ایمان عظیمی، منتقد: سال ۲۰۲۳ برای سینمادوستان در سراسر دنیا، سال پرباری بود و فیلمها توانستند بار کیفی خود را به رخ بینندگان بکشند و برخی از آنها نیز در صدر لیست علاقهمندیهای سینهفیلها و مخاطبان جدیتر این صنعت- هنر قرار بگیرند. البته باید این نکته را نیز یادآور شد که سال سینمایی برخلاف سال میلادی هنوز به اتمام نرسیده و آثار کارگردانان بزرگی همچون نوری بیلگهجیلان، مایکل مان، ریدلی اسکات و آکی کوریسماکی در نوبت هستند تا مورد قضاوت مخاطبان و سینمایینویسها قرار بگیرند. اما داشتههای ما برای قضاوت و بررسی موردی فیلمهای اکران شده در سالجاری آنقدر هست که دستمان خالی نباشد و بهواسطه آن بتوانیم پرونده آنچه گذشت را ببندیم و به انتظار تماشای فیلمهای بعدی در سال آتی بنشینیم. امسال هم مارتین اسکورسیزی فیلم داشت و هم جان کارنی، روایتی دیگر از موسیقی و رابطه آن با بطن زندگی را به بیننده ارائه داد. آری آستر دردسرهای تمامناشدنی «بو» را به تصویر کشید و کلی رایکارد بههمراه جاناتان ریموند زیست فراموششده انسان در عصر تکنیک را به وی یادآوری کرد. دیوید فینچر با «آدمکش» سرد و بیروحش تعداد زیادی از خورههای فیلم را از خود و سینمایش دلسرد کرد و تاد هینز هم با ساخت «می دسامبر» یکی از فیلمهای مهم سال را به مخاطبانش عرضه کرد. «شعلهور» کریستین پتزولد نیز توانست با نگاهی آزاد و نسبتا خودانگیخته به سینمای اریک رومر طرفداران سینمای اروپا را راضی نگه دارد. اما بهزعم نگارنده این «جاماندگان» الکساندر پین بود که با طرحی ساده و تکراری توانست رضایت جمیع سینمادوستان را بهدست بیاورد و در اغلب نظرخواهیها پرچم خویش را روی قله قرار دهد.
جاماندگان؛ جاماندهای از دهه 70
سینمای الکساندر پین در خلال مفاهیمی که مطرح میکند به داستان آدمهای تیپاخورده و دورافتاده از اصل خویش نیز بهخوبی گرایش نشان میدهد. آدمهای روایتهای موردعلاقه الکساندر پین از دل سیاهی و تباهی راهشان را بهسمت باریکهای از نور باز میکنند و میتوانند به دلخوشیهای کوچکی که انتظارشان را میکشد دل خوش کنند. جاماندگان نیز ساختمان درامش را بر این اساس بنا میکند و دقیقا ما را با جهانی که پین علاقهمند به آن است مواجه میسازد. یک آشپز، یک معلم سختگیر و یک دانشآموز سربههوا مجبور میشوند که در طول مدت تعطیلات بههر نحوی که شده یکدیگر را تحمل کرده و راهی برای سرگرم شدنشان پیدا کنند؛ قرار گرفتن در چنین موقعیتی موجب میشود تا آنها رابطهشان با هم ترمیم شود و به شناخت بهتری نسبت به موقعیت و جایگاهشان دست یابند. گرمی و صمیمیتی در فیلم موجود است که رفتهرفته تحمل مصائب زندگی را برای آدمهای قصه تحملپذیر جلوه میدهد و میتواند مخاطب را با ماجراهای خود همراه و همگام سازد. فیلم از کست بسیاری خوبی برخوردار است بهگونهای که در فصل جوایز میتواند لااقل حساب ویژهای بر روی پل جیاماتی و دواین رندالف باز کند. جاماندگان میتواند رفتهرفته جای خود را در میان مخاطبان جدیتر سینما بهسبب مود و لحنی که ایشان را یاد سینمای سالهای دهه 70 میلادی میاندازد باز کند و تا سالها در اذهان باقی بماند.
