به گزارش «فرهیختگان»، پیتر الیگوردون (Peter E. Gordon) عضو هیاتعلمی گروه فلسفه و استاد 54 ساله گروه زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه هاروارد است. او با تاکید بر نظریه انتقادی، مکتب فرانکفورت، پدیدارشناسی و سکولاریسم، عمدتا در حوزه فلسفه قارهای و اندیشههای اجتماعی اروپا کار کرده است. نخستین کتاب او با عنوان «روزنتسویگ و هیدگر: میان یهودیت و فلسفه آلمانی» (Rosenzweig and Heidegger: Between Judaism and German Philosophy, university of California Press, 2003) برنده جوایز متعددی شد و در اروپا مورد استقبال قرار گرفت. دومین اثر او نیز پیرامون اندیشههای هیدگر با عنوان تقسیم [فلسفه] قارهای: هیدگر، کاسیرر، داووس» (Continental Divide: Heidegger, Cassirer, Davos ,Harvard University Press) در سال 2010 به طبع رسید که شرحی از مباحثه معروف هیدگر و کاسیرر در کنفرانس داووس 1929 است. به اعتقاد گوردون، مواجهه این دو در آن کنفرانس، گسست فلسفه قارهای را بههمراه داشت و نقطه عزیمت همه حرکتهای فلسفی در قرن بیستم شد. علاوهبر پژوهشهای او پیرامون هیدگر، گوردون توجه جدی به نظریه انتقادی و مکتب فرانکفورت دارد. تمرکز او روی برخی آثار مهم تئودور آدورنو و یورگن هابرماس در سالهای اخیر تعلقخاطر او به «انجمن پژوهشهای اجتماعی» را عیان کرده است. به جز کتاب «آدورنو و اگزیستانس» (Adorno and Existence) که در سال 2016 منتشر شد، در سال 2019 با همکاری دو تن از همکاران خود مجموعه مقالهای تحتعنوان «اقتدارگرایی: سه جستار در نظریه انتقادی» (Authoritarianism: Three inquiries in critical theory) منتشر کرده است که شرحی از دیدگاه آدورنو نسبت به فاشیسم و خشونتطلبی در کتاب «شخصیت اقتدارطلب» (The authoritarian personality) منتشر شده در 1950، تنها اثری است که از پیتر گوردون به فارسی ترجمه شده است. با توجه به اشراف گوردون بر حوزههای مختلف فلسفه در قرن بیستم و پژوهشهایی که در باب اندیشههای اجتماعی و نسبت آن با سیاستهای حاکم بر اروپا و آمریکا انجام داده، سراغ او رفتیم تا درباره اقتدارگرایی و خشونتطلبی در جوامع مدرن گفتوگو کنیم. بهزعم گوردون، فرض لیبرالیسم مبنیبر ظهور اقتدارگرایی در جوامع پیرامونی و توسعهنیافته باطل است، چه در طول دهههای اخیر فاشیسم در قلب جوامع مدرن ظهور کرده است. به اعتقاد او فاشیسم یک اصطلاح تاریخی و یا صرفا یک صورت سیاسی نیست، بلکه بنابر نقل کاسیرر نحوهای استعمال اسطورههای سیاسی است و در وقت مقتضی در جوامع مدرن ظاهر میشود. گوردون همچنین در این گفتوگو درباره پدیده «ترامپیسم» و ریشههای آن نیز مطالبی طرح کرده و ارائه تصویر غیرواقعی از آمریکا را مورد انتقاد قرار داده است.
از نظر این استاد دانشگاه، اندیشمندان آمریکایی بهسبب تبعیت از الگوی طولانیمدت خشونت و بیعدالتی سیستمی در تاریخ ایالاتمتحده، کور شدهاند و واقعیتهای حاکم بر این کشور را نمیبینند. به این ترتیب، گوردون معتقد است با رویهای که در این کشور وجود دارد، احتمالا وضع ایالاتمتحده رو به وخامت مضاعف خواهد گذاشت. استفادهای که معمولا از ایندست انتقادات میشود شاید دمیدن بر تنور این شعار باشد که «وضع ما خوب است و دیگری ما -یعنی ایالاتمتحده- وضع وخیمی دارد.» اما غرض ما از این گفتوگو تذکر به نکاتی دیگر است. اولا بحرانهای جهانی را باید مدنظر داشت و ثانیا توجه به نکات مطروحه گوردون و دیگر اساتید منتقد، میتواند در «انتخابهای ما برای آینده کشور»، «ایدههای سیاست خارجی ما» و نیز «دل نبستن به آرزوها و سوداهای خام»، موثر افتد. مشروح گفتوگوی «فرهیختگان» با پروفسور پیتر الیگوردون، استاد تاریخ و فلسفه دانشگاه هاروارد را از نظر میگذرانید.
