سیدجواد نقوی، خبرنگار:با شروع اتفاقات ۱۴۰۱ یکی از پرسشهای اصلی که ذهنها را درگیر کرده بود چرایی وقوع این وقایع بود، در این بین دانشآموختههای جامعهشناسی و علوم اجتماعی در کشور ما بهسرعت درحال تحلیل وقایع بودند اما آنچه بهچشم میخورد و درحال رونمایی از خود بود، نوعی بیمعنی بودن تحلیلها به امر واقعی بود. گویی دو جهان متفاوت درکنار هم قرار گرفته است که هیچ نسبتی با هم ندارند. در این شرایط، تحلیلها بیش از آنکه راهگشای وضعیت باشد مانع و حجاب فهم وضعیت میشود. به این بهانه با میثم مهدیار که دانشآموخته علوم اجتماعی است، درباره تحلیلهای جامعهشناختی رخ داده درباره وقایع سال گذشته به گفتوگو نشستیم که در ادامه از نظر میگذرانید.
قبل از اتفاقات پاییز 1401 وقتی رصد میکردیم و بهدنبال این بودیم که نظر جامعهشناسان و بهطور وسیعتر اهالی علوم انسانی را درمورد مشکلات کشور و بحرانهایش ببینیم، چند سطح تحلیل وجود داشت، به هر سطحی نگاه میکردیم شکلی از سطحینگری در تحلیلها وجود داشت. اما وقتی وارد اعتراضات شدیم در آن 100 روز دیدیم تحلیلها بیشتر شد و همه منتظر این بودیم که اهالی علوم اجتماعی و علوم انسانی به جامعه کمک کنند. اما هرچه گذشت افراد متوجه این شدند که علوم اجتماعی نمیتواند کار خاصی کند و بیش از آنکه راهگشا باشد و به سنت خود بحث کند، درگیر خطاهای شناختی و تحلیلی است. اخیرا دیدیم شما عبارت جامعهشناسان زیگزاگی را بهکار میبرید که نوعی آشفتگی نظری و تحلیلی را در ادبیات گفتمان غالب علوم اجتماعی در ایران به ذهن متبادر میکند. بهنظر شما این مشکل از کجاست و چگونه تحلیل و تفسیر میشود؟
شاید بیش از 10 سال است که تکرار میکنم در علوم انسانی و اجتماعی متعارف یا بهطور خاص گفتمان غالب جامعهشناسی در ایران با سه پدیده تقلیلگرایانه مواجهیم؛ یکی پدیده نظریهزدگی است که با ترجمهزدگی و روشزدگی پیوند مییابد. در این پدیده استاد یا پژوهشگر ما دانش را به جعبهابزاری نظری یا روشی و تکنیکی تقلیل میدهد و تصور میکند یافتن چند شاهد عینی پراکنده برای تایید کاربست نظریه ترجمهایاش کفایت میکند یا با روش بهمثابه یک جعبهابزار برخورد و تصور میکند هر روشی قابلیت کاربست در هر رویکرد نظری را دارد. انبوه کتابهای تالیفی که نهایتا جمعبندی و به هم چسبانی نظریهها و متون ترجمهای مختلف بدون حتی توجه به مبانی پارادایمی آنهاست در دهههای گذشته در علوماجتماعی ایران تولید شدهاست.
پدیده دیگر مساله پروژهزدگی است که علم را به کاسبی از دولت تنزل میدهد. البته پروژهگیری از دولت خود استعداد و مهارت خاصی دارد و برخی بهقولمعروف لٍم این کار را یاد گرفتهاند و میبینید که پایشان در اغلب پروژههای دولتی باز شده است، البته معمولا وقتی دستشان به گوشت نمیرسد ژست اپوزیسیون سیاسی بهخود میگیرند و تا پروژه بعدی این ژست را حفظ میکنند. این پروژهزدگی البته وجه بارزترش در حوزه سیاست رخ میدهد و نوعی سیاستزدگی در تحلیلها باعث تحلیلهای زیگزاگی میشود. یعنی با تحولات سیاسی کلا چهارچوبهای نظری هم تغییر میکند.
مساله دیگر در جامعهشناسی متعارف در ایران این است که کل تحلیلها و تبیینهایش را به مساله قدرت پوزیتیو که تجلی بارزش دولت است تقلیل میدهد و میتوانیم بگوییم به دولتزدگی تقلیل مییابد. در این موضع پژوهشگر یا دانشگاهی ما اساسا اگر در توضیح هر مسالهای در گام اول به نقش دولت اشاره نکند حتما در گام دوم آن را اصلی مییابد. فرقی نمیکند که مثلا رشته تخصصیاش چیست، حتی مردمشناس، اسطورهشناس و... هم باشد باز درباره نقش دولت جمهوری اسلامی در شکلگیری و هدایت مسائل بحث میکند. در این پدیده گویا دولت جمهوری اسلامی و سیاست رسمی همه عرصههای فرهنگی و اجتماعی ما را پر کرده و همه مسائل یا برآمده از نقش دولت و حاکمیت جمهوری اسلامی است یا واکنش غیررسمی به این سیاستها. گویا هیچ امکانی خارج از مساله قدرت و حاکمیت جمهوری اسلامی برای تحلیل شرایط وجود ندارد، یعنی قدرت را صرفا دولت جمهوری اسلامی میبیند و حتی نمیتواند قدرت در وجه فراملیاش یعنی مثلا نقش قدرت و نظم جهانی را ببیند. برای همین همه کاسهکوزهها را بر سر جمهوری اسلامی میشکند ولی حتی یکبار حاضر نیست درباره تحریم و شرایط تحریم و نحوه مواجهه و مقاومت در برابر آن بحث کند. درواقع تحتتاثیر این سیاستزدگی جامعهشناسی را به جامعهشناسی آن هم صرفا در سطح تحلیلی ملیاش فرومیکاهد.
در این سالهای گذشته درباره این تقلیلگراییها زیاد بحث کردهام و حتی وقتی روی مصادیق خاصی از اینها دست گذاشتهام و مثلا در مواضعی برخی از این نظریهزدگیها و ترجمهزدگی را نقد کردهام یا برخی روابط ناسالم در پروژههای دولتی در حوزه علوم اجتماعی را تلویحا نقد کردهام، خود همانهایی که دائما دربرابر دولت ژست انتقادی میگیرند ناراحت و آشفته میشوند و همانها که دنبال قدسیتزدایی از دولت در جمهوری اسلامی هستند، شأنی قدسی برای جامعهشناسی و علوم اجتماعی قائلند و آن را و کنشگران فعال در میدان علوم اجتماعی در ایران را بری از هرگونه نقد و ارزیابی تلقی میکنند.
