درباره هوشنگ ابتهاج (ه‍ . ا. سایه) شاعر بلندآوازه که آثار او بخش جدانشدنی از حافظه یک قرن گذشته ایران است
شعرو بایددرفضای ایران گفت. درفضایی که اگر گردوخاک هم بلند می‌شه انگار گردوخاک زمان سعدی و حافظه!
  • ۱۴۰۱-۰۵-۲۰ - ۰۱:۴۰
  • 20
درباره هوشنگ ابتهاج (ه‍ . ا. سایه) شاعر بلندآوازه که آثار او بخش جدانشدنی از حافظه یک قرن گذشته ایران است
برد به خورشید مرا
برد به خورشید مرا

آفتابی که همیشه می‌تابد

سیدمهدی موسوی‌تبار، خبرنگارگروه فرهنگ: «اینجا که نمیشه شعر گفت. شعرو باید در ایران گفت؛ در اون آب و خاک و برای اون مردم...» این جمله را هوشنگ ابتهاج در آلمان و در پاسخ به دوستی گفته که از ایران با او تماس گرفته و از شعرهای تازه پرسیده است و بعد ادامه داده که «شعرو باید در فضای ایران گفت. در فضایی که اگر گردوخاک هم بلند می‌شه انگار گردوخاک زمان سعدی و حافظه!» همین دو جمله اگر بماند برای آیندگان و درک شود برای معاصران، تابلوی خوبی است برای شناخت نگاه جناب سایه (دست خودمان نیست، اصلا نمی‌توانیم لفظ مرحوم را برایش استفاده کنیم) به شعر و زبان فارسی. زبانی که او به‌درستی شناخته بود و قله‌هایش را خوانده و فتح کرده بود و با لحنی امروزی درآمیخت که برآمده از تحلیل صحیح از زمانه‌اش بود. متاثر از حافظ؟ متاثر از نیما؟ تاثیرگرفته از شهریار؟ جواب، هرکدام باشد یا اصلا همه آنها هم باشد تغییری در جایگاه ابتهاج و زبان خاص خودش ایجاد نمی‌کند.  زبان او مختص خودش بود. حرفش مهم بوده یا شعرش؟ قافیه چه جایگاهی داشته در سروده‌های او؟ خودش این‌طور پاسخ داده که «من تا امروز که پهلوی شما نشستم اسیر بافت شعر و قافیه و این حرف‌ها نشدم. ول می‌کنم شعرو اگه نتونم حرف خودمو بزنم. گور بابای شعر!» واقعا شاعری مانند سایه می‌تواند بگوید گور بابای شعر؟ او پرده دیگری را کنار می‌زند. اویی که عاشق زبان فارسی است و اعتراف می‌کند با همه وجودش زیبایی و شکوه و فاخر بودن این زبان را حس می‌کند. جواب او به شخصی که گفته بود از شعر سایه بیشتر از شعر حافظ لذت می‌برد، شنیدنی است و بازگوکننده نگاه بدون تعارفش به حافظ و فراتر از آن، شناخت دقیقش از آن زبان و دنیایش است: «حق دارین، چون سطح شعر من از سطح شعر حافظ خیلی پایین‌تره و در حد فهم شماهاست» و بعد قسم می‌خورد که تعارف نکرده و اعتقادش را گفته است. «در شعر سایه همیشه امید هست، آن هم در زمانه‌ای که
هیچ‌ جای امید نبوده، اما او همیشه به امید وفادار بوده است.» این را یلدا دخترش گفته و درست هم گفته است. امید یک جوان هم نه، امید کسی که نزدیک به صدسال عمر کرده و به قول خودش از زندگی راضی بوده است و دردش را پنهان کرده در دلش و اجازه ورود به شعرش را نداده است: «همه میگن که فلانی چه آدم خوشبینیه، همیشه امید تو شعرش هست ولی اون دردو که در من هست، هیچ‌کس نمی‌بینه... علتش اینه که من عاجزم دردو تو شعرم نشون بدم.» بهترین شاعران از نگاه سایه؟ پاسخش را بی‌قید و بند می‌گوید: «شهریار، نیما، بهار.» و بهترین غزلش را خودش انتخاب کرده است: «هوای آمدنت دیشبم به سر می‌زد» واژه‌ها را می‌شناسد و معنای بهترین را. می‌داند که ابتهاج است و حرف‌هایش سند می‌شود برای معاصر و آینده. عاشق شعر است و خودش این را بلند گفته است و حسادت هم نکرده: «همیشه برخورد من با شعر عاشقانه بوده. به همه چیزهایی که برای من ارزش داره قسم که حتی یه‌بار هم پیش نیومده حسد که هیچ، حسرت ببرم چرا دیگری اون شعر قشنگو ساخته و من نساختم...» سایه و شهریار؟ وقتی سایه همه غزل‌های شهریار را حفظ بوده و شهریار هم او را «شعرشناس درجه یک» معرفی می‌کند، مشخص است که نتیجه این معاشرت و همنشینی چه می‌شود. همین مجالست را می‌توان در شعرهای ابتهاج دید و نشانه‌هایی از شعرهای شهریار را هم. هرچند غزل‌های سایه «نو»تر است و ساختار غزلیات شهریار محکم‌تر. «در سرتاسر تاریخ غزل ما، غزل شهریار بی‌نظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلا ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم.» دقت کنیم که این جمله را هوشنگ ابتهاج می‌گوید. کسی که به تعبیر محمدعلی بهمنی پلی ساخت برای غزل جدید اما خودش از آن عبور نکرد و شاعرانی مانند خود بهمنی و منزوی از روی آن عبور کردند. دو نفر که سال‌ها و هر روز با هم بوده‌اند، بدیهی است که اثر می‌گذارند روی هم و این جدا از رابطه شاگردی و استادی است. سایه، شهریار را شاعری جهانی می‌داند و البته مشروطش می‌کند و بعد او را بالاتر از پابلو نرودا و ناظم حکمت می‌داند. ابتهاج واژه را می‌شناخت و شعر را بیشتر و بهتر. خاطره سیمین بهبهانی نمونه جذابی برای تایید این مدعاست. بهبهانی تعریف کرده که من شعر «هزار امید مرا هست و هر هزارتویی» را گفته بودم و سایه پیشنهاد داد که جای دو کلمه را تغییر بدهم و تغییر دادم و شد «مرا هزار امید است و هر هزار تویی» و از دیده شدن بهتر کلمه «امید» و «هزار» گفته بود. زبان فارسی برای سایه اهمیت داشت و این را می‌توان در «حافظ به سعی سایه» دید. همنشینی استاد شفیعی‌کدکنی با سایه و بررسی مجدد دیوان حافظ و خاطرات و نقل‌قول‌های استاد کدکنی، همه و همه از شاعری می‌گویند که صرفا گوینده ابیات موزون نبود و ذات شعر و هویت عشق را شناخته بود. برای «ارغوان» افتاده در گوشه حیاط می‌سراید و چنان می‌سراید که ارغوان را به شخصیتی جذاب در ادبیات و شعر امروزمان تبدیل می‌کند.  اصلا هنرمند همین است و حضور و اثرگذاری‌اش محدود به دوران حیاتش نمی‌شود. احتمالا در روزها و ماه‌های آینده، کتاب‌ها و شعرهای بیشتری از او خریده و خوانده شود و البته که پس از خوابیدن این فضا، مخاطبان واقعی‌اش می‌دانند چه بهره‌ای از گنجینه باقی‌مانده او ببرند. گنجینه‌ای که از رودکی و فردوسی تا نیما و شهریار در آن هست و نه موریانه و نه توفانی آن را نابود نخواهد کرد. سایه ابتهاج تا همیشه روی سر شعر ما خواهد ماند، همان‌طور که روی سر زبان فارسی.

نامه‌ای به سایه

سیدمحمد طباطبایی، روزنامه‌نگار و نویسنده: شاید مهرماه سال ۹۹ بود. تولد جناب عبدالوهاب شهیدی. آرام در گوشم گفت: امروز تولد شجریان هم است، حالش چطور است؟ گفتم خوب نیست. اشکی در گوشه چشمش آمد و درباره شجریان گفت:
این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف / می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش
و حالا، امروز، بیستم مردادماه سال یک، بسیاری دیگر و من درکنار آن بسیاری دیگر به این شعر فکر می‌کنیم و رفتنِ سایه.
بله، این نامه‌ای به شماست آقای شاعر، آقای انسان. آقای سایه. نامه‌ای از فردای سفر. نامه از جانب کسی که ماه‌ها برای نوشتن کتاب «هفت نامه به مرتضی کیوان» درباره شما و حلقه ادبی‌تان واکاوی کرد. همان حلقه‌ای که مرتضی کیوان را داشت و سیاوش کسرایی را و احمد شاملو را و پوری سلطانی را و تعدادی دیگر که گذرا به شما می‌پیوستند؛ شاهرخ مسکوب، نجف دریابندری و دیگرانی که حالا هیچ کدام‌شان نیستند. راستش را بخواهید آقای سایه، به گمانم شما برخلاف ما که اندوه سفرتان را بر دوش گرفته‌ایم، از این سفر خرسند باشید. عمرتان با برکت بود و با عزت، مگر آدمی چه می‌خواهد؟ سختی کشیدید مثل بسیاری دیگر، مثل مردم. اما از زندگی ناراضی نبودید آنطور که بسیاری ناراضی‌اند. شما طولانی و باعزت و موثر زندگی کردید. اندوه ما بیشتر برای خودمان است که دیگر تصویری تازه از شعرخوانی سایه نمی‌بینیم. اما شما چرا از این سفر خوشحال نباشید؟ حالا دوباره به آلمای زیبایِ خود پیوستید و چه بهتر از این برای شما؟ حالا شما چقدر خوشحال هستید از دیدار دوباره مرتضی کیوان بعد از 68 سال و چقدر خوشحال است مرتضی کیوان از دیدار شما بعد از 68 سال. حالا دوباره می‌توانید با شاملو و سیاوش کسرایی و کیوان بنشینید و پوری خانم هم بشود گل محفل‌تان. شاملو مثل همیشه مجلس را دست بگیرد، شعر بخواند، شما بگویید شاملو فقط شاعر خوبی نیست، شعر هم خوب می‌خواند. بعد برای مرتضی از خاطرات شب اعدامش بگویید، همان شبی که در مهرماه سال بد، سال 33، پهلوی‌ که حالا برای ما داعیه دموکراسی دارد، نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار خوب آن روزها، مرتضی کیوان را تیرباران کرد. از روزهای تلخ بدون رفیق ماندن بگویید. از سال‌هایی بگویید که همیشه قاب عکس مرتضی را بر دیوار نگاه داشتید و به یاد او گریستید. بعد شعری که برای او سرودید را بخوانید:
کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد
کیوان ستاره شد
تا شب‌گرفتگان
راه سپید را بشناسند
می‌بینید آقای سایه، مثل همیشه، اینجا هم باز اسم مرتضی کیوان آمد و کلمه‌ها نشستند دور او. مثل همان روزی که نکوداشت پوری‌خانم بود و شما به‌جای سخن گفتن از پوری، هنگام سخنرانی از مرتضی گفتید و گاهی هم اشک ریختید و گفتید چه کنم، داغ مرتضی برایم همیشه تازه است. می‌دانم، شما نمی‌گویید، اما پوری‌خانم در حلقه این روزهایتان می‌گوید از روزهایی که از زندان پهلوی آزاد شده بود هیچ‌کس جز سایه که شما بودید و هستید، کنار او نبود. همان روزهایی که هوای رفیق‌تان، هوای همسر رفیق‌تان را داشتید، هوای پوری سلطانی را داشتید در آن روزهای اندوهِ سال بد. از بس که شما رفیق بودید، از بس که شما احساس داشتید، احساس رفاقت. از بس که شما تعهد داشتید؛ تعهد آدم بودن. چرا ناراحت باشید از این سفر، وقتی قرار است محمدرضا شجریان با «ایران ای سرای امید» به استقبال‌تان بیاید. همان که شما سرودید و او خواند. همان که وقتی در زندان بودید از بلندگوی زندان پخش شد و شما فقط آه کشیدید از اینکه شاعر سرود امید و آزادی و ایران در زندان بود. شاید شجریان این‌بار برای شما ربنا را اختصاصی و زنده اجرا کند و شما که این دنیا با شنیدنش جان می‌گرفتید، آنجا هم جان بگیرید از ربنا و صدای عالیجناب شجریان.
آقای سایه، گویا وصیت کرده‌اید در زیر درخت ارغوان به خاک سپرده شوید، در همان خانه‌ای که بعدتر شد اداره دولتی و حالا در تصاحب یکی از ارگان‌هاست. اینطور اگر شود که چه خوب. اما چه فرق می‌کند؟ شما با محل به خاک سپرده شدن‌تان به ما نزدیک و از ما دور نمی‌شوید. شما با شعرهای‌تان همیشه در نزدیک‌ترین فاصله از ما ایستاده‌اید. خودتان برای گور مرتضی که شد بوستان سرودید:
خاک گور تو سروستان شد
ای عزیز دل من، تو کدامین سروی؟
حالا، هر کجا که شما به تن به خاک بدهید همان‌جا ارغوان می‌روید و سبز می‌شود و سایه می‌دهد. ارغوان یک درخت نیست، نگاه مهربان شماست، شعر شماست. نوروز سال 1381 بود شاید، از هادی خانیکی که شما را بسیار دوست می‌دارد و شما هم او را بسیار دوست می‌داشتید، دیوان حافظ به تصحیح شما را به‌عنوان عیدی دریافت کردم؛ «حافظ به سعی سایه». شما خودتان فکر کنید، حافظ و سایه را یکجا، در یک کتاب داشته باشی، کدام سرمایه بالاتر از این؟
آقای سایه، دیروز و امروز رسانه‌ها و بسیار بیشتر، شبکه‌های اجتماعی پُر شده است از فیلم و عکس و شعرهای شما. یکی نوشته «سایه شعر رفت»، یکی نوشته «سایه به دیدار شهریار رفت»، یکی نوشته: «سایه با ارغوان رفت»، یکی نوشته: «حافظ زمانه پر کشید»، یکی نوشته: «ارغوان می‌گوید سایه‌ام را می‌خواهم»، تعدادی هم این شعر شما را منتشر کرده‌اند:
هر کجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمه خون می‌نوشد
کربلایی‌ست دلم.
راستش را بخواهید نه من می‌خواهم این نامه را تمام کنم و نه حرف‌ها را پایانی است. بله، این نامه پایان ندارد اما آه امان نمی‌دهد.

چون پری از عیب بری بود

عبدالجبار کاکایی، شاعر: شعر ابتهاج بیشتر برایم شنیدنی بود تا خواندنی. در اجرای نحو زبان گاهی آراسته و کلاسیک بود، گاهی خانقاهی و مولانایی. پیوستنش به اهالی موسیقی و اجرای کم‌نظیر حسین قوامی روی ملودی ماندگار همایون خرم که نخستین همکاری آنها بود قطعه‌ سرگشته را به گنجینه‌ هنر ایرانی افزود. قطعه‌ای که با نام تو‌ای پری کجایی، می‌شناسندش. «پری» تصنیف ابتهاج ریشه در فرهنگ عامه دارد، حتی به دوره‌های پیش از اسلام برمی‌گردد. این پری موجودی مذموم و از تبار جنیان نیست. دیوانه نمی‌کند اما از آن بهشت پنهان خبر دارد که تبعیدی آسمان‌هاست. همایون خرم نیز ملودی آن را در یک خلسه‌ عارفانه که محو قطرات باران بوده ساخته است و ‌حسین قوامی با عشق برای همسرش خوانده و این گروه بخشی از میراث فرهنگی کشور ما شدند.
اما ابتهاج ترانه‌ساز، تنها ساحتی از وجود چندبعدی مردی است که در سایه با رفتاری متعادل در دو نظام سیاسی متفاوت بی‌حواشی رایج زندگی کرد و پایبند اعتقادات و اصول خودش ماند. ابتهاج در تحول غزل نیز راه میانه را برگزید تا معیاری باشد برای سنت‌زدگی نسلی و تجددطلبی نسلی دیگر... .
حافظ سایه را که امروز باز کردم این غزل آمد:
آن یار کزو خانه‌ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
از دست منش اختر بد مهر بدر برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

شرم دارم پس از شما اینجا مانده باشم

محمد صالح‌علاء، شاعر و ترانه‌سرا: ساعتی پیش‌تر به من خبر دادند، ابتهاج نازنین‌مان، عازم عالم ناز شده‌اند، می‌دانید که من از نان‌آوران شبم. شاید به‌قول یاسپرس این تواتر است که دیشب همین هنگام، نامه‌ای برای او نویساندم؛ ابتهاج‌جان، لطفا نمیرید، اگر هم اراده کرده‌اید عازم عالم ناز شوید، خواهش می‌کنم یواش بمیرید تا من هم فرصت داشته باشم به شما برسم، شرم دارم پس از شما اینجا مانده باشم، زندگی تقصیر کسی نیست، اما دیگر برایم حوصله ماندن نمانده است. امشب خبر دادند او هم عازم خواب خوش شده، چه خوب است که شب است، واقعیت تاریکی را من روی شب کشیده‌ام تا ستاره‌هایی مانند او دیده شوند، الان هم گرفتارم می‌روم گریه کنم و بی‌واژه شعر واهه‌جان را زمزمه کنم، تا تو بودی دست‌هایت بوی گل‌سرخ می‌دادند، حالا که نیستی گل‌های سرخ بوی دست‌های تو را می‌دهند.

آه از آن رفتگان بی‌برگشت...

افشین علاء، شاعر: غزل معاصر ایران در دو دهه‌ اخیر، سه چهره‌ شاخص و اثرگذار خود را از دست داد: حسین منزوی که در سال۸۳ با مرگی زودهنگام درگذشت، سیمین بهبهانی که در سال۹۳ در اوج بالندگی دیده از جهان فروبست و اینک هوشنگ ابتهاج که امروز در طلیعه‌ قرن پانزدهم به ابدیت پیوست. اگرچه غزل‌های این سه شاعر بزرگ در نگاه، مضمون و سیاق زبان، تفاوت‌های عمده‌ای با یکدیگر دارند، اما بعد از شهریار هر سه‌ این بزرگان را استوانه‌های غزل معاصر ایران می‌دانم. البته در دهه‌های اخیر غزل‌سرایان نامی دیگری نیز ظهور کرده‌اند و بر ذهن و زبان غزل‌سرایان معاصر تاثیر گذاشته‌اند، اما به باور من هیچ‌کدام نتوانستند به مرتبه‌ای نظیر جایگاه این سه شاعر فقید دست یابند. بدیهی‌ است برای اثبات درستی این ادعا لازم است به ویژگی‌ها و امتیازات غزل هر سه‌ این بزرگان اشاره شود. همین‌طور باید به خلأها و نقایصی که در آثار سایر غزل‌سرایان معاصر (البته در مقایسه با این سه شاعر بزرگ) به چشم می‌خورد نیز پرداخته شود. اما چون بهانه‌ این نوشتار، خبر درگذشت استاد هوشنگ ابتهاج است، پرداختن به آن را به فرصتی دیگر موکول می‌کنم و در این مجال اندک، فقدان پیر و پیشکسوت غزل معاصر ایران زنده‌یاد هوشنگ ابتهاج را به همه‌ ایرانیان، فارسی‌زبانان و دوست‌داران زبان و ادب گران‌سنگ فارسی تسلیت می‌گویم. امیدوارم غزل‌سرایان امروز با همت و تلاش و وسواس، بتوانند هرچه زودتر جای خالی آن بزرگوار و سایر پیشکسوتان صدرنشین را در صحن و سرای باشکوه اما داغدار غزل، پر کنند؛ هرچند جای خالی رفتگان بی‌برگشتی چون هوشنگ ابتهاج به‌آسانی پر نخواهد شد.

ارغوانی آزاده

علیرضا بهرامی، شاعر: امیرهوشنگ ابتهاج (سایه)، دست‌کم در سال‌های پایانی عمرش دیگر شاعری اسطوره‌ای با شخصیتی بس کاریزماتیک بود. آدم‌ها هم وقتی توصیف و جایگاه اسطوره‌ای می‌یابند، دیگر درباره‌شان راحت نمی‌شود حرف زد و نوشت. عرصه برای نگاه فنی و واقع‌بینانه تنگ می‌شود. اما من از طرفی نمی‌خواهم مانند برخی پیشکسوت‌های نوگرا در شعر، ابتهاج را شاعری متوسط ببینم و این‌گونه توصیفش کنم، صرفا به‌خاطر اینکه نوگرایی مشهودی نداشت، از طرفی هم نمی‌خواهم مانند آن خیل شیفتگانی باشم که در این چندساله، سایه را بیشتر به مدد طرح جلد شدن عکس او روی مجله‌های دگراندیشی شناخته‌اند که البته عمدتا ترفندی بود برای فروش بیشتر.  روز گرامیداشت مقام خبرنگار هم با آن تبریک‌های اعصاب‌‌خردکنش که مدام از مسئولیت روشنگری روزنامه‌نگاری می‌گویند، تازه سپری شده است؛ پس نه به‌عنوان یک روزنامه‌نگار و نه حتی پیش از آن، به‌عنوان یک شاعر بلکه به‌عنوان عضوی از این جامعه می‌خواهم حرف بزنم که تا چشم باز کرد، در مقطع راهنمایی و دبیرستان، بیش از 30 سال پیش، شعرها و داستان‌های از دهانش بزرگ‌تر را می‌خواند و از آن جمله، هوشنگ ابتهاج را؛ مثلا با نیمایی‌ها «زمین» یا غزل‌های «آینه در آینه».  به‌هرحال، وقتی فردی جایگاه اسطوره‌ای می‌یابد، عوامل مختلفی در کسب این ساحت برای او دخیلند؛ از متن نوشته‌ها و خلق آثار هنری‌اش گرفته تا مسائل فرامتنی در خود و پیرامونش. ولی قطعا یکی از ویژگی‌های بارز ابتهاج در این زمینه، خود شعرش بوده است. لازم نیست مانند محمدرضا شفیعی‌کدکنی که یک دهه پیش گفت: «شعر هیچ‌یک از معاصران زنده نمی‌تواند با شعر «سایه» رقابت کند»، غلبه‌ احساس‌مان را بروز دهیم، لازم هم نیست مانند پیشکسوتان نوگرایی چون ضیاء موحد، شعر ابتهاج را مورد عنایت قرار دهیم. واقعیت این است که شعر ابتهاج، مثلا غزل ابتهاج، رویکردهایی داشت که در دل مردم جای می‌گرفت. او طبعا در غزل، نوگرا نمی‌توانست باشد، وقتی سقف الگوی شعری‌‌اش محمدحسین شهریار بود اما نمی‌توانیم نبینیم که چگونه مفهوم‌های نویی را حتی در حوزه‌ اجتماعی عصر خود به عرصه‌ شعرش وارد کرده است. این ویژگی‌ها، از غزل او شعری ساخت که همه‌فهم بود، ارتباطات عاطفی مشترک را برمی‌انگیخت و درعین‌حال که یادآور آثار پیشینیانی چون حافظ بود، حس و حال و درواقع بیانی به‌روز هم داشت. این ترکیب، وضعیت ساده‌ای ایجاد می‌کرد که برقراری ارتباط را راحت‌تر می‌کرد. در همین سال‌های اخیر هم می‌توان گفت که غزل سایه موردتوجه جدی قرار می‌گرفت؛ هرچند کم‌کار بود. بااین‌حال، چون عاشقانه‌هایش بسیار احساسی بود و جامعه‌ ما هم مملو است از آدم‌های احساسی با عواطف عاشقانه که معمولا هم در وضعیت هجر به‌سر می‌برند، مدام بر محبوبیت ابتهاج افزوده می‌شد؛ زیرا همذات‌پنداری برقرار می‌کرد و بسیاری، او را راوی دردها و زخم‌های روح و دل‌شان می‌دانستند. این ارتباط وقتی قوی‌تر می‌شد که سایه در دایره‌ واژگانی‌اش که به ادبیات کهن بسیار تعلق و در آن ریشه داشت اما محاوره امروزی را هم جست‌وجو می‌کرد، دنیایی برای مخاطب امروزی ساخته بود که از یک‌سو او را با ایجاد غربت، مضطرب نمی‌کرد و از سویی هم تلاش داشت از ایجاد کسالت ناشی از کلیشه‌زدگی بپرهیزد. هوشنگ ابتهاج همین شیوه را هم البته از مسیر دیگری، در شعرهای نیمایی‌اش درپیش گرفته بود. نیمایی‌های او، از زبانی آرکائیک و لحن حماسی رایج در آن سال‌ها مدام فاصله می‌گرفت تا به زبان مردم روزگار نزدیک‌تر شود. درست است که گاهی از نظر مفهوم کاملا به اندیشه‌ نیما وفادار بود اما خیلی جاها هم سعی داشت که با پرداختن به مسائل اجتماعی، برخلاف غزل‌هایش که حرفی نو را در قالبی کهن می‌خواست بزند، حرف نو را در قالبی آزادتر و امروزی‌تر هم بیان کرده باشد.
اما خوب این همه‌ ماجرا برای دیده‌شدن و مقبول افتادن نبود. کیست که نداند در چند دهه از ادبیات این کشور، عضو یا دلداده به حزب توده بودن یا نبودن، سرنوشت و عیار ادبی نویسندگان و شاعران را تعیین می‌کرد و تغییر می‌داد. واقعا آیا اگر امثال ابتهاج به حزب توده متمایل نبودند یا وابستگی تشکیلاتی نداشتند، درنتیجه در دستگاه تبلیغاتی مجله‌های روشنفکری آن زمان قرار نمی‌گرفتند، به شهرتی که رسیدند، می‌رسیدند؟ شرایط به‌گونه‌ای است که تا سال‌های سال پس از آن نیز این چهره‌ها از حمایت جدی دوستان همفکر و هم‌نسل خود برخوردارند. این البته علاوه‌بر نوعی شانس تاریخی برای بسیاری از چهره‌های ادبی ماست که در زمانی از تاریخ به دنیا آمدند که بسیاری از مفهوم‌ها و عرصه‌ها هنوز بکر و دست‌نخورده بودند و طبعا این شانس برای آنان فراهم بود کارهایی انجام دهند که کمتر تجربه شده و کمتر رقیبی دارد؛ انگار که عضو تیم ملی هاکی می‌خواهی بشوی، در قیاس با کسی که عضو تیم ملی کشتی می‌خواهد بشود.
دیگر اینکه هوشنگ ابتهاج این شانس را هم داشت که زمانی در رادیو مسئولیت داشته باشد که گروهی از چهره‌های توانمند موسیقی به تولید اثر می‌پرداختند و آثار شایانی از رهگذر فعالیت آنان خلق شد. در آن زمان، رادیو رسانه‌ بلامنازع و بسیار فراگیر بود و طبعا انتخاب شدن مداوم شعرهای خود ابتهاج برای خوانده‌شدن توسط خوانندگان توانمند دوران، برای شعر او تبلیغ بزرگی به‌شمار می‌‌رفت. خدای متعال هم– شکرخدا– به او عمری بخشید که با وجود کم‌کاری‌اش، حضوری به‌نسبت طولانی را در عرصه ادبی و اجتماعی ایران برایش رقم زد. زمانی رسیده بود که وقتی درباره کتاب اولش صحبت می‌کرد، ماجرای 80-70 سال پیش بود و قطعا این استمرار، در سرنوشت هر شاعری– به شرط آنکه درونمایه لازم را هم داشته باشد– بسیار می‌تواند موثر باشد.
اینها همه در کنار هم معنا پیدا می‌کنند. نمی‌توان سرنوشت شاعری یک فرد را صرفا برمبنای شانس‌ها ارزیابی کرد. از طرفی هم نمی‌شود که بی‌ربط به این مولفه‌ها و عامل‌ها تفسیر و تحلیلش کرد. فراموش نکنیم که خود هوشنگ ابتهاج نمونه بارزی است از این منظر که شهرت و جایگاهش رفته‌رفته به دست آمد و همچون محمدرضا شجریان در یکی دو دهه پایانی عمرش بود که به قطبی برای عامه بدل شد. از اینها گذشته، هوشنگ ابتهاج با وجود آنکه حدود چهار دهه پایانی عمرش را بیشتر در خارج از کشور می‌گذراند، اما همیشه از طریق رسانه و ازجمله تلویزیون، سعی می‌کرد از احوال دنیا و جامعه خود باخبر باشد. او شاعری عافیت‌اندیش نبود و در خیلی مواقع‌ در بزنگاه‌ها و آوردگاه‌های سیاسی و اجتماعی کشورش، جای ایستادن و خط مرز خود را مشخص می‌کرد. فراموش نکنیم که حتی در برخی انتخابات سطح بالا، حضور و رای دادن او، یکی از عامل‌های پیروزی یک رقیب انتخاباتی توصیف شد، چون جماعتی را در پی خود به‌سمت صندوق‌های رای روانه کرد. موضع ضدامپریالیستی همیشگی او هم جالب‌توجه بود و موضع ضدصهیونیستی‌اش قابل تحسین. او این قابلیت را داشت که از درخت ارغوان یک مفهوم سیاسی عاشقانه بسازد و درعین‌حال همواره به‌نوعی آزادگی خود را حفظ کند و درواقع این خط‌مشی‌های کلی جریان‌های سیاسی نباشد که حرکت و رفتارهای شخصی او را هم آرایش می‌دهد.
در پایان چرا از این سخن نگوییم که سیما و صدای متناسب یک شاعر، بخشی از وجود و ماهیت هنری اوست که خوشبختانه سایه از آن به‌خوبی برخوردار بود. امیرهوشنگ ابتهاج تمامی ویژگی‌های یک شخصیت اسطوره‌ای را با خود داشت.

