مهدی سلیمانیخورموجی، مدعو گروه فلسفه وحکمت اسلامی دانشگاه بینالمللی امام خمینی(ره) قزوین: الف) پیر شدن؛ آنچه غالبا میدانیم
پیر شدن چیزی بیش از فرتوت شدن بدن است. باآنکه بعید است کسی این را نداند ولی آیا میدانیم با پیر شدنمان، دقیقا قرار است چه چیزهای دیگری بهسراغمان بیاید؟ آیا میدانیم با پا نهادن در آنسوی میانسالی، خودمان را با چه چالشهایی روبهرو خواهیم شد؟ حق میدهم اگر اندیشیدن به پرسشهایی از ایندست چندان برایتان خوشایند نباشد. زیرا از دید من و شمایی که هنوز جوان یا میانسالیم، اندیشیدن به دوران پیری میتواند بهبهای از دست دادن فرصت اکنونمان باشد. در زندگی پرشتاب امروزی، این بهایی گزاف بهشمار میآید و کمتر کسی حاضر است زیر بار آن برود. از سوی دیگر، در این اوضاع کرونایی، بسیاری بر این باورند که نباید نقد امروز را فدای فردایی کرد که اساسا معلوم نیست آیا من و شما به آن میرسیم یا نه. اگر هم آنقدر بخت یارمان باشد که به سالخوردگی برسیم، باز هم دلیلی ندارد امروز نگران حوادثی باشیم که آن زمان بهسراغمان میآید. مادامیکه بهقدر کافی پول در حلقوم شرکتهای بیمه میریزیم آنها نیز آسایش دوران سالخوردگیمان را ضمانت میکنند. پس دلیلی ندارد دلنگران دردسرهایی باشیم که رفعشان را دیگری برعهده گرفته و مدعی است بهخوبی نیز از پس آن برمیآید. با اینهمه، من همچنان دلنگرانم. زیرا بهراستی هنوز معلوم نیست تا چه حد میتوان به وعدههای شرکتهای بیمه اعتماد کرد؟ آیا آنقدر که ادعا میشود، تضمینی برای آسایش دوران پیریمان وجود دارد؟ البته، به هر دلیلی، شاید اکنون نتوانیم(یا نخواهیم) به دوران پیریمان بیندیشیم؛ ولی بههمین سادگی نیز نمیتوانیم اینواقعیت را نادیده بگیریم که هنوز پدر و مادر پیری داریم که گاه دلنگرانشان شویم. اندکی تأمل کافی است تا دریابیم حتی اگر پای بیمهها نیز درمیان باشد، همچنان یک جای کار میلنگد. پیداست که آنان ناراضی و کلافهاند؛ اما چرا؟ دراینباره، پژوهشگران پاسخهای قابل تأملی پیش کشیدهاند؛ مواردی مانند:
- سندروم آشیانه خالی. از دید غالب پدرها و مادرها، فرزندان مانند بومرنگند که اگر چه روزی با قدرت از آنان دور میشوند(یا از خود، دورشان میکنند) ولی توقع میرود که بالاخره روزی بهسمت آنان برگردند. این توقع پربیراه نیست؛ با اینحال، واقعیت معمولا بهنحو دیگری خودش را بر والدین تحمیل میکند؛ چراکه غالب فرزندان، دیگر بهقصد زندگیکردن در کنار پدر و مادرشان برنمیگردند. آنان با سرزدنهای گاهوبیگاهشان بیشتر به یک میهمان میمانند تا کسی که قصد ماندن داشته باشد. حال تصور کنید پدر و مادری همه زندگیشان را به پای فرزندان ریخته باشند آنگاه عجیب نخواهد بود اگر اینرفتار را حمل بر قدرناشناسی فرزندانشان کنند. این وضعیت تجربه دردناکی را برای این دسته از والدین بههمراه خواهد داشت. زیرا آنچه روزی در کانون آشیانهشان قرار داشت و به تقلاهایشان برای زیستن معنا میبخشید، دیگر در کنارشان نیست. اینوالدین ممکن است بهزبان نیاورند ولی اندوه و اضطراب ناشی از اینماجرا چیزی کمتر از تجربه مرگ یک عزیز نخواهد بود. آنان بهراستی به سوگ مینشینند.
