نگاهی به آثار مکتوب با موضوع شهدای مفقودالاثر
روایت فراق و بی‌خبری مادران شهدا، روایت نانوشته‌ای است؛ چراکه باید مادر باشی تا حال مادران شهدای مفقودالاثر را با جان و دل درک کنی. مادرانی که حرف‌هایشان بوی انتظار می‌دهد و سال‌هاست با چشمانی منتظر و قلبی آکنده از غم و اندوه، بازگشت فرزندان‌شان را انتظار می‌کشند.
  • ۱۴۰۰-۱۲-۱۹ - ۰۲:۳۳
  • 00
نگاهی به آثار مکتوب با موضوع شهدای مفقودالاثر
مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم یک مشت استخوان شدنم طول می کشید
مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم یک مشت استخوان شدنم طول می کشید
عاطفه جعفریدبیر گروه فرهنگ

عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: «از روزی که خبر تشییع و تدفین دو شهید گمنام را شنیدم، حال عجیبی دارم. بوی فرزندم را حس می‌کنم؛ این شهدا نیز مثل فرزند من سال‌ها دور از خانه و کاشانه بودند. بازگشت این شهدا و تدفین آنها در این شهر، دل من را آرام می‌کند. سعی می‌کنم برای شهدای گمنام خوب مادری کنم تا باشد در جایی از این کشور، مادری دیگر برای فرزند من نیز مادری کند.»  انتظار واژه غریبی است، آن هنگام که لحظه‌لحظه نفس‌کشیدنت به امید بازگشت گمشده‌ات باشد و سینه‌ات از غم فراق و دوری‌اش گاه و بیگاه تنگ بگیرد و با یادآوری نام و خاطره‌اش چون کودکی بیقرار خون بگریی؛ این یعنی عاشقی و انتظار.

انگار که انتظار برایشان به یک عادت تبدیل شده است. صبح تا شب صندلی را جلوی در می‌گذارد و نگاهش به انتهای کوچه است، شاید بالاخره آرزویش برآورده شود. به قول خودش شاخ شمشادش با آن قامت رعنا از ته کوچه بپیچد و دیگر نفسی به‌راحتی بکشد و بتواند یک روز را بدون انتظار بگذراند.

مادر شهید مفقودالاثر که سال‌های سال هر روز صبح به امید بازگشت فرزندش، کوچه‌ را آب و جارو و خانه را مرتب می‌کند، غذای موردعلاقه فرزندش را درست می‌کند و چشم‌به‌راه می‌نشیند تا عزیز سفرکرده‌اش برگردد. قلب وی در تپش دیدار است؛ دیداری که کسی از زمان آن خبر ندارد. روایت فراق و بی‌خبری مادران شهدا، روایت نانوشته‌ای است؛ چراکه باید مادر باشی تا حال مادران شهدای مفقودالاثر را با جان و دل درک کنی. مادرانی که حرف‌هایشان بوی انتظار می‌دهد و سال‌هاست با چشمانی منتظر و قلبی آکنده از غم و اندوه، بازگشت فرزندان‌شان را انتظار می‌کشند. گزارش امروزمان به بهانه روز شهید گفتن از شهدای مفقودالاثر است. در این بخش کتاب‌هایی را انتخاب کردیم که به این شهدا پرداخته است.

