حامد عسکری، شاعر و نویسنده: توی خانه نشستهام. میخواهم بیرق فاطمیه را اتو کنم که این صبح ایام، بچهها چشم به نام مادر وا کنند. اتو را روشن کردهام و آب هم ریختهام. بیرق مخمل است و اتو کردنش آدابدانی میخواهد؛ دنبال یک شال نخی ریزبافتم که بیندازم روی بیرق که خدای نکرده نسوزد و براق نشود، خال برندارد. توی اتو جای آب گلاب ریختهام و دو سه قطره عطر حرم ابوتراب که از نجف خریدهام. در انتظار متراکم شدن بخار اتو هستم و شش و بش پیدا کردن شال برای کنترل و مدیریت حرارت اتو، گوشیام دینگ میکند. صفحه را نگاه میکنم، شیخمهدی پیام فرستاده صوتی، سابقه نداشته! مهدی اهل نوشتن است؛ صوت چهار دقیقه است. اولش تعجب میکنم ویس چهار دقیقهای یکجورهایی بچهپادکست حساب میشود. میزنم دانلود شود و دوتا پاف اتو را فشار میدهم. بخار معطری شده میکس گلاب و عطر نجفی. پاف صدادارش خیلی کیف به جانم میریزد. صوت کامل دانلود شده، پلی میکنم و اولش مهدی دارد بینی بالا میکشد، از آن بینی بالا کشیدنهای بعد گریه. از آنهایی که اشکهایت را ریختهای و بعد دلت میخواهد حرف بزنی. سلام و حال و احوال میکند و میگوید، داشتم مقتل مادرمان فاطمه را میخواندم، یکتکهاش خیلی اذیتم کرد، خیلی عجیب بود! اینجا را گوش کن، بعد یک چند خطی عربی میخواند که میفهممشان و بعد شروع میکند ترجمه. میگوید: «علی و سلمان و مقداد و ابوذر و زبیر توی خانه بودند و به نشانه اعتراض بیرون نمیآمدند. اهالی سقیفه به بیعتشان نیاز داشتند، بالاخره هرکدام وزنهای بودند، از همه مهمتر علی(ع). مشتی از بدنامها و اراذل و اوباش و سابقهدارهای مدینه را جمع کردند که بروند در خانه علی و بقیه را به مسجد بیاورند برای بیعت زوری، برای رای دادن به ضرب شمشیر؛ علی توی خانه تحصن کرده بود و سکوتش عجیبترین فریاد جهان بود.» شیخ دوباره صدایش بغضدار شد و ادامه داد: «مادرمان فاطمه آمد دم در و با گریهای سوزناک و صیحهای از عمق جان گفت: «من فاطمهام... دختر محمدم، پیامبرتان... نمیشناسیدش؟ نمیبینید از اجاق خانهمان دودی بیرون نمیآید؟ خبر ندارید پدرم به رحمت خدا رفته؟ بروید... ما عزاداریم و مشغول عزاداری.» همین کلمات با دلهای سنگشان یک کاری کرد که گریان برگشتند و گفتند این کار را از ما نخواهید، کم خلاف و خطا نکردهایم ولی این یکی از عهدهمان برنمیآید.»
من یک مرضی دارم که وقتی یک روایتی قصهای چیزی میشنوم، میگردم یک روایتی قصهای چیزی لنگهاش را یک جایی دیگر از روزگار پیدا کنم و این همانی کنم و بگویم عه! این شکلی یک جای دیگر تاریخ هم اتفاق افتاد و با همین روایت شیخ مهدی دوتا صحنه توی کلهام مجسم شد و رفتم به آن روزگار؛ یکی مربوط به دوره غزنویان بود و یکی مربوط به همین چند سال پیش. غزنوینانش آنجا که توی کلهام مجسم شد و پیچید که ابوالفضل بیهقی دبیر در فصل دردناک بردار کردن حسنک مینویسد: «پس مشتی رند را سیم دادند که بر وی سنگ زنند.» و این یعنی یکجایی قبلش توی تاریخ بوده که حاکمان جور ادوار بعد یاد گرفتند که بیرحم و انصاف را بهجان مظلوم قصه انداختهاند و دیگری اینکه این زیر بار نرفتن اراذل و سابقهدارهای مدینه هم من را یاد فیلم متری ششونیم انداخت. آنجایی که شخصیت منفی و خلافکار فیلم به نام ناصر خاکزاد با همه گندگیاش با همه کثافتکاریها و پروندههایش گفت: «12 کیلو شیشه را گردن میگیرم ولی بچه کشتن تو مرام من نیست و زیر بار کشتن بچه نرفت.»
از اینجای متن را یواشتر بخوانید، درست مثل وقتی که اتو ایستاده و دارد آرام بخار میکند. اتو دارد بخاری معطر را در اتاق میپراکند. صوت شیخ مهدی ظاهرا تمام شده و در درونم نه، من نشستهام روی چهارپایه چوبی و دقیقا هیچکاری نمیکنم. کرخت شدهام، زل میزنم به نام و عبارت السلام علیک یا فاطمه الزهرا ایتها المظلومه الشهیده و در مهآلودی اتاق اشکم... دارم به این فکر میکنم که ناصر خاکزادهای مدینه زیربار زنکشی و کودککشی نرفتند و دندهعقب گرفتند و هرچند لاتی دنده عقب نداشت و ندارد و مصلحتاندیشان یقه سفید و متر و معیارهای خودخوانده شرایط حساس کنونی با قصد قربت و به نیت اصلاح ساختارهای مدنی جامعه تکلیف هیزمهای در خانه وحی را روشن کردند.
کلمههای توی کلهام که به هیزم و آتش میرسند، درجه اتو را میآورم روی شماره صفر، به اسمش زل میزنم و به اینکه صاحب اسمش یکبار داغی و حرارت یک تکه فلز را تجربه کرده است، حیا و استغفار میکنم، میروم کنار شمعدانیهای نفیسه، اسپری آبپاش یاسی رنگی که صبحها گلدانهایش را با آن از خواب بیدار میکند برمیدارم، تویش گلاب میریزم و چند قطره از همان عطر، بیرق مبارک را با دو گیره موی دخترم باران به یک رختآویز چوبی وصل میکنم. آویزانش میکنم به گوشه آینه اتاق. خنکای عطر و گلاب را لابهلای حروف نام مبارکش اسپری میکنم. روی اسلیمیها و بتهجقهها، شکوفههایش جان میگیرند. مخمل ناز دارد و زمان میبرد که قطرهها را به ناز به جان بخرد. نام مبارکش خنکای عطر را به جان میمکد. اتو توی برق است و کاری هم ندارم، پیراهن مشکیهای خودم و نیکان را از رگال بر میدارم و اتو میکنم؛ امشب روضه داریم ...