- اضطراب ناشی از پیبردن به حجم قابل توجه زندگی نزیسته. واقعیت تلخ ماجرا این استکه برای والدینِ سالخورده، رهایی از سندروم آشیانه خالی نیز بهمعنای رها شدن از بند مشکلات نخواهد بود. زیرا از یکسو، درمییابند که زیستن بدون معنا برایشان امکانپذیر نیست پس با حذف عامل معنابخش قبلی، در جستوجوی عامل معنابخش دیگری برمیآیند ولی از سوی دیگر، پناه بردن آنان به هر عامل معنابخش دیگری بیرون از خودشان، دوباره چرخه ابتلا به سندروم آشیانه خالی را فعال میکند. بهطور مثال، غالب والدین سالخورده سعی میکنند آنچه را از فرزندانشان توقع داشته ولی آنان دریغ کردهاند، اینبار از نوههایشان -یا هر عامل دیگری- مطالبه کنند. ولی این جایگزینها نیز بالاخره روزی رهایشان خواهند کرد و دوباره آشیانه زندگیشان خالی خواهد شد. امروزه پژوهشگران، راهحل اینماجرا را جستوجوی عاملی معنابخش درون خود والدین سالخورده میدانند ولی کسانیکه یک عمر عادت داشتهاند معنای زندگی را در چیزی برون از خودشان بجویند، بههمین سادگی نخواهند توانست در سالخوردگی برای یافتن عاملی معنابخش به درون خودشان سفر کنند. درست است که سالخوردگان حامل سالها تجربهاند ولی غالب اینتجارب را در دنیای بیرون کسب کردهاند و نسبت به دنیای درونشان کمتجربهاند. به بیان دیگر، آنان بهمرور درخواهند یافت که اگر چه سالها زیستهاند ولی هنوز فرصت نکردهاند بهقدر کافی برای خودشان زیست کنند. شاید مواجهه با حجم قابل توجه زندگی نزیسته، شوق زیستن را دوباره در والدین سالخورده زنده کند ولی واقعیت ایناستکه دیگر فرصتی برایشان باقی نمانده است. گمان نمیرود خیره ماندن به آخرین دانههایی که از ساعت شنی عمرت به پایین میافتد، تجربه آرامشبخشی باشد.
- ناتوانی. فرصت نداشتن برای تجربه تمام آنچه تاکنون -بههر دلیلی- تجربه نشدهاند، جانکاهتر خواهد شد اگر بیماری و حس ناتوانی ناشی از آن نیز بهسراغ والدین سالخورده بیاید. درد کشیدن و وابسته شدن به انواع داروها، تجربه بستری شدنهای پیدرپی و تنها ماندن در مجاورت همسنوسالهایی که به هزارویک بیماری دیگر گرفتارند، همهوهمه، اضطراب افتادن در سرازیری عمر را تشدید میکند. در چنین وضعیتی، والدین سالخورده، بیش از پایانِ داستانِ زندگیشان، دلنگران این هستند که این پایان را چگونه، در کجا و با چه کسانی سپری خواهند کرد. باید به آنان حق داد. اینکه پایان یک داستان چگونه باشد، میتواند تمام داستان را تحتالشعاع قرار دهد. ناتوانی و وابستگی به دیگران در سالخوردگی به این معناست که دقیقا در همان لحظهای که باید نتیجه داستان زندگیات را رقم بزنی، درمییابی تو آنی نیستی که ماجرا را پیش خواهد برد. این چیزی نیست که تلخیاش را بتوان حتی تصور کرد.
با این اوصاف، آیا میتوان بیمهای یافت که تبعات جانکاه چنین تجاربی را پوشش دهد؟ بر فرض، حتی اگر چنین بیمهای یافت شود، باید از خود پرسید آیا این همه ماجراست؟ آیا این همه آنچیزی است که پدر و مادر پیرمان با آن دستبهگریبانند؟ اشتباه نشود؛ هدف اصلی من از طرح اینتردیدها، نقد توقعات رایجمان در باب وعدههای شرکتهای بیمه یا حتی قلمفرسایی درباره نواقص نظام خدمات مرتبط با بهداشت تن و روان در کشورمان نیست، بلکه در جایگاه یک معلم فلسفه بیشتر بهدنبال واکاوی یکی از وجوه گریزناپذیر زندگیام. ما -خواهینخواهی- پیر خواهیم شد، یا لااقل با افرادی پیر سروکار خواهیم داشت. پس حق داریم اندکی دلنگران باشیم و کمی بیشتر وسواس بهخرج دهیم. خب البته، پژوهشگران راهکارهایی برای مواجهه با سالخوردگی (یا سالخوردگان) یافتهاند؛ بیمهها نیز پیوسته مدعیاند که -بهشرط پرداخت هزینهها- ما را در چنین مواقعی تنها نخواهند گذاشت. با این حال، کماکان به نظر میرسد آنان نکتهای را از قلم انداخته باشند؛ نکتهای آنقدر مهم که شاید سرنوشت ماجرا را تغییر دهد.
ب) پیر شدن؛ کمی فراتر از آنچه غالبا میدانیم
به نظر من، فیلمِ تازهاکران شده The Father (2020) به کارگردانی فلورین زیلر، با مشارکت کریستوفر همپتِن در فیلمنامهنویسی و از همه مهمتر با نقشآفرینی مسحورکننده اَنتنی هاپکینز پا را از تصورات رایجمان در باب معضلات پیری فراتر مینهد و بهخوبی نشان میدهد که چرا پیر شدن را میتوان نوعی بحران تراژیک بهشمار آورد.
این فیلم روند تقریبا کندی دارد و شاید از اینحیث توی ذوق بزند ولی مزیت اصلیاش تکیه بر توان بازیگری اَنتِنی هاپکینز و حسی است که او با هنرمندی هر چه تمامتر در حرکات بدن، تم صدا و حتی سکوتش به مخاطب منتقل میکند. او نقش پیرمردی همنام خودش را برعهده دارد که ظاهرا بهتازگی دریافته است تنها فرزندش -اَن با بازی اُلیویا کُلمِن - میخواهد او را در لندن تنها بگذارد و به پاریس برود تا با مردی فرانسوی ازدواج کند. بنابراین، پیرمرد بهقصد اعتراض، لجوجانه هر پرستاری را که دخترش برایش انتخاب میکند، بهبهانهای دستبهسر میکند. چهره مصمم و نهچندان صمیمانه اَنتِنی و اینجملات تکراریاش که «من به کمک هیچکسی نیاز ندارم» یا «خودم از پس کارام برمیام» شما را متقاعد میسازد که کارهای پیرمرد چیزی جز گلههایی عاجزانه از قدرناشناسی فرزندش نیست؛ فرزندی که بیاعتنای به تنهایی پدرش میخواهد به او بفهماند که اکنون حضورش حتی برای فرزندش نیز عذابآور شده است.
15دقیقه ابتدای فیلم، به همین مقدمهچینیها میگذرد و ظاهرا حاوی هیچ نکتهای نیست که برای مخاطب تازگی داشته باشد. تا اینکه ناگهان روال عادی داستان بههم میریزد و شما با کلاف سردرگمی از حوادث، افراد و ادعاهایشان مواجه میشوید که معلوم نیست باید کدام را به کدام ربط دهید(یا ندهید). مدام افراد متفاوتی وارد زندگی اَنتِنی میشوند که اگر چه برایش غریبهاند ولی خونسردانه وانمود میکنند مدتهاست او را میشناسند. پیکره داستان نیز عامدانه حاوی هیچ سرنخی دراینباره نیست که چگونه اینافراد وارد زندگی اَنتِنی شدهاند و چرا ناگهان چنان محو میشوند که گویی اصلا پیش از این نبودهاند. معلوم نیست بالاخره کدامیک از اینغریبهها، دختر و دامادِ اَنتِنی و کدامیک نیز پرستار او هستند. معلوم نیست پیرمردی که تاریخ تولدش، مشخصههای رفتاری همسر یا خندههای دختر فوت شدهاش را بهخوبی بهیاد میآورد، چرا در تشخیص قیافه دختر زندهاش میماند؟ چرا نمیداند آیا او ازدواج کرده و اکنون با شوهرش در لندن زندگی میکند، یا مدتهاست که طلاق گرفته، یا هنوز اصلا ازدواج نکرده است و اکنون بهقصد ازدواج میخواهد به پاریس برود؟ پیرمرد در اینتردید مانده است که آیا اکنون در آپارتمان خودش بهسر میبرد و دخترش میهمان اوست یا مدتی است که به آپارتمان دخترش آمده و اکنون او میهمان دخترش است؟ کلافِ سردرگم این پرسشهای بیپاسخ بهگونهای است که شما را به ترحمی رقتآور نسبت به اَنتِنی وامیدارد؛ ترحمی که حاوی یک پارادوکس آزاردهنده است. زیرا در پسزمینه ذهنی ما، پدر نمادی از قدرت و بینیازی است. دیدن پدری وابسته و ناتوان این پسزمینه را بههم میریزد و این بههم ریختگی نیز -بهنحوی ناخودآگاه- شما را تا پایان فیلم آرام نخواهد گذاشت. شما پیوسته با اینمساله درگیرید که چرا اَنتِنی نمیتواند از پسِ تردیدهایش برآید؟ چرا این ناتوانی در پیرمرد پیوسته تشدید میشود؟ چرا هیچ راه فراری بهروی او باز نمیشود؟ چرا زندگیاش به هزارتویی میماند که در آن اگر چه لوکیشنها همان لوکیشنهای قبلیاند ولی درها و پنجرهها دوباره بههمانجایی باز نمیشوند که قبلا باز میشدند؟ چرا تجربههایی که برای ما بهسادگی قابل تکرارند، بهسختی برای او تکرار میشوند؟ اینپرسشها، چهبسا شما را به اینفکر بیندازد که این فیلم نسخهای از کمدی سیاه (The Truman Show) است؛ گویا کسی (یا کسانی) شرورانه همه چیز را پیوسته چنان دستکاری میکنند تا پیرمرد نتواند از باتلاقی که در آن دستوپا میزند، رهایی یابد. شاید امید داشته باشید که اَنتِنی نیز بالاخره بتواند -همچون ترومن- در خروج را پیدا کند ولی هر چه فیلم جلوتر میرود، چهره بهتزده اَنتِنی این امید را نیز در شما میخشکاند و بهمرور متقاعد میشوید که احتمالا پای نسخه انگلیسی (Amour) نشستهاید. البته نسخهای که سعی دارد پا را اندکی آنسوتر بنهد زیرا روند اصلی داستان (Amour) با یک حادثه -سکته مغزی همسر- آغاز میشود. در تصویری که (Amour) از پیر شدن ارائه میدهد، گویا افتادن در منجلاب پیری نیازمند به نوعی وقفه یا انحراف از روال عادی زندگی است. گویا همه چیز بند به یک بهانه است؛ بهانهای آنچنان آشکار که خود فرد نیز متوجهاش میشود و درمییابد که از این پس بنا نیست زندگیاش همچون گذشته باشد. اما بهراستی چه خواهد شد اگر اینبهانه آنقدر آشکار نباشد که خود فرد نیز متوجهاش شود؟ چه خواهد شد اگر اطرافیان، فرد را نیازمند به کمک بدانند ولی خودش متوجه ماجرا نباشد و نداند که تا چه حد نیازمند به دیگران است؟ به نظر من (The Father) سعی دارد چنین روایتی از پیر شدن را پیش رویمان بنهد و از اینراه وجه تراژیک پیر شدن را نمایان سازد.