در بدرقه سایه و یادکردی از او

محمدامین اکبری، شاعر و پژوهشگر: هوشنگ ابتهاج، متخلص به سایه در شامگاه نوزدهم مرداد۱۴۰۱ در 94سالگی درگذشت. سایه از نسل اولین شاعران پس از نیما است، شاعری با طبعی تغزلی که پیشنهادهای نیما را پذیرفت و به‌قدری که صلاح می‌دید و مناسب می‌دانست در شعر خود به‌کار بست و همین امر سبب شد او را بیشتر به غزل‌های معتدل نوقدمایی‌اش بشناسند تا اشعاری که به اسلوب شعر نیمایی سرود، هرچند آن شعرها نیز از لحاظ نوآوری چندان پیشرو و ساختارشکن نیست و در حال‌وهوای همان غزل‌ها است. به هر رو ابتهاج را به غزل‌هایش می‌شناسیم؛ به غزل‌هایی که تمام شعردوستان حتما بیت یا ابیاتی از آن را در خاطر دارند و شاید حتی ندانند که این شعرها از او است. بعضی از این ابیات به‌واسطه علاقه‌ای که ابتهاج به شاعران بزرگ مانند حافظ و مولوی داشته و تاثیراتی که از آنها پذیرفته و از طرفی به‌جهت قدرت سرایش ابتهاج و اهمیتی که او به زبان می‌داده با شعر بزرگان کلاسیک ادبیات‌فارسی اشتباه می‌شود، به‌عنوان مثال کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند این بیت سایه از مولوی ا‌ست:‌ «مژده بده مژده بده یار پسندید مرا/ سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا». یکی دیگر از دلایلی که موجب شد شعر سایه بیش از شاعران هم‌نسل خود به میان مردم برود و سبب شهرت او و شعرش را فراهم کند، فعالیت‌های او در زمینه تصنیف‌سازی و همکاری او با آهنگسازان و خوانندگان شناخته‌شده است. ابتهاج از ابتدای دهه50 شمسی تا سال 56 سرپرست برنامه گل‌های رادیو بود و در اعتلا و بالندگی موسیقی سنتی نقش به‌سزایی داشت. او با تسلطی که بر ادبیات‌فارسی داشت و همچنین شم موسیقایی که همواره مورد تحسین خود موسیقی‌دانان بود جمعی از خوانندگان و آهنگسازان را رهبری کرد و محصول دوره‌ مدیریتی او قطعاتی ا‌ست که هنوز هم که هنوز است از برترین‌های موسیقی سنتی به‌ حساب می‌آیند. سایه را می‌توان از بنیانگذاران گروه چاووش دانست، گروهی که در گرماگرم انقلاب به سرپرستی محمدرضا لطفی، از دوستان نزدیک او، شروع به فعالیت کرد و تصنیف‌های انقلابی ماندگاری را به یادگار گذاشت که مشهورترینش تصنیف سپیده با صدای محمدرضا شجریان و شعر هوشنگ ابتهاج است، تصنیفی با این مطلع:‌ «ایران ای سرای امید.» علاوه‌بر این تصنیف مشهور و تصنیف «تو ای پری کجایی؟» که حاصل سال‌های پیش از انقلاب او در برنامه گل‌هاست و دیگر شعرهایی که او روی آن ملودی سروده و تقریبا تمامی‌شان مشهور شده‌اند بسیاری از غزل‌های او نیز به‌دلیل تناسبات لفظی و شناخت موسیقایی شاعر، توسط خوانندگان مختلف اجرا شد و مورد اقبال قرار گرفت، در این زمینه ابتهاج بعد از رهی معیری بی‌بدیل است و آثار ماندگار بسیاری از خود به‌‌یادگار گذاشته است. در این یادداشت که به بهانه درگذشت شاعر نوشته شده است، قصد ندارم تمام وجوه شخصیتی او و عرصه‌هایی را که در آن فعالیت کرده بررسی کنم که اگر بخواهیم چنین کنیم، بیش از اینها باید نوشت؛ از نقشی که او در تحول غزل داشته تا پژوهش‌های حافظ‌شناسانه‌اش که به تصحیحی تازه از دیوان حافظ با عنوان «حافظ به سعی سایه» منجر شده. تنها قصد داشتم از شاعری بزرگ یاد کنم و متذکر شوم که تا پیش از این اشتهار شاعری در حد و اندازه‌های سایه به‌واسطه فعالیت‌های موثر و اشعار زیبایش بود نه حواشی پیرامونی‌اش. متاسفانه امروزه که همه‌چیز از اصالت افتاده است حتی با شاعری چون او هم به شیوه‌ای سطحی برخورد می‌شود. در فضای مجازی بیش از هر شاعر دیگری شعر و صدای سایه است ولی دریغ از اینکه همین افرادی که دم از دوست‌داشتن او و شعرش می‌زنند کتابی از او را در کتابخانه‌شان داشته باشند یا اصلا نام یکی از این کتاب‌ها را بدانند. مدت‌هاست که اشعار سایه به‌درستی منتشر نمی‌شود و متاسفانه شاعری چنین حساس و دقیقه‌یاب به سلبریتی اینستاگرامی تبدیل شده و این خود یکی از نشانه‌های زوال فرهنگی‌ است، برداشت سطحی و عامه‌پسندانه از مقولات و مفاهیم عمیق. البته انتشار کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» در رواج‌یافتن این چهره عوام‌زده از سایه بسیار موثر بود. بگذریم. خدا ایشان را رحمت کند و به ما حوصله و فرصت خواندن و لذت بردن آثار او را بدهد.

