موضوعی که به من واگذار شده، بحث طرح ایده دانشگاه در اندیشه گادامر است. چون حدس میزنم که بسیاری از بزرگواران با اندیشه او آشنا نباشند، خلاصهای از دیدگاه و مساله او طرح میکنم؛ بعد سعی میکنم ایده دانشگاه را در این چهارچوب واکاوی کنم. گادامر در ایران و جهان به هرمنوتیک شناخته شده اما مشخصا بحث خیلی در نسبت با هرمنوتیک متن مقدس، متون دینی، تفصیل متن و... فهم شده است که با بحث گادامر فاصله دارد. وقتی که کسی از هرمنوتیک صحبت میکند، لزوما منظورش گادامر نیست و گادامر هم با هر هرمنوتیکی موافق نیست، بلکه از قضا مهمترین تقابلش با اشکالی از هرمنوتیک است که پیش از خودش طرح شده است. اگر بخواهیم مساله گادامر را واکاوی کنیم، بهتر است به مهمترین کتاب او «حقیقت و روش» توجه کنیم. از مقدمه کتاب تا بخشهای دیگر درباره این صحبت شده که بهواسطه تحولات تاریخی و فلسفی یک ذهنیت از حقیقت برای ما شکل گرفته که ما را در وضعی که در آن قرار گرفتهایم، محصور کرده و امکانهای گشودگی ما را از بین برده است. او در مقدمه کتابش میگوید همانطور که کانت از شرایط دانش پرسید، من میخواهم از شرایط فهم بپرسم؛ لذا طرح مساله گادامر، بنیان فلسفی است. او فهم را در این چهارچوب نه به منزله یک امر اتفاقی که یک امر بنیادین برای انسان در نظر میگیرد. عبارتی که هایدگر دارد و گادامر روی آن تاکید دارد این است که به منزله مقوم وجودی انسان است. مساله این است که آیا حقیقت و ایضا دانش -من از لفظ علم و معرفت استفاده نمیکنم که معنای عام خود را از دست ندهد- روشی است یا نیست؟ آیا مقوم حقیقت و مقوم دانش روشیبودن است یا حقیقت و دانش را باید به نحوی بازخوانی کرد و دوباره فهمید که فراتر از روش است؟ در این چهارچوب گادامر میگوید حقیقت آنچنان بزرگ و غنی است که مساله روش و محدودکردن دانش به روش، تقلیل آن است. روش یک تاریخچه دارد. اولین و اصلیترین تاریخچه این مفهوم را باید در دکارت دنبال کرد؛ البته اولی آن نیست و در یونان هم طرح شده اما در دوره جدید براساس آن شکل میگیرد. در اینجا مطرح میشود که من میتوانم به چیزی اعتماد کنم، وقتی که روشی واضح و متمایز برای درک آن داشته باشم؛ یعنی من فقط چیزهایی را به منزله حقیقت به رسمیت میشناسم که روشی باشد؛ لذا روند حرکتی پس از دکارت روی این چهارچوب بنا شده است. حرفی که گادامر در «حقیقت و روش» روی آن تمرکز دارد، این روند است. در کانت موضوع روشیبودن به نحو اساسی تثبیت میشود، به این معنا که فقط چیزی محل فاهمه و معرفت است که روشی است، یعنی چهارچوبهای مقولهای را داشته باشد – همانچیزی که در نقد اول درباره آن صحبت میشود- و در آن چهارچوب قابل تعریف باشد؛ لذا تعریف کانت از عقل عملی کلا فارغ از مساله معرفت میشود، هرچند عقلانی است و مساله زیباییشناسی و هنر و... با اینکه در کانت عمومیت دارد، خارج از مساله حقیقت و معرفت است. در این چهارچوب طرحی که گادامر دنبال میکند این است که حقیقت برخلاف ذهنیتی که هر یک از ما داریم، در موقعیت گزارهای تعریف نمیشود. ما الان وقتی میخواهیم از حقیقت صحبت کنیم، به صورت معمول درباره معرفت میگوییم باورِ صادقِ موجه. باید پرسید صادق بودن یک چیز به چیست؟ صادقبودن همان حقیقت است، یعنی مطابقت با واقع. حالا مطابقت با واقع یعنی چه؟ اگر دقت کنیم، میبینیم که در ذات آن هم باور هست، هم توجیه. مطابقت یک فعل است. من وقتی چیزی را مطابقت با حقیقت میدانم، هم فعل «میدانم» وجود دارد و هم برای این فعل، موضوعی هست، لذا طرح مساله معرفت و حقیقت، در اینجا با فاصلهای تعریف شده که یک چیزی بیرون هست که هست و سوژه من است و من به منزله یک ابژه -در فلسفه به این سوژه، ابژه میگویند- هستم، یعنی آن ابژه من است و من بهمنزله یک سوژه دارم آن را مطالعه میکنم. این فاصله سوژه و ابژه، فاصلهای است که با حقیقت دور زده میشود و به آن رسیده میشود. با تعبیر گادامر، بزرگترین رسوایی فلسفه و مهمترین مسالهاش این است که جهان خارج را اثبات کند و راه درک جهان خارج از خودش را بیان کند. دکارت برای این کار ابعاد چید که دو تا محلول را از هم جدا کرد؛ شیء ممتد به منزله عالم و شیء اندیشنده به منزله انسان یا سوژه. تمام عالم ابژه است و هر دوی اینها قواعدی جدا از هم دارند، یعنی ماهیتا با هم تفاوت دارند. اینها کجا به هم میرسند؟ دکارت آمد یک چیزی را در مغز توضیح داد که عملا بعد از او دنبال هم نشد، چون به سختی اینها را به هم وصل میکرد، یعنی در فلسفه قابل درک و پذیرش نبود. کانت به نحو دیگری تلاش کرد تمایزی اساسی بین این دو نشان دهد، یعنی کانت از عقل عملی به منزله محمل آزادی صحبت میکند و فاصلهای که بین نومن و فنومن به وجود میآید، یعنی نومن چگونه فنومن میشود یا اینکه نسبت نومن و فنومن چیست! نسبت شیء فینفسه و شیء پدیدار چیست. این رسوایی فلسفه به عبارت گادامر چیزی است که باید به آن پرداخت؛ اینکه چطور این اتفاق میافتد. گادامر این را ناشی از استاد و سلفش، هایدگر و او هم به نحوی از نیچه استنباط کرد. واکاوی این مساله به تاریخچه متافیزیک برمیگردد. متافیزیک به منزله سنتی تاریخی که ما را در برگرفته، یعنی ما از افلاطون تا امروز درگیر متافیزیک هستیم. متافیزیک به این معنا، مابعدالطبیعه به معنایی که از فلسفه اولی نام برده میشد، نیست. متافیزیک به این معنا، مواجهه مفهومی با امور است، یعنی من امور را در وضع مفهومی آن درک میکنم و به رسمیت میشناسم؛ یعنی هر چیزی تا مفهوم میشود و در موقعیت مفهومی-گزارهای قرار میگیرد، به رسمیت میشناسم و اصولا او را محلی برای معرفت و شناخت قرار میدهم. امور در یک دوگانه قرار میگیرند؛ یا معرفتیاند، بنابراین گزارهای و مفهومیاند یا معرفتی نیستند و اصولا منعندی و شخصی هستند. من یکسری سلایق و علایق دارم، مثلا رنگ قرمز را دوست دارم، دیگری آبی را دوست دارد، کسی نمیتواند به دیگری بگوید تو چرا این رنگ را دوست داری. گادامر مساله را در آن رسوایی فلسفه در همین نقطه میداند و اگر شما به کانت و نقد سوم دقت کنید، میبینید که او طرحی از قوه حکم دارد از این قرار که من نمیگویم امر هنری یک امر منعندی است، بلکه امر هنری عمومیت دارد و معنایی از عمومیت در آن هست و به آن واژه universality را اطلاق میکند، یعنی میگوید اهمیت جهانشمول دارد؛ با وجود این کانت این مساله را اینطور میبیند اما تفکیکی قائل میشود و میگوید امر معرفتی نیست، مسالهای در نسبت با حقیقت ندارد و مساله اینجا صرفا یک وضع مشترک بین انسانهاست که همه یک چیزی به نام ذوق یا taste دارند که آن وضعی به نگاه سوبژکتیو شما به عالم میدهد. این وضع سوبژکتیو وضعی مشترک برای همه انسانهاست. بهواسطه این اشتراک بنیادین انسانها من میتوانم دعوی universality درمورد آن ذوق بکنم و دعوی عمومیت و جهانشمولیت در نسبت با امر زیبا داشته باشم. طرح کانت در اینجا کل نظام فلسفه و هنری است که در فلسفه غرب اتفاق میافتد، یعنی از رمانتیکها تا هگل تا پس از هگل تا همه آن روندی که پس از آن در مسائل مربوط به زیباییشناسی و فلسفه داشت اما گادامر از این فراتر میرود و کار او این است که بگوید اتفاقا در آنچه شما در هنر پیدا میکنید هم حقیقتی نهفته است و پایش را از این هم فراتر میگذارد و حقیقتمندیای که در هنر، فلسفه و تاریخ وجود دارد را بیان میکند. بعد از این یک گام فراتر میگذارد و میگوید اصولا حقیقت غیرروشی است و نهتنها ما حقیقت روشی و غیرروشی داریم، بلکه حقیقت اصولا در موقعیت تحققش غیرروشی است. بعد مثال میزند و میگوید شما وقتی به علوم طبیعی رجوع میکنید و science در نقطه بنیادین و تاسیسیاش زاده میشود، وضع رخدادی دارد، یعنی یک ماجرایی را چهبسا همه میدیدند. اگر استعاره رایج سیبی که در سر نیوتن خورد و بعد گفت چرا این اتفاق افتاد، حقیقت داشته باشد، هر اتفاقی که امروز دارد در علم میافتد، همواره دارد میافتد اما آنچه باعث میشود تبدیل به علم شود این است که یک رخداد اتفاق میافتد. گادامر اسم آن رخداد را «رخداد حقیقت» میگذارد، یعنی حقیقت در یک نقطهای رخ میدهد و آن نقطه، نقطه بیرونی نیست و گادامر روی آن بحث مفصلی دارد. آن نقطه در زبان اتفاق میافتد، یعنی در امتزاجی از افقها که میان افق محقق و افق متن که عالم باشد، در بستر زبان اتفاق میافتد. حرف کلی این است که در یک نقطه یک حقیقت به نحو تازهای رخ میدهد و درک میشود و هر لحظه شکستنی وجود دارد و هر وقتی که علمی زاده میشود، نقطهای است که شکستی رخ میدهد و وقتی است که تخالفی بین آنچه پیشبینی میشد و آنچه محقق میشود، دیده میشود، درواقع فشار واقعیت ما را به اینجا میرساند. علم در نتیجه فشار واقعیت به دست میآید و واقعیت در نقطهای خودش را به نحوی نشان میدهد که قابل تحلیل و تفسیر در وضع سابق نیست. علم چگونه به دست میآید؟ وقتی که انسانی در وضعیت مواجههای با عالم قرار میگیرد و پیشداشتههای خود را در بوته آزمون قرار میدهد، در این نقطه از ظرفیتها و بستر زبان برای تفسیر وضعیت تازه کمک میگیرد. من اینجا یکسری مفاهیم را بیان میکنم تا موضوع آشکار شود. اهمیت اینجا موقعیت اولشخص است. مساله گادامر با دوره جدید این است که موقعیت اولشخص در دوره جدید به صورت ناخودآگاه و ناآگاهانهای به رسمیت شناخته شده است اما در فلسفه جدید اصولا موقعیت اولشخص به رسمیت شناخته نمیشود و موقعیتی منعندی تلقی میشود؛ کانه امور به یک دوگانه تفکیک میشود؛ یکی موقعیت اولشخص که منعندی است و موقعیت سومشخص که عمومی است و حقیقت ناظر به این است. گادامر میگوید اینگونه نیست، یعنی نه آنکه هرآنچه شخصی است، در این چهارچوب باشد؛ شما اموری دارید که علایق و منافع شخصی هستند اما در موقعیت حقیقت، امور اولشخص بنیان امور سومشخص هستند. شما اولا حقیقت را در موقعیت اولشخص درک میکنید. انسان در یک وضعیت اولشخص حقیقت را میکاود و میشناسد و حقیقت در آن چهارچوب رخ میدهد و پس از آنکه به تفسیر موقعیت اولشخص میپردازد، آن را به منزله امر سومشخص مییابد. این سوال است که چطور چیزی که اول به منزله موقعیت اولشخص درک شده، بعد ا میتواند به منزله امر سومشخص تفسیر شود. به واسطه اینکه امر اولشخص دارد حقیقت را که امری فراتر از شخص است، درک میکند.
درواقع فرودگاه حقیقت، وضعیت اولشخص است. ماجرا دوطرفه است، لذا اگر شما میخواهید از آن رسوایی فراتر روید که فلسفه در آن قرار گرفته، درواقع این انضمامیت وجود انسان را باید بپذیرید. این چیزی که هایدگر با عنوان دازاین یا وجود آنجایی از آن یاد میکند، وجودی است که در جهان است. انسان وقتی در جهان است یعنی چه؟ این را گادامر خیلی میکاود و اهمیت بحثش هم در طرح زبانش است. شما در زبان زندگی میکنید. با لفظ هایدگر، زبان، خانه وجود است. وجود در زبان رحل اقامت میافکند. گادامر میگوید هستی قابل فهم زبان است. او میگوید همواره هستی قابل فهم از زبان استعلا مییابد، یعنی مرحلهای را برای هستی میتوان درنظر گرفت که فراتر از زبان است. در این چهارچوب گادامر از دور هرمنوتیکی صحبت میکند که بحثی شناختهشده است. وقتی شما با یک متن مواجه میشوید، دور هرمنوتیکی جزء و کل دارید. من اول که متن را میخوانم با ذهنیتی که از کل دارم آن را میفهمم و بعد جزئیاتش ذهنیت مرا از کل اصلاح میکند و بعد از این اصلاح، جزئیات متن باز میتواند به نحو جدیدی بازخوانی شود. این روند یک روند همواره پیشرونده است اما چیزی که گادامر اینجا میگوید چیزی درباره متن نیست، بلکه درباره هستی انسان است. هستی انسان در وضعیت هرمنوتیکی قرار دارد. این یعنی شما همواره چیزی از پیش دارید و آنچه از پیش دارید را به بوته آزمون میگذارید. این اتفاق فقط درمورد خواندن یک متن نیست، بلکه درمورد هر فعالیتی اتفاق میافتد که ناظر به حقیقت است،. بنابراین شما در طرح گادامر از اهمیت امر اولشخص صحبت میکنید که دربرابر طرح روش است. روش در طرح مدرن دو کار انجام میداد و میدهد؛ کارکرد اول این است که حقیقت را تضمین میکند. چیزی حقیقی است که روشی است. دو کارکرد؛ یکی تحلیل حقیقت و دیگری تحلیلی که از دانش داریم. حالا اگر گادامر از امر اولشخص صحبت میکند، درواقع به شکل بنیادینی اینها را مورد هجمه قرار میدهد و زبان را به نحوی بازخوانی میکند. در این چهارچوب پیشرفت انسانی و پیشرفت جوامع بشری اصولا امری زبانی و نه امری روشی است. در اندیشه مدرن پیشداوری امری مذموم است و در مواجهه با عالم نباید پیشداوری داشته باشید و مستقیم باید با آن مواجه شد. میانجی ناممکن است. شما اصولا در جهان و زبانی قرار گرفتهاید که خودتان نساختهاید. بر این اساس، پیشرفت علم پیشرفت زبانی علم است، یعنی من در یک وضعیت زبانی که قرار گرفتهام، علم درحال پیشرفت است و اینجا پیشداوریهایم به من کمک میکند و در بسیاری از موارد پیشداشتهها و پیشداوریها آنچنان خودآگاه هم نیستند، یعنی اگر یک استعارهای از سنت تاریخی فلسفی به ما نرسیده بود، چهبسا نمیتوانستیم این واقعیت را واکاوی کنیم و چهبسا راهی برای من نمیگذاشت که درکش کنم. پیچیدهتر از این هم هست؛ اینکه میبینید تحولات علمی جدید از دوباره خواندن چیزی که قبلا به نحو دیگری خوانده شده، اتفاق میافتند.
حالا با این وجود چطور میشود از ایده دانشگاه صحبت کرد؟ ایده دانشگاه در این چهارچوب کجاست؟ اگر شما متن کتاب «ایده دانشگاه» را دیده باشید، یک مقاله از گادامر در آن هست که عنوان آن «ایده دانشگاه؛ دیروز، امروز، فردا»ست. شاید اینجا تنها نقطهای بوده که گادامر مستقیما درباره ایده دانشگاه سخن گفته است. آنجا از ایده هومبلتی دانشگاه صحبت میکند. مساله ایده هومبلتی دانشگاهگذار از آموزش به پژوهش است. حرف کلی این ایده بهصورت اجمالی این است که دانشگاه باید محل پژوهش و محلی برای درک و توسعه علم باشد. اگر ما به دانشگاه نگاه کنیم، دانشگاه برای ما مهندس یا متخصص تولید میکند تا در بیرون به آنچه یاد گرفتهاند عمل کنند. شما اگر نگاه کنید، این نگاه هومبلتی از دانشگاه دو محور دارد؛ تنهایی و آزادی. دانشگاه باید محملی برای تنهایی در پژوهش باشد و باید آزادی را در پژوهش فراهم کند. هومبلت برای این چهارچوب توجه خاصی به مفهوم بیلدونگ دارد. او میگوید باید در دانشگاه، بیلدونگ محقق شود که مفهومی اساسی در فلسفه است. دستهای از متفکران غربی بهویژه آلمانی در اینباره گفتوگو کردهاند. دو، سه نقطه اساسی از این طرح بیلدونگ وجود دارد. بیلدونگ الان در معنی آموزش فهمیده میشود اما مفهوم فلسفی آن فراتر از این معناست. تعبیری که گادامر از بیلدونگ دارد، بهصورتی است که معمولا همه به صحبتهای او ارجاع میدهند. بیلدونگ آنجا شدن انسانی است. انسان شدن انسان است. آن چیزی است که انسان به آن انسان است. بیلدونگ در این چهارچوب یک امر اصیل است و چند ویژگی دارد: بیلدونگ تاریخی و غیرطبیعی است. بلوغ نیست. بلوغ اتفاقی است که برای انسانها میافتد و پس از آن بالغ هستند و میتوانند از عقلشان به هر نحوی خواستند استفاده کنند اما بیلدونگ نحوی شدن است، فلذا طبیعی نیست و تاریخی است، چون تحول و صیرورت دارد.
بیلدونگ والا و خودبسنده است، یعنی هدفی بیرون از خودش ندارد. برای چیزی نیست و خودش هدف است. بیلدونگ بازگشت به خویشتن است و در تاریخ فلسفه دربرابر ازخودبیگانگی طرح شده. نتیجه عمل است. بیلدونگ درنتیجه عمل حاصل میشود و یک امر آموختنی نیست. همه اینها را میشود تصور کرد که اگر یک دانشگاهی محورش بیلدونگ باشد چه شکلی است و چه اقتضائاتی دارد.
بیلدونگ آموختنی و تقلیدپذیر نیست اما و با وجود این الگوپذیر و آموزشپذیر هست. من میتوانم چیزی را آموزش دهم اما متعلم آن را بهصورت مستقیم نمیآموزد، بلکه آن را درک میکند و در نقطه عمل خودش به نحو تازهای به کار میگیرد و به آن انتقاد میکند. بیلدونگ تقلیدپذیر نیست اما سرمشقپذیر است، یعنی من میتوانم کسی را ببینم اما نمیتوانم از او تقلید کنم.
اما ویژگی آخر بیلدونگ این است که جهانشمول است و عمومیت دارد، علائق و منافع شخصی نیست. در اولشخص اتفاق میافتد اما از آن فراتر میرود. دانشی که در بیلدونگ بهدست میآید، یقینی است اما لزوما خودآگاهانه نیست. کسی به وضعی میرسد که میداند چه کار میکند و میداند چه درست است اما آیا من میتوانم بهشکلی روشی و برهانی آن را باز توضیح دهم؟ این ویژگی امر خیر است و امر خیر و آنچه مربوط به حوزه عقل عملی است، اصولا به این معنا احاطی نیست، فلذا برهانپذیریاش سخت است و بهعبارت ارسطو برهانپذیر نیست، بنابراین وقتی ما داریم از ایده هومبلتی از دانشگاه صحبت میکنیم و به محوریت بیلدونگ توجه میکنیم، معنیاش این است که شما باید تنهایی و آزادی اهل دانشگاه را بهرسمیت بشناسید. مهمترین ویژگی، استقلال نهاد علم است. گادامر وقتی از دانشگاه صحبت میکند، میگوید اتفاقا اگر میخواهید هر سه ویژگی که یاسپرس گفت را پیدا کنید، به ایده هومبلتی دانشگاه پایبند باشید. به ایده هومبلت و بیلدونگ در دانشگاه پایبند بمانید و آن هم در نقطهای که به تنهایی و آزادی عمل محقق احترام بگذارید؛ محقق در وضعیتی هرمنوتیک. گادامر رمانتیک نیست که بگوید انسانها در تنهایی خودشان با امور مواجه میشوند، نه، اصولا شما در بستر رودخانه علم و تاریخ آن رشته علمی قرار گرفتهاید و چون در آن بستر هستید، اتفاقا میتوانید حرف تازه بزنید. اگر در بستر قرار نگرفته باشید یا یک دانشجوی تازهکار نمیتواند حرف تازهای بزند، چون برداشتهایی سطحی از امور دارد. وقتی کسی درست در بستر رودخانه علم قرار گرفت، میتواند حرفی برای خودش و حرف تازهای برای علم بزند. او میتواند بهنحو آزادانهای پژوهش را تعریف کند.
درواقع در این چهارچوب گادامر تنش هرمنوتیکی را مفید به حال علم میداند. گادامر میگوید بگذارید تنش بماند و آن را سلب نکنید. اگر اینها میخواهند بروند تکنسین بشوند، امور تکنسینی را به آنها آموزش دهید تا بروند. آنها در وضعیت جدید بهعنوان تکنسین هم نمیتوانند کاری بکنند. گادامر ویژگی انسان را فهم میداند که یک اتفاق خاص نیست و مقوم وجود انسان است. فهم وضعیتی است که هر انسانی در هر موقعیتی که چیزی را به کار میگیرد، با آن مواجه است. یک تکنسین وقتی در موقعیتی جدید قرار میگیرد، آنجا دارد یک کاری میکند. گادامر در یکی از کتابهایش یک بحثی درباره رباتیک میکند و وضعی که دارد پیدا میکند. اواخر عمر او هوشمصنوعی و رباتیک به شکل اولیهاش به وجود آمده بود. از گادامر راجع به انسان میپرسند، میگوید انسانیت انسان با پیشرفت هوش مصنوعی و تکنولوژی بیشتر آشکار میشود تا اینکه مغفول بماند. تا الان کارهایی که از انسان میخواستید و کاری بود که یک ربات میتوانست بکند، بهتدریج از انسان سلب شده و به ربات داده میشود و این انسانیت انسان را بهرسمیت میشناسد. انسانیت انسان در وضعیتی است که شما در موقعیت رخداده حقیقت و فهم بنشینید. این یک امر آکادمیک نیست، بلکه امری انسانی است که هرروزه رخ میدهد. اگر برای این آماده شده باشیم، میتوانیم در آن موفق باشیم و دانشگاه محلی برای آموزش دیدن این نقطه است. دانشگاه به این جهت و به این معنا محل پژوهش است. به این معنا که انسان را هر لحظه با یک چیز جدید آشنا و مواجه میکند. دانشگاه بر این اساس یک موقعیت انضمامی دارد، با وجود موقعیت مستقلش. دانشگاه از جامعه مستقل اما منضم به آن است. مستقل از جامعه است بهواسطه اینکه قرار نیست دانشگاه موقعیت تئوریک به معنایی که گادامر میگوید داشته باشد. تئوریک یعنی امر فراتر از علایق و منافع، چون گادامر علاوهبر فیلسوف، زبانشناس هم هست. او میگوید در یونان باستان این نیست که ما امر نظری دربرابر امر عملی تعریف میکنیم و امر تئوریک امری است که فراتر از علائق شخصی بوده و امری بینالاذهانی و معقول است. در این چهارچوب حرف از انضمامیت در عین استقلال میزند. او میگوید دانشگاه باید به جامعه منضم باشد با وجود اینکه مستقل باشد. دانشگاه باید محل پژوهش باشد. دانشگاه در نقطه پژوهش میتواند جامعه را توسعه دهد؛ توسعه به معنای دقیق کلمه، یعنی پروراندن، نه آنچه مصطلح است. دانشگاه میتواند جامعه را بپروراند و بر این اساس اصولا دانشگاه یک نهاد ملی است.
شماره ۳۹۴۷ |
صفحه ۱۵ |
اندیشه
دانلود این صفحه
سخنرانی محمدحسن نیلی، همموسس اندیشکده راهبردی مهاجر درباره هانس گئورگ گادامر
نتیجه مثبت تنهایی و آزادی در نهاد علم