نتایج این ارزیابی انتقادی چیست؟ یعنی این پدیدههایی که نام بردید چه تاثیری روی محتوای علوم اجتماعی میگذارد، مثلا همین وقایع پاییز ۱۴۰۱ و تحلیلهایی که در میدان علوم اجتماعی درباره آن در این چند وقت تولید و توزیعشده چه نسبتی با این پدیدهها و مسائل دارد؟
اول اینکه این پدیدهها چند پدیده نیستند، بلکه سطوح و ابعاد متفاوت یک پدیدهاند، مثلا پروژهزدگی خود به نظریهزدگی و روشزدگی منجر میشود، چون کسی که پروژهگیر میشود دیگر دنبال این نیست که حالا بین این نظریهها کدامشان متناسبتر با بوم ماست یا چطور میشود به یک تحلیل بومی نزدیکتر شد؛ چراکه این تاملها نیازمند وقت، انرژی و مطالعه جدی است اما وقتی شما پروژه را باید تا چندماه دیگر تحویل دهید باید بهشکلی مطالب را به هم بچسبانید و فربه کنید و تحویل دهید یا وقتی سیاستزده میشوید راحت همه پدیدهها را به دولت و حاکمیت مستقر تقلیل میدهید و با فحش دادن به اینها، خود را از فکر کردن و فسفر سوزاندن خلاص میکنید، حتی توجه نمیکنید که بسیاری از این مسائل ربطی به این دولت و آن دولت یا این حاکمیت و آن حاکمیت ندارند و مثلا حدود ۲۰۰ سال است که با آنها مواجهیم.
دوم اینکه این پدیدهها اولین ضربهای که میزنند، این است که تعهد علمی را دچار خدشه میکنند، یعنی دیگر اصالت تحلیل برایشان مهم نیست. وقتی تحلیلها صرفا واکنش به دولت باشند باعث نوعی زیگزاگی تحلیل کردن میشوند. وقتی پروژه اصالت پیدا کند، زیگزاگی تحلیل کردن هم باب میشود. وقتی نظریهزدگی و ترجمهزدگی روال شد، زیگزاگی تحلیل کردن هم عادی میشود.
این تحلیل زیگزاگی را میشود بیشتر بسط دهید؟
بگذارید با چند نمونه عینی منظورم را بهتر بیان کنم، مثلا یکی از کسانی که سالهاست مدعی اقتصاد و جامعهشناسی نهادی است و روی بحث آموزش و آموزشوپرورش متمرکز است دکتر محسن رنانی بوده. سالها نگاه انتقادی به آموزشوپرورش داشت و مدام تکرار میکرد که آموزشوپرورش ما سوژههای افسرده، منفعل، غیرگفتوگویی و... بار میآورد. همین فرد ناگهان در پاییز ۱۴۰۱ خط تحلیلش عوض میشود. ناگهان معتقد میشود که همین نوجوانهایی که فحاشی میکنند و ماموران نیروی انتظامی را لینچ میکنند و یا حجاب از سر بر می دارند و... اینها اساسا نابترین و اصیلترین آگاهی را در کل تاریخ معاصر ایران دارند. بهقول رنانی اصلا اینها نسل صفر توسعهاند، یعنی همه نسلهایی که تا قبل از این نوجوانها وجود داشتهاند درک یا امکانی برای توسعه نداشتهاند و فهم و رفتارشان پیشاتوسعهای بوده و اینها تازه نسل صفرند. البته آقای رنانی توضیح نمیدهد که ظرف چندماه چطور آن نسل افسرده، منفعل و... تبدیل به نسلی خودآگاه شده است. آیا مثلا اینستاگرام باعث چنین آگاهیای شده است یا اینترنشنال یا دیگر فیکنیوزها؟ آیا مثلا پورناستارهای جهانی مثل کارداشیان، میا خلیفه و... که مدام درباره حوادث پاییز ایران استوری میگذاشتند چنین آگاهیای را موجب شدند یا امثال علی کریمی، هیچکس، حسینی ریاستارت و...؟ این آگاهی راستین از کجا نازل شده؟ مقابله سیاسی با جمهوری اسلامی اصالت پیدا کند دچار چنین حرکتهای زیگزاگی در تحلیلها خواهیم شد. تازه این آقای رنانی است که ادعای نهادگرایی دارد و ما میدانیم مثلا ارزشهای کار، تلاش، تولید، قناعت، مطالعه و... از مهمترین ارزشهای نهادی توسعه هستند و باید از امثال ایشان پرسید این نسلی که آقای رنانی نسل صفر توسعه مینامد چه نسبتی با این ارزشها دارند. گفته میشود تعداد زیادی از نوجوانهایی که وسط خیابان میآمدند همین NEETها (Not in Education, Employment, or Training ) بودند، یعنی نوجوانی که نه درس میخواند، نه شاغل است و نه مهارتی میآموزد. دچار یک بیوضعیتی و باری به هرجهتی است و بیشتر درگیر بازیهای کامپیوتری یا ارتباطهای زودگذر با همسنوسالان همجنس یا جنس مخالف است. دیدیم که در ماجراهای آبان ۱۴۰۱ چقدر رسانههای اپوزیسیون و فیکنیوزها توانستند از همینها سواری بگیرند. یادم نمیرود که یکی از معدومان پاییز ۱۴۰۱ محسن شکاری در مستندی که از او تهیه شده بود، خودش میگفت چقدر تحتتاثیر خشونت و همذاتپنداری بازیهای رایانهای شده بود؛ حتی بعدا دیدم همبندیاش که از اینفلوئنسرهای اینترنتی به نام نیک یوسفی بود، نوشته بود که وقتی پیش ما بود تا صبح از رویاهایش با بازیهای کامپیوتری تعریف میکرد، یعنی نوجوانی که در هپروت بازیهای رایانهای بود خیلیراحت تحتتاثیر القائات رسانهای قرار گرفته و دست به خشونت زده بود. حالا همین را برای ما بهعنوان نسل صفر توسعه جا میزنند.
دسته دیگر از این زیگزاگکاران کسانی هستند که در سالهای گذشته در مقام نقد نئولیبرالیسم به سیاستهای جمهوری اسلامی میتاختند. از پیوند دین و نئولیبرالیسم در ایران پساانقلابی میگفتند. برای اینکه نشان دهند که نئولیبرالیسم در همه ابعاد فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی جمهوری اسلامی نفوذ کرده از پژوهشگاههای دولتی پروژه میگرفتند. بابت تولید سوژههای لذتگرای مصرفگرای تاریخزدایی شده و آمریکازدهشده توسط دستگاههای تبلیغاتی و سیاستهای اقتصادی و... جمهوری اسلامی را به باد انتقاد میگرفتند اما ناگهان در پاییز ۱۴۰۱ خط عوض کردند. ناگهان در تحلیلهای جدید همان سوژهها به سوژههایی با آگاهیهای ناب، تاریخی و... تبدیل شدند. فرانکفورتیها که به منتقدان فرهنگ توده، صنعت فرهنگ و... شهره هستند، اینک چنان از رفتارهای تودهوار اسطوره و افسانه میبافتند و نقش سلبریتیها و رسانههای جریان اصلی لیبرال سرمایهداری در جهتدهی به رفتارهای تودهای را انکار میکردند که این تلقی را ایجاد میکرد که ما با دستهای از ماهیهای بیحافظه طرفیم.
دسته دیگر بهاصطلاح پستمدرنهایی هستند که دائما درباره مقاومت مقابل قدرت رسمی جمهوری اسلامی ایدهپردازی میکنند ولی قدرت جهانی را که با پول و امکاناتش عرصه را بر مردم ما تنگ کرده و با تحریم و تبلیغات و مشکلات امنیتی و سیاسی میخواهد درنظر مردم تغییر ایجاد کند، نادیده میگیرند. در گفتمان غالب علوم اجتماعی در ایران چه مدرنش، چه انتقادیاش و چه پستمدرنش مهمترین وجه مشترکشان همین نادیدن واقعیتهای فراملی و جایگاه ایران در نظم جهانی لیبرال سرمایهداری است.
