مریم حنطه زاده، خبرنگار:«ما هم جنگیدیم» روایتهایی از زنان روستای ملارد است؛ روستایی که در سالهای جنگ، گاهی زنانش دو شیفته، شبوروز پای تنور نشستهاند تا سفره رزمندگان خالی از نان نماند! پیشتر، کتاب «نان سالهای جنگ» هم توسط انتشارات راهیار، از خاطرات زنان روستای صدخروی سبزوار در پشتیبانی جنگ منتشر شده بود. موضوع و سوژههای هر دو کتاب، از آن مواردی است که بسیارکم به آنها پرداختهشده؛ خود «پشتیبانی جنگ» هنوز حرفهای ناگفته زیادی دارد، چه رسد به آنکه خاطرات مربوط به «زنان جهادگر»، آن هم در دل یک «روستا» باشد!
بعد از این همه سال، نوشتن از نان پختن و ماست درست کردن و بافتنی کردن برای جبهه، کار بسیار سختی است. معمولا بیشتر خاطرات راویان، یا جزئیاتش کمرنگ شده یا رنگ تکرار گرفته است. بیزمانی و پراکندگی موضوعاتی که از دل مصاحبهها بیرون میآید هم، بیرون کشیدن جان خاطرات و بههم وصلکردنشان را، آنطور که برای مخاطب جذاب بوده و حرفی نو داشته باشد، بسیار دشوار میکند. نرجس توکلیلشکاجانی، نویسنده این کتاب هم در مقدمه، به چنین مشکلاتی اشاره میکند و مینویسد که اولین تلاشش در تنظیم مطالب کتاب، ناموفق از آب درآمده است، اما بعد، چندسال با این روایتها زیسته و مرورشان کرده تا آنکه انگار خود راویها در ذهنش شروع به روایت کردهاند و کمکم، مطالب روی کاغذ نظم گرفتهاند.
برخلاف نان سالهای جنگ، در ما هم جنگیدیم، از خود زنان و بچهها و همسرانشان، بیشتر از نان و ماستهایشان سخن گفته شده است. روایتها پارهپاره نیستند و توانستهاند یک جهان زنانه زیبا بسازند. درواقع با قدمی رو به جلو، بهجای سوژگی «پشتیبانی جنگ»، این زندگی و شخصیت خود زنان جهادگر است که نگاه مخاطب را به دنبال خودش میکشاند. صمیمیت قلم نویسنده هم موجب میشود تا خواننده کتاب غریبگی نکند؛ همراه زنان روستا شود، توی خانههایشان سرک بکشد و به تماشای ایثار و جهاد در جایجای زندگیشان بنشیند. به نظر میرسد اینبار اندازهها واقعا درست هستند و پای تنور نشستنهای نویسنده نتیجه داده است؛ روایتها خوب پختهاند!
کوچهباغ خاطرات
در «ما هم جنگیدیم»، روایتهای کتاب و اصلا موقعیت راویها، حرفهای زیادی دارند. میتوان پای خاطرات نشست و صدها حرف و نکته ناگفته درباره جنگ و حضور اجتماعی زنان بیرون کشید. جالب است که نقطه شروع این روایتها، نه آغاز جنگ، که سال ۴۲ و آغاز حرکت امام(ره) است؛ سالی که شمسیخانم تصمیم گرفت تا در خانه خودشان برای بچهها کلاس قرآن بگذارد و با زنان همسایه جلسات قرآن تشکیل دهد. این جمع زنانه و همه آن بچههایی که شمسیخانم از کودکی دلشان را به دین و قرآن پیوند زده بود، مانند چشمهای بودند که با اولین بارقههای نهضت، از روحیه انقلابی و عشق به امام پر شد تا اولبار، این زنان باشند که سکوت روستا را میشکنند و تظاهرات میکنند. چشمهای که جوشید تا در سالهای سخت جنگ، پسران ملارد سرباز و زنانش نانآور جبهه باشند. چشمهای که تا امروز جاری مانده و پرچم انقلاب را در ملارد بالا نگه داشته است.
