سیدجواد نقوی، روزنامهنگار: بویکه رباین، نویسنده کتاب «نظریه انتقادی پس از برخاستن جنوب جهانی» معتقد است گرچه پس از پایان هژمونی اروپایی-آمریکایی و بازگشت جهان چندمحوری، اروپامحوری در فلسفه و علوماجتماعی مورد حمله قرار گرفت، با این حال همچنان جایگزین جدیای برای آن مطرح نشده است، البته این وضع فرصت بررسی مجدد فلسفه علوماجتماعی را -که در غرب بسط یافته است- فراهم میآورد. در این کتاب گفته شده است ظهور مجدد جهانی چندمحوری برای علوماجتماعی اروپامحور -بهطور عام- و نظریه انتقادی -بهطور خاص- و درنهایت فرصت فراغت از پارادوکسها و بنبستهای بیشماری را که تاکنون موجب مشکلات بوده است، فراهم میآورد. البته نویسنده کتاب خود راهحلی درقالب «دیالکتیک کالایدوسکوپیک» ارائه میدهد که دیدگاه او جدا با نظریات پسااستعماری شباهت دارد. با محمدمهدی فلاح، مترجم این اثر و دانشآموخته فلسفه از دانشگاه علامهطباطبایی(ره) گفتوگویی صورت دادهایم که در ادامه از نظر میگذرانید.
وقتی من کتاب نظریه انتقادی پس از برخاستن از جنوب جهانی را میخواندم، فکر میکردم برگرفته از تفکرات امثال والرشتاین است. آیا این درست است؟ یا رباین (نویسنده آلمانی کتاب) نظریه خاص دیگری دارد؟
من در مقدمه هم نوشتهام که کتاب به نویسندگان متعددی در گستره تاریخی بسیار وسیع و افراد متفاوت در سنتهای فکری مختلف ارجاع میدهد. اینکه وابسته به متفکر خاصی باشد، من اینطور گمان نمیکنم. رباین خود بهدنبال تأسیس نظریه دیگری است و در این راستا به بعضی نزدیک میشود و از برخی دور. اما اگر بخواهم یک نفر را اسم ببرم که بهطورکلی رباین بیشترین وامداری را در سنت نظریه انتقادی به او داشته باشد، او آدورنو است. البته این چیزی است که بهنظر من میرسد. باید این را درنظر داشته باشیم که او شاگرد مستقیم هابرماس و بوردیو بوده و بالطبع بخش زیادی از دیدگاههایش متأثر از این دو است.
بهنظرتان چه ضرورتی وجود دارد که ما در این مقطع این بحث انتقادی را از دیدگاه علوم اجتماعی مطرح کنیم؟ بخش بزرگی از متفکران عقیده دارند تمام تغییر و تحولات جهان در فلسفه روی داده و درگیری فلسفه و علوم طبیعی باعث شده است که ما به این نقطه برسیم. اما میبینیم که رباین، مثل والرشتاین و پیتر برگر، تأکید بر علوم اجتماعی دارند. تأکید بر علوم اجتماعی و بازآفرینی آن، غیر از علوم اجتماعی اروپامحور، چه میتواند باشد؟
فکر میکنم با ارجاع به بخشی از مقدمه کتاب بتوانم در این مورد پاسخی بهدست دهم و آن هم توضیحاتی است که خود نویسنده در مقدمه میگوید. در آن توضیحات راجعبه این مساله اشارهای هست، و راجعبه نسبتی که علوم اجتماعی بهطورکلی و جامعهشناسی بهطور خاص با فلسفه پیدا کرده است. نویسنده مدعی است که امروز تقریباً جای فلسفه و جامعهشناسی عوض شده است. نویسنده مدعی است اگر پیشتر ادعا میشد که فلسفه مادر علوم است و متکفل بررسی مبانی سایر حوزههاست، امروز