یکی از این جامعهشناسان جوان که تا دیروز از فوکو، آلتوسر و... بحث میکرد ناگهان درباره پاییز ۱۴۰۱ یک رویکرد محافظهکارانه در تعریف زندگی پیشگرفته بود و همزمان با ارجاع به حافظ، سعدی و... امربهمعروف و نهی از منکر یا گشت ارشاد را تخطئه میکرد ولی توجه نداشت که در آن محافظهکاری مدنظر او اتفاقا دولت مسئول مراقبت از جامعه و فرهنگ است و ازقضا پوشش جزئی از حق فرهنگ عمومی هم هست و نه حق انتخاب شخصی!
دستهها و گونههای دیگری در این حرکتهای زیگزاگی قرار میگیرند که اینک مجال بحث درباره آنها نیست. اما همانطور که دیدیم این سیاستزدگی است که باعث نظریهزدگی میشود و پروژهها و بادهای سیاسی باعث تغییر زیگزاگی تحلیلها میشود یعنی تغییر شرایط سیاسی باعث میشود که تحلیلهای قبلی را به گاراژ میفرستند یعنی از آن مواضع قبلی به شکلی تناقضآمیز فاصله میگیرند و زیگزاگی رفتار میکنند. امروز نهادگرا هستند و فردا عاملیتگرا هستند و پسفردا آنارشیست هستند و یک روز پستمدرن هستند و روز دیگر انتقادی هستند و هر روز موضعی خاص میگیرند و بسته به شرایط سیاسی روز مواضعشان تغییر میکند. یک وجه سیاستزدگی این است که فاقد یک گفتار منسجم از موضع علوم انسانی هستند. علوم انسانی میتواند گسترده باشد یعنی از اقتصاد سیاسی گرفته تا اسطورهشناسی و رویکردهای تاریخی و تفسیری و... را شامل میشود. این وجه سیاستزدگی بسیار پررنگ است. یک وجه تغییر با مسائل سیاسی روز است و مواضع تغییر میکند و زیاد میبینیم. اولین آسیب این زیگزاگی رفتار کردن آسیب رساندن به نهاد علم است. امکان انباشت را از بین میبرد. امکان شکلگیری سنتمندی و سنتهای پژوهشی را از بین میبرد.
علوم اجتماعی کشور ما با همه نحلههایی که دارد و با جریانات مختلف و دعواهایی که در این بین وجود دارد از سال 96 و 98 و امروز، به شکلی به دنبال اتفاقی عجیب و غریب است و سعی میکند مسائلی را که میتواند بحث کند را رها کند و گاهی شبیه به فلسفه سیاسی بحث میکنند و گاهی شبیه به امر سیاسی بحث میکنند و ما نمیبینیم که سنت جامعهشناسی مانده باشد و ما بتوانیم آن را بهطور دقیق فهم کنیم حتی برخی الهیاتی بحث میکنند. چرا اینطور است؟
بخشی به نهاد دانش در کشور ما برمیگردد یعنی نهاد آموزش عالی یا دانشگاه. یعنی دانشگاه ما فاقد ایده مشخصی است. در کلیات و جزئیات خودش است. در کلیات خودش است یعنی ما نمیدانیم از دانشگاه چه میخواهیم. امروز ایدههای مختلفی درمورد دانشگاه وجود دارد و ما نمیدانیم مثلا «دانشگاه حقیقتجو» میخواهیم که در آن علم برای علم و پژوهش برای پژوهش معنیدار است یا دانشگاه کارآفرین میخواهیم که اصالت با تولید ثروت است؟ ما نمیدانیم چه جور دانشجویی میخواهیم و اساسا چه نیازی به دانشگاه داریم؟ در کلیت خودش از آنچه که به آن میگوییم دانشگاه تصویر روشن و مشخصی نداریم. مثلا شنیدهایم که برخی از روسای دانشگاهها و سیاستگذاران آموزش عالی میگویند ما باید دانشگاه را به سمت کارآفرینی و فعالیتهای استارتاپی و... ببریم. خب توجه ندارند که این کار لوازمی دارد مثلا باید حقوق هیاتعلمی را قطع کنند و بگویند برو از بازار آزاد پروژه بیاور و سهمت را بگیر و دانشگاه به دنبال شرکتها و موسسات بیفتد و پروژه بگیرد و خودش را بهصورت خودگردان اداره کند. لوازمش این است که کارمندان اضافی دانشگاه را تعدیل کنند و دانشگاه را از نظر اقتصادی چابک کنند نه اینکه دائما ساختار جدید اضافه کنند.
درمورد جزئیات هم باید گفت اساس کار دانش در «اجتماع علمی» شکل میگیرد. در خلسه و در انزوا شکل نمیگیرد. دانش فرآیندی جمعی و اجتماعی است و در گفتوگوهای اجتماعی شکل میگیرد. اجتماعات علمی هویتمند هستند که دانش را پیش میبرند و میتوانیم تولید دانشی داشته باشیم. اما در این دانشگاه اساسا هیچ اجتماع علمی وجود ندارد و نمیتوانیم هیچ هویت علمی و اجتماع علمی را مورد اشاره قرار بدهیم و بگوییم مثلا اینها یک جمع خاص هستند که برنامه پژوهشی مشخصی دارند. با هم بر سر ارزشهای بنیادینی اشتراک نظر دارند و بر سر آن با هم گفتوگو میکنند و ابعاد مختلف چهارچوبی را در یک حرکت جمعی پیش میبرند نه در پژوهشگاهها و نه در دانشکدهها هیچ گفتوگویی بین اعضا نمیبینید. حتی در یک گروه آموزشی مثلا در دانشگاه تهران بین افراد هیچ گفتوگوی علمی را نمیبینید. در دپارتمانهای مختلف هم افراد صرفا از وجه سیاسی با هم همگرایی دارند و نه از وجه روششناختی یا از موضع پارادایمی و گفتمانی. یعنی بگوییم این انتقادیها مثلا با هم یک طیف دارند و کارکردگراها با هم یک طیف هستند و اسلامیستها یک طیف هستند. اینها بسته به موضوعات سیاسی که در گروههای آموزشی یا دانشکدهها طرح میشود با هم گفتوگو میکنند و هر چند وقت یک بار هم تغییر موضع میدهند و با هم ائتلافات سیاسی کوتاهمدت تشکیل میدهند. مثلا امروز انتقادی با کارکرد گرا ائتلافی بر سر موضوعی سیاسی تشکیل میدهند و فردا دو تای دیگر بر سر یک پایاننامه یا اینکه داور چه کسی باشد موضعی سیاسی میگیرند. عرضم این است که در کلیت نهاد علم فاقد یک هویت دانشگاهی هستیم چه برسد به جاهای خرد. خردترین این است که اعضای هیاتعلمی ما هیچ برنامه پژوهشی مشخصی ندارند که برنامه پژوهشی من این است و برنامه پژوهشی یعنی شما کارهایی انجام میدهید و پژوهشهایی که انجام میدهید در طول و عرض با هم پیوند داشته باشند یعنی من کاری را انجام میدهم که این کار من پرسشهای جدیدی طرح میکند و کار بعدی من پاسخ دادن به پرسشهایی است که در کار قبلی من طرح شده است. شما مجموعه پروژههای پراکندهای میبینید. امروز فلان نهاد به من پروژه میدهد و من به این سمت میروم و پسفردا یک نهاد دیگر به من پروژه میدهد و روز دیگر یک نهاد بینالمللی به من پروژه میدهد و هر بار من به نوع خاصی کار میکنم. امروز باد سیاست از شرق میوزد و شرقی، پسااستعماری، انتقادی یا محافظهکار میشوم و بعدتر باد غربی میوزد و لیبرالدموکرات، انقلابی و... میشوم. یعنی از کلیت نظام دانش و ساختارهایی همچون دانشگاهها و گروههای آموزشی که بیهویتند هست تا هیاتعلمیها هویت پژوهشی مشخصی ندارند و عمده آن نظریهزدگیها و سیاستزدگیها و پروژهزدگیها محصول همین بیهویتی است و البته به آن هم دامن میزند.
