محمدحسین نظری، دانشجوی فلسفه:پیتر سینگر، نظریهپرداز معاصر استرالیایی، استاد اخلاق کاربردی و اخلاق زیستشناختی، چپگرایی داروینی است که از منظر یک سکولار فایدهگرا مباحث حوزه اخلاق را دنبال میکند. زیستشناسان و بهخصوص داروینیستهای یکی دو قرن اخیر، هرکدام به نحوی کوشیدند اصول اخلاقی را بدون توجه به ساحتهای مختلف وجود انسان، صرفا از اصول زیستشناختی استنتاج کنند، اما کمتر موفق شدند چیز قابل قبولی عرضه کنند. بهرغم وجود برخی اشکالها و ابهامها، سینگر توانست به نحو مطلوبی از اصول زیستشناسی و نظریه تکامل برای توسعه دایره اخلاق استفاده کند. سینگر اگرچه مانند داروین به تکامل زیستشناختی و انتخاب طبیعی قائل است، اما برخلاف او اعتقاد دارد که انتخاب طبیعی در سطح ژن و نه در سطح گونه اتفاق میافتد. بدین ترتیب که افرادی دارای ژن اخلاقی مثلا فداکاری، این ژن را در فرزندان خود به ارث میگذارند و فرزندان او نیز به همین نحو تا مادامی که تاریخ جریان دارد. بهطور طبیعی رفتارهای فداکارانه خطراتی برای فاعل آن به همراه دارد و حتی ممکن است بر اثر چنین رفتاری ازبین برود. با این حساب قاعدتا شانس بقا برای افرادی با ژن خودخواهی بیشتر است و بهمرور و با گذشت چندین نسل نباید چیزی از آن صفت اخلاقی مثل فداکاری باقی بماند. اما سینگر معتقد است اگرچه صاحبان این ژنها بیشتر در معرض خطر هستند، اما چون انتخاب طبیعی در نوع ژن اتفاق میافتد و نه فرد ژن، فداکاری همچنان باقی میماند. بنابراین از نظر سینگر اخلاق، ریشه در طبیعت زیستشناختی انسان دارد که از زمانهای بسیار دور وجود داشته و بر اثر وراثت انتقال یافته است.
با این همه، به اعتقاد سینگر «واقعیتهای زیستشناختی و ژنتیکی درخصوص نحوه عملکرد مراکز عاطفی و رفتارهای دیگرخواهانه و هیچ نوع دیگری از واقعیتها، نمیتوانند دلایلی برای عمل فراهم کنند یا مفروضات اخلاقی در طبیعت زیستشناختی ما را کشف کنند؛ زیرا این مفروضات نمیتوانند توسط تحقیقات علمی کشف شوند.» درواقع زیستشناسی به مثابه یک علم، تنها میتواند در دایره هستها دخالت کند درحالیکه اخلاق جایگاه بایدها و نبایدها است. سینگر معتقد است که واقعیتهای زیستشناسی به خودی خود هیچ تجویزی ندارند و این فرد انسانی است که انتخاب میکند کدام عمل درست و کدام عمل نادرست است.
از اینجا معلوم میشود که اخلاق عام نزد پیتر سینگر دو مبنا دارد؛ یکی مبنای زیستشناختی که اجمالا از نظر گذراندیم و دیگری مبنای عقلانی که در ادامه به آن اشاره میشود. به نظر سینگر انسان دارای قویترین قوه استدلالورزی در میان جانوران است که از قضا عامل جدی در شکلگیری اخلاق است.
به اعتقاد او انسان حیوان اجتماعی است و بخشی از نظام اخلاقی او در بستر رفتارهای متقابل شکل میگیرد. انسان چون قوه عاقله و قدرت استدلالورزی دارد، همدلی را از فریبکاری تشخیص میدهد و براساس این تشخیص، دوستی یا دشمنی درپیش میگیرد. همین وجود قوه عقل و قدرت استدلالورزی باعث شد تا بهمرور خصوصیات ژنتیکی مثل فداکاری و دیگرگرایی و خیرخواهی و... به یک نظام اخلاقی تبدیل شود. البته به اعتقاد سینگر سنتها و رسمهای قبیلهای صورت بدوی یک نظام اخلاقی است که خود حاکی از تاثیر قدرت استدلالورزی در شکلگیری اخلاق است. هرچه استدلالورزی قویتر شد نظامهای اخلاقی پیشرفتهتری شکل گرفت و بعد از این هم در یک رابطه دوطرفه میان ژنهای اخلاقی و قدرت استدلالورزی، هرچه قوه عاقله باعث تحقق پتانسیلهای زیستشناختی شود، درنتیجه نظام زیستی تکاملی، افراد با قدرت استدلال بیشتر را انتخاب و حفظ میکند و بهتدریج این نسل انسانهای با قدرت بالای استدلالورزی است که بر سایر انواع تفوق مییابد. به نظر سینگر تفکر اخلاقی از طریق ژن به نسلهای آینده منتقل میشود و بر این اساس هرچقدر در قوی شدن تفکر اخلاقی بیشتر تلاش کنیم میتوانیم انتظار داشته باشیم که در آینده نسل اخلاقیتری داشته باشیم.
