فاطمه بریمانی ورندی خبرنگار گروه اندیشه: در بخش چهارم از محتوای 6 نشست پیرامون ایده دانشگاه در اندیشه فیلسوفان غرب، در این شماره بناست ایده مارتین هایدگر و هانس گئورگ گادامر را بررسی کنیم که در ادامه به تفکیک، متن سخنرانی محمدهادی محمودی و محمدحسن نیلی را میخوانید.
ابتدا باید توجه داشته باشید که هایدگر فیلسوفی آلمانی است. منظورم اینکه هایدگر متعلق به تاریخ آلمان است. اینکه اندیشمندان بهویژه فیلسوفان را باید بخشی از تاریخ آنها بدانیم یا نه، خودش مسالهای است که پیرامون آن مناقشاتی وجود دارد. هایدگر یک فیلسوف آلمانی و بهشدت به تاریخ خودش وابسته است و طرحش از کارش که فلسفه بوده بهویژه هرچه به پایان حیات او نزدیکتر شده، او را بیشتر متوجه تاریخ خودش کرده. اگر تاریخ در اوایل کار هایدگر یک مساله مابعدالطبیعی و بخشی از موضوع کار هایدگر بوده، در دورههای پایانی حیاتش دیگر خصلت کار هایدگر است. دیدگاه هایدگر درباره دانشگاه هم البته یک موضوع تاریخی است. اگرچه آن زمان هم چیزی مانند دانشگاه وجود دارد اما دانشگاه قرن بیستم در آلمان حتما وضعیتی متفاوت دارد. پس ابتدا باید کمی راجعبه وضعیت علم و دانشگاه در تاریخ آلمان در آن حوالی که هایدگر دارد درباره دانشگاه حرف میزند، برای شما صحبت میکنم. هایدگر متفکری است که در دوره بین دو جنگ کارش را شروع میکند. اولین کارهایی که ما از او داریم، یعنی رساله دکترای او و بعد رساله استادیاش «وجود و زمان» در دهه 1915 تا 1925 یا 1925 تا 1929 یعنی در این حوالی 15، 20ساله شکل گرفته و نوشته شدهاند. جنگ جهانی اول تاثیر عمیقی در اندیشه آلمانیها گذاشت. مهمترین تاثیر که مربوط به بحث ماست این است که مقصر جنگ جهانی اول، علم دانسته شد. اینکه چه کسی این فاجعه را به بار آورد، علم دانسته شد. اینکه ما توانستیم در عرض چهار سال نزدیک به 20 میلیون نفر را در اروپا بکشیم، اتفاقی است که علم ممکن کرد. در آلمان طی دوره جنگ اول اینطور که در ذهنم هست، بیش از چهار میلیون نفر کشته شدند. این یک فاجعه عمومی بود. طرفه آنکه این فاجعهای که رخ داده در همان دوره بین دو جنگ، مردم اروپا نگران بودند و میدانستند که فقط این فاجعه نیست و میتوانست فاجعه دومی هم در راه باشد. اینکه علم سازنده زندگی نیست بلکه مخرب آن است، به یک انگاره عمومی تبدیل شد. ادموند هوسرل کتابی دارد که تقریبا نتیجه زندگی اوست و نزدیک به سال 1930 یعنی در آستانه بهقدرترسیدن حزب ناسیونال- سوسیالیست در آلمان با عنوان «بحران علوم اروپایی و فلسفه استعلایی» نوشته و منتشر شده؛ البته این فلسفه استعلایی شاید عطف به بحران نباشد و اینطور نباشد که بحران علوم اروپایی و بحران فلسفه استعلایی نباشد، انگار هوسرل با فلسفه استعلایی میخواهد درباره بحران علوم اروپایی توضیح دهد. الان برای ما استفاده از کلمه بحران یک امر رایج است. هرکدام از ما ممکن است روزانه احساس کنیم که در بحران هستیم؛ بحران اقتصادی یا روابط خانوادگی یا بحران اداری. بحران کلمهای رایج است اما وقتی کسی در قد و قواره ادموند هوسرل درباره بحران علوم اروپایی آن دوران صحبت میکند، شما بدانید که این یک اعلام نابهنگام است. همه آن را حس میکردند اما از زبان هوسرل میشنیدند. فصل