میلرزید. لازم نبود توی نامهام حتی اسمم را بنویسم. من حرفهایی را نوشتم که سالها روی دلم سنگین بودند. اما... اما چرا نوشتم وقتی میدانم که به دست خود آقا نمیرسد؟ و جواب این سوال را یک جایی ته ته دلم میدانستم. به همان دلیل که توی پستهها کمتر نمک ریختم.
نامه را توی اتوبوس نوشتم، کوتاه. اینبار تنها وقتی بود که سعی کردم کم و کوتاه بنویسم. با خودم گفتم رهبر یک دنیا که وقت ندارد. باید کوتاه بنویسم تا وقتش را نگیرد. آخه چرا؟ من که میدانستم او خودش نامه من را نمیخواند!
اتوبوس تکان میخورد و کلماتم میلرزید، دلم میخواست بلرزد. دلم میخواست آقا لحظه نوشتن من را با خودش تصور کند و حدس بزند که کجا نوشتهام اما من که میدانستم... آخرش را ریزتر نوشتم. جملاتم را به هر بهانهای میشکستم تا او بفهمد حرف زیاد دارم اما مجال گفتن نیست. چرا اینکار را کردم؟ من که میدانستم او خودش...
آن زن گریهکنان رفت. و زنهای دیگر به سرعت از کنارم رد میشدند. من هم پا تند کردم. رسیدم داخل. اول از همه صندلی خالی آقا را دیدم و دلم تکان خورد. ریتم تکانهای قلبم به هم خورد. ریتم قدمهایم به هم خورد. بالای صحنه بزرگ نوشته بود: «مِّنَ ٱلمُومِنِینَ رِجَال صَدَقُواْ مَا عهدُواْ ٱللَّه عَلَیه» چقدر ما خوشبختیم که موقع دیدارمان با آقا چنین نوشتهای را زدهاند آن بالا. این را به فال نیک میگیرم، به فال خیلی نیک!
از دور سالن را نگاه کردم. جمعیت در سالن یک جور راه راه کج درست کرده بود. یک راه پر از آدم، یک راه خالی. و بعد فهمیدم آن جاهایی که خالی است صندلی آقا توی دید نیست. میافتد پشت ستونها. چقدر اینجا ستونهای بزرگی دارد. کاش کمی کوچکتر بودند. بگذارید یک چیز را زودتر بگویم، بعد از سخنرانی وقتی آقا داشت میرفت وقتی من هم داشتم میرفتم گوش راستم شنید که یک نفر میگفت: «کاش من یکی از این ستونا بودم.» نگاهش کردم، یک دختر جوان و زیبا بود. دختری که انگار تمام مدت پشت آن ستون گیر افتاده بود و تمام مدت با خودش فکر میکرد که کاش من به جای این ستون بودم. دوستش گفت: «ستونا که نمیتونن به حرف رهبرشون گوش کنن. نمیتونن بعد از سخنرانی برن با انرژی کار کنن. ستونا که...» و من از کنارشان رفتم و بقیه جملاتش را خودم کامل کردم.
ما رفتیم یک جایی که آقا توی دیدمان باشد نشستیم چه میدانستیم وقتی آقا از راه برسد حسینیه زیر و رو میشود. تا قرار ملاقات یک ساعتی وقت بود. یکهو از طرف آقایان صدای شعار دادن بلند شد. قلب من تکان خورد. خواستم بلند شوم. فکر کردم آقا آمده اما بعدش متوجه شدم که این شعارها برای آمدن آقا نبوده. هرچند دقیقهای یکبار از گوشه و کنار سالن یکی یکی مردم بلند میشدند و شعار میدادند و بقیه هم جواب میدادند. با لباسهای عربی، با لباس عشایر، با کت و شلوار. بعضی شعر میخواندند، خوزستانیها به عربی میخواندند. زنی کنار من گفت بیاید همه با هم بگیم: «دردا بلات بشم آقا» و خندید. آن یکی که معلوم بود آفتابی داغ صورتش را سیاه کرده گفت: «اگه بخوای وزن دوشته باشه میبا بگیم دردا بلات ور تو سِرم» و همه خندیدند. آن یکی با لبهای در هم رفته گفت: «خو پس چرا آقا قربونش بشم نمیاد. دلم ور شور افتیده»
و من سعی میکردم با این جمله یک شعار بسازم که پسر شهید لنگریزاده رسید. عکس بابایش توی دستش بود. مادرش میخواست او را بفرستد طرف آقایان، او دست کوچکش را گذاشت روی شانه من و فشار داد تا از کنارم رد شود. دستش روی شانهام سنگین شد. فشاری که به من آمد به دست کوچک این بچه نمیآمد، برایش زیاد بود. تا خواست برود آن طرف خادم جلوش را گرفت، گفت نمیشود. ما گفتیم: «بچه شهیده، بذارید بره» اما آن خادم گفت: «به خدا ما اجازه نداریم، از اون طرف ببریدش داخل.» او بغض کرده بود و با حالتی شبیه گریه به همه ما نگاه میکرد. چند دقیقه بعدش که او را خندان وسط مردها دیدم آرام شدم.
حال و هوای عجیبی توی سالن بود. عکاسها که دوربینشان را روی خانمها زوم میکردند توی مسیر دوربین همه دستها بالا میآمد، یا قلب میشدند یا پیروزی یا نوشتههای کف دستشان را نشان میدادند. بعضیها هم سربندهایشان را با دست بالا میگرفتند.