او البته تذکر میدهد برای آنکه قویتر شدن استدلالورزی در مسیر آینده منجر به تصمیمات غیراخلاقی نشود، باید اصل بیطرفی را در داوریهای اخلاقی مراعات کنیم. در غیر اینصورت داوریهای اخلاقی بهجای آنکه منجر به بسط دایره اخلاق و دیگرخواهی شوند، در مقابله با اخلاق و در جهت تامین امیال شخصی قرار میگیرند. به اعتقاد سینگر اصل بیطرفی عبارت از این است که متعلقهای رفتار خود را از لحاظ ارزشی بر یکدیگر ترجیح ندهیم و دایره این متعلقها موجودات حساس است. موجود حساس موجودی است که درد و رنج را حس میکند و میان رفتارهایی که با او میشود تمایز میگذارد و بهخاطر عواقب این رفتارها، یکی را بر دیگری ترجیح میدهد و بر این اساس، گیاهان خارج از دایره اخلاق عام سینگر قرار میگیرند. به نظر سینگر، ترجیح دادن نجات انسانی که درحال درد کشیدن است با حیوان درحال درد کشیدن، یک داوری غیراخلاقی است. چون هیچ معیار بیطرفانهای برای چنین ترجیحی وجود ندارد. بنابراین «انتهای دایره اخلاق از نظر سینگر تا آنجایی است که منافع همه موجودات حساس به حساب آمده باشد.»
همچنین در نظریه اخلاقی پیتر سینگر، انسان محکوم به عمل براساس اقتضائات عواطف مبتنیبر ژنتیک نیست. به این معنی که از نظر او به وسیله قوه عقل و استدلالورزی میتوان به احکام ژنتیکی اقتضائات زیستشناختی انسان عمل نکرد. مثلا بر مبنای اقتضائات زیستشناختی، انسان مایل است که پیش از هرچیز میل به بقای خود و خویشاوندان خود را تامین کند، اما قانون سقط جنین نشان میدهد که قدرت استدلالورزی میتواند بر عواطف مبتنیبر اقتضائات ژنتیکی غلبه کند. یعنی درحالیکه مبتنیبر قاعده اصالت بقا، انسان نباید مانع تولد فرزند بشود، اما تاثیر استدلالهای عقلی باعث شده تا دست به چنین کاری بزند. البته به نظر سینگر چیزی که باعث میشود انسان احکام صادره از قوه استدلالورزی را بر امیال و عواطف ناشی از طبیعت زیستشناسی خود ترجیح دهد، میل انسان به «رفع ناسازگاری» است؛ به این معنی که ما از طریق استدلالورزی به یک دیدگاه و اصل عینی میرسیم که اگر اعمال ما با آن ناسازگار باشد، ناراحت میشویم و یک میل درونی ما را به حل این تعارض و ناسازگاری تشویق میکند. با این حال سینگر میپذیرد که همه انسانها درصدد رفع این ناسازگاری برنمیآیند و دلیل آن را ریاکاری میداند؛ به این معنی که برخی افراد برای خود قواعدی دارند و تلاش میکنند خود را با آن قواعد شخصی سازگار کنند، درنتیجه عمل بر طبق قواعد و اصول عقلانی عینی، اولویت آنها نیست که ناسازگاری یک رفتار با آن اصل عمومی برایش مساله ایجاد کند.
لذا به نظر میرسد اخلاق در نزد پیتر سینگر، برآیند تاثیر واقعیتهای زیستشناختی و قدرت استدلالورزی انسان است که درنهایت با مراعات اصل برابری و اصل بیطرفی که یکی ناظر به متعلق رفتارهای اخلاقی و دیگری ناظر به فاعل اخلاقی است، میتواند دایره اخلاق را به نحو مطلوبی توسعه دهد.