«پاییز آمد» روایتی از پاییز تا پاییز
شاید خواندن قصه‌ای که تهش را بدانی به مذاق برخی خوش نیاید اما خاصیت این قصه‌ها این است که فرازونشیب رسیدن به آن پایان مهم است و محور و خواننده قدم به قدم با راوی پیش می‌رود.
  • ۱۴۰۰-۰۷-۲۸ - ۰۳:۴۱
  • 00
«پاییز آمد» روایتی از پاییز تا پاییز
عاشقانه‌های فخرالسادات و سردار احمد

«پاییز آمد» شاید قصه پرتکرار دختران جوانی باشد که در بحبوحه جنگ نه‌تنها تن به عاشقی می‌دهند و دل می‌سپارند به رزمنده‌ای که می‌دانند هرباری که می‌رود شاید بار آخر او باشد که از فرزندآوری هم پروا نمی‌کنند؛ زندگی را از جریان نمی‌اندازند چون جنگی هست و خمپاره و ترکشی که ممکن است جان عزیزشان را به یغما ببرد یا مجروحش کند، درلحظه هرچه به آنها عرضه شده با جان و دل پذیرفته‌اند و «نه» نگفته‌اند. پاییز آمد قصه زندگی فخرالسادات موسوی است و کودکی‌های شیرین او در مشهد شروع می‌شود تا روزی سرد که به غسالخانه زنجان می‌رود و پیکر همسرش، سردار شهید احمد یوسفی را می‌بیند که ترکش‌ها مثل ستاره روی صورتش می‌درخشند و دو دستش جدا شده و تنها به پوست بند است و برایش به ترکی شعری از میرزارضا صراف‌تبریزی را می‌خواند که زبان حال حضرت علی اکبر(ع) است و آن را در دست‌نوشته‌های سیدباقر پدرِ مادرش، لعیا، پیدا کرده:
بو سوزی دوباره دی دوت عزا
او گلن قد ملریوه فدا