اول این کتاب تقریبا 20 صفحه است. یکی از نکاتی که آنجا مطرح میشود این است که ما بعد از جنگ جهانی اول دچار عزای عمومی فرهنگ اروپایی هستیم و مقصر آن را هم از نظر جامعهاش، علم جدید میداند و میگوید این تقصیر برعهده علم جدید است، ولی با توضیحاتی. توضیحاتش همان فصل اول و مباحث بعدی در کتابش است. علاوهبر این بحث در فلسفه این بحث در حیطههای نزدیک به فلسفه هم مطرح شد. اتفاقا این وسط اندیشمندی بهجز ادموند هوسرل هست که هایدگر به او هم توجه میکند. هوسرل استاد هایدگر در پدیدارشناسی بوده اما اندیشمند دیگر، یعنی ارنست یونگر، دوست و بهنوعی همسخن هایدگر است و وقتی هایدگر درباره دانشگاه شروع به صحبت میکند، او هم مطالبی مینویسد. یونگر در همین دهه 1920 دو کار منتشر کرده است؛ یکی کتابی با عنوان «کارگر» و در این کتاب توضیح داده که ما باید به کارگر بهعنوان پدیدهای تاریخی نگاه کنیم و آن را توضیح میدهد و میگوید کارگر صرفا صنفی در میان اصناف نیست، بلکه تعیینکننده نقطهای است که ما در آن هستیم. کارگر انسانی خاص یا ماهیت انسانی خاص با هیات یا شاکله خاصی است و ما در آستانه جنبشی جهانی هستیم. این جنبش جهانی مثل «کاتوره»ای همهچیز را به کام خود میکشاند، حتی نوزاد قنداقی هم بخشی از این اتفاق خواهد بود. یونگر مقالهای با عنوان «بسیج تمامعیار» دارد که این اتفاق فراگیر و جهانی را آنجا دو سال قبل از کتاب «کارگر»ش، توضیح میدهد. هایدگر به هر دو این کارها توجه میکند. اندیشمندان دیگری هم هستند که لحن پیشگویی فاجعه دارند، مانند اسوالد اشپنگلر که هایدگر به اینها هم توجه نشان میدهد. علاوهبر اندیشمندان و نویسندگان، آثار هنری هم در آن دوره ساخته میشود که لحن پیشگویی فاجعه دارد؛ مثلا فیلمی با عنوان «متروپلیس» از کارگردان آلمانی، فریتس لانگ هست. فضای این فیلم به اصطلاح سینماگران، فضایی نوآر و تاریک و طبیعتا سیاه و سفید است و شهر مدرنی (متروپلیس یا کلانشهر) را نشان میدهد که صنعتی است و در تاریکی بوده و فقط با چراغ روشن میشود. زیر این شهر کارگران مشغول کارند و حاکم این شهر، سیاستمداری است که به کمک تکنولوژی و یک دانشمند خبیث این شهر را ساخته و به سلطه و سیطره خود درآورده است. ماجراهایی دارد که آیا میتوان بر این سیطره فائق آمد و این شهر میتواند روز را به خود ببیند یا نه! کارگردان آنجا باور، ایده و پیشنهادی دارد که در فیلم جلو میبرد. خود فریتس لانگ باز یک مجموعه، یعنی حدود سه فیلم با عنوان «دکتر مابوزه» دارد که او هم دانشمندی خبیث بوده که به نیروهای ویژهای دست یافته است. در این ایام باز افسانه «فرانکشتاین» را داریم که در این افسانه از پژوهشهای علمی و تکنولوژیک، یک انسان-هیولا زاده میشود و خطری برای شهر است. ما با چنین وضعیتی درباره علم روبهرو هستیم و علم یک وضعیت فرهنگی فاجعهآمیز پیدا کرده. از طرف دیگر معنی این حرف این نیست که علم ضعیف شده، چون این از قدرت علم بوده و همه نگران قدرت آن هستند. هر چیزی را با معیارهای علمی جدید میسنجند. فلسفه از زمان کانت به بعد با معیار علم جدید سنجیده میشود. فلسفه که خود علم بوده -نه اینکه فلسفه یک علم بوده، بلکه فلسفه به معنای علم بوده، یعنی ما علومی نداشتیم که فلسفه یکی از آنها باشد- از زمان کانت به بعد با این سوال روبهرو است که آیا فلسفه علم است؟ در کتاب «تمهیدات» کانت با ترجمه دکتر حدادعادل، خواهید دید که زیرعنوانی وجود دارد و این زیرعنوان در کتاب «سنجش خرد ناب» یا «نقد عقل محض» به تفصیل توضیح داده شده است. زیرعنوان کتاب تمهیدات این است: «تمهیدات؛ مقدمهای بر هر مابعدالطبیعهای که در آینده بهعنوان علم عرضه شود» و درواقع کانت میگوید اگر مابعدالطبیعه از این پس بخواهد علم باشد، باید به چه ضوابط و قواعدی پایبند باشد. جریانهایی که از اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 در فلسفه اروپا بهویژه در آلمان حاضرند، عمدتا نوکانتی و مفسران کانت هستند. آنها عمدتا به این توجه دارند که آیا فلسفه میتواند علم باشد یا جای خودش را به علوم دیگری که بهتازگی متولد شدهاند، میدهد؛ مثلا روانشناسی علمی است با این معنایی که امروز داریم و در اواخر قرن 19 متولد میشود. ما چیزی بهعنوان علمالنفس در دوره سنت داریم که تقریبا ربطی به این نوع روانشناسی ندارد. همچنین «علوم روحی» یا «علوم انسانی» (humanistic) مدعی هستند که جای فلسفه را میگیرند؛ البته مدعیان دیگری هم هستند. بههرحال علم در اوج قدرت است و در چنین وضعیتی هایدگر میخواهد درباره علم پژوهش کند و یک تلاش رادیکال به اصطلاح خودش برای بازیابی معنی علم انجام میدهد. هایدگر در آنچه در جریان است، بهنحوی رمز و رازی میبیند که ما با سهلانگاری و سطحینگری با آن روبهرو میشویم. او احساس میکند که مسائل چنانکه باید و شاید طرح و تنظیم نمیشوند و به اصطلاح خودش «از آب و گل در نمیآیند»؛ مسائل از نظر او باید پرورده شوند و بنابراین احساس میکند مسائل نادیده گرفته شدهاند. وقتی گفته میشود فلسفه بهعنوان علم، یعنی اینکه فلسفه علم بوده و نادیده گرفته شده است. وقتی علم متهم به ایجاد یک فاجعه عمومی است، اینکه علم چطور چنین کاری کرده، نادیده گرفته شده. ما فکر میکنیم که با تعهدهای اخلاقی و مراقبت میتوانیم جلوی وقوع فاجعه را بگیریم اما هایدگر احساس میکند که اینها نادیدهگرفتن اصل مساله است و درباره اینکه علم چیست و فلسفه چطور علم بوده و چطور هنوز علم هست، در آثار خودش بحث میکند. رگهای پرتکرار در آثار هایدگر، بحث درباره علم است. حالا علم بهطور کلی و علم به معنی علم جدید و ازجمله آنچه امروز درباره آن صحبت میکنیم، علم در دانشگاه در سطوح مختلف. حالا که به اینجا رسیدیم، منابعی را برای مطالعه معرفی میکنیم. هایدگر وقتی درباره دانشگاه صحبت میکند، این منابع را منبع و مستند میداند. منبع اول، اولین سخنرانی هایدگر در دانشگاه فرایبورگ در سال 1929 باعنوان «متافیزیک چیست» است که آقای سیاوش جمادی ترجمه کرده. بعدا هم خودش یک پسگفتار بر این کار در سال 1943 مینویسد و بعدتر هم یک مقدمه بر آن 20 سال بعد در سال 1949 بعد از جنگ جهانی دوم مینویسد تا نشان دهد من هنوز روی حرفی که 20 سال پیش زدم، هستم. منبع دوم هم سخنرانی او بهعنوان رئیس دانشگاه است. او تقریبا یکسال در دوره ناسیونال- سوسیالیست رئیس دانشگاه فرایبورگ میشود. روسای دانشگاه فقط درباره بودجه دانشگاه و تاسیس پارکهای علم و فناوری و رفاهیات حرف نمیزدند، بلکه درباره اینکه دانشگاه چیست و