نکتهای که باعث حیرت و تعجب است این است که ما تعدادی اساتید دانشگاه داریم که به یکی از این سنتها بیشتر علاقهمند هستند. مثلا نحلهای در کشور ما هستند که مدام همه چیز را به نئولیبرالیسم ربط میدادند یا به دولت ایران و حاکمیت ایران نگاههای نئولیبرالی داشتند و درست یا غلط از این لنز تحلیل میکردند. وقتی وارد این اعتراضات سال گذشته میشویم آنچه انتظار است نقد دوباره دولت است. بالاخره باید نقدی به این شرایط داشت. ولی میبینیم هیچ چیزی نیست و یک شکل خاص از تحلیل وجود دارد که گویی هدفش بیان یکسری حرفهاست که اگر از طریق علوم اجتماعی یا یک استاد جامعهشناس زده نشود خیلی به کسی بر نمیخورد. بهطور مثال یکی از اساتید معتقد بود که برهنگی خیلی مشکل ما نیست و مشکل شماست! این حرفی خاص نیست و ممکن است کسی که جامعهشناسی نخوانده هم این را بیان کند. چرا به اینجا میرسیم؟ نحلههای زیادی وجود دارد که انسانشناسی خواندهاند و همیشه دعوا میکردند که جامعهشناسی و مردمشناسی و مطالعات فرهنگی نمیتواند مسائل را حل کند و باید برویم و انسانشناسی کنیم! بهیکباره در این لحظات سوژههایی را که باید شناسایی کنند و به ما معرفی کنند را رها میکنند و شکلی از تحلیل را انجام میدهند که نگاههای اسطورهای به یکباره ظهور میکند؟
باید عینیتر صحبت کنیم. من گفتم که چرا اینطور میشود. کل بحث من این بود که این زیگزاگی رفتن، خود مسائل و مشکلاتی را ایجاد میکند. من میتوانم به شما نشان بدهم که کسی امروز رویکرد آنارشیستی دارد ولی سال گذشته پژوهشی انجام داده که از موضع اقتصاد سیاسی بحث میکند یعنی راجع به فرودستان پروژهای انجام داده و پولش را گرفته است اما از موضع اقتصاد سیاسی وارد بحث شده است.
اجازه بدهید از دیدگاههای موجود صورتبندی داشته باشم. بهتر است مرور کنیم که در حوزه نظری چه اتفاقی میافتد و بعد بگوییم چرا این اتفاق افتاده است از این رو شاید سوال اول شما سوال آخر باشد. شاید بهتر این باشد که سوال اول اینطور طرح شود که اگر نقشهای از دیدگاههای موجود درباره اتفاقات اخیر بدهیم چه میتوان دید و تا به حال چه گفتارهایی تولید شده است؟
ما درمورد وقایع اخیر چند دسته تحلیل داریم یکی تحلیل امنیتی است که تمام اتفاقات را معطوف به رقابتهای بینالمللی و رقابتهای سیاسی داخلی و امنیتی میداند. این رویکرد بهخصوص در نهادهای امنیتی و شبهامنیتی ما نیز طرفداران زیادی دارد و از واژههایی چون جنگ ترکیبی و جنگ رسانهای و... زیاد استفاده میکنند و نشانههای خوبی برایش دارند و مسالهای آشکار است از این جهت که تعداد زیادی رسانه خارجی داریم که از طرف رقبای خارجی ما در نظم بینالملل تامین میشوند و در داخل هم گروههای سیاسی هستند که از اینکه در حاشیه قدرت قرار گرفتهاند ناراضی هستند. مثلا در سال 98 که گروهی در قدرت بودند اتفاقات 98 را به جبهه پایداری مرتبط میدانستند و امروز جور دیگری تحلیل میکنند و عامل بیرونی و توطئه گروههای سیاسی را دخیل میدانستند و امروز جور دیگری تحلیل میکنند و توطئه گروههای سیاسی را دخیل نمیدانند. این تغییر در دیدگاههای نشانههایی برای کسانی است که امنیتاندیش هستند و از موضع امنیتی و روابط بینالملل به ماجراها نگاه میکنند. میشود این را نقد کرد و نشان داد که اتفاقا اگرچه فشارهای امنیتی بیرونی واقعیت دارد و نشانههایش موجود است اما کژکارکردیهای داخلی را نیز شاهد هستیم و اتفاقات بیرونی میتواند روی کژکارکردیها و شکافهای داخلی فعال شده باشد. میشود در پاسخ به آنها این را گفت که بسیاری از شکافها در درون ایجاد میشود و رقبای خارجی بر این شکافها سوار میشوند و از آن استفاده میکنند. راهکار تحلیل امنیتی این است که جمهوری اسلامی در این جنگ ترکیبی ضعیف عمل کرده و باید قویتر عمل کند. مماشات نکند و اقتدار نشان بدهد و دیدگاه اقتدارگرایانه حکمفرما شود و حکمرانی کند و چون در حوزههای مختلف حکمرانی نمیکند، این جنگ ترکیبی توفیق پیدا کرده است.