جامعهشناسی بخش زیادی از آن وظیفه را برعهده گرفته است. علاوهبر آن، امروز این جامعهشناسی است که باب فهم فرهنگهای دیگر را برای ما باز میکند و عملاً فلسفه (منهای جریانهای متأخری مثل فلسفه میانفرهنگی که هنوز هم رواج ندارند) گشودگیای نسبت به فرهنگهای دیگر ندارد. همانطور که از مفاد کتاب برمیآید، نویسنده رسالت اصلی خود را تلاشی برای فهم اینکه جهان چه صورت جدیدی به خود گرفته، میداند و عملاً پایه اصلی بحث خود را بر این میگذارد که چطور میتوانیم حدود پیکربندیهای جدیدی را در سطح جهانی بفهمیم؟ اینکه جهان دیگر تکقطبی نیست و بهصورت جدیدی درآمده که تا پیش از این سابقه نداشته است. صورتیکه براساس آن جهان قطبهای متعددی دارد و هرکدام از این قطبها مناسبات خود را دارند و اگر قرار باشد دانشی متناسب با شرایط جدید بهوجود آید، این دانش لاجرم باید چندمحوری و چندقطبی باشد. بنابراین بهنظرم میرسد نویسنده در این مدعا، دستکم با توجه به چیزی که در حوزههای مختلف علمی امروز جریان دارد، محق است. و فکر میکنم فلسفه در اینکه بتواند اولاً وظیفه معروف خود را که میگفت باید مبادی رشتههای دیگر را مشخص کند، ناتوان شده و ثانیاً در فهم جهان جدید بسیار ناکارآمد است. بنابراین فلسفه باید دستکم دستاوردهای علوم اجتماعی را بهکار بگیرد؛ چون علوم اجتماعی در این زمینه حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
در مقدمه کتاب، رباین نقطه عزیمت خود را در این میداند که از سال 2007 دیگر نه فلسفه و نه علوم اجتماعی مستقر در جهان پاسخی برای پیکربندی جدید جهان در اختیار نمیگذارند. او میگوید از این تاریخ بهبعد دیگر دیدگاههای لیبرالی نمیتواند در توضیح تصویر جدید جهان کارآمد شود و نیاز است بهمانند او دیدگاهی کالایدوسکوپیک برگرفته شود. بهنظر شما در مواجهه با این نوع پیکربندی جدید چه باید کرد؟ آیا باز هم میشود در چارچوب ذهنی رباین، جهانی را که برخی با لفظ نئولیبرالیسم تفسیر میکنند، بهتر فهمید؟
من فکر میکنم نویسنده از آرزویی برای علوم اجتماعی صحبت میکند. درواقع مقصود این است که علوم اجتماعی اول بداند نقصهایش چیست و بعد تلاش کند با توجه به این نقصها و مختصات جهان جدید، در خودش بازاندیشی کند. فکر نمیکنم نویسنده نمونهای از یک علوم اجتماعی کالایدوسکوپیک درنظر داشته باشد. او میگوید در افراد و اندیشههای مختلف نوعی نزدیکی به اینگونه دیالکتیک را میتوانیم مشاهده کنیم. ولی در هیچکدام از این نظریهها هنوز به شکل مستقر چیزی به اسم دیالکتیک کالایدوسکوپیک مطرح نشده است. نوآوری و بدیع بودن طرح رباین در این است که تلاش میکند مختصات دیالکتیکی را که قرار است مستقر شود، طرح کند. اگر علوم اجتماعی بر عیبها و کمبودهایش واقف شود میتواند به سوی اینگونه جدید از دانش حرکت کند. میتوان گفت بیشترین جایی که ممکن است حرفهای رباین با اندیشه علوم اجتماعی موجود خلط شود، تفکرات پسااستعماری است.