میخواهد چه کار کند هم حرف میزدند، بهویژه اینکه این رئیس دانشگاه یک فیلسوف برجسته روزگارش هم بود. عنوان آن سخنرانی، «خودابرازی دانشگاه آلمانی» است و در مجموعه مقالاتی با عنوان «ایده دانشگاه» آن را ترجمه کردهاند. منبع سوم هم سخنرانی هایدگر در دانشگاه فرایبورگ با عنوان «عصر تصویر جهان» است که از فارسی به انگلیسی ترجمه شده و اساتید نامدار، دکتر یوسف اباذری، استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران و دکتر حمید طالبزاده، استاد فلسفه دانشگاه تهران آن را به فارسی ترجمه کردهاند. منبع چهارم که خیلی خوب است، یادداشتی است که یکجور دفاعیه با عنوان «ریاست دانشگاه؛ تصورات و واقعیتها» است. وقتی که جنگ تمام شده و نازیها را میگرفتند، دنبال هایدگر هم میروند و میگویند که او نازی است. او هم یکسالی در جنگلها با رفقا میرود و مشغول مطالعه و ادامه پژوهشهاست. او این یادداشت را مینویسد. نازیبگیران اکنون هم در افکار عمومی و هم در دستگاه حکومت هستند و میخواهند کسانی که حتی کمترین نقشی در فاجعه رخداده داشته را بگیرند، بنابراین فکر میکردند کسی که رئیس دانشگاه بوده حتما نقشی ایفا کرده بهخصوص کسی که سخنرانی درباره ایدههای حزب و ملت دارد. ملت یکی از مسائل اصلی حزب ناسیونال-سوسیالیست یا سوسیالیسم ملی است که خود را در برابر انترناسیونالیسم که حکومت آن زمان شوروی است، دارد صورتبندی میکند و مساله اصلیاش مقابله با ملیزدایی در جهان و مقابله با شکلگرفتن یک جهان واحد است. هایدگر در اینباره و یهودیت و ایده یهودی سخنرانی کرده، در دو جلد از مجموعه آثارش که چند سال پیش درآمد. کرسی فنومنولوگی یا پدیدارشناسی در دانشگاه فرایبورگ به کرسی فلسفه زبان تغییر شکل داد. انتشار این کتاب علاوهبر سخنرانیها، یعنی مجموعه آثارش که دو جلد به نام دفترچههای سیاه شد و مسائل دیگری که امروز در آلمان هست، باعث شد هایدگر مورد توجه نازیبگیران قرار گیرد. او یادداشتی مینویسد و در آن توضیح میدهد که من چرا رئیس دانشگاه شدم و چه اتفاقی افتاد، یعنی میگوید که چه تصوراتی داشتم و با چه واقعیتهایی مواجه شدم.
اما هایدگر درباره دانشگاه چه میگوید. شاید شما فکر کنید که حرفی که من اینجا از هایدگر میزنم، به وضعیت امروز ایران ما ربط دارد اما اشتباه میکنید. هایدگر یک فیلسوف آلمانی است، به ما چه ربطی دارد؟! او میگوید من با طرحی از علم رئیس دانشگاه شدم. دلیلش هم این نبود که من عضو حزب بودم. من عضو حزب نبودم و با اعضا و کارگزاران حزب هم ارتباطی نداشتم. من شخصیت مهمی بودم و شاید بهواسطه کارهایی که نیچه انجام داده بودم و اینکه نیچه فیلسوف روز بود، از اراده به قدرت در آن فضا خیلیها حرف میزدند، کسانی احساس کرده بودند که فیلسوف ما هایدگر است و به این دلیل پیشنهاد شد که من رئیس دانشگاه شوم و من که رئیس دانشگاه شدم به این دلیل بود که اولا فکر میکردم در این جنبش استعدادی هست و یک نیروی ملی یا خیزش خودجوش ملی اینجا هست که ما باید از آن استفاده کنیم. خیال باطل! و دوم اینکه فکر میکردم چیزهایی احتمالا در این جنبش و سیل خروشان از بین خواهد رفت. گفتم من بایستم و بعضی از این چیزها را نگه دارم. به همین دلیل ریاست دانشگاه را قبول کردم. من فکر میکردم مهمترین مساله دانشگاه آلمانی این است که دانشگاه صرفنظر از صورتبندی تکنیکی که در آن زمان وجود داشت، وحدت داشته باشد. علوم مختلف نمیتوانند توضیح دهند چرا همه علم هستند و مگر علم یک چیز است؟ چرا یک کلمه برای آنها استفاده میشود. دانشگاه یک سازمان بروکراتیک برای به هم رسیدن اینها نیست، بلکه دانشگاه یک نهاد است که معطوف به علم و با توجه به علم بهعنوان یک مفهوم واحد تاسیس شده و این علوم از آن مفهوم آب میخورند. من میخواستم علم را دوباره پیش بکشم و میدانستم که دو گروه در برابر ایده من مقاومت میکنند. یک گروه کسانی که قائل به علم تخصصی هستند، مانند اینکه چه گفتوگویی باید بین یک فیزیکدان و یک مورخ باشد. اینها علوم تخصصی هستند و بازکردن یک حیطه عمومی بین همه این علوم بهمعنای التقاط و فرارفتن از مرزهای علم است. اینها در برابر من مقاومت خواهند کرد. گروه دوم کسانی هستند که به قدرت رسیدهاند و ایدهشان ایده علم سیاسی است. کلمه سیاسی را برای اینکه خوب فهم و هضم کنیم، با آنچه که امروز به آن سیاسی میگوییم، یکی ندانید. آنجا کلمه سیاسی چیزی است که امروز به آن «کاربردی» میگوییم، یعنی علوم باید کاربرد داشته باشند. طبق آنچه هایدگر میگوید علوم باید برای مردم مفید باشد و دردی از مردم دوا کنند. هایدگر میگوید حدس میزدم این دو گروه در برابر من بایستند. گروه اول با اتهام التقاط و گروه دوم با اتهام حرفهای انتزاعی. یعنی کلیگوییهایی درباره هیچچیزی که در زندگی ما وجود ندارد. او میگوید من میدانستم که با قبول مسئولیت ریاست، با این دو گروه رویارو خواهم شد اما یک چیز را نمیدانستم و آن این بود که این دو گروه که علیه حق بودند، طبیعتا کسانی که ایده علم سیاسی دارند با علوم تخصصی هم خیلی میانه خوبی ندارند. و متقابلا کسانی که ایده علم تخصصی دارند، با آنها. من نمیدانستم که وقتی وارد میدان شوم، دشمنی این دو به دوستی تبدیل میشود و علیه من میشوند. اتفاقی که میافتد این است که همزمان من دارم دربرابر نفوذ ناسیونال-سوسیالیست در دانشگاه مقاومت میکنم و کسانی را به ریاست دانشکدههای دانشگاه میگذارم که از بهترین اساتید دانشکدهها هستند، همانها از سر حسادت و منافع شخصی به اذعان خودشان با وزارتخانه ارتباط میگیرند که این آدم را بردارید. همانها با کسانی که ایده علم سیاسی دارند و میخواهند دانشگاه را تحت نفوذ و به خدمت ایدههای سیاسی دربیاورند، ارتباط میگیرند. وضعیت عجیبی است؛ البته وقتی دشمن بزرگ میآید، آدم از دشمن کوچک صرفنظر میکند. هایدگر میگوید من میخواستم دانشگاه اظهارنظر یا ابراز عقیده کند. در سخنرانی ریاست دانشگاه میگوید ما اهل علم، یعنی اساتید و دانشجویان یک ویژگیای یا میل عمومی داریم و آن این است که میخواهیم مستقل باشیم، یعنی میخواهیم دانشگاه خودگردان باشد. میگوید بیایید تامل کنیم ببینیم اگر دانشگاه میخواهد که مستقل و نهاد معیار و تعیینکننده باشد، چه درکی از خود دارد؟ باید یک درک قرص و محکم از خودش، کارش و کسانی که در آن هستند، داشته باشد تا بتواند تعیینکننده باشد. دانشگاه باید خودش مدعی و تعیینکننده خودش باشد. بهنحوی مستقل باشد و خوداظهاری و خودادعایی فقط و فقط از طریق توجه به مهمترین مساله علم ممکن است و آن هم حقیقت است. در روزگار ما حقیقت چیست؟ میگویید ارزشها، منافع و سیاست ماست. حقیقت برای هرکسی یک چیزی است و هر کسی حق دارد حقیقت را تعیین کند. هایدگر در همین دوره فرایبورگ درباره حقیقت صحبت میکند و میگوید ما میراثبر یک انگاره از حقیقت در یک دوره تاریخی هستیم. این است که ما را دانشگاه آلمانی کرده است. انگاره آلمانی از حقیقت که از نظر هایدگر، همان انگاره مغربزمینی است. میتوانید به آن اروپایی هم بگویید. به همین دلیل در جواب «دانشگاه چیست؟»، روی فلسفه یونان کار میکند، چون انگاره حقیقت در تاریخ اروپا از آنجا بیرون زده است. درباره انگاره حقیقت و آموزه حقیقت که عنوان بعضی از کارهای هایدگر است، نمیخواهم صحبت کنم. هایدگر در همان یادداشت ریاست دانشگاه میگوید من خیال واهی، پندارها و تصوراتی داشتم و این اتفاق نخواهد افتاد و علم مسیری را طی میکند که نمیتواند دیگر انگاره حقیقت را یادآوری کند.
در دهه 1350 کتابی از هایدگر با عنوان «چه باشد آنچه خوانندش تفکر» میآید که کتاب عالی و مهمی است و ترجمه عنوان، تناسبی با عنوان آلمانی آن دارد که آقای جوادی به فارسی ترجمه کرده. هایدگر آنجا یک جمله بهیادماندنی و ضربالمثلوار دارد که میگوید «اندیشهبرانگیزترین امر یا پرسشبرانگیزترین امر در زمانه اندیشهبرانگیز یا پرسشبرانگیز ما این است که ما دیگر نمیاندیشیم یا نمیپرسیم. ما بهعنوان یک دستاورد تاریخی توانستهایم دیگر نیندیشیم. این دستاورد تاریخی خود را در علم جدید نشان میدهد؛ از بختیاری علم جدید است که دیگر نمیاندیشد. قدرت علم جدید در توانستنِ نیندیشیدن است.» این حرف هایدگر شاید به ما ربط داشته باشد، چون در جهانی واحد زندگی میکنیم. ایده و رویای ما در آینده این است که بدون تعیینکنندگی اندیشه بتوانیم زندگی کنیم. هایدگر در این یادداشت میگوید من خیال واهی داشتم و این یک تقدیر تاریخی است و دیگر الان میتوانم بگویم محقق شده. وقتی که ریاست دانشگاه را پذیرفتم، نمیدانستم شاید این یک تقدیر است و نمیتوان با آن ستیزه کرد. این را نیچه به ما خبر داده بود، وقتی که گفت خدا مرده است! این ربطی به ایمان شخصی یا الحاد ندارد و به این معنا نیست که نیچه ملحد عرفی است. این حرف او یک خبر است که در جهان ما خدا، یعنی نماد همه مسائل معنوی و روحی و خدا بهعنوان نماد حقیقت دیگر نمیتواند وجود داشته باشد. او جملهای از کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه نقل میکند و میگوید وقتی که زرتشت از کوه پایین میآید و درباره واپسین انسان صحبت میکند، هشدار میدهد که واپسین انسان دیگر جهان را همچون جای انسان باقی نخواهد گذاشت و امکان توکل، آرام و قرار در جهان را از میان خواهد برد و فریادی بر سر واپسین انسان میزند که ما باید جهان را آماده ابرمرد کنیم و گزارشی از واپسین انسان میدهد. این گزارش هم ضربالمثلوار است. نیچه میگوید واپسین انسانها به یکدیگر چشمک میزنند و میگویند ما خوشبختی را اختراع کردیم. انسان دیگر در هیچ خطر اساسی قرار ندارد. حقیقت همچون چیزی خطیر که انسان را میسنجد و هر آنچه هست را میسنجد، به چیزی برساخته انسان تبدیل میکند. هایدگر میگوید یک تقدیر تاریخی است و درباره اینکه با آن چه میشود کرد، توضیحاتی میدهد.