دسته تحلیل عمده مساله تحلیل سیاسی است. عمده گفتار تحلیل سیاسی این است که فروبستگی و انسدادی سیاسی در کشور ایجاد شده است که گروههای سیاسی مختلف با تکثرهای مختلف این امکان را که بیایند و حرفشان را بزنند، ندارند. در این طیف سیاسیاندیش، افراد مختلفی حضور دارند و از گرایشهای نظری مختلف دیده میشوند. اینها مساله اصلی را انسداد سیاسی میدانند و بازشدن فضای سیاسی و اجازه دادن به فعالیت احزاب و اجازه دادن به فعالیتهای کارگری و تشکلها و اصناف و سندیکاها را راهحل عبور از انسداد سیاسی میدانند. مهمترین نقدی که میشود به اینها داشت این است که اساسا سطح تحلیل را صرفا در یک چهارچوب ملی میبینند و درواقع ما را در نظم جهانی و روابط قدرت جهانی نمیبینند و اساسا منکر میشوند که از بیرون جامعه ما به کشور فشار وارد میشود و کشور ما در حوزههای مختلف زیر فشار است و نمیتوانند توضیح بدهند که در جامعه ما در 150 سال گذشته اوقاتی که آزادی سیاسی وجود داشته درواقع ضد خودش را تولید کرده است. یعنی پادگفتمان خودش را تولید کرده و به خشونت و درگیریهایی انجامیده است. از مشروطه به بعد را ببینید. در مشروطه چه اتفاقی میافتد؟ وقتی اقتدار سیاسی تضعیف میشود رقابتهای سیاسی و گفتارهای حذفی شدت میگیرد و حتی کمیته مجازات شکل میگیرد و همدیگر را حذف میکنند و علما کشته میشوند و بسیاری از بزرگان کشته میشوند. دوباره بعد از شهریور 1320 دورانی از آزادی سیاسی وجود دارد، محمدرضا شاهی ضعیف است و هنوز نتوانسته است اقتدار خود را پیدا کند و در اوایل دهه 30 بین گروههای مختلف رقابت شدید میشود تاجاییکه همدیگر را در خیابان خنثی میکنند و گروههایی که با هم ائتلافاتی داشتند همدیگر را خنثی و حذف میکنند و دوباره با کمترین هزینهای کودتا صورت میگیرد. در خاطرات ژنرال آمریکایی آمده است که برای انجام کودتا فلان مقدار پول در نظر گرفته بودیم که لازم نشد آن را هزینه کنیم. آنقدر رقابت بین این گروهها زیاد بود که ما صبح میدیدیم عدهای میگویند درود بر مصدق و همانها شب میگفتند مرگ بر مصدق و این امکان کودتا را فراهم کرد. کودتا دقیقا بعد از اوجگیری فضای باز سیاسی، به آن معنای متعارفش، اتفاق افتاد. بعد از انقلاب 57 فضای باز سیاسی رخ داد، چه اتفاقی رقم میخورد؟ رقابت سیاسی باز به خشونت میانجامد و بخشی از کسانی که نمیتوانند نمایندگی مردم را برعهده بگیرند ولی خود را صاحب انقلاب میبینند، دست به اسلحه میبرند و شروع به برخوردهای حذفی میکنند، از آن طرف جنگ اتفاق میافتد و فضا دوباره به فضایی بسته تبدیل میشود. دوباره این زمان میگذرد تا دوم خرداد 76 و اینبار حاکمیت فضای باز سیاسی ایجاد میکند و این فضای باز سیاسی دوباره ضد خودش و ضد امنیت ملی میشود. یعنی اصلاحطلبهایی که بر سر کار بودند و برای مطبوعات و احزاب خود از انواع و اقسام رانتهای حاکمیتی استفاده میکردند، چون آمریکا به عراق حمله کرد به رهبری نامه نوشتند که بیایید زودتر تسلیم بشویم و جام زهر را بنوشید و... و در واقع گفتاری ضد امنیت ملی را تولید میکنند. باز در سال 88 حاکمیت فضای باز سیاسی ایجاد میکند و افراد مختلف میآیند و رقابت به رقابتی غیرسازنده تبدیل میشود و به بهانه «رای من کو» و با توجیهاتی بیمایه شروع به زدن زیر میز میکنند و اساسا به دنبال حذف رقیب هستند. به جای اینکه در چهارچوبی سیاسی مطالبات خود را پیگیری کنند، آن مطالبات را به خیابان میبرند و بعد از دست خودشان هم خارج میشود و اتفاقاتی رقم خورد که تبعات آن را دیدیم.
مهمترین نقدی که به گفتار انسداد سیاسی وارد میشود این است که اولا تجربه تاریخی ما نشان میدهد که هر وقت این گفتمان عملیاتی شده یا به منصه اجرا رسیده است، اساسا ضد خود را بازتولید کرده است و به نوعی رادیکالیزه شدن رقابتهای سیاسی تبدیل شده است و به نوعی مطالبه تبدیل شده است. مثلا در ماجراهای دولت اصلاحات، چرا در سال 84 احمدینژاد رای آورد؟ چون رقابتهای سیاسی آنقدر مبتذل شده بود و دعواها مردم را خسته کرده بود، علیرغم اینکه کروبی و مهرعلیزاده و هاشمیرفسنجانی و معین در رقابت حضور داشتند، کاندیدایی گمنام توانست آنها را شکست بدهد و بالا بیاید و این ضد همه شعارهایی بود که در حوزه توسعه سیاسی و مدرنیته داده میشد و مردم درواقع به گفتمان مقابلش رای دادند. این نشان میدهد که چطور از دل گفتمان اصلاحات سیاسی و فضای باز سیاسی، فضایی ضد خودش بازتولید میشود و مردم به سمت یک نوع گفتار اقتدارگرایی میروند و مردم به اقتدار رای میدهند. پس مساله اول این است که ما اساسا از این گفتمان تجربه تاریخی مثبتی نداریم. دومین نقد این است که آن سطح از تحلیل جایگاه ایران در روابط بینالملل را هم منکر میشوند و همه نشانههایی را که در این حوزه وجود دارد، نفی میکنند. توجه نمیکنند که ما در فضایی انتزاعی و ایزوله نیستیم، لذا بسیار رمانتیک فکر میکنند مثلا میگویند تشکلهای سیاسی و تشکلهای کارگری همه بیایند و در یک فضای باز سیاسی با هم گفتوگو کنند و نقد کنند و ما به یک دموکراسی مشارکتی برسیم. این حرفها در کتابها خوب است و همه این را خواندهاند و دائم همین را تکرار میکنند ولی توجه نمیکنند که این حرفها برای جامعه غربی است که اساسا تهدید قابل توجه سیاسی و فرهنگی از بیرون آنها را زیر فشار قرار نداده است. ما در شرایطی هستیم که به محض اینکه تشکلی کارگری بخواهد مطالبهای داشته باشد، این مطالبه فورا مورد استفاده بیرونی قرار میگیرد تا از طریق آن پروژه خودشان را پیش ببرند و با این معترضان ارتباط برقرار میکنند و سعی میکنند به آن جهت بدهند و حتی به آنها آموزش میدهند. در ماجراهای اخیر یکی از دوستانی که سالها در حوزه سندیکایی کار میکند و سعی میکند با فاصله از فضای سیاست زده بهطور حرفهای با سندیکا و صنف برخورد کند علنا نوشت که در این کشور هیچ فعالیت صنفی نمیتواند بدون طمع قدرتهای خارجی به حیات خود ادامه بدهد و این حرفی ویژه و گفتاری جدید بود.
یک دیدگاه نهادگرایانه داریم که اساسا راجع به توسعه صحبت میکند و بحثش این است که توسعه نیازمند آزادی است و باید عقلانیت را تقویت کنیم و فضا را باز کنیم. جالب است که اینها اگرچه دغدغههای مختلفی دارند ولی نگاهی نهادی به توسعه دارند و بحثشان این است که باید در فضای سیاسی و فرهنگی تغییراتی ایجاد کنیم تا در توسعه اقتصادی موفق شویم و اساسا توسعه را با مفهومی بزرگتر از توسعه اقتصادی و رشد میبینند، ولی وقتی وارد راهحل میشوند راهحلی ضدنهادگرایی ارائه میدهند. مثلا آقای فاضلی در برنامه «شیوه» درنهایت این راهحل را داشت که طبقه متوسط میخواهد میانمایگی را تجربه کند. مثلا اجازه بدهیم برقصند یا در خیابان موهایشان را افشان کنند و لباس نامناسب هم بپوشند. دقیقا تعبیر ایشان این بود که اجازه بدهیم میانمایگی را تجربه کنند. یا بحث دوست ما این بود که اینها ارادههایی معطوف به تنانگی هستند و نباید هیچ اراده مفهومی و نظری از بیرون بر افراد تحمیل شود و زیست روزمره افراد، خود جهتدهنده است و این تنانگی در همیشه تاریخ خود را پیش برده و هر ایده نظری خارج از خودش را طرد کرده است و ما هم باید به همین برگردیم و به زندگی برگردیم و به زیست روزمره برگردیم. اینجا هم به نوعی گفتار میانمایگی و تمنای میانمایگی را با اراده معطوف به تنانگی به هم پیوند زدهاند.