سایه به سعی سایه

سجاد رشیدی‌پور، شاعر: صبح‌ها با صدای شجریان می‌رفتیم مدرسه. پدرم عاشق صدای شجریان بود و ما در ماشین هیچ موسیقی‌ای جز کاست‌های شجریان را گوش نمی‌دادیم حتی رادیو را؛ فقط و فقط شجریان بود که می‌خواند. آن روزهایی که شجریان هنوز مُد نشده بود و طرفدارنماهای فراوانی نداشت. خیلی بارها یادم هست که «ایران ‌ای سرای امید» توی ماشین پخش می‌شد از دم در خانه تا مدرسه.   یادم هست همان سال‌ها را که مادرم زیر لب «تو ‌ای پری کجایی» بنان را زمزمه می‌کرد. آن سال‌ها که با ذهن کودکانه‌ام فکر می‌کردم اینکه این تصنیف را شجریان خوانده و آن را بنان یعنی همه‌اش مال خود آنهاست. بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم چندضلعی شاعر و آهنگساز و خواننده و چند نفر دیگر است که یک تصنیف را می‌سازد. بعد رسیدم به یک نام مشترک؛ «هـ. الف. سایه» که خیلی کنجکاوی‌ام را هم برمی‌انگیخت؛ این حروف و این تخلص اعجاب‌برانگیز. بعدها که می‌شد راحت‌تر جست‌وجو کرد، تصویرش را هم دیده بودم. تصویر کاریزماتیک مردی که تازه نام اصلی‌اش را فهمیده بودم؛ امیرهوشنگ ابتهاج.  تصورم از آن تصویر کاریزماتیک با برداشتم از شعرهایش خیلی در تضاد بود. گمان می‌کردم «سایه» پیرمرد عصا قورت‌داده‌ خط‌کش به دستی است که خیلی نمی‌شود حرف خارج از قاعده با او زد اما فضای شعرهایی که از او می‌خواندم فضای یک گفت‌وگوی دوستانه‌ سرشار از صمیمیت و عاطفه با یک رفیق قدیمی بود. انگار کنار رفیقت نشسته باشی و به اندازه چند بیت بی‌هیچ تکلفی با او درددل کرده باشی. مثلا گفته باشی «روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید» و او گفته باشد «گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری» و تو در آخر این گفت‌وگو به خنده گفته باشی «من می‌شناسم این دل مجنون خویش را / پندش دگر مگوی که بی‌حاصل است این.» این تضاد پیش آمده برای من بعدها با دیدن فیلم‌های شعرخوانی و مصاحبه‌هایش از بین رفت. آن صمیمیت را حالا می‌شد در رفتار و گفتار سایه دید. آن بغض‌های ناگهان روی کلمات و نقاط عطف شعرها نشان از یک جان لطیف و روح عاطفه‌مند داشت. سایه حالا تجسم یک دریای زلال از عشق و عاطفه و لطافت بود برای من. بعدترها که بخت خواندن «پیر پرنیان‌اندیش» را پیدا کردم، دیدم چقدر سایه عزیز به شعرهایش نزدیک است و ایمان آوردم که آدم‌ها بیش از هر چیز به نوشته‌هایشان شبیه هستند، خصوصا شاعران. به گمانم هیچ‌کس جز نوشته‌های خود سایه نمی‌تواند سایه را تعریف کند. آنچه سایه را برجسته کرده بود، جدا از قوت شاعری‌اش، همین صداقت و سلامتی بود که سعی کرده بود در خود حفظ کند. من سایه را این‌گونه شناختم، قدم به قدم و شاید همین است که برای من و خیلی‌ها جایگاه ویژه‌ای دارد.
ای کاش آن فرصت مغتنم روی می‌داد و با دوست عزیزم دکتر حسین دهلوی افتخار همنشینی با سایه را پیدا می‌کردیم. دریغا که به حسرت بدل شد.

سایه نشان راه بود

سجاد سامانی، شاعر: صبح نوزدهم مرداد که روزم را آغاز کردم، به‌طریق مألوف در مسیر، نگاهی به شبکه‌ اجتماعی انداختم که پر شده بود از عکس سایه. به قول خودش: «خبر کوتاه بود»، سایه رفته بود. اینکه به ناگاه با چنین خبر تلخی مواجه بشوی معمولا تو را در دوراهی پذیرش و انکار جا می‌گذارد. اکنون که این کلمات را کنار هم می‌چینم نیز، گویی هنوز با واقعیت مواجه نشده‌ام؛ اما چه کنم که مرگ، گویی واقعی‌ترین اتفاق زندگی بشری است.
معمولا وقتی آدم مشهوری از جامعه کم می‌شود، مردم همدردی می‌کنند، همه‌جا پر می‌شود از تسلیت‌های شبیه به هم، عکس‌های طراحی‌شده، نوشته‌های تاثیرگذار و... . از عواطف و هیجانات توده‌وار اما اگر بگذریم، نبود هوشنگ ابتهاج و آدم‌های نادری که شکل او هستند، ضایعه‌بار است. ضایعه‌بار است از چند جهت که یکی از آنها را من اشاره می‌کنم. این روزها، دوران فست‌فودی شدن همه‌چیز است؛ از تربیت گرفته تا آموزش، از تفریح گرفته تا هنر. دوران جدید آن هم با کمک شبکه‌های اجتماعی ما را آدم‌هایی بار آورده که به‌دنبال ارضای آنی نیازهای متنوع‌مان هستیم. مثل گرسنه‌ای که فرصت و صبر جاآمدن یک غذای اصیل و درست را ندارد، با یکی دو تا دکمه، یک غذای فست‌فودی سفارش می‌دهد که سریع به دستش برسد و اتفاقا در برخورد اول، خوشمزه هم باشد. حالا بگذریم که چه خورده و چه بر سرش آورده. عصر، عصر تولید و مصرف است. تو اگر مولف باشی، اگر موسیقیدان باشی، وگر شاعر باشی، طبق منطق این عصر، باید تولید کنی. مخاطب پشت پنجره‌های گوشی منتظر اثر «جدید» و به‌روز توست. الگوریتم‌های شبکه‌های اجتماعی طوری طراحی شده‌اند که اگر هر روز نباشی، اگر هر هفته نباشی، اگر در معرض نمایش مداوم نباشی، مثل این است که نیستی. عمق، ماندن، تعمق، تامل، صبر در اولویت نیست. به مصرف برس وگرنه حذف می‌شوی. چنین منطقی، دامن هنر را هم گرفته است. این است که امروز ناگهان نام فلان خواننده را می‌شنویم و ماه‌ها با موسیقی‌های صرفا عامه‌پسندش سرگرم هستیم یا سال‌ها او را خواننده تاثیرگذار می‌پنداریم. مدل درآمدی تهیه‌کنندگان آن، این‌طور ایجاب می‌کند که هنرمند به‌مثابه یک جرقه، یک حباب، توخالی و بدون عمق بار بیاید، سریع و پشت‌سر هم تولید کند و به ناگاه یا به‌تدریج، «قدیمی» و دِمده شود. حالا این همه داستان ما نیست. اوضاع وقتی خطرناک‌تر می‌شود که بسیاری از آنها در این چرخه، ماندگار خواهند ماند شاید تا روزگار پیری. چرا؟ چون گویی آقابالاسر محبوب و مقبولی آن‌چنان‌که باید نیست، سنگ‌نشانی نیست که مردم هم آن را ببینند و بگویند: «بچه‌جان، اگر هنرمند فلانی است، اگر موسیقی فلان‌طور است، اینکه تو می‌نوازی چیست؟». نه اینکه انکار کنم وجود اساتید و سنگ‌نشان‌های عرصه‌های هنری را؛ نه! اما گاهی زورشان به زور عقبه توده‌وار هنر فست‌فودی نرسیده و نمی‌رسد. شعر اما داستانش جداست. در میان عرصه‌های مختلف هنری و حتی تمدنی، شعر در کشور ما سنگ‌نشان‌های عظیمی داشته که مثل نگهبانان قلعه‌‌های مستحکم، از آن محافظت می‌‌کردند. حافظ و سعدی، حافظه جمعی مردم ما را در شعر ساختند و پرورش دادند و مهم‌تر از آن، پرورش‌یافتگان مکتب آنها این ریسمان را تا امروز حفظ کردند. اگر افراطی قضاوت کنم، همین است که حتی شعر به شیوه‌های نیمایی و سپید، آن‌چنان‌که شایستگی داشت، در میان مردم مقبولیت پیدا نکرد. نگهبانان قدرتمند بودند. حفظ ریسمان اصالت در شعر تا به امروز باعث شد آنکه سکه تقلبی در بساطش داشت اول به دست مردم رسوا شود. مردم ما به ذات شاعرند، شاید همه ما دفترهای شعری داریم که پنهان کرده‌ایم و به اصطلاح «شعر حسابش نمی‌کنیم» چرا؟ چون اساسا شعر ساحتی دارد، همین‌طور الکی‌الکی نیست. این از کجا آمده؟ از سنگ‌بنایی که قرن‌ها گذاشته شده و ریسمانی که تا امروز حفظ شده. از حافظه جمعی مستحکمی که هنوز با همان اصول همراه است. از سایه‌ای از ریش‌‌سفیدانش که بر انتشار ادبی، حکمرانی می‌کند. رفتن سایه و امثال سایه که سنگ‌نشان‌های امروزی آن اصالت بودند، از این جهت ضایعه‌بار است. مهره‌های مستحکم ستون‌فقراتی که از قرن‌ها پیش مستحکم نگاه داشته شده، اگر بشکند، فردا شعر فست‌فودی راحت قد علم می‌کند. اگر سایه‌شان از شعر برداشته شود، سایه ابتذال بر آن نیز حکمفرما خواهد شد. یادمان نمی‌رود که در روزگاری، شهوت مدرن سرودن و مثلا امروزی بودن، بعضی را به اینجا رسانده بود سعدی را شاعر ندانند. البته که سایه زنده است و زندگی او در حافظه و تاریخ ماست.

