شاید شما کم شنیده باشید...
تصمیم گرفتم با مردی جانباز ازدواج کنم. همه مخالفت کردند اما مخالفت‌هایشان فقط تا اندازه‌ای روی من اثر داشت. مثلا تا این حد که با مردی که از گردن آسیبی در قطع نخاعش دیده، ازدواج نکنم، یعنی همان مردانی که فقط سرشان را می‌توانستند تکان دهند و گاهی چند کلمه‌ای هم صحبت کنند. اما روی تصمیم خودم ماندم که با مردی جانباز ازدواج کنم.
  • ۱۴۰۲-۱۰-۲۵ - ۰۱:۴۳
  • 00
شاید شما کم شنیده باشید...
ماجرای زنی که خواست با مردی جانباز ازدواج کند
ماجرای زنی که خواست با مردی جانباز ازدواج کند

حورا نژادصداقت، خبرنگار: در خنکای هوای زمستانه کیش در میان میهمانان دومین کنگره ملی شهدای غواص، بانویی میانسال را می‌دیدم که در تمام آن سه روز آرام و بی‌صدا می‌رفت و می‌آمد. پلک‌هایش کمی افتاده بودند و دست‌هایش نشانی از کار زیاد داشتند و زانوانش... زانوانش خسته بودند. پله‌ها را به‌سختی بالا و پایین می‌رفت اما شکایتی نمی‌کرد. آن خستگی‌هایی که رد خود را بر تن او باقی گذاشته بودند یک دلیل داشت؛ همراهی با همسر جانبازی که روی چرخ نشسته بود و آن مهربانی همیشگی درچشم‌های زن هم یک دلیل داشت؛ باز هم همراهی با همسر جانبازی که روی چرخ نشسته بود.
عجیب بود که همه‌چیز زندگی زن به همان چرخ‌ها وابستگی داشت. چرخ‌هایی که سرنوشت انتخاب‌شده خودش بود. اسم بانو را نه آن که ندانم، اجازه ندارم که بگویم. وقتی مسیر پارک دلفین‌ها را که میزبانان کنگره هماهنگی بازدیدش را انجام داده بودند، با هم پیاده گز می‌کردیم و گاهی می‌ایستادم تا از او زیر گل‌های کاغذی صورتی‌رنگ عکس بگیرم قرار شد هیچ‌وقت اسمش را نیاورم. اما رسم زندگی‌اش را می‌توانم برایتان تعریف کنم.
می‌گفت: «من دختر خانواده‌ای سرشناس در ملایر بودم. پدرم کارخانه‌دار بود و رویاهای زیادی برای ازدواج من در سر داشت اما من مسیر زندگی‌ام را متفاوت انتخاب کرده بودم. از همان روزهای اول جنگ کارهای فرهنگی می‌کردم و بعد خودم را رساندم به آسایشگاه‌های مراقبت از جانبازان جنگ. دختری بیست‌وچند ساله بودم که عجیب‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفتم، البته عجیب از نظر دیگران. تصمیم گرفتم با مردی جانباز ازدواج کنم. همه مخالفت کردند اما مخالفت‌هایشان فقط تا اندازه‌ای روی من اثر داشت. مثلا تا این حد که با مردی که از گردن آسیبی در قطع نخاعش دیده، ازدواج نکنم، یعنی همان مردانی که فقط سرشان را می‌توانستند تکان دهند و گاهی چند کلمه‌ای هم صحبت کنند. اما روی تصمیم خودم ماندم که با مردی جانباز ازدواج کنم. پدرم خیلی مخالفت می‌کرد. یک سال و نیم تمام از او خواهش کردم. رفتم و آمدم. بالاخره اجازه داد با مردی که حالا همسرم است ازدواج کنم. این مرد را هم مدیر آسایشگاه به من معرفی کرد و از همان زمان تاکنون رابطه دوستی ما و مدیر آسایشگاه ادامه دارد. تازه فقط من این‌طور نبودم. ما چندتا دوست بودیم که همگی تصمیم گرفته بودیم با مردان جانباز ازدواج کنیم. وقتی اجازه ازدواجم را از پدرم گرفتم خیلی خوشحال شدم. شوهرم هم خیلی خوشحال شد. یکی از عجیب‌ترین خوشحالی‌هایی که در زمان ازدواجم دیدم، حال مادری بود که پسر جوانش جانباز شده بود. یک‌بار برای بازدید از خانواده‌های شهدا و جانبازان یک نفر مرا که دختری بیست‌وپنج‌شش ساله بودم به او معرفی کرد و برایش گفت که من علی‌رغم اینکه تاکنون ازدواج نکرده بودم و پدرم سرشناس بوده به خواسته خودم با شخصی که دچار قطع نخاع شده ازدواج کرده‌ام. آن مادر چنان خوشحال شد که دست مرا گرفت و پیش دوستان دیگرش برد و کلی از من تعریف کرد و گفت: نگاه کنید، این دختر جوان با پسر جانباز ازدواج کرده، یعنی می‌شود دختری هم دلش بخواهد همسر پسر من بشود؟» خانم که اینها را تعریف می‌کرد آرام‌آرام خنده روی لب‌هایش می‌شکفت و رد شادی در چشم‌هایشان می‌دوید. بعد صدایش را کمی آهسته