سلام بر ابراهیم

کتاب «سلام بر ابراهیم» کتابی است که در قالب زندگینامه‌ای مختصر و ۶۹ خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقودالاثر «ابراهیم هادی» منتشر شده است. این نوشتار حاصل بیش از 50مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی نگارنده را در گردآوری این مجموعه ارزشمند یاری رساندند. ابراهیم هادی در اردیبهشت سال 1336 در حوالی میدان خراسان تهران چشم به جهان گشود. او چهارمین فرزند خانواده بود و پس از مرگ ناگهانی پدر، که علاقه دوسویه شدیدی بین آنها برقرار بود، به‌ناچار بار سنگین مخارج خانواده به‌گردن او افتاد. دبستان طالقانی محل تحصیل اولیه ابراهیم بود و پس از انتقال به مدرسه ابوریحان و کریم‌خان زند در دوره دبیرستان، کم‌کم جایگاه معنوی پدر نیز، خلئی بود که باید توسط او پر می‌شد. او در سال 1355 پس از گرفتن دیپلم به محافل مذهبی مانند مسجد وارد ‌شد و درکنار نشستن در پای درس بزرگانی مثل علامه جعفری، به مطالعه جانبی و غیردرسی نیز می‌پرداخت. در این دوره بود که کار در بازار تهران را درپیش گرفت و در اوقات آزاد به ورزش‌های باستانی و میدانی می‌پرداخت. بخش مهمی از سرچشمه‌های اخلاق و مرام سنتی ابراهیم که بعدها در محله‌ و جبهه‌های جنگ زبانزد خاص و عام شده ‌بود، علاوه‌بر تربیت خانوادگی به حضور در همین محافل برمی‌گردد. زندگی اجتماعی ابراهیم هادی در همین دوره‌ها به فعالیت‌های جمعی گسترش پیدا کرد و مسائلی ازقبیل اعتقاد به روزی حلال و رعایت حقوق مردم در وجود او استحکام گرفت. تمام خاطراتی که از منش و رفتارهای ابراهیم هادی در این کتاب ذکر می‌شود، به قبل از 25 سالگی برمی‌گردد؛ یعنی 22 بهمن‌ماه سال 1361 که در بخش مقدماتی عملیات والفجر در فکه به شهادت رسید و بقایای پیکرش هرگز یافت نشد. اما در میان تمام بخش‌هایی که به زندگینامه ابراهیم هادی –به‌خصوص قبل از ورود به جبهه‌های جنگ- جهت می‌دهد، نکته مهمی وجود دارد که مخاطب را برای خواندن کتاب و آشنایی هرچه ‌بیشتر با شخصیت این انسان پاک ترغیب می‌کند؛ تمام کسانی که خاطرات او را بازگو می‌کنند، توانسته‌اند شخصیت او را نه به‌شکل یک فرشته بی‌گناه، بلکه به‌صورت یک انسان عادی جلوه دهند. مردی که در اوج جوانی با تمام مشکلات و دغدغه‌های رایج در اجتماع، تنها تصمیم می‌گیرد که راهش را درست انتخاب کند و در این راه پایبندی به اسلام حقیقی و سنجه قرار دادن انسانیت، راه نجات را از پلیدی‌های دنیا مهیا می‌کند. شاید تقدیر امثال او در این بوده که در اوج افتخار از میدان خداحافظی کنند، به‌جای اینکه سال‌ها زندگی را ادامه دهند تا اینکه بالاخره به راه دیگری کشانده شوند.

شاهرخ ضرغام

«شاهرخ، حُرّ انقلاب اسلامی» زندگینامه و خاطرات شهید شاهرخ ضرغام است که به‌همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. شاهرخ ضرغام، از فرماندهان هشت‌سال دفاع مقدس بوده است. او پیش از انقلاب به لات‌مآبی شهره بوده است و حتی ساواک از او و هم‌قطارانش چندین مرتبه برای سرکوب مردم کمک خواسته بود، اما پس از انقلاب تغییر رویه می‌دهد و «حر انقلاب» لقب می‌گیرد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «به‌ناگاه آیات آخر سوره فرقان بهترین جمله را به من نشان داد: کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدی‌هایشان را به خوبی‌ها تبدیل می‌کند. و خداوند آمرزنده و مهربان است. آری، شاهرخ را به‌راستی می‌توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن معرفی کرد، زیرا او مدتی را در جهالت سپری کرد، اما خدا خواست که او برگردد. داستان زندگی او، ماجرای حر در کربلا را تداعی می‌کند. بسیاری از مورخان برای حر گذشته زیبایی ترسیم نمی‌کنند، اما کشتی نجات آقا اباعبدالله(ع) او را از ورطه ظلمات نجات داد و برای همیشه تاریخ نام او را زنده کرد. تاریخ نهضت اسلامی ما نیز بسیاری از این آزادمردان را به خود دیده است. طیب یکی از دلیرمردانی است که با پیروی از راه نورانی سیدالشهدا(ع) فدایی راه امام راحل شد و الگوی عملی بسیاری از آزادمردان روزگار ما قرار گرفت. شاهرخ پس از توبه دیگر به‌سمت گناهان گذشته نرفت. برای کسی هم از گذشته سیاهش نمی‌گفت. هر زمانی هم که یادی از آن ایام می‌شد، با حسرت و اندوه می‌گفت: «غافل بودم. معصیت کردم. اما خدا دستم را گرفت.»

نه آبی نه خاکی

کتاب «نه آبی نه خاکی»، دفترچه یکی از شهدای جنگ تحمیلی «سعید مرادی» است که اکبر شاهدی مسئول یکی از گروه‌های تفحص شهدا در میدان رزم یافته است. شهید مرادی در دفترچه‌اش نشانی نوشته و وصیت کرده دفترچه را به یکی از این سه نشانی بفرستند. حال این دفترچه را علی مؤذنی به‌صورت کتاب درآورده و دراختیار علاقه‌مندان قرار داده است.

این دفترچه خاطرات 6 سال حضور شهید مرادی در جبهه است که به قلم خود او نگاشته شده است. شهید مرادی در ابتدای کتاب، جریان وداع با خانواده‌اش برای حضور در میدان جنگ، سپس آشنایی‌اش با ابراهیم رحمانی، محمد جوادی، عباس شاکری، علی ماکت و رضا شعبانی و پسر 15ساله‌ای به‌نام رسول است که همه اینها به‌جز ابراهیم رحمانی شربت شهادت را نوشیده‌اند، اکنون این دفترچه در دست ابراهیم رحمانی است. شهید مرادی در لشکر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) بوده است. وی در این کتاب از هم‌رزمانش، دوستی‌هایش، صمیمیت و خلوص رزمندگان، شوخی‌ها و خنده‌هایشان، مناجات‌ها و رازونیازهای خالصانه در تاریکی‌های شب، خواب دیدن امامان و... می‌گوید. همچنین او از نبرد تن‌به‌تن با دشمن، مشاهده صحنه شهادت رزمندگان و آموزش‌هایشان در آب و خاک نیز گفته است. نثر روان، ساده و بی‌ابهام اثر و استفاده گاه‌به‌گاه از تعابیر دقیق و وصفی زیبا و دقت در نقل جزئیات موجب شایستگی اثر شده است. اما به‌طور قطع می‌توان گفت آنچه مایه برتری این کتاب شده، نادربودن حوادث و شگفت نمودن وقایع است که برای صاحب خاطره به‌وقوع پیوسته است.

در بخشی از این کتاب آمده است: «با اتوبوس از اهواز به‌سوی آبادان حرکت کردیم. خسته و گرسنه به انرژی اتمی رسیدیم. لشکر مملو از نیرو بود. خیلی از بچه‌های آشنا که پیش از ما اعزام شده بودند، به تماشا ایستاده بودند. حسین نگهبان، علی‌رضا رضایی، اوس‌رحمت، مجتبی صدیقی، فرهاد واعظی، و چه احساس آشنایی عجیبی!
سلام بچه‌ها، ما در عمق چندمتری دوستی شنا می‌کنیم؟
و چه بازار گرمی از مصافحه!
باید خودم را از این دفتر حذف کنم تا جا برای دیگران هم باز شود!
در سوله‌ها جا برای ما تازه‌واردها پیدا نمی‌شد، برای همین در چادرهایی مستقر شدیم که به‌خاطر ما برپا شده است. من و ابراهیم و محمد کنار هم ولو شدیم. با آنکه سخت گرسنه بودم، خوابم می‌آمد. به همان حالتی که دراز کشیده بودم، خوابیدم، تا غروب، و غروب که بیدار شدم، نه خسته بودم نه گرسنه، اما تشنه بودم، و با آنکه می‌دانستم زمستان است، نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم الان یکی از بچه‌ها با یک برش هندوانه به‌سراغم می‌آید. به‌نظرم می‌آمد عطشم جز با خوردن هندوانه رفع نمی‌شود. بویش پیچید و من چشمانم را بستم و احساس دلتنگی کردم، برای هندوانه، زیرا از من تا تابستان دور بود... .»