قاتلان ماه گُل؛ داستان آمریکا
مارتین اسکورسیزی نامی نیست که بتوان آن را انکار کرد و جایگاه وی را در میان سینماگران برجسته دنیا به هیچ گرفت. «قاتلان ماه گُل» فیلم مهمی است ولی نمیتوان ضعفهای آن را به بهانه اسم فیلمساز و ستارههایی که در آن حضور دارند، نادیده گرفت. فیلم شروعی طوفانی، میانهای خوب و پایانی ضعیف و دلسردکننده دارد و عملا سرانجام خود را به فینالی که از منظر دراماتیک هیچ نسبتی با کلیت اثر برقرار نمیکند گره میزند. آنچه در طول شکلگیری آمریکا صورت پذیرفته آن چیزی نیست که اسکورسیزی و طیف غالب سینمای هالیوود به آن باور دارند و این باور نداشتن را ما نیز در ردگیری آدمهای داستان بهوضوح مشاهده میکنیم. فیلمساز بهوضوح مخاطبش را به سمپاتی با سفیدهای جنایتکار فرا میخواند و روایت پرغصه زیست اوسیجها را در کنار جانیانی که یکی پس از دیگری آنها را حذف میکنند به حاشیهای دور میبرد و حماقت این قوم را پررنگ میکند. یکی از بدمنهای ماجرا که نقشش را لئوناردو دیکاپریو بازی میکند در ترسیم موقعیت اسفباری که نقش در آن قرار دارد موفق عمل میکند و بیننده را همراه با خویش به درون مغاک میبرد اما این همه ماجرا نیست و دیگر اجزا نمیتوانند به همین خوبی عمل کنند و نقطه پایانی را درست در جایی که بدان اختصاص دارد، قرار دهند. فیلم البته یکی از شانسهای اسکار است ولی بهخوبی آثار گذشته اسکورسیزی نیست؛ هرچند باید جایزه لیلی گلدستون را بهواسطه سیاستهای جشنوارهها و جشنهای سینمایی در این سالها برای وی کنار گذاشت و هیچ اعتراضی هم نسبت به آن روا نداشت، بههرحال سیاستگذاران کار خود را میکنند و گوششان به این حرفها هم بدهکار نیست.
فلورا و پسرش؛ جعبه گوشنواز موسیقی
جان کارنی، واله و شیدای موسیقی است، کار چندان سختی نیست و با مروری بر آثار وی میتوان رد پررنگ نتها را جستوجو کرد. فیلم داستان بهغایت سادهای دارد و کلید موفقیتش هم در همین مساله نهفته است. فلورا بیهیچ هدفی روز را به شب میرساند و زندگیاش از هیچ فراز و فرود قابلتوجهی هم برخوردار نیست، اما در یکی از پرسهزنیهایش گیتاری را پیدا میکند که زندگیاش را با تغییراتی گسترده مواجه میسازد. او کمکم یاد میگیرد که روابط خود با فرزندش را سر و سامان دهد و با بهرهمندی از هدفی مشخص به آینده نگاه کند. البته باید به این نکته هم اشاره کرد که فیلم دچار مضمونزدگی و سادهانگاری نمیشود و اتمسفر جاری در میان روابط شخصیتها و لحن فیلم، اثر را از تبدیل شدن به فیلمی معمولی و فراموششدنی نجات میدهد. بازی ایو هیوسن در نقش فلورا روایت را سرپا نگه میدارد و بیننده را به پیگیری سرانجام وی در پیرنگ علاقهمند میکند. البته نمیتوان به موفقیت اثر در فصل جوایز امیدی بست چون هیچکدام از پارامترهای کسب جایزه را با خود بههمراه ندارد و این آن چیزی نیست که نظر تصمیمگیران را به خود جلب کند. اما جای نگرانی نیست زیرا فلورا و پسرش میتوانند به زیست خود ورای جوایز ریز و درشت سینمایی ادامه دهد و همچون دیگر آثار جان کارنی مخاطب خود را بهدست بیاورد.
بلوط کهن؛ همچنان دود از کنده بلند میشود
در خبرها آمد که کن لوچ قصد دارد چهارگوشه میدان را ببوسد و با عالم فیلمسازی برای همیشه خداحافظی کند. خبر تلخی است ولی باید برای او خوشحال بود که توانست در تمام این سالها دغدغه انسان را برای بهرهمندی از یک زندگی عادلانهتر روی پرده سینما بازنمایی کند و بیهیچ شعاری، تنها به دراماتیزه کردن اهداف و آمال والای خود بپردازد. «بلوط کهن» بهترین فیلم او در این سالها نیست اما میتوان درک کرد که لوچ همچنان دغدغه انسان را دارد و میتواند بهدرستی آن را منعکس کند. فیلم روی موضوع اساسی سالهای اخیر اروپا یعنی بحران حضور پناهجویان در جوامع غربی انگشت میگذارد و با برخورداری از یک خط روایی آشنا به زندگی یکایک مهاجران و جامعه میزبان نزدیک میشود. در ادامه بهتر است بگوییم که منتقدان در برخورد با بلوط کهن به دو دسته تقسیم شدند؛ عدهای مضمون فیلم و بازی کاراکترهای اصلی اثر را ستودند و برخی به شعارها و پایان دور از تصور فیلم تاختند. اثر اما در میانه این نظرات میایستد و حرف سادهاش را موجز بیان میکند؛ خالی از شعار هم نیست ولی چون این شعارها صادقانه طرح و در متن فیلم اعمال میشود لاجرم بر دل مینشیند. کن لوچ باز هم تواناییاش را در بازی گرفتن از معمولیها و غیرستارهها به رخ میکشد و بینیاز از هرگونه آزمایش اتمی اثری را میسازد که در انتقال مفهومش به مخاطب بالنسبه موفق عمل میکند.