در سال 2018، در مقالهای با عنوان «اقتدارگرایی: سه جستار در نظریه انتقادی» به کتاب «شخصیت اقتدارطلب» تئودور آدورنو پرداختید. چهچیزی سبب شد تا پس از این همه سال [یعنی از زمان انتشار کتاب آدورنو در 1950 تا 2018] باز به استقبال کتاب آدورنو بروید؟
تئودرو آدورنو در کتاب «شخصیت اقتدارطلب» فرض مهم لیبرالیسم مبنیبر اینکه فاشیسم در جهان پیرامون [جهان لیبرال] شکل میگیرد را به چالش میکشد و نشان میدهد که فاشیسم درست در قلب تجربه مدرنیته پیدا میشود. براین اساس، فاشیسم حادثهای عمیقتر از [ظهور] یک صورت سیاسی است. ذات یک فاشیست، «قدرتطلبی» است؛ خود را به قدرتمندان متصل و ضعیفان را پایمالِ تحقیر میکند- شدیدا میل به موثر بودن دارد؛ خشن و دارای فکری غیرمنعطف است و همچنین بهشکل جدی بهدنبال شایعهپراکنی، بیاخلاقی و توطئهچینی برای دیگران است. درواقع فاشیسم پدیدهای است که بیش از هر چیز سیاست و امر سیاسی را به محاق میبرد.
یک شخصیت اقتدارطلب همیشه آشکارا فاشیست نیست بلکه ممکن است این خصیصه در درون او نهفته باشد و تحت شرایط تاریخی-اجتماعی خاصی ظاهر شود. کتاب آدورنو یک منبع مهم برای کسانی است که فکر میکنند مساله فاشیسم هیچ ارتباطی با فرهنگ لیبرالدموکراتیک ندارد. از منظر این کتاب فاشیسم امری اسرارآمیز، رازآلود، پدیدهای ماورایی و نادر نیست بلکه از عوارض روانی جهان مدرن است که بهنحو حیرتانگیزی آن را از درون تهدید میکند. مثلا در آمریکا گفتوگوها پیرامون رفتار با مهاجران در بازداشتگاههای ایالاتمتحده و سوابق تاریخی این بحث، یک سوال بزرگ ایجاد کرده است: آیا دولت فعلی درحال فرو رفتن در فاشیسم است؟ این پرسش بیجایی است. حتی اگر به گمان ما ترامپ فردی مضحک و لمپن باشد که عقایدش فاقد عمق و قوام است، الهامبخشی او در میان ناسیونالیستهای سفیدپوست نشان میدهد که باید او را جدی گرفت. فاشیسم صرفا یک اصطلاح تاریخی نیست، بلکه وصف یک سیاق جدید از حکمرانی توتالیتر و تمامیتخواه است که میکوشد با اظهار به ملیگرایی (Nationalism)، بیگانههراسی و تعصب پوپولیستی، آحاد مردم را تحریک کند. فاشیسم علیالظاهر از روال دموکراتیک تبعیت میکند، درحالیکه از درون طالب نابودی ارزشهای مردمسالارانه است. این تفکر مساله «مطبوعات آزاد» را کوچک شمرده و تلاش میکند که اعتبار رسانهها را در حوزه عمومی تضعیف کند [همان کاری که ترامپ مقابل رسانهها میکند.]
در طول جنگجهانی اول، ناسیونالیستهای آلمانی با گفتن Lugenpress (یا همان Lying press بهمعنی مطبوعات دروغ) به مطبوعات حمله میکردند؛ اصطلاحی که بعدها توسط نازیها احیا شد. حمله مکرر رئیسجمهور آمریکا به رسانهها درباره آنچه او اخبار قلابی (fakenews) میخواند این [رسم] ننگین را احیا کرده است. همچنین او با استفاده از توئیتر و بهواسطه گفتوگوی مستقیم با پایگاه سیاسی خود، نشان داده است که در دور زدن رسانههای رسمی مهارت دارد.
بنابراین، وقتی از فاشیسم صحبت میکنیم این لفظ هم میتواند بر یک ایدئولوژی خاص تاریخی دلالت کند و هم بر یک روش خاص حکمرانی. افراد بدبین مثل جان ورنرمولر [امکان] مقایسه دولتهای اقتدارگرای معاصر با فاشیسم قرن بیستمی را بهغلط منکر میشوند، از این جهت [که بهزعم آنها] رژیمهای جدید استبدادی-پوپولیستی مانند مجارستان اوربان، ترکیه اردوغان، هند مودی و آمریکای ترامپ میدانند که [فاشیسم] یک صفت ننگین است [بنابراین تلاش میکنند که فاشیست ننمایند].
مولر مینویسد: مخالفان دموکراسی از تاریخ آموختهاند که دیگران زیر بار نقض گسترده حقوقبشر -از طرف آنها- نمیروند. اما این استدلال نهتنها نافی شباهت [دولتهای اقتدارگرای معاصر با نظامهای فاشیستی گذشته] نیست، بلکه موید آن است. رژیمهای فاشیستی جدید [که صورت لیبرالی دارند] میتوانند راههایی برای اتخاذ سیاستهای [نظامهای فاشیستی] سابق پیدا کنند، حتی اگر ظاهرا هیچ شباهتی با آنها نداشته باشند. بااینحال، قطعا هیچ شباهت تاریخیای کامل و تمام نیست و از این جهت ترامپیسم و فاشیسم تفاوتهای بسیاری دارند: حزب جمهوریخواه (Garnd old party) میلیشیای مطلقالعنان ندارد [چنانکه فاشیسم سابق داشت] و وفاداران این حزب هم هیچگاه موفق به فتح تمام رسانهها و تصفیه مخالفان سیاسی خود نشