میلاد جلیلزاده، خبرنگار:درمورد شباهتهای «کت چرمی» و «مرد بازنده» خیلی صحبت کردهاند. بله شباهتهایی هست اما فرض کنیم نقش اول کت چرمی را جواد عزتی بازی نمیکرد و اسم محمدحسین مهدویان هم در تیتراژ بهعنوان مشاور کارگردان نمیآمد؛ در آن صورت خیلی دقت و وسواس میخواست تا کسی شباهتهای بین این دو فیلم را کشف کند. درست است که استفاده از جواد عزتی به فروش گیشه فیلم یا بهتر دیده شدن آن کمک میکند و امتیاز خوبی برای یک فیلماولی به وجود خواهد آورد. اما از طرفی باعث شده که فیلم او را بیش از از حد طبیعی شبیه فیلم دیگران بدانند. دوگانه پلیس و نیروهای امنیتی تنها چیزی است که اختصاصا از مرد بازنده به کت چرمی آمده. البته در اینجا هم تفاوت آشکاری بین نگاه مهدویان و حسین میرزامحمدی وجود دارد. مهدویان نیروهای امنیتی را آدمهایی نشان میدهد که همه چیز را میبینند و از هر اتفاقی خبر دارند اما سیاست آنها این است که فعلا هیچ کاری نکنند و ظاهرا قرار است این قید «فعلا»، تا ابد معتبر باقی بماند. در فیلمهای مهدویان ماموران امنیتی برای وارد کردن ضربه نهایی منتظر یک لحظه مناسب هستند. لحظهای که مرتب به تعویق میافتد و آخر سر هم از راه نمیرسد. اگر کت چرمی را مهدویان میساخت، احتمالا قصه تمام میشد و آخر سر هم مامور امنیتی فقط نظارهگر باقی میماند یا نهایتا یک حرکت کوچک در گوشهای از ماجرا انجام میداد. اینجا اما نوع رفتار شخصیتها متفاوت است. در کت چرمی یک سهضلعی میبینیم. یک ضلع آن عیسی فرهمند است با بازی جواد عزتی که مأمور بهزیستی است و نهتنها در آسیبهای اجتماعی تخصص دارد، بلکه دختر نوجوان خودش هم قربانی چنین آسیبهایی بود. شخصیت اخلاقمدار عیسی وقتی به سبب از دست دادن فرزندش انگیزه شخصی هم پیدا میکند، میخواهد که تمام همسنوسالهای دخترش آذین را نجات دهد. ضلع دوم مامور امنیتی است که خودش را صالحی معرفی میکند و صابر ابر نقش او را بازی کرده است. صالحی در جستوجوی یک دانهدرشت اقتصادی به نام رفیعی است. روزی عیسی در یک مرکز خیریه که متعلق به رفیعی است، دختری را در حالت اوردوز میبیند و شک میکند که از این دختران نوجوان برای جابهجایی مواد مخدر، سوءاستفاده میشود. او کمکم پی میبرد که ماجرا از این هم هولناکتر است و به یک عملیات مخفی با نام کت چرمی برمیخورد. این را یکی از دختران همان مرکز خیریه ترک اعتیاد به او میگوید. دخترک موقع فرار کسی را که مخفیانه برای مراقبت از او گذاشته بودند میکشد و به عیسی پناه میبرد. اینجاست که پای ضلع سوم ماجرا به قضیه باز میشود. یک سرگرد پلیس از اداره آگاهی که بهزاد خلج نقش آن را بازی میکند. حضور پلیس در فیلم کمرنگتر از مامور امنیتی است و حضور مامور امنیتی هم کمرنگتر از مامور بهزیستی. در حقیقت دوربین بین دو ابروی عیسی قرار گرفته و قضایا را از زاویه دید او میبینیم وگرنه آن دو نفر هم تاثیرگذاری قابلتوجهی روی قضایا دارند و بدون حضورشان اساسا ماجرا سر از جای دیگری درمیآورد. با قصهای طرفیم که بیشتر از معما، غافلگیری دارد و مهارت استادانهای در گرهافکنی و باز کردن گرهها به کار رفته. فقط دو چیز هستند که به ریتم کار صدمه میزنند و داستانی تا این اندازه پرگره و نفسگیر را در بسیاری از فرازهای روایت کسلکننده به نظر میرسانند. یکی روش کارگردان برای نمایش احساسات و درونیات عیسی است. اینکه صحنههای قدم زدن لخلخ و خسته عیسی و گریه کردنهای او پشت به دوربین و رو به پنجرهای آفتابی یا بارانی را ببینیم، بیشتر از اینکه ما را درگیر احساسات قهرمان کند کار را از ریتم میاندازد. مورد دیگر موسیقی بسیار ضعیف و بیربط فیلم است که میشود روی آن عنوان موسیقی تلویزیونی را گذاشت. این موزیک شبیه کارهای دمدستی و بهشدت ارزانی است که طی سالهای اخیر در سریالهای تلویزیونی استفاده میشود. موزیک فیلم، خودش یکی از راویهای ماجراست و باید با میزانسن و رنگنماها و بازیهای درونی و بیرونی بازیگران و خیلی موارد دیگر پیوند بخورد. گاهی روایت موزیک از روایت تصویر جلوتر است و پیشدستانه به مخاطب میگوید که بترس یا نگران نشو، شاد باش، غمگین باش، دقت کن و... اینجا یک موزیک تخت داریم که کلیشهایترین ملودیهای ترس و غم را کنار هم قرار داده و در کل فیلم تکرار کرده است. این موزیک ضعیف، صدمه قابلتوجهی به ریتم فیلم زده است.