شاید خواندن قصه‌ای که تهش را بدانی به مذاق برخی خوش نیاید اما خاصیت این قصه‌ها این است که فرازونشیب رسیدن به آن پایان مهم است و محور و خواننده قدم به قدم با راوی پیش می‌رود و آخر ماجرا درک دیگری دارد از دو اسمی که روی جلد آمده است: «فخرالسادات و احمد.» فخرالسادات دو خواهر بزرگ‌تر از خودش دارد و یک خواهر کوچک‌تر که رد چندانی از آنها در روایت نیست جز اینکه علی‌رغم تمکن مالی پدر ارتشی‌شان درس خوانده‌اند و سرکار رفته‌اند و بعد از مستقل شدن ازدواج کرده‌اند. برای پدر و مادر او استقلال دختران اهمیت دارد و این رسم را ندارند که دختر را زود شوهر بدهند. پدر ارتشی که مخالف رژیم شاهنشاهی است و آنقدر با حکومت ساز مخالف می‌زند که آنها را از شهر بزرگ و پر از امکانات مشهد به زنجانی کوچک با خانه‌های خشتی و گلی تبعید می‌کنند؛ جایی که سرکار رفتن برای دختران خانواده‌های تنگ دست مرسوم است و البته دختران در سن پایین هم ازدواج می‌کنند. از برادر او سیدعلأ اما زیاد می‌خوانیم. اصلا همین برادر است که راه فخرالسادات، خواهر کوچک‌ترش را عوض می‌کند. او که دانشگاه تهران قبول می‌شود و بعد از یک ‌ماه بی‌خبری با کتاب‌های شریعتی و آیت‌الله دستغیب و جلال آل‌احمد و البته تنی شلاق خورده برمی‌گردد و خواهرش را مصمم می‌کند که فلسفه اسلامی بخواند. خواهری دبیرستانی و ریزنقش که به واسطه همین خواندن‌ها یک پا انقلابی و فعال مسجدی می‌شود و بی‌پروا ویدئو پروژکتور جابه‌جا می‌کند برای اینکه اهالی محل عکس‌های کشتار میدان ژاله را ببینند... و هیچ نمی‌ترسد مجازات این کار اعدام باشد. جنب‌وجوشی که او را مستحق این می‌کند که تنها فرد معرفی شده مسجد باشد برای عضویت در بسیج مستضعفان. در 17 سالگی هم دوره‌های امدادگری هلال‌احمر را ببیند و هم درس اسلحه‌شناسی که کار با سلاح است و نارنجک و در شهر با خودش بی‌ترس سلاح جابه‌جا کند. همین جسارت و البته سادات و برادر سیدعلأ بودن است که می‌شود انتخاب سردار احمد یوسفی برای ازدواج که از نظر فخرالسادات، بلند بالا و قوی‌ جثه و دست‌ نیافتنی است؛ با همه مخالفت پدر و مادرش که دختر به کسی نمی‌دهند که احتمال ترور شدن و شهادتش بالاست و حتی برای مراسم عقد او هم نمی‌روند ولی او با پشتیبانی برادر به عقد این پاسدار درمی‌آید.
بعد از عقد است که عاشقانه‌های این دختر جسور همراه با دلهره‌ای همیشگی برای از دست دادن یار شروع می‌شود. دیگر خبری از آن دختر مغرور و پرسروزبان نیست که توی کلاس اسلحه‌شناسی بی‌پروا پین نارنجک را بیرون می‌کشد تا قبل از انفجار به زحمت دوباره جا بدهد. حالا او همسر و مادری است که عشق دل‌نازک کرده است و به او دل‌نگرانی هم آموخته و باید در جبهه ساده‌زیستی بجنگد و کنار بیاید با زندگی در یک خانه‌ ساده که پنجره‌های زنگ زده دارد و صدای سگ‌های ولگرد هول به دلش می‌اندازد برای بیرون رفتن و برنج و رب می‌خورد. اما هیچ اعتنایی ندارد به ناراحتی مامان لعیایش که غصه دختر دردانه خودش را می‌خورد که برخلاف خودش نه طلایی به دست‌وبال و گردن دارد و نه لباس آنچنانی تن می‌کند. فخرالسادات تنها چیزی که می‌خواهد زندگی برای آرمان‌های خودش و همسرش و امام راحل است و هیچ به چشمش نمی‌آید که چه چیزهایی ندارد، وقتی اصلا دارایی حساب‌شان نمی‌کند... تنها داریی مهم او همسر است و بچه‌ها و تنها چالشش پذیرش قلبی اینکه سردار احمدِ شوهر شهادت می‌خواهد؛ دوست ندارد که وقتی بچه‌های همرزم‌هایش که یکی‌یکی شهید شده‌اند، بزرگ شوند و بگویند این دوست پدر ماست که شهید نشد، درحالی که بابای ما شهید شد و آنقدر اَللّهمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ می‌خواند که بالاخره روزیش می‌شود و ستاره‌باران از ترکش خمپاره برمی‌گردد به سرمای شهر زنجان. در همان پاییز... همان فصلی که تنهایی تا تهران رفتند تا در دفتر آیت‌الله هاشمی و توسط او به عقد هم دربیایند، با مهریه یک جلد کلام‌الله مجید و سفر زیارت حضرت زینب... و در سرما هم برگردند. همین است که پاییز برای این زن ریزجثه و جسور و زیبا فصل عاشقی می‌شود و هنوز و بعد از 35 سال هم همین است و لذت و عذاب عاشقی را مزمزه می‌کند و شاکر است و می‌گوید:«سی‌وپنج سال می‌گذرد؛ اما هنوز پاییز که می‌آید نمی‌دانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور. به برگ‌های زیبا و رنگارنگ می‌نگرم؛ با من سخن می‌گویند زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست... آری پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد... .» انتهای کتاب 20 صفحه‌ای اسناد و عکس است؛ عکس‌های خانوادگی از خودش و احمد و عکس‌نامه‌ها که البته مکرر در کتاب هم آمده‌اند. نامه‌هایی که در دوری و مهجوری برای همدیگر نوشته‌اند تا عشق روایت شده تنها در قالب کلمات فخرالسادات نباشد و خواننده، آنچه را روایت شده از لابه‌لای سطرهای به‌جا مانده هم درک کند. نوشتن پاییز آمد را «گلستان جعفری» در زمستان سال 1395 شروع کرده، در یک روز برفی و سرد و 4 سال زمان برده و او بارها به زنجان رفته و 30 ساعت مصاحبه کرده و در هیچ جلسه‌ای نبوده است که چشمه اشک فخرالسادات نجوشد.

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