یا ایده آقای رنانی این بود که نوجوانانی که در میان خیابان هستند میتوانند نسل توسعهگرا باشند، چون به دنبال آزادی هستند و نسلهای قبلی را کنار زدهاند و فضای جدیدی ایجاد کردهاند.
اینها را در کل میتوانیم یک گفتمان در نظر بگیریم ولی اینها توجه نمیکنند که اساسا توسعه نیازمند سوژه توسعهگرا است. مثلا وبر از 150 سال قبل راجع به سوژه توسعه صحبت میکند و میگوید کالونیستهایی که آمدند و به سرمایهداری جدید شکل دادند و توسعه جدید را رقم زدند، اخلاقی داشتند که بیشتر تولید کنند و کمتر مصرف کنند. اما سوژه مصرفگرا نمیتواند توسعهگرا باشد. به تعبیر امروز ما، سوژهای که در شبکههای اجتماعی تربیت میشود نمیتواند دو صفحه کتاب بخواند و نمیتواند دو خط بنویسد و دائما تحت تاثیر رسانهها و شبکههای خارجی است و هر زبالهای در رسانهها تولید میشود را هضم میکند و با آن خشمگین میشود و به خیابان میآید و فحش میدهد و با فیکنیوزها خشمگین میشود و فحاشی میکند و آدم میکشد و انواع و اقسام شایعات را باور میکند، نمیتواند توسعهگرا باشد.
شایعاتی از این قبیل که مثلا رهبری مرده است و کسی را جایگزین کردهاند یا مقامات کشور هم چمدان را بستهاند و هواپیماها به ونزوئلا میرود و... را باور میکردند. آنها همه رذایلی که میتواند در یک فرد و در سوژه سیاسی باشد را در خود دارند. هم خشونتگرا هستند و هم فاقد آگاهی تاریخی و فرهنگی و اجتماعی خاصی هستند. به همین دلیل به سرعت توده میشوند و رفتارهای تودهای از خود نشان میدهند. این نشان میدهد رویکردهای نهادگرایانه به توسعه چقدر اینجا و در این رخداد و واقعه چطور از مواضع قبلی فاصله میگیرد و متوجه نیستند که نهادگرایی در حوزه توسعه تعریفی خاص دارد و شاخصههای خاصی دارد و در حوزههای جمعی شکلی خاص دارد اما به شکل مبتذلی رفتارهای مبتذل و خشونتگرایانه وسط خیابان را به رواداری و آیندهگشایی تعبیر میکنند و به آنها نسل صفر توسعه میگویند. یعنی از این نسل که پای دستگاههای بازی بزرگ شده است، اینگونه تعبیر میکنند. مثلا آقای نیکیوسفی که همبندی محسن شکاری بود و از اینفلوئنسرهای اینستاگرام است چند بار نوشته است که این آقا صبح تا شب درباره بازیهایش صحبت میکرد که من بازی میکنم و تمام زندگی من بازیهای کامپیوتری است و رویای بازیهای کامپیوتری داشت و خودش هم در مصاحبهای گفته بود تصور من این بود که وقتی این مامور پلیس را میکشم به مرحله بعدی میروم و اتفاق جدیدتری میافتد و... یعنی تصویری خیالی و رویاگونه از بازیهای کامپیوتری را با زندگی روزمرهاش میکس کرده بود و واقعیت و مجاز را با هم مخلوط کرده بود و از آن سو فشار رسانهها و فیکنیوزها او را به وسط معرکه کشیده بود و چاقو به دست گرفته بود و حمله کرده بود. سوال این است که آیا این میتواند سوژهای توسعهگرا باشد؟
رویکرد دیگر هم رویکردهای نئولیبرال هستند. یعنی کسانی که منتقد نئولیبرالیسم بودند و مقاله مینویسند که در سه چهار دهه اخیر جمهوری اسلامی همنشینی دین و نئولیبرالیسم بوده است و اساسا جمهوری اسلامی سوژه نئولیبرال تولید میکند و در نقد این سوژه نئولیبرال سخنپراکنی میکردند، الان همه آن گفتارها را کیسه کردهاند و صرفا از موضع سیاسی بررسی میکنند. یعنی به بحث انسداد سیاسی و انسداد فضای فرهنگی و سبک زندگی برگشتهاند. اینها اگرچه از موضع قبلی خود صحبت نمیکنند اما همین نشان میدهد چرخشی در گفتارهایشان بابت سکوت دیده میشود و نشان میدهد چقدر به چهارچوب تحلیلی خود پایبند هستند و این تناقضات و رفتارهای زیگزاگی چقدر برجسته است.
ما باید با این چهار دسته چه مواجههای داشته باشیم؟ راهحل کجاست؟
دریافت من از این ماجراهایی که میبینیم این است که ما با جامعهای درحال توده شدن روبهرو هستیم و من مهمترین چهارچوبی که برای تحلیل این شرایط اخذ میکنم جامعه تودهوار است. چون نشانههایی که از این اتفاقات کنار هم وجود دارد یادآور آن چیزی است که در ادبیات جامعه تودهوار به آن اشاره شده است. مثلا رفتارهای خشونتبار و رفتارهای خشونتآمیز، خصیصه جنبشهای تودهای است؛ چراکه انسان توده به دنبال یک زندگی معمولی است. مهمترین تمنای یک جنبش تودهای و رفتارهای تودهای یک زندگی معمولی است که نمیخواهد فراتر از آن چیزی که هست به چیزی دست پیدا کند. همین که هست را میخواهد و از این رو هر چیزی که به آن فشار میآورد را کنار میزند. از این رو جامعه توده هرگونه نخبگی را به حاشیه میزند و آن لیدرهای جامعه تودهای ضد نخبگان هستند. در اتفاقات اخیر چه کسانی جلودار هستند؟ سلبریتیها و رسانهایها و توییتربازها و ورزشکاران. مثلا ورزشکاری که نمیتواند دو سه جمله را به درستی پشت هم به کار ببرد لیدر ماجرا شده است. مثلا در اتفاقات اخیر کسی مثل اصغر فرهادی هم هو میشود چون مقداری متفاوت از این طیف فکر میکند. هر کسی که متفاوت فکر میکند و هر کسی که از معمولی بودن و معمولیخواهی فاصله میگیرد مورد هجمه و خشونت قرار میگیرد. خشونتهای کلامی و فیزیکی نشان میدهد شاهد یکی از خشنترین جنبشها هستیم. در دانشگاه شریف که نماد نخبهپروری و صادرات نخبگان ما است، فحاشیهای زیر شکمی باب میشود و توسعه پیدا میکند. جالب است که در این فحاشیها دختران دانشجو جلوتر هستند. یعنی شعار ظاهری ماجرا زن زندگی آزادی است ولی از زنستیزانهترین دشنامها برای حمله به رقیب استفاده میشود. این رقیب به این معنا نیست که فقط از لحاظ ایدئولوژیک رقیب باشد حتی یک نقد کوچک را هم برنمیتابند و هر کس نقد کند مورد هجمه قرار میگیرد. نشانههایی که دیده میشود و سردستگی سلبریتیها و خشونتهای کلامی و خشونتهای فیزیکی و جولان دادن فیکنیوزها نشان از جامعه تودهای است.