گمشده من

«گمشده من» نام کتابی است که در آن از مردی گفته می‌شود که هشت سال دوران دفاع مقدس را در جبهه‌های جنگ حضور داشت، اما او را خیلی کم می‌شناسیم و با اینکه همه ما حفظ خاک ایران را مدیون او و زحماتش هستیم، نمی‌دانیم علی هاشمی ـ مردی که رزمندگان او را سردار هور می‌نامند ـ کیست. البته آنها که می‌شناسندش پیروزی‌های رزمندگان در جنگ عراق علیه ایران را مدیون شناسایی‌های دقیق او از منطقه هویزه می‌دانند و بر نقش کلیدی او در این برهه زمانی تاکید دارند. سردار سرلشکر علی هاشمی، یکی از رزمندگان خوزستانی است که درجریان جنگ، نقش کلیدی در شناسایی مناطق عملیاتی داشته است. این کتاب از زبان یکی از فرماندهان وقت سپاه پاسداران، یعنی محسن رضایی بیان می‌شود؛ به این صورت که ابتدا توضیحاتی را درباره برنامه عملیاتی که برعهده شهید هاشمی گذاشته شده، ارائه می‌کند و سپس به شرح آنچه از این شهید در ذهن دارد، می‌پردازد. این کتاب از چند نظر اثری مهم محسوب می‌شود؛ چراکه از یک‌سو اطلاعات مهمی را درباره برهه زمانی مهمی دراختیار ما قرار می‌دهد و از دیگر سو، چهره ناشناخته شهیدعلی هاشمی و تاثیرگذاری او در دوران جنگ را معرفی می‌کند.

علی هاشمی متولد ۱۳۴۰ اهواز و یکی از شخصیت‌هایی بود که به‌دلیل آشنایی با مناطق عملیاتی، نقش مهمی در پیروزی رزمندگان کشورمان داشت. به همین دلیل او به «سردار هور» معروف شد. هاشمی در تشکیل چند تیپ و فرماندهی نیروها در عملیات خیبر و بدر، مسئولیت داشت.

شهیدهاشمی در سال ۶۷ توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید و پیکر او بعد از ۲۲ سال کشف و در اهواز به خاک سپرده شد.

محسن رضایی، فرمانده اسبق سپاه پاسداران درمورد این شهید می‌گوید: «زندگی علی هاشمی و مقاومت‌هایش یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است. بیشترین مقاومت‌ها در مرزهای خوزستان ازطرف مردان و زنان عرب ما بود. اعراب خوزستان ثابت کردند ایرانی هستند و به این سرزمین وفادارند. نمونه بارز اتحاد ملی را در قرارگاه نصرت و تلاش‌های فراوان علی می‌بینیم. او را می‌توان به‌عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد. بسیاری از جوانان ما دارای ظرفیت‌هایی هستند که اگر میدان پیدا کنند، می‌توانند منشأ خدمات بزرگی برای ایران اسلامی باشند. ظرفیت فکری شهیدهاشمی هم بالا بود.»

محمدمهدی بهداروند، تدوینگر کتاب درمورد آن می‌گوید: «وقتی این کتاب در مراحل پایانی چاپ بود، خبر به‌دست آمدن پیکر علی هاشمی در میان نیزارهای جزیره مجنون به‌سرعت در میان مردم پیچید. با این‌حال من هیچ تغییری در متن ندادم و گذاشتم همان‌طور که چندسال پیش گفته شده بود، بماند.»

در بخشی از کتاب آمده است: «وقتی یاد علی می‌افتم، بغض می‌کنم و دلم هوای علی را می‌کند. او مستحق لقب «سردار هور» است. لیاقت لقب «سردار خیبر» را دارد. کسی از عمق فداکاری‌های علی خبر ندارد. من می‌دانم علی چه زحماتی در هور کشید. من قدر زحمات او را می‌دانم. علی هاشمی رفت و داغ بزرگی به دل من و بچه‌های جنگ گذاشت. او خودش بارها گفته بود انتهای این مسیر کجاست؟ عمل به تکلیف و احساس.»