ج) پیر شدن؛ کاملا فراتر از آنچه غالبا میدانیم
پیر شدن با نوعی پیشبینی ناپذیری گره خورده است. همه میدانیم که -اگر عمرمان بهدنیا باشد- بالاخره پیر خواهیم شد ولی واقعا نمیدانیم کی و کجا قرار است که دیگر زندگیمان همچون گذشته نباشد. همینندانستن است که غافلگیرمان میکند و ما را -بیآنکه بدانیم- ناباورانه در سرازیری عمر میاندازد. با اینهمه، همچنان میتوان مدعی شد که پیر شدن، خودش بهتنهایی، مساله قابل حلی است. به بیان دیگر، اگر پیر شدن چیزی از سنخ ناتوانی در بالا رفتن از پلهها یا بستن دکمههای پیراهن باشد یا چیزی از سنخ تنها ماندن در میان خاطرات گذشته یا غوطهخوردن در حسرت زندگی نزیستهات باشد، همچنان میتوان بهنحوی با آن کنار آمد. زیرا در چنین موقعیتهایی، فرد سالخورده هنوز قادر است خودش را با تمام هویتش در برابر مشکلات حاضر ببیند؛ برایشان راهحلی بیابد یا از کسی بخواهد تا در قبال آنها کمکش کند. اما چه خواهد شد اگر او دریابد پارهای از هویتش را دیگر ندارد؟ چه خواهد شد اگر حتی نتواند دریابد که پارهای از هویتش را دیگر ندارد؟ چه خواهد شد اگر دیگر حتی خودش را نیز بهجا نیاورد؟ اینجاست که او با تبعات پیر شدن دستبهگریبان شده و دقیقا همینجاست که وجه تراژیک پیر شدن نمایان میشود. (The Father) با پیشکشیدن داستان فردی سالخورده که همزمان مبتلا به زوال عقل نیز شده است، سعی دارد راوی این وجه از پیر شدن باشد.
زوال عقل، از آنگونه بیماریهایی نیست که بتوان تضمین داد کی و کجا قرار است بهسراغمان بیاید؛ بنابراین همچون پیر شدن، پیشبینی ناپذیر است. این بیماری آنچنان آهسته و بیصدا ریشه میدواند که غالبا فرد متوجهاش نمیشود و بههمیندلیل نیز فرد مبتلا به زوال عقل را بههمین سادگی نمیتوان متقاعد کرد که مبتلا شده است مگر آنکه دیگر کار از کار گذشته باشد. با ضمیمهکردن این واقعیت که پیر شدن ما را مستعد این بیماری میسازد، میتوان دریافت که پیر شدن میتواند آبستن چه دردسرهایی برای فرد و اطرافیانش باشد. کافی است فردی سالخورده مبتلا به زوال عقل نیز باشد آنگاه زیست عادیاش بهسادگی دستخوش اختلال میشود. البته باید توجه داشت که ایناختلال از سنخ آن اختلالهایی نیست که ما نیز هر از گاهی به آن دچار میشویم. بهطور مثال، مواردی مانند جا گذاشتن اشیا در جاهایی غیرمعمول یا فراموشکردن نامها و شمارهها، اختلالهای نامأنوسی نیستند. عجیب نخواهد بود اگر گرفتاریهای روزمره، هر از گاهی چنین اختلالهایی را در نسبت ما با اشیا پیرامونمان ایجاد کنند. اما دیگر بعید به نظر میرسد که اینگرفتاریها، نسبت ما با خودمان را نیز مختل کنند. با این حال، فرد سالخوردهای که مبتلا به زوال عقل شده، هر از گاهی ممکن است در نسبت با خودش نیز بهدردسر بیفتد. مثلا خودش را در جایی یا در صحبت با کسی تصور کند که بهراستی نیست، یا فراموش کند که اکنون بهراستی کجاست یا مشغول صحبت با کیست؛ ممکن است حتی خودش نیز برای خودش غریبه شود. اینکه اَنتِنی مدام ساعتش را گم میکرد یا مدعی بود دیگری آن را دزدیده، استعارهای از همین ماجرا است. زیرا زمان بستر منسجمکننده دریافتهایمان از رویدادهای این جهان و در نتیجه شرط امکانپذیری تجربه آنهاست و ساعت گم (یا دزدیده) شده نیز استعاره از آن استکه دیگر فرد دارای بستری برای منسجمکردن دریافتهایش از رویدادهای جهان پیرامون و حتی خودش