مثلا صبح میگویند فلانی شهید است و برایش هشتگ میزنند و بعدازظهر میگویند این خائن است و خوب شد کشته شد یا برعکس آن اتفاق میافتد. از این دست موارد در انزلی و ایذه داشتیم. صبح خوشحالی کردند و گفتند بسیجیها را زدیم و بعدازظهر گفتند نه آنها بسیجی نبودند و مردم بودند و مثلا کیان بود. یا در یک روز شش نفر کشته میشدند و آن کسی که رسانههای خارجی روی آن دست میگذاشتند آن فرد برجسته میشد، چون میخواستند بگویند نظام کودککش است و بقیه که به دست اغتشاشگران کشته میشدند نادیده گرفته میشدند. این رفتارها من را به یاد چهارچوبهای تحلیلی و مفهومی جامعه تودهوار میاندازد و از این جهت نمیتوانم این را جنبشی زنانه یا آزادیخواه و توسعهگرا ببینم. بلکه جنبشی تودهای میدانم که خیلی راحت میتوان با رسانه به آن جهت داد. البته این جنبش بسیار خطرناک است و اگر به فرض محال بتواند توفیقی به دست بیاورد برای جامعه ایرانی بسیار خطرناک و واگرایانه و خشونتطلب است و با هر کسی که بخواهد فارغ از معمولی بودن و تمنیات معمولی رفتار کند برخورد میکند. وایرال شدن آن ترانه «برای» و آن گفتار نشان میدهد که ما با جنبشی تودهوار مواجه هستیم.
حال چرا این جریان شکل تودهای گرفته است؟
من دو عامل اصلی را در تودهوار شدن جامعه و این حرکتهایی که به نوعی سرریز تودهای شدن جامعه است، دخیل میدانم. یک بخش عمده به سیاستهای فرهنگی و اجتماعی و تربیتی جمهوری اسلامی برمیگردد. من میتوانم تکتک اینها را باز کنم. مثلا در حوزه سیاستهای اجتماعی اساسا یک نوع مکانزدایی یا موقعیتزدایی از سوژه ایرانی را سالها است که رقم میزنیم. اساسا به سمت جامعه صنعتی و مدرن رفتن به قول گیدنز و بسیاری دیگر، لامکانی را در جوامع امروز تشدید میکند. آدمهای لامکان امکان بیشتری برای تودهای شدن دارند. جمهوری اسلامی با سیاستهای اجتماعی و اقتصادی، این لامکانی را رقم میزند. مثلا گفته میشود نزدیک به ده میلیون یا برخی میگویند هفده و هجده میلیون حاشیهنشین داریم. حاشیهنشینی یعنی لامکانی. قسمت عمده این حاشیهنشینی محصول سیاستهای محیطزیستی یا محصول اقتصاد سیاسی بیمار ما و تمرکزگرایی سیاسی ما است. سیاستهای ما بهطور ارادهگرایانهای به این وضعیت دامن زده است. بخشی از حاشیهنشینی محصول فضای درونشهری است. محلات را که یکی از مهمترین پایگاههای اجتماعی است از بین بردهایم و محلهزدایی کردهایم. ارتباطات سنتی را از بین بردهایم و با بولدوزر به جان محلات و عادات سنتی افتادهایم و همه را از بین بردهایم. این جامعه لامکان، مستعد تودهای شدن است.
در حوزه سیاستهای فرهنگی هم اساسا از دهه 70 به بعد هویتسازی را از بحث تربیت و آموزش کنار گذاشتهایم. تاریخ و دین و ارتباط نسلی و پیوند نسلی که یکی از مهمترین زمینههای هویت فرهنگی و اجتماعی و شکلدهی به هویت فرهنگی و اجتماعی است، اساسا نابود کرده و به کناری گذاشتهایم. نوجوان ما در این جامعه هیچ روایت تاریخی و هیچ روایت هویتی از خود ندارد. برای همین است که منوتو میتواند سوار بر این موج شود و تاریخسازی کند و جوان درگیر روایت رضاشاه روحت شاد شود. ما بحث تاریخ را به محفوظاتی بیحاصل تقلیل دادهایم و نتوانستهایم هیستوری را به استوری تبدیل کنیم. در تولیدات فرهنگی و هنری اساسا مساله تاریخ و شکلدهی به هویت تاریخی را کنار گذاشتهایم. آموزشوپرورش را از حیطه سیاستگذاری فرهنگی و قومیتی کنار گذاشتهایم و آموزشوپرورش نهایتا بهجایی تبدیل شده است که یک افراد ریاضی و تجربی و... بخوانند و بروند تکنسین شوند. به همین جهت است که در مدارس ما علوم انسانی در حاشیه است و تمنای پزشک شدن و مهندس شدن آنقدر قوی است.
در سیاستهای سیاسیمان، اساسا سوژه خلاق باید در رقابتی سیاسی شکل بگیرد. رقابتهای سیاسی واقعی به رشد افراد و رشد جامعه کمک میکند. رقابتهای سیاسی واقعی به این معنا که من بهدنبال بازار آزاد هستم پس من اجازه داشته باشم حرف بزنم و عواقب کارم را هم بپذیرم. ما با کسانی که گفتار انسداد سیاسی را چهارچوب تحلیل خود قرار میدهند مسالهای که داریم این است که خودشان حاضر نیستند مسئولیت سیاستهای خودشان را بپذیرند. یعنی امروز سیاستهای بازار آزاد را پیشنهاد میدهند و فردا تبعات این سیاستهای بازار آزاد را پای نظام میگذارند و خودشان را در حاشیه قرار میدهند و سعی میکنند خودشان را مبرا کنند. رقابت سیاسی بهمعنای واقعی یعنی گفتار من واضح و شفاف باشد و خط و ربط من و منابع مالی من مشخص باشد. اگر من بازار آزادی هستم واقعا بازار آزادی باشم نه اینکه من از رانت دولت و حکومت استفاده کنم و علیه همین دولت و اقتدار حکومت و حکمرانی حرف بزنم و بگویم دولت فقط باید ناظر و تسهیلگر باشد! خب اگر اینطور است شما پایتان را از این سفره دولت بیرون بکشید. شما هم وارد قواعد بازار آزاد بشوید. نه اینکه شما از دانشگاه حقوق هیاتعلمی بگیرید و ماموریت دولت را -که خود را مسئول صیانت از جامعه میداند و نهفقط رگولاتور و ناظر- زیر سوال ببرید. چون ایده جمهوری اسلامی این است و میگوید من میخواهم از جامعه در مقابل ایدئولوژی فرهنگی غرب صیانت کنم. اما عدهای از همین دولت حقوق میگیرند و بعد میگویند که دولت باید رگولاتور باشد. پس اگر دولت باید رگولاتور باشد شما نباید از رانت دانشگاه استفاده کنید، این تناقضها در رقابتهای سیاسی برجسته است. وقتی میگوییم حزب، حزب نباید آویزان منابع دولتی باشد. حزب باید مسئولیت کارهای خود را بپذیرد. از طرفی حاکمیت هم باید بپذیرد که در یک رقابت سیاسی واقعی است که شهروندان میتوانند به اتباعی قوی تبدیل شوند و در مقابل امواج رسانه از خود محافظت کنند و اسیر و قربانی نشوند. شورای نگهبان باید به این قائل باشد که هرکه این چهارچوب سیاسی را قبول دارد -فارغ از تبعات کوتاهمدت مساله- به میدان بیایند. باید بپذیریم که رقابت وجود داشته باشد و آقای رئیسی در رقابتی سالم رئیسجمهور شود. وقتی رقابتی نباشد آدمها رشد نمیکنند اگر بخواهیم موضعی نیچهای بگیریم باید گفت ابرمرد در ارادههای معطوف به قدرت است که ساخته میشود و فرهنگ عالی وهای کالچر محصول جامعهای است که اتباع آن سرشار از نیروهای زندگی خواه و نیروهای معطوف به حیات است که با هم رقابت میکنند و در چنین جامعهای است که فرهنگ عالی شکل میگیرد و شرافت شکل میگیرد. مجلس هفتم بهترین مجلس ما بود چون مجلس هفتم از دل مجلس ششم و از فضای دوم خرداد بیرون آمده بود و رقابت جریان داشت. محافظهکاران شکست خورده بودند و خود را بازسازی کردند و با شعارهای جدیدی آمدند و با اصلاحطلبان درگیر رقابتهای سیاسی شدند. فضا فضایی رقابتی بود و اصولگراها توانستند پوستاندازی کنند و آدمهایی مثل افروغ و سعید ابوطالب و 9آقای دانشجعفری و آقای سبحانی و بسیاری از اقتصاددانان نهادگرا و احمد توکلی و... بالا آمدند. این مجلس به نسبت مجالس بعدی که بهنوعی شورای نگهبان بهجای رایدهندهها تصمیم میگرفت مجلسی قویتر بود. هرچه گذشت این فضای سیاسی بستهتر شد. شکل دادن به فضای سیاسی سالم و رقابتی و صریح و روشن -البته تبعاتی کوتاهمدت دارد ولی برکاتی بلندمدت خواهد داشت. این زمینههای سیاسی رفتار تودهوار را رقم زده است.