اتفاقا یکی از سوالات من همین بود که چه تمایزی بین دیدگاه کالایدوسکوپی رباین با تفکرات پسااستعماری وجود دارد؟
آقای رباین از آن حیث رویکرد پسااستعماری را محل نقد قرار میدهد که این نظریات درنهایت به سوی نوعی نسبیگرایی درمیغلتند. چیزی که رباین بهدنبال آن است، ایستادن در جایی بین جهانشمولگرایی و نسبیگرایی است. او میگوید علوم اجتماعی گذشته همواره بهدنبال یک نظریه جهانشمول بود و به سود نظریهای استدلال میکرد که بتوان براساس آن کل جهان را توضیح داد. نظریات پسااستعماری دقیقاً در مخالفت با این رویکرد برآمدند و گفتند که هر پدیده اجتماعی امر تکینهای است که باید اختصاصی به آن پرداخت و مناسبات خاص خود را دارند. نویسنده میگوید اگر این مدعای پسااستعماری را جدی بگیریم، عملاً تلاش برای تأسیس علم از دست میرود. ایده علم بهطورکلی مبتنیبر نوعی از تمامیت و کلیت است و اگر شما بخواهید با این تلقی پسااستعماری پیش بروید دچار نوعی از نسبیگرایی میشوید. بنابراین کاری که نویسنده انجام میدهد تلاشی است برای ایستادن در بین جهانشمولگرایی و نسبیگرایی. تلاشی که از یکطرف کمبودهای نظریه جهانشمولگرایی را به نمایش میگذارد (که سرنمون آن هگل است) و از طرف دیگر تلاش میکند به دام نسبیگرایی نیفتد و بهنحوی بین این دو بایستد. اینکه آیا پروژه رباین موفق بوده یا نه، هنوز چندان روشن نیست. فکر میکنم این منازعه بسیار جدیتر از چیزی است که نویسنده در کتاب توضیح میدهد. ولی به هرحال کل تلاش این کتاب ایستادن در جایی بین این دو تاست.
اگر بخواهم به سوال قبلی شما برگردم، باید بگویم رباین عقیده دارد نظریات نئولیبرالیستی که امروز مطرح است و در جامعه ما هم بسیار جا افتاده، تلاش میکند کل ساختار جهان را براساس یک نظریه توضیح دهد. بهنظر رباین هر تلاشی برای توضیح جهان براساس تکنظریهها ابتر است. نویسنده در همان مقدمه و صفحات ابتدایی تلاش میکند به شما نشان دهد که امروز هیچ نظریهای توان فهم کل جهان را ندارد، و در ادامه کتاب هم او میخواهد نشان دهد که اصلاً نباید بهدنبال چنین نظریهای بود. مساله بر سر این نیست که امروز از توضیح جهان براساس یک نظریه عاجز هستیم، بلکه مساله بر سر این است که اصلاً نباید هم بخواهیم چنین نظریهای داشته باشیم. دست بر قضا باید تلاش کنید دانشی را گسترش دهید که نسبت به مناسبات اجتماعی سایر نقاط جهان گشوده باشد. رباین تلاش میکند نشان دهد که علوم اجتماعی از خلال فرآیندی رفتوبرگشتی باید در خود بازبینی کند و همواره یک گشودگی نسبت به فرهنگها و سنتهای دیگر داشته باشد. بنابراین تنش میان نظرات رباین و دیگر دیدگاههایی که امروز در ایران تحتعنوان نظریات نئولیبرالیستی مطرح هستند، دقیقاً در همین است که اساساً تلاشی برای اینکه کل جهان را براساس یک الگو بفهمیم تلاشی اشتباه است. علوم اجتماعیای که میخواهد مبتنیبر این تلاش پیش برود لاجرم سر از ناکجاآباد درمیآورد.