با اینکه تیتروار گفتن این حرفها، ساده و حتی تکراری شده است، اما نوشتن درباره قصههای ناشنیده انسانهای انقلاب، اصلا ساده نیست. من اما، بعد از خواندن کتاب و قدمزدن میان کوچهباغ خاطراتش، بعد از شناختن شمسیخانم و چشمبهراه بشیر ماندنش، بعد از دیدن گم شدن اکبرآقا در پیچوخمهای زندگی روزمره ما، بعد از دیدن زنانی که بچههای بزرگشان را راهی جبهه میکردند و با کوچکترهایشان میرفتند پای کار جهاد و بعد از دیدن بچههایی که وسط کارهای جهاد قد کشیدند و امروز خودشان میداندار این عرصه شدهاند؛ عاقبت جلوی قاب عکس «منیرخانم» ایستادم تا درباره چهره ناشناخته «زن انقلاب اسلامی» چیزی بنویسم.
قابهای تنگ ما
«منیر زاهدپناه» دختر پرشور جهادگر ملاردی، یکی از راویان کتاب «ما هم جنگیدیم» است؛ اصلا داستان با کتکخوردنها و کوتاهنیامدنهای او شروع میشود، با شوخیها و پایکاربودنش ادامه پیدا میکند، معشوق میشود، عاشق میشود و مثل خیلی دخترهای زمانه خودش، بیسروصدا شهیدش را بدرقه میکند. منیرخانم را اما قبلتر از این کتاب، من و شما نه به اینها، بلکه احتمالا با یک عکس معروف میشناسیم: قاب عکسی که بهتر است قصهاش را از زبان خود او بخوانیم: «سال ۶۳ چهل تا خانم دور هم جمع شدیم و به استادیوم شیرودی رفتیم برای مانور نظامی. نمیدانم چه شد که عکاس از بین آنهمه خانم بسیجی اسلحهبهدست، مرا برای لنز دوربینش انتخاب کرد. همین عکس هم در صفحه اول مجله «زن روز» چاپ شد و از قضا افتاد دست کسی که نباید میافتاد: پدرم!
سر همین، یکدست کتک مفصّل ازش خوردم! همان زمانها چند نفر از منافقین توی ملارد دستگیر شده بودند و پدر که سواد درستوحسابی نداشت، فکر میکرد حتما من هم منافق شدهام که عکسم چاپ شده توی مجله! عکسم دیگر جهانی شده بود، هر روز قبل از سریال «اوشین» و در تیتراژ برنامه «تصویر زندگی»، عکسم میآمد روی صفحه تلویزیون؛ برای همین هم بهمان تلفن میزدند. عکسم را تمامصفحه در کتاب اجتماعی پنجم ابتدایی هم زده بودند، بعد هم که دیگر پوستر و بنرش کردند!»
داستان این عکس وقتی کنار روایتهای دیگر کتاب قرار میگیرد، تمثیلی میشود از نسبت واقعیت متکثر زندگی زنان انقلابی، با تصویرهای کلیشهای و محدودی که ما از آنها نشان دادهایم. اینکه حتی پس از تمام شدن جنگ و زمانه تبلیغات نظامی، هنوز هم «حضور زنان در جنگ» را با تصویر زنی با اسلحه نشان میدهیم، یعنی همچنان نتوانستهایم «دختر و زن جهادگر بودن» را درست روایت کنیم. هنوز هم چشممان را بر تجربیات مختلف از جهاد زنان در نقشها و عرصههای گوناگون بستهایم. هشتسال تلاش پای تنور، حمل فرغونهای نون و ماست و شیر، امدادگری، روحیه دادن به خانواده شهدا و بهجان خریدن مخالفتها و کنایههایی که برای «منیر جوان» سخت بوده را پاک کرده و فقط یک لحظه حضورش در مانوری تبلیغاتی، آن هم با اسلحه بدون فشنگ را قاب کردهایم.
«ما هم جنگیدیم» بعد از سیسال، روایتهایی را زنده میکند که میتوانست سالها پیش قصه کتابهای بچه مدرسهایها شود و برای ما بگوید که تا وقتی مقصد، رشد الهی انسانی و اجتماعی است؛ روحیه جهادی میتواند در قالب نقشها و ماموریتهای مختلف، در بلندکردن بارهای بزرگ و کوچک برزمینمانده جامعه، در وجود هر زن و دختر مسلمان رشد کند، جاری شود و «معجزه انقلاب اسلامی»* را تکرار کند.
*امام خمینی(ره): «اگر فایدهای از این جمهوریاسلامی نداشتیم الا همین حضور ملت به همه قشرهایش در صحنه و نظارت همه قشرها در امور همه، این یک معجزهای است که جای دیگر من گمان ندارم تحقق پیدا کرده باشد و این، یک هدیه الهی است.»