ازجمله دلایل این تودهوار شدن زمینههای اقتصادی است. رفتارهای تودهوار در این ناپایداری اقتصادی چقدر زیاد شده است؟ دولت به این وضعیت دامن میزند. بهیکباره ملت را به بورس سوق میدهد و بعد آنجا زدگی ایجاد میشود بعد سوق میدهد بهسمت زمین و... مالیات عایدی بر سرمایه را سالها نگه داشتهاند و نمیتوانند عملی کنند. فارغ از تبعات اقتصادی تبعات اجتماعی ایجاد میشود. مردم سرگردان هستند و مرتبا به بازارها هجوم میآورند و بازارها ملتهب میشود. رانتهای میلیارد دلاری که در ارز 4200 توزیع شد و این قبیل سیاستهای اقتصادی موثر است. مثلا حل نکردن مساله تعارض منافع باعث شده است کسانی که به قدرت میرسند از منافع قدرت برای تقویت منافع اقتصادی خود استفاده کنند. از موقعیت قدرت و از دسترسیهایی که در قدرت دارند استفاده میکنند. اینجا باز هم تحرک اجتماعی بالا رخ میدهد این مساله اقتصادی اصالتی ندارد چون از دل سازوکارهای اقتصادی و سنت اقتصادی بیرون نیامده است. زالووار از دولت مکیده و فربه شدهاند و نمیدانند باید چه کاری بکنند؟! چون در سنت تولیدی رشد نکردهاند. وقتی شرایط این است اولین سوال این است که چطور این را خرج کنم؟! به دوبی و ترکیه میروند و زمین میخرند و بچههایشان را به خارج میفرستند، چون نمیدانند چطور باید خرج کنند؟! چون در فرهنگ اقتصادی سالمی رشد نکردهاند، به قدرت چسبیدهاند و از رانت استفاده کردهاند و فربه شدهاند و بهیکباره میترکند و بوی گند جامعه را برمیدارد. میبینیم همسایه بهمحض اینکه در وزارتی کارشناس شده بهیکباره زندگیاش از این سو به آن سو شده و من از تبعاتی که این وضعیت برای او دارد احساس شکست میکنم. این اتفاقات و دیدن این شکاف خود به تودهای شدن جامعه کمک میکند. همه سعی میکنند رانتی گیر بیاورند و موقعیت و پایگاه اجتماعی خود را تغییر بدهند.
زمینههایی خارجی هم وجود دارد. فشار نظام جهانی مطرح است که پایش را روی اقتصاد کشور گذاشته و شریانهای اقتصادی را بسته و فضاها را امنیتی کرده است و بخشی از کژکارکردیها در حوزه سیاسی و فرهنگی و اجتماعی محصول این فشار است. وقتی شریانها بسته شده و فشار بالا است بهنوعی کژکارکردیهای داخلی تشدید شدهاند و روند حرکت جامعه بهسمت تودهای شدن تشدید شده است، از این رو در یک دهه اخیر تناوب رفتارهای تودهای و جنبشها بیشتر شده است. من وقایع 88 را ذیل همین چهارچوب مفهومی میفهمم. به شعارهای سیاسی 88 توجه کنید. بحثهایی مبتذل وجود داشت. فیکنیوزها جولان میدادند و کشتهسازی قلابی در جریان بود و حاکمیت هم رفتارهای غیرخردمندانهای بروز میداد. تناوب این بلبشو در یک دهه اخیر بسیار بالا بود. از یکطرف رفتارهای تودهای داریم که سیاستهای پنهان و آشکار نظام به آن دامن میزند، از سویی نمیتوانیم با تبعات آن، برخورد خردمندانه داشته باشیم. نمیدانیم چطور با مردم و با سلبریتیها رفتار کنیم؟! با هنرمندان و با اصناف چطور رفتار کنیم؟! فضا را چطور آرام کنیم؟! بهنوعی تودهواری در خود حاکمیت هم دیده میشود و هرکسی برای خود تصمیم میگیرد. چند دسته نیروی امنیتی داریم، فراجا برای خود واجا برای خودش و سپاه هم مستقل است. در حوزه اقتصادی و فرهنگی هم به همین صورت است. شورای عالی جوانان برای خود و شورای عالی فرهنگ برای خود و شورای عالی فضای مجازی برای خود کار میکند و تصمیم میگیرد. هماهنگی و یکدستی وجود ندارد و نمیدانیم چگونه باید با ماجرا مواجهه داشته باشیم. در این سو هم شاهد رفتار تودهوار هستیم از این رو برای گذر از این شرایط به یک بازاندیشی در سیاستهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی نیازمند هستیم تا برای جلوگیری و کاهش سرعت و شتاب حرکت جامعه بهسمت تودهوار شدن از آن بهره ببریم. این تودهوار شدن موجی نیست که امروز بتوانیم فکر کنیم ماجرا جمع شده است، شاید انرژی نیروی تودهوار و جامعه تودهوار در جایی تحلیل برود ولی دوباره خود را بازسازی میکند و باز سرریز خواهد شد. و قطعا حرکتی شدیدتر از این خواهیم داشت، چون آن سیاستهای تقویتکننده و شکلدهنده به چنین جامعهای در حوزههای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی از بین نرفتهاند و بلکه تقویت شده و قویتر شدهاند.