نیست. فردی که مدام زمان را گم میکند، جهان را بهصورت تودهای از دریافتهای تکهتکه مییابد که بهدرستی با هم جفتوجور نمیشوند. برای فهم این ماجرا، آنلیوانی را بهیاد بیاورید که در سکانس آشپزخانه -دقیقه 36 فیلم- از دست آن بهزمین میافتد و تکهتکه میشود و او تکههای لیوان را در میان زبالهها میاندازد. همانگونه که آن دیگر نمیتوانست تکههای لیوان را چنان کنار هم قرار دهد که بهدرستی با هم جفتوجور شوند، مغز فردی که مبتلا به زوال عقل است نیز نمیتواند دریافتهای تکهتکهاش از جهان را کنار هم قرار دهد. در نتیجه آنها را دور میریزد. بههمین دلیل آنچه برای ما قابل تجربه است، چهبسا برای فرد مبتلا به زوال عقل تجربهناپذیر باشد (یا لااقل تجربهای بیمعنا و مضحک جلوه کند). تکهتکه بودن روایت داستان، پرشها یا پسوپیش شدنهای بیدلیل اینتکهها -بهنحوی که گاه حتی سبب سردرگمی و حیران ماندن مخاطب میشود- همهوهمه اشاراتی است از سوی زیلر برای جا انداختن جهان تکهتکهای که فرد مبتلا به زوال عقل خودش را اسیر در آن مییابد. اما ای کاش این ماجرا فقط به جهانی تکهتکه ختم میشد. زوال عقل وجه حادّتری نیز دارد. زیرا با از دسترفتن زمان، بستر انسجامدهنده دریافتهای فرد از خودش نیز از دست میرود. در نتیجه، افزونبر جهان، هویت فرد نیز تکهتکه میشود و چهبسا برخی تکهها برای همیشه گم میشوند.
دقایق پایانی فیلم، حاوی نمای بازی از حیاط عمارتی است که در آن از افرادی همچون اَنتِنی نگهداری میشود. در میانه اینحیاط، تکه بزرگی از سردیس یک انسان بهچشم میخورد که جدا افتاده از مابقی تکههایش، روی زمین، بهزحمت میخکوب شده است. این استعارهای از وضع اَنتِنی است. زوال عقل، موریانهوار پارههایی از هویتش را -بیآنکه بداند- از او دزدیده و بهمرور سبب شده است تا او نسبت به جهان پیرامون و حتی خودش نیز بیگانه شود. اما آیا این پایان داستانِ پیر شدن است؟ خیر؛ وجه تراژیک ابتلا به زوال عقل در دوران پیری، آن لحظهای رقم میخورد که فرد زیر آواری از ناتوانیها، ناگهان مقاومتش میشکند و از سر ناچاری با بیماریاش کنار میآید. ولی مشکل اینجاست که او حتی نمیداند -بهبیان دقیقتر، نمیتواند بداند- که باید با چه چیزی کنار بیاید. با آنکه او تهماندههای توانش را بهخرج میدهد تا تکیهگاهی در جهان بیسامانش بهدست آورد ولی اوج تقلایش چیزی جز چنگ انداختن در هوا نخواهد بود. گریههای از سر استیصال اَنتِنی در سکانس پایانی فیلم و این پرسش تأملبرانگیزش که «من کیام؟» حاکی از فرو رفتن در عمق بحران است.
با این همه، هرگز تصور نکنید که بازیگران این تراژدی، فقط کسانی هستند که به دوران پیری پا نهادهاند؛ خیر. این تراژدی آنقدر پردامنه است که بهراحتی اطرافیان فرد سالخورده را نیز درگیر میکند. آنان بهنحو طاقتفرسایی امتحان خواهند شد؛ چراکه نمیدانند باید برای مواجهه با چه چیزی آماده باشند و این آمادگی بناست تا کی ادامه داشته باشد. هرگز تصور نکنید که فقط آن بود که در جایگاه یک فرزند نتوانست با وضع پدر پیرش کنار بیاید؛ و اگر شما بودید چهبسا دلسوزانهتر رفتار میکردید. پایانبندی تلخِ (The Father) -و حتی نسخه فرانسویاش، (Amour)- حاوی اینهشدار است که ما نمیدانیم با پیر شدن خودمان یا یکی از اطرافیانمان چه چیزهایی به سراغمان خواهد آمد. ما نمیدانیم (و نمیتوانیم بدانیم) آیا تاب خواهیم آورد یا نه؟