تلفیقی از شکوه قدما و ظرافت امروز

محمدحسین نعمتی، شاعر: کاری که هوشنگ ابتهاج برای غزل معاصر کرد این بود که بین شکوه غزلی که در اشعار حافظ و سعدی است و آن ایده‌ای که نیما برای شعر نو آورد، پل می‌زند. یک نفر باید این ایده نو را در غزل ترجمه می‌کرد و به نظرم هوشنگ ابتهاج به‌خوبی از عهده این کار برآمد و پنجره‌هایی رو به غزل معاصر باز کرد، اگرچه این پل بعدها برای شاعران دیگر با طرزی دیگر کاربرد داشت. شاعرانی دیگر مانند حسین منزوی و محمدعلی بهمنی با عبور از این پل به گفتن غزل پرداختند. نیما در شعر نو نمونه‌هایی را به‌عنوان ایده‌های اولیه ارائه کرد که شاید همه‌چیزی که خود او برای شعر جدی آرزو می‌کرد، محقق نشد اما درمورد مرحوم ابتهاج باید گفت جسارت تغییر مرزهای غزل را داشت. جابه‌جا و اجرا کردن ایده نیما در غزل به نظرم یکی از کارهای بزرگی است که هوشنگ ابتهاج انجام داد. یعنی ما با یک غزلی مواجه هستیم که علاوه‌بر اینکه استحکام و شکوه غزل پیشینیان ما را یادآوری می‌کند اما لحن امروزی و دلنشینی دارد که می‌تواند عاطفه نسل جدید را تحت‌تاثیر قرار دهد. زیباشناسی غزل قدیم را با خود دارد، درحالی‌که ایده‌های جدیدی که مبتنی‌بر زبان امروز است و حرف زمان خود اوست، در خود دارد ولی جمع کردن این کار خیلی کار شگفتی بود. ابتهاج تلفیقی از لحن و زبان امروزی را توانست داشته باشد؛ یعنی تلفیق شکوه کلمات گذشتگان با لحن امروزی. وقتی می‌گوید «نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری»، یک لحن امروزی است که کلماتی در بافت قدیم هستند ولی لحن امروزی را تداعی می‌کنند؛ یا اینکه اگر جایی اشاراتی به پدیده‌های تاریخی و اجتماعی روزگار خود دارد، در بافت سمبلیک کلمات اجرا می‌کند ولی به‌حدی صمیمی است که مخاطب درمی‌یابد دقیقا می‌خواهد چه مفهومی را به او منتقل کند. کاملا با لحنی است که مخاطب احساس نمی‌کند این شعر برای گذشته است، اگرچه کلام همانقدر فاخر است که کلام گذشتگان ما فاخر بود.  آثار شکوهمند ابتهاج صرفا در قالب غزل نبود و در اکثر قالب‌ها کارهای خوبی ارائه داد. ایده شاعری کردن ایشان و نگاه ایشان به زندگی نگاه خاصی بود، طبیعتا در قالب‌های دیگر آثار ماندگاری از ایشان داریم. یکی از بحث‌های دیگر، تلفیق شعرهای نئوکلاسیک ما با موسیقی بود که ابتهاج نقش تاریخی خود را به‌خوبی ایفا کرد؛ چه در آوردن غزل‌های قدیم به عرصه موسیقی (یعنی غزل‌های کلاسیک و آثار بزرگان) و چه ایده‌های جدید برای موسیقی سنتی ما که مبتنی‌بر اجرای کارهای نئوکلاسیک و نو در موسیقی بود.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