بالاخره ساعت 10، ساعتی که این همه ناز داشت رسید و ناگهان همه بلند شدند. همه میدویدند. انگار میخواستند خودشان را برسانند به آقا. از همه طرف فشار میآمد. رکورد له شدن پاهایم شکسته شد. رکورد فرو رفتن آرنج توی کمرم. یکهو دیدم همه نشستند و من هم نشستم. اما نه کاملا روی زمین. کمی روی پای پشت سریام، کمی هم روی پای بغل دستیام. همه همینطور بودیم. هر چه گردن میکشیدم آقا را نمیدیدم. اما یک نفر را در اولین صفهای آقایان دیدم که دستش را بالا گرفت و برای آقا قلب درست کرد. مطمئن بودم که آقا آن قلب را دیده و من هم به جای آن پسر جوان ذوقزده شدم. چقدر دلم میخواست یک مشت پسته... چه خیالاتی. من حتی نمیتوانستم آقا را ببینم. دیگر ناامید شده بودم. آنقدر دوزانو نشسته بودم و ساق دوپایم روی زمین فشرده شده بود که داشت از درد میشکست. مجبور شدم بلند شوم و پی غرغر خادم حسینیه را به تنم بمالم. ایستادن همان و دیدن چهره آقا همان. و من که خشکم زد. جوری درد پاهایم رفتند که فکر کردم نیستم. من دیگر نبودم. چشمم زوم شده بود روی آقا. آنجا باید یاد آنهایی میافتادم که بهم التماس دعا گفتند. یاد آن شاگرد راننده، یاد خالهام. اما من یاد هیچکس نبودم حتی خودم. فقط او را میدیدم. آنوقت همان لحظهای بود که دستم به ضریح رسید و من چنان در آن لحظه ساکن شدم که حتی فکر هم نمیتوانستم بکنم. اما نمیدانستم چقدر آن چند ثانیه برای من مهم میشود. آخرش آنقدر آن خادم برایم دست تکان داد که نشستم. نفهمیدم چقدر ایستاده بودم. فکر میکردم همانقدر برای عمرم کافی است اما درجا دلم تنگ شد و اینبار روی زانوهایم ایستادم. بیتاب بودم، آرام و قرار نداشتم. تا وقتی که یک نفر اولین شعار را داد و من با تمام وجودم شعار را تکرار کردم و دیدم که سالن لرزید. همه را نگاه کردم. دستها همه مشت شده بود. چشمها همه براق. همه بلند فریاد میزدند. همه خودشان را یادشان رفته بود. آنجا بود که فهمیدم چرا مردم در دیدارهای رهبری گاهی اینقدر بیدلیل شعار میدهند. انگار شعار دادن یک راه خالی کردن دل است. یک راه ارتباط گرفتن کلامی است. انگار اینجوری داری با آقا حرف میزنی. داری بهشان یک مشت پسته میدهی. دیگر دردهایم برایم مهم نبود و آنجا بود که فهمیدم چطور یک نفر توی دیدار آقا میتواند تمام مدت دستش را بالا نگه دارد.
مثل آن پسر نوجوانی که کمی بعد از ما بود و از اول تا آخر سخنرانی عکس شهیدش را بالا گرفته بود. او میدانست آقا شاید اصلا آن عکس را نبیند اما باز هم آن را بالا نگه داشته بود. بالای بالا.
دلم میخواست به نظر آقا خوب برسیم. دلم میخواست آبروداری کنیم. همه ساکت باشیم و فقط گوش کنیم. به موقع شعار بدهیم. زیاد شعار ندهیم. و فهمیدم خیلیها مثل منند که تا کسی شعار بیربط میداد، همه یک صدا میگفتند هیس...!
آقا که از کرمانیها حرف میزد خوشحال شدم. خیلی حس خوبی بود. آنقدر خوب که وقتی سوار اتوبوسها شدیم برای برگشتن و چند نفر از همشهریهایم شروع کردند از گفتن بدیهای ما کرمانیها که ما بلد نیستیم شعار بدهیم، ما هیچکار بلد نیستیم و از این چیزها، گفتم: «اینقدر دیگه بد نگید از خودمون. بزرگترین بدی ما کرمانیا اینه که خوبی خودمون رو نمیبینیم. یه کم از خوبیهامونم بگید. آقا ما رو بهتر از خودمون میشناسه.» و همه لبخند زدند. انگار دوباره یاد حرفهای آقا افتادند.
سخنرانی تمام شد. از آن لحظه به بعد زود میگذشت. پایمان را که بیرون گذاشتیم اولین قطره باران ریخت روی صورتم. چقدر هوای آنجا خوب بود. چقدر هوای من خوب بود.
ناگهان میخکوب شدم. غمی عجیب آمد توی دلم. جای خالی یک نفر را روی مردمکهایم احساس کردم. وجودم یکهو خالی شد. و از خودم پرسیدم وقتی دیدن آقا اینطوری حالمان را خوب میکند پس دیدن... دیدن...
تندتر راه رفتم. قدمهایم محکم شد. حالا بیقرار دیدن کسی بودم که میدانستم همه نامهها را میخواند. تا همین الان هم شاید نامه من را خوانده باشد و من میتوانم با خیال راحت یک مشت پسته برایش کنار بگذارم.
شماره ۴۰۴۲ |
صفحه ۱۵ |
روایت
دانلود این صفحه
روایتی از دیدار مردم کرمان با رهبر انقلاب
از دیار شهید قدس تا انتهای خیابان فلسطین