کرد و با چشم‌هایی نگران گفت: «آن روزها سختی‌های زندگی کم نبود. خیلی از شب‌ها حال شوهرم بد می‌شد و ساعت‌ها و روزهایی از زندگی‌مان را در بیمارستان می‌گذراندیم. شاید این زانودرد هم یادگار همان روزها باشد. آخر مراقبت از افراد جانبازی که قطع نخاع شده‌اند سخت است. باید پیوسته مراقب‌شان بود. مثلا باید مراقب باشی که مبادا بدن‌شان بسوزد چون دیگر این زخم‌ها و سوختگی‌ها به‌سادگی خوب نمی‌شود، حتی گاهی به استخوان می‌رسد و باعث درگذشت فرد می‌شود. همه‌اش به این دلیل که بدن حسی ندارد و مثلا اگر شب تا صبح پایشان به شوفاژ داغ چسبیده باشد، کل پوست و گوشت می‌سوزد و خود شخص هم متوجه نمی‌شود. از طرفی چون امکان تحرک و فعالیت ندارند، حتی سیستم دفع بدن‌شان هم سخت است.» قصه‌ها و خاطرات زن طولانی بود و یکی از یکی سخت‌تر و دردناک‌تر. اما شیرینی هم کم نداشت. مثلا بانو تعریف می‌کرد: «من می‌دانستم هیچ‌وقت نمی‌توانم با این ازدواج بچه‌دار شوم. با این حال، گاهی دلم بچه می‌خواست. شوهرم هم بچه دوست داشت. یک‌بار یکی از دوستانم که در غرب ایران مشغول امدادرسانی بود، گفت در همان بمباران‌ها زنی در آغوش خودم جانش را از دست داد و در همان لحظات آخر گفت که شوهرم شهید شده و من هم دارم می‌میرم. دختر سه‌ماهه‌ام را به تو می‌سپارم. از آن روز دخترش پیش ما است. دلت می‌‌خواهد دخترش را به فرزندخواندگی بپذیری؟ موضوع را با شوهرم مطرح کردم و او هم استقبال کرد و با هم رفتیم و دختر را دیدیم. در همان نگاه اول دختر لبخندی به ما زد که دل‌مان را برد. قرار بود یک هفته بعد بچه را به ما بدهند که دل‌مان طاقت نیاورد و یکی دو روز بعدش دوباره به آنجا رفتیم و گفتیم آمده‌ایم دخترمان را ببریم و او شد دختر ما و حالا از داشتن نوه‌هایم هم خیلی خوشحالم.» خانم از دختر و نوه‌هایش که حرف می‌زد مثل همه مادرهای دیگر دستش را سمت گوشی همراهش برد و عکسی را که در پس‌زمینه آن بود نشانم داد. نوه‌هایش در آن عکس داشتند به او لبخند می‌زدند. بعد هم دخترش را نشانم داد. یکی مثل همه ما. با این تفاوت که دختر مادری شجاع و پدری قهرمان شده که از همان اولین ماه‌های جنگ، بخشی از بدنش را در جبهه جا گذاشته و بیش از 40 سال است که با این چرخ‌های آهنی می‌رود و می‌‌آید. از بانو که در میان حرف‌هایش مدام روسری‌اش را مرتب می‌کرد و پیوسته لبخندی بر لب داشت، ‌پرسیدم: «هیچ‌وقت شد که خسته شوید؟ پشیمان شوید؟ بگویید که آن وقت‌ها جوان و خام بودم که این تصمیم را گرفتم... اگر به گذشته برمی‌گشتم شاید حرف پدرم را گوش می‌کردم...» لحنش عوض می‌شود و جواب می‌دهد: «نه. نه. اصلا. هیچ‌وقت. من خیلی خوشحالم. شوهرم را خیلی دوست دارم. سخت است. خودم هم می‌دانستم که سخت است. اما از انتخابم راضی‌ام. تازه آن روزهای جنگ نه‌فقط از شوهرم پرستاری می‌کردم که حتی کلی کار فرهنگی می‌کردم. مدتی هم معلم بودم. دخترم را هم خیلی دوست دارم. من همیشه از انتخابم راضی بودم.» گمان می‌کردم حالا که بیشتر دوست شده‌ایم، حالا که چند عکس خانوادگی‌اش را دیده‌ام و حرف‌مان گل ‌انداخته، شاید بتوانم رضایتش را بگیرم که حرف‌ها و زندگی‌ عجیبش را با اسم خودش منتشر کنم و عکسی واقعی هم کنارش بگذارم. اما با همان لبخند مهربانانه درخواستم را رد کرد و گفت: «زندگی من شاید برای شما عجیب باشد. اما این قصه مشترک خیلی از خانواده‌های شهدا و جانباز است. شاید شما کم شنیده باشید... . اسمم را نگذار. باید حرف‌های دیگران را هم بشنوی... این قصه‌ها آنقدر زیاد است...» دومین کنگره شهدای غواص تمام می‌شود. هر کدام از ما پرواز می‌کنیم و به خانه خود برمی‌گردیم اما دل من جایی میان زمین و آسمان سرگردان می‌ماند. یک جمله از جمله‌های آن زن، با آن چشم‌های مهربان، مثل خوره به جانم افتاده است: «شاید شما کم شنیده باشید...»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