اختر و روزهای تلواسه

نرگس آبیار شیار 143 را ساخت و قبل از آن‌هم کتابی را که می‌گویند کمی اقتباس این فیلم از آن انجام شده، در انتشارات سوره مهر چاپ کرده بود، اما فیلمنامه اصلی این فیلم سینمایی از خاطره‌ای با نام «شیار ۱۴۳» از کتاب «تفحص» حمید داوودآبادی اقتباس شده ‌است. آبیار درمورد اقتباس در این اثر سینمایی می‌گوید: «پیش از هرچیز باید بگویم معتقد نیستم «شیار 143» اثری اقتباسی است! این فیلم با نگاهی به داستان «اختر و روزهای تلواسه» ساخته شده است که معنی اقتباس نمی‌دهد. البته من تاکید می‌کنم «اختر و روزهای تلواسه» یک داستان بلند است که در مجموعه‌داستانی به همین نام، چندسال پیش به قلم من منتشر شد و این اثر رمان نیست. در فیلم شخصیت‌هایی وجود دارند که شما آنها را در داستان من نمی‌بینید.

به بیان دیگر «شیار 143» خیلی به متن داستان «اختر و روزهای تلواسه» وفادار نبوده است، اما نمی‌توان گفت این داستان نقش مهمی در شکل‌گیری فیلم نداشت.» به گفته محمد احمدی، کارشناس ادبی نوع کاری که نرگس آبیار در این اثرش انجام داده در همه دنیا متداول است و کارگردان با نگاه به یک کتاب الهام می‌گیرد و فیلمش را می‌سازد، اما خیلی هم به متن کتاب وفادار نیست و فقط داستان کلی را از کتاب برداشت کرده است. البته انتشارات سوره مهر این کتاب را در چاپ‌های بعدی تغییر داد و به اسم شیار 143 منتشر کرد.

این کتاب نشان می‌دهد در آن سال‌ها جوانان و نوجوانان بسیاری نیمکت‌های چوبی را رها کردند و رفتند تا زندگی را جای دیگری بیاموزند؛ جایی که مبارزه عین زندگی بود و مرگ کمال آن. «شیار۱۴۳» راوی همان آدم‌هاست. داستان زندگی تعدادی از جوانان بیجاری که عزم جبهه کرده‌اند و دیگر هیچ‌چیز حتی دل‌نگرانی مادرها و مخالفت دلسوزانه پدرها هم مانعی برایشان نیست.

این همکلاسی‌های جوان،‌ برای یک دوره آموزشی به پادگانی در یزد اعزام می‌شوند و پس از آن در عملیات والفجر مقدماتی شرکت می‌کنند. نرگس آبیار در رمان «شیار۱۴۳» هربار زندگی این سربازان جوان و خانواده‌هایشان را به‌شکلی موازی روایت می‌کند. درجریان این عملیات، برخی از این سربازان اسیر شده و تعدادی نیز مجروح و شهید می‌شوند. اما در میان قهرمانان قصه، جعفر و مادرش اختر که داستان‌شان دستمایه فیلمنامه «شیار۱۴۳» نیز قرار گرفته، داستانی از عشق و انتظار را روایت می‌کنند که به‌سادگی از یاد نمی‌رود.

داستان زندگی اختر در محوریت قصه و همچنین بعد از فصل‌های مربوط به اردوگاه، درحالی‌که خیال می‌کند فرزندش جعفر مفقود شده، اما تنها چندتکه استخوان و یک جمجمه از او بازمی‌گردد، اگرچه داستانی قدیمی است، اما تازگی حقیقتی را دارد که درطول تاریخ کهنه نمی‌شود. «شیار۱۴۳» همزمان در سه جغرافیای جنگ روایت می‌شود؛ جبهه، اردوگاه و خانه‌ مادری منتظر که چشم‌به‌راهی‌اش چیزی از مبارزه این بزرگمردان کوچک کم نداشت. «شیار۱۴۳» راوی انتظار است؛ راوی مفهومی به درازی تاریخ بشری.

فرمانده گمنام

کتاب فرمانده گمنام نوشته علی تکلو است. این کتاب که یکی از کتاب‌های مجموعه قصه فرماندهان انتشارات سوره مهر است، درباره زندگی سردارشهید حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور نوشته شده است. مصطفی ردانی‌پور سال ۱۳۳۷ در شهر اصفهان به دنیا آمد. همیشه در منزل‌شان جلسات روضه برقرار بود. همین روضه‌ها، تأثیر زیادی روی مصطفی گذاشت. او از کودکی همیشه روضه حضرت‌زهرا(س) را می‌خواند و به ایشان ارادت خاصی داشت و از همان زمان کار هم می‌کرد؛ حتی وقتی به مدرسه می‌رفت. بعدازظهرها در مغازه چرم‌سازی مشغول کار بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران تشکیل شد. مصطفی فرماندهی سپاه یاسوج را برعهده گرفت. او یک‌سال در این سمت ماند و موفق شد خدمات زیادی برای حفظ آرامش و امنیت این منطقه انجام دهد. در همین زمان کردستان محل تجمع ضدانقلاب و گروهک‌های خرابکار شد. مصطفی تاب نیاورد و به‌سرعت به کردستان شتافت تا در سرکوب گروه‌های ضدانقلاب مشارکت کند. او در کردستان با لباس روحانیت، الگویی از شجاعت در مبارزه با اشرار شد. نیروهای پیشمرگ کُرد مسلمان و مردم عادی کردستان هیچ‌گاه اخلاق و رفتار مصطفی را فراموش نمی‌کنند و از او به نیکی یاد می‌کنند.

جنگ با شروع حمله ارتش صدام به ایران آغاز شد. مصطفی بازهم طاقت نیاورد. همراه جمعی از رزمندگان اصفهان به جبهه دارخوین شتافتند. مصطفی ردانی‌پور در عملیات‌های مختلف مانند فرمانده کل قوا، فتح‌المبین، طریق‌القدس، رمضان و والفجر یک حضور داشت. بارها مجروح شد. حتی با دست گچ‌گرفته هم در جبهه‌ها حاضر بود. پیش از عملیات رمضان، درحالی‌که ۲۴ سال بیشتر نداشت، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه پاسداران را برعهده گرفت. سرانجام ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ در منطقه حاج‌عمران و در تپه‌ای که بعدها به تپه برهانی معروف شد به شهادت رسید. به‌دلیل آتش حمله سنگین عراقی‌ها، پیکر مصطفی آنجا ماندگار شد. این کتاب داستان‌هایی از زندگی این مرد بزرگ است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «آخه بچه‌جون! تو هشت‌سالته، دیگه واسه خودت مردی شدی، نمی‌شه بیای تو مجلس زنونه.
حالا مگه چی می‌شه مامان، می‌خوام روضه گوش بدم. گناه که نیست!
 لا‌اله‌الاالله، اگرم بیای راهت نمی‌دن. اونجا فقط زن‌ها و دخترها می‌آن. اگه دوست داری تو کوچه برو بازی کن، منم دیرم شده، باید زودتر برم. مرتضی که اومد می‌گم فردا شب ببردت مسجد. راضی شدی؟
مصطفی راضی نشد. هرجور شده باید می‌رفت. رفتن مادرش را نگاه می‌کرد. گوشه چادر مادرش به گل‌های کناری باغچه کشیده شد. چند گلبرگ رقص‌کنان افتادند! مصطفی قیافه‌اش درهم ریخت. به دیوار تکیه داد. مادر هم رفت بیرون و در را بست.
مصطفی رفت توی فکر! یعنی چطوری می‌شد رفت تو روضه زنانه! آن‌قدر با خودش کلنجار رفت تا فکری به ذهنش رسید. دوید توی اتاق و چادر نماز مادر را سرش کرد. بعد جلوی آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد. چادر برایش بلند بود. اضافه چادر را جمع کرد زیر بغلش و دوباره توی آینه نگاه کرد. بدک نبود. از سر و وضعش خنده‌اش گرفت.

پشت در حیاط ایستاد. دودل بود، برود یا نه. قلبش تندتند می‌زد. قیافه مادر هم جلوی چشمش ظاهر می‌شد. بالاخره دل به دریا زد و تصمیمش را گرفت. چادر را جمع کرد و صورتش را پوشاند. فقط چشم‌هایش معلوم بودند. در را باز کرد. کسی توی کوچه نبود. از حیاط پرید بیرون و سریع راه افتاد. خداخدا می‌کرد کسی را نبیند، اما از بدشانسی هنوز چند قدم نرفته بود، محمود را دید؛ پسر بقالی سر کوچه. از ترس و خجالت سرش را پایین انداخت و قدم‌ها را تند کرد. محمود هاج‌وواج نگاهش کرد. انگار این دختر را می‌شناخت، اما یادش نمی‌آمد. مصطفی دید محمود هاج‌وواج نگاهش می‌کند و نمی‌تواند بفهمد او کیست، خنده‌اش گرفت. بعد صدایش را مثل دختربچه‌ها نازک کرد و چادر را تا دهانش گرفت و آرام با ادا گفت: سلام آقامحمود!»

آقای شهردار

«کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه‌جا را سیاه می‌دید. عینک دودی‌اش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقه پالتویش را بالا داد و دوباره با دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند. سر کوچه، چند پسربچه فوتبال بازی می‌کردند. روی پشت‌بام چند خانه آن طرف‌تر، جوانکی چشم به آسمان دوخته بود و سوت می‌زد و از دیدن کفترهای در‌حال پروازش لذت می‌برد. کاظم سه‌بار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پرده پنجره طبقه دوم که رو به کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم عینکش را به چشم زد؛ یعنی اوضاع آرام است. لحظه‌ای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیرزن صاحبخانه در حیاط رخت می‌شست. کاظم سلام کرد. پیرزن گفت: «سلام اکبرجان. پسرم، داروهایم را گرفتی؟» کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسه‌ای پر از قرص و شربت درآورد، به دست پیرزن داد و گفت: «مگر می‌شود یادم برود آباجان؟ حالت چطور است؟» «آقای شهردار» داستانی براساس زندگی فرمانده شهید مهدی باکری به قلم داوود امیریان است. «آقای شهردار» عنوان اولین کتاب از سری مجموعه قصه فرماندهان است که براساس زندگی «شهیدمهدی باکری» تنظیم شده است. کتاب حاضر در قالب 11 بخش به توصیف داستان‌وار زندگی «شهیدباکری» پرداخته است. این کتاب 87 صفحه‌ای در اولین بخش خود با عنوان «تولد یک پروانه» به تشریح خلاصه‌ای از سیر کلی زندگانی شهیدمهدی باکری می‌پردازد.

نمی‌توانست زنده بماند

در عملیات خیبر اجازه نداد فقط پیکر برادرش حمید به عقب برگردد. شهید کاظمی او را فرمانده خود می‌دانست و از نزدیک‌ترین فرماندهان به وی بود و همیشه داغ جدایی از مهدی را داشت. در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان‌ها را یک‌به‌یک از زیر قرآن عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌کند: «برادران! خدا را از یاد نبرید، نام امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق می‌کند. شهیدمهدی باکری به‌عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا درکنار سایر یگان‌های عمل‌کننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن می‌شود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود می‌پردازد.
کتاب «نمی‌توانست زنده بماند» درمورد زندگی شهید حمید باکری است، اما فقط در این کتاب به دوران جنگ اشاره شده است.
در بخشی از این کتاب آمده: «بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به‌زودی به جمع آنان خواهد پیوست. 15روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی‌بن موسی‌الرضا(ع) خواسته بود خداوند توفیق شهادت را نصیبش کند. سپس خدمت حضرت امام‌خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. این فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به‌خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناک‌ترین صحنه‌های کارزار وارد شد و درحالی‌که شهیدمهدی باکری رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می‌کرد، تلاش می‌کرد مواضع تصرف‌شده را درمقابل پاتک‌های دشمن تثبیت کند، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل شد.»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