رباین در فصل اول کتاب قصد دارد بین فهم و تبیین نسبتی برقرار کند. مراد او از «فهم» و «تبیین» چیست؟
بخش اول کتاب در ارتباط با نظریه اروپامحوری است. در این فصل رباین سعی میکند کاستیهای علوم اجتماعی معاصر را نشان دهد و در بخش دوم که عنوان آن دیالکتیک کالایدوسکوپی است، تلاش میکند نظریه بدیل خود را مطرح سازد. تمایز بین فهم و تبیین بیشتر در فصل اول و دوم بخش اول متمرکز است و محل نقد او به نظریه اروپامحوری است. این دوگانه را بیش از همه میتوان به ارجاع به آثار دیلتای فهمید. دیلتای در طرح تأسیس علوم انسانی گفت که علوم انسانی روش بهخصوص خود را دارد و علوم طبیعی نیز روش بهخصوص به خود را. علوم طبیعی از طریق تبیین تلاش میکند پدیدههای طبیعی را توضیح بدهد و در برابر آن علوم انسانی با استفاده از روش هرمونتیکی تلاش میکند به نوعی فهم از پدیدههای انسانی برسد. تفاوت آنها از این جهت است که سوژه علوم طبیعی سوژه زندهای نیست و بهعنوان ابژه متعین و ساختاریافته به آن نگاه میشود، درحالی که در علوم انسانی سوژه زنده محل تحقیق قرار میگیرد؛ سوژهای که دائماً باید در رفتوبرگشتی که دیلتای معتقد بود از طریق هرمونتیک ممکن میشود. علوم انسانی متأثر از جریانهای پوزیتیویستی دائماً تلاش میکنند بین علوم طبیعی و علوم انسانی قرابت ایجاد کنند و میگویند آرمان علوم انسانی رسیدن به نوعی از تبیین است که در علوم طبیعی موجود است، ولی درعوض رویکردهای نئوکانتی و نظریاتی که متأثر از دیلتای طرح خود را پیش میبرند، تلاش میکنند اتفاقاً به این تمایز دامن بزنند.
فصل اول و فصل دوم بخش اول درواقع گفتوگویی است که نویسنده با این دو جریان دارد. زمانی که راجعبه تبیین صحبت میکند با افرادی که بیشتر تمایل دارند به سمت تبیین حرکت کنند، گفتوگو میکند و ایده جهانشمولی را محل نقد قرار میدهد، و در فصل دوم بیشتر بر این تمرکز میکند که نقص و کاستیهای افرادی را که قائل به روش متمایز علوم انسانی هستند، نشان دهد. در این بخش وبر باید بیش از همه موردتوجه قرار بگیرد، چون وبر مدعی اصلی جامعهشناسی تفهمی است. رباین میخواهد نشان بدهد که وبر تا چه میزان بهلحاظ روششناختی دچار محدودیت است. فصل سوم بخش اول با عنوان دیالکتیک درصدد نشان دادن وامداری نویسنده به نظریه انتقادی است. رباین در این فصل نشان میدهد که نظریه انتقادی توانسته از این دوگانه فراتر رود و تلاشی باشد برای فائق آمدن بر کاستیهای این دو نظریه رقیب.
بحث والرشتاین، پیتر برگر و فوکو این بود که علوم اجتماعی به ما پاسخگو نیست. والرشتاین میگفت که باید در علوم اجتماعی بازبینی کرد و پیتر برگر درباره بازگشت به علوم اجتماعی جدید حرف میزد. ولی بهنظر میرسد که رباین صرفا میگوید که الان چه کارهای غلطی کردهایم و پروژهاش صرفا سلبی است. او میگوید اگر ما از اروپامحوری عبور کنیم به نسبیگرایی درمیافتیم و این هم اشتباه است. دقیقا مشخص نیست بعد از این چه چیزی انجام خواهد شد؟
رباین در خرداد سال 98 برای همایشی تحتعنوان «جهانی شدن و کانون فرهنگهای بدیل» به ایران آمد و ما در دانشگاه علامه با ایشان دیدار داشتیم. نکته جالب این بود که او میگفت خود من وقتی که ترجمه انگلیسی را میخوانم بعضا نکات جدیدی یاد میگیرم! او میگفت مترجم انگلیسی چیزهایی به کتاب افزوده که برایم جدید است. من هم کتاب را از روی ترجمه انگلیسی ترجمه کردهام. ممکن است بخشی از بدفهمیها بهخاطر این دو دست شدن ترجمه باشد.
اما دستکم در مورد فوکو فکر میکنم تاثیرات این کتاب مشخص است. وقتی به آثار فوکو مراجعه میکنیم میبینیم که او در پژوهشهایش چه مسیری را پیموده است. میتوان گفت راهی برای نقد اروپامحوری در اندیشه فوکو نیست. شاید زمینههایش را در اختیار شما قرار بدهد ولی در کاری که فوکو میکند تلاشی برای فهم تمدنها و فرهنگهای دیگر دیده نمیشود، بلکه او بهدنبال تبارشناسی تمدن اروپایی غربی بود و تلاش میکرد بهنحوی تبارشناسی تاریخ مدرن و تمدن اروپای غربی را بهدست دهد. از این رو دستکم از این حیث به کاری که این رباین میخواست انجام دهد، نزدیک نیست. او بهدنبال نظریه علوم اجتماعیای است که بتواند در گستره جهانی برای همه قابلفهم باشد. میتوان گفت رباین مورخ نیست، برخلاف فوکو که استنادهای بسیاری به متون و اسناد و بحثهای اینچنینی دارد، کاری که رباین انجام میدهد نوعی از فلسفه علم اجتماعی است و تلاش میکند از این نقطهنظر، تقریری بر مساله ارائه دهد.
پس چرا رباین دیدگاه دیسپوزیتیو فوکو را با دیدگاه کالایدوسکوپی نظریه خود همافزا میداند؟
رباین بین تاملات خودش و بقیه اشتراکاتی میبیند، مثلا زمانی که در مورد آدورنو صحبت میکند میگوید ایده آدورنو در مورد «زندگی خوب» برای او قابلاستفاده است یا زمانی که در مورد هابرماس صحبت میکند، میگوید دریافتهای او در مورد هرمونتیک برایش قابلبرداشت است. در مورد فوکو هم به همین طریق صحبت میکند. رباین از مفهوم دیسپوزیتیو فوکو میتواند چیزی را بربگیرد که برای دیالکتیک کالایدوسکوپی او کاربست دارد، یعنی زمانی که فوکو از ساخت اجتماعی و ساخت گفتمانی معرفت صحبت میکند، متوجه میشوید که بهنحوی وابستگی متقابلی بین هرگونه دانش و اجتماع وجود دارد، بنابراین اگر قائل به چنین حرفی باشید، میتوانید نتیجه بگیرید که علوم اجتماعی اروپا در جاهای دیگری از جهان قابلاستفاده نیست. اگر برای نظام دانش خودتان قائل بر پیکربندی باشید قاعدتا میتوانید بفهمید دانشی که در اروپا نضج گرفته به بقیه بخشهای جهان قابل تسری نیست و تلاشهایی که در این مسیر اتفاق میافتند لاجرم ناکارآمد و معیوب است، بنابراین رباین از فوکو چنین برداشتی را دارد ولی این بهمعنای همدلی با فوکو در تمام بحثها نیست. رباین تلاش میکند نقاط مثبت را بهنفع خود بربگیرد و نکات منفی را کنار میگذارد. جالب اینجاست که نسبت به بوردیو و هابرماس که شاگردان مستقیم آنها بوده هم انتقاداتی مطرح میکند و از این دریچه تلاش میکند نظریه علوم اجتماعی بدیل خودش را استخراج کند.
رباین در قسمتی از کتاب در مورد کتاب «وضع بشر» هانا آرنت بحث میکند و میگوید او پیکربندی و چارچوببندیاش را براساس مارکس بنا کرده است. درواقع میخواهد بگوید نظم دانشی که جلو آمده ممکن است هرکدام علتی داشته باشد و آن علت به اروپا محدود میشود. وقتی بخواهیم با این دیدگاه به مساله نظر اندازیم، آیا به این نتیجه نمیرسیم که هرچه تحتعنوان علوم انسانی و اجتماعی مطالعه کردهایم همه بهنوعی نسبی بوده است؟ چون ما نسبت به همهچیز شکاکیت پیدا میکنیم و کل پیکره از هم میپاشد.
اگر کتاب را تا پایان دو، سه فصل اول بخوانید، ممکن است به این نتیجه برسید، چون تا پایان بخش اول موضع نویسنده همواره انتقادی است و به همه افرادی که از آنها اسمی آورده نقدهای جدی مطرح میشود و اگر به این قائل باشید که علوم اجتماعی امروز برآمده از این افراد است، میتوان گفت کتاب موضعی شکاکانه است ولی من فکر میکنم بخش دوم رسالتی برای خود در نظر گرفته که تا حدودی طرح خود را پیش نهد؛ به این ترتیب که در بخش دوم تلاش میکند وجه ایجابی کلام خود را نیز مشخص کند. چیز بدیعی که این کتاب دارد و برای زندگی امروز ما نیز بسیار مفید است، الگوی یادگیری است. هرمونتیک رویکردی نیست که شما در آن تکقطبی باشید. هرمونتیک گادامری قائل به گفتوگو است. اگر قرار باشد این گفتوگو در علوم اجتماعی تجلی عینی پیدا کند، بنابر آنچه فعالان این حوزه مدعی هستند، باید نسبت به فردی که مورد پژوهش قرار میدهد دائما رویکرد باز و گشودهای داشته باشند. اگر بخواهم به سوالی که در میانه بحث داشتیم باز گردم، کاری که رباین انجام میدهد و تفاوتی که او با نسبیگرایی و پسااستعماری دارد، این است که میگوید نمیخواهم دانش را بهطورکلی از بین ببرم و مدعی این است که عالم علوم اجتماعی هنوز میتواند فیگوری مشروع در جامعه باشد ولی نکته این است که او میگوید میخواهد دانش را حفظ بکند، به شرطی که براساس اصولی که خودش مدعی است بتواند کار خود را به انجام برساند.
عنوان فصل پنجم کتاب هرمنوتیک جهانی است. رباین در این فصل میگوید الگوی یادگیرندهای دارید و در آن دائما نسبت به اینکه تمام مبانی شما میتواند محل تعلیق قرار بگیرد گشوده باشید و اگر احیانا به مسالهای برخوردید که نتوانستید آن را توضیح بدهید، این مجال را بدهید که کل آن ساختار را زیرسوال ببرید. گویا نحوی از شرایط و مناسبات اقتصادیسیاسی برای علوم اجتماعی در میان است که باعث میشود بهراحتی به این بازبینی در مبانی تن ندهد و احساس میکند اگر بخواهد در آن مبانی بازبینی کند، کل شالوده فکریاش و کل مناسبات اقتصادیسیاسیاش، به هم میخورد. چیزی که در فلسفه علم هم کسی مثل لاکاتوش و... بر آن تاکید میکنند و میگویند طرحهای پژوهشی و برنامههای علمی با وجود رویارویی با تناقضهای خود بهراحتی به تغییر تن نمیدهند. بهنظر میرسد رباین میخواهد از کلیتی به نام دانش علوم اجتماعی دفاع کند و میخواهد از نحوی از اعتبار برای این دانش صحبت کند. نکته این است که اگر قرار باشد این دانش سرپا بماند، نباید دانشی سفتوسخت و صلب باشد و نباید نسبت به فرهنگهای دیگر بسته باشد و اجازه ندهد چیزهایی که نمیتواند بفهمد را سرکوب کند و کنار بگذارد، بنابراین ایده صیانت از دانش علوم اجتماعی که این کتاب براساس آن نوشته شده، مرز روشنی را با چیزی که میبینیم ایجاد میکند.
با این توضیح مخاطب متوجه پرسش اول من هم میشود. رباین تمایز زیادی حداقل با والرشتاین دارد، چون والرشتاین نظم قرون قبلی مثل 18 و 19 و حتی 20 را تا حدودی منسوخشده قلمداد میکرد و حتی در جاهایی برخی متفکران با دیدگاه والرشتاینی معتقدند که لیبرالیسم بههیچعنوان نمیتواند در هیچکشوری کاری انجام بدهد، زیرا لیبرالیسم به پایان رسیده و حتی اگر حکمرانیها و دولتها بخواهند آن را انجام بدهند، شکست میخورند ولی بین رباین و این دیدگاهها تمایزی قطعی وجود دارد، یعنی معتقد است که اگر آن هم فهم نشد، یادگیری حداقلی میشود.
نویسنده مدعی پایان هیچچیزی نیست و نمیگوید چیزی پایان یافته اما چیزی که اتفاق میافتد این است که شما باید نسبت به همه آنها گشوده باشید. وقتی میخواستم کلمه کالایدوسکوپیک را ترجمه کنم، پیشنهادهایی به ذهنم رسید، چون این کلمه کمی غامض است و شاید سخت فهمیده شود. اگر کالایدوسکوپیک را در اینترنت جستجو کنید، اولین چیزی که میبینید شکلی هندسی است که ترکیبی از شیشههاست. وقتی به این شیء نوری بتابد بهدلیل همین انعکاسهایی که در درونش اتفاق میافتد، حالتی منشوری و رنگینکمانی برایش پیش میآید. نویسنده هم میخواهد همین را بگوید که علوم اجتماعی باید مشابه یک کالایدوسکوپ عمل کند، یعنی شیئی مستقر باشد که با تابیدن نور بتواند به طیفهای رنگی متفاوت آن نور را ببرد و عملا نشان دهد که موقعیت آنها چیست. جایگاه علوم اجتماعی این است که ابژهای را دریافت کند و محل پژوهش خود قرار بدهد ولی نباید همه آنها را درون ساختار مشخصی قرار بدهد و در یک مسیر ثابتی حرکت کند، بلکه باید توانایی آن را داشته باشد که این تکثر را نشان بدهد و عملا در مواجهه با یک ابژه انسانی نشان دهد نباید همه را در یک چارچوب دید، بلکه باید نشان داد که هرکدام از اینها به چه شکلی فعالیت میکنند و منطق آنها چیست و ساختار آنها و پیکربندی آنها چگونه است و درواقع باید با هرکدام از اینها چه نحوهای از مواجهه را داشته باشیم.
اگر با این دیدگاه رباین همراه باشیم و توسعه را در ایران و یا برزیل از منظر علوم اجتماعی اروپایی مطالعه کنیم، باید درکی نسبت به زیستبوم و فرهنگهای آنجا داشته باشیم، حتی میتوان از منظر زبانشناسی ورود داشت. ولی وقتی به این ترتیب عمل کنیم، باز چون نظم مستقر نظم گذشته است، آیا خروجی همان جهانشمولگرایی یا نسبیگرایی نخواهد بود؟
کتاب به نویسندهای به نام اسپیواک ارجاع میدهد. او ازجمله متفکران پسااستعماری بسیار مهم است و جزء مترجمان دریدا به زبان انگلیسی است. او در رسالهای به نام «آیا فرودست میتواند سخن بگوید؟» توضیح میدهد زبانی که همواره برای صحبت از فرودستان بهکار گرفته میشود، زبانی برآمده از همین اروپامحوری و بهتعبیر شما علوم اجتماعی مستقر است. اگر همین کتاب را در این بستر مطالعه کنید، بهنظر میآید از این چارچوب خارج نشده و در همین ساختار علوم اجتماعی معتبر سخن میگوید و از داخل کشور اروپایی برآمده است. نکتهای که هست و تفاوتی که بین این کتاب و بقیه آثار این حوزه وجود دارد، این است که کتاب اتفاقا بهدلیل همین که درنهایت به شما نمیگوید علوم اجتماعی بعدی چگونه خواهد بود، مقداری متواضعانهتر برخورد میکند. کاری که کتاب میکند، این است که رئوس مطالب علوم اجتماعی بعدی را به شما میگوید و بهلحاظ روششناختی توضیح میدهد که علوم اجتماعی آینده باید چه مشخصاتی داشته باشد ولی هیچوقت نمیگوید علوم اجتماعی بعدی چه شکلی است و فرودستان در این شرایط چه مناسباتی دارند. میتوان گفت کتاب بیشتر داعیه روششناختی دارد و به شما میگوید علوم اجتماعی اگر میخواهد متحول شود، چه کاری باید انجام بدهد اما در این زمینه که بعد از این تحول چه اتفاقی میافتد و علوم اجتماعی واقعا به چه سمتی حرکت میکند، کتاب ادعای صریحی ندارد، بنابراین میشود گفت هرچند کتاب به علوم اجتماعی مستقر وابسته است، اما بهنحوی از آن فاصله میگیرد، چون وجه ایجابی کلامش درنهایت کمرنگ است و از این جهت میتوان گفت کمی متواضعانهتر صحبت میکند.