مجتبی اردشیری، منتقد: گاهی سوژه یک فیلم سینمایی به اندازهای بزرگ و پرشاخوبرگ میشود که همه اجزای آن فیلم را بهمانند لویاتان قورت میدهد و تنها چیزی که از آن پروژه در ذهنها باقی میماند، همان سوژه بزرگ است.
نخستین ساخته سینمایی کاظم دانشی واجد چنین شرایطی است. «علفزار» یک افتتاحیه نسبتا باشکوه دارد. زود طرح قصه میکند و خیلی سرراست هم بهسراغ اصل موضوع میرود. اما آنچه درمورد این طراحی زمانبندی قصه، عجیب بهنظر میرسد، توقف پایلوت طرح در دقیقه 30 است. انگار که مخاطب به تماشای فیلم کوتاه 30 دقیقهای نشسته است.
در این نیمساعت، روند قصهگویی، از رشد چشمگیری برخوردار است و گرهافکنیها بر جذابیت قصه میافزاید، اما از دقیقه 30، قصه متوقف شده و اتفاق دیگری در دوسوم پایانی فیلم نمیافتد. در یکسوم ابتدایی، داستان تا میتواند بذرپاشی میکند و برخی تعلیقها را بهوجود میآورد، اما در ادامه، برخی از این تعلیقها را معلق میکند و تنها به یک مورد فهمیدن آرمان نسبتبه خیانت همسرش بهشکلی کاملا ضعیف میپردازد.
فیلم در دوسوم پایانی خود بیش از آنکه تابع جریانات داستانی باشد، بهدنبال فحوای اخلاقی و تقابل آن با آسیبهای اجتماع است. یعنی روند داستانی تا انتهای یکسوم ابتدایی متوقف شده و مخاطب درطول یکساعت پایانی فیلم، مترصد فهمیدن این حقیقت میشود که بازپرس پرونده (پژمان جمشیدی) در تلاقی میان نفع شخصی (بیاخلاقی) و وجدان کاری (اخلاق) بهسمت کدامیک میلغزد.
در همین مسیر هم طراحی چندان درستی درپیش گرفته نمیشود. مخاطب در این فضای یکساعته، نه راستقامتی و عزم جزم بازپرس را در دفاع از وجدان کاریاش میبیند و نه دودلی و تردید او در انجام این کار را میتواند بپذیرد. همهچیز معلق است و تمام دادههای تعلیقی این قسمت فیلم به تهدیدهای دادستان خطاب به بازپرس و آن تامل چندثانیهای بازپرس در اتاق خودش است که با یک لگد آرام به کارتنهای خالی فروکش میکند.
ساختار روایت قصد داشت با موازیکاری، جاذبههای تعلیقی خود را از یکسو با تقابل دو خانواده گرفتار در دادگاه و ازسوی دیگر با تعارضی که برای بازپرس بهوجود میآورد، به مخاطب بفهماند، اما متاسفانه تقریبا در هر دو رویکرد نمیتواند به آن نتیجه مطلوب برسد. دادههای داستانیاش کم است و تنها به عنوانبندی و اشارات سطحی و ابتدایی بسنده میکند. وارد عمق نمیشود و اجازه نمیدهد روال داستانی، پیچشهای دراماتیک جذابی به خود بگیرد.
این اتفاق تلخ در شرایطی رخ داده که احساس میشود دانشی، بیش از آنکه سرگرم طراحیهای هسته مرکزی و پیرنگهای داستانی کارش باشد، مقهور سوژهای شده که شاید تصور میکرده التهابآفرینی آن برای مخاطب کافی است و همین خمیرمایه میتواند زمینههای رضایت و حظ کافی مخاطب را از جریان داستانی بههمراه داشته باشد، اما متاسفانه این سوژه ملتهب، کارآمدی خاصی در روایت از خود نشان نداد و در همان اندازههای طرح، باقی ماند.
البته که نمیتوان منکر ریتم خوب داستان بود. از یکجایی به بعد، روال داستانی مدام تکرار شده و انگارههای اتهامی، در کشوقوس پذیرش و عدمپذیرش، میان کاراکترها ردوبدل میشد. همین دیالوگهای پینگپونگی و تمایل فیلم به درگیری در یک فضای بسته و محدود، سبب جذابیتهای بصری قصه شد و اجازه نداد خاطر مخاطب از بابت قصهای که بهخوبی طرح شد، اما در ادامه متوقف ماند، مکدر شود.
البته که در این فضا، تلاش برای نمادگرایی و بیان استعاری درقالب زوج معتاد و فرزندی که میخواستند برای او شناسنامه قانونی بگیرند، جز جذابیت داستان و پر کردن فضای ضدداستان، ارمغان دیگری برای فیلم بههمراه نیاورد و کارکردهای خود را تنها در اندازههای زیباشناختی به فیلم سنجاق کرد و وارد پروسه داستانی نشد.
«علفزار» در مقام اثری که بهشکلی ملموس دست به داوری زده و بهشکلی محتاط، فرآیند اخلاقی قهرمانش را تایید میکند، فیلمی کاملا معمولی است. از دادههایی کلیشهای برای اهرم فشار بهره میبرد و نمیتواند فضای درونی ایزوله آدمهایش را به مخاطب تسری ببخشد. وارد جریان نمیشود و ترجیح میدهد به همان تیتر «یک فیلم با سوژهای ملتهب» محدود مانده و عمق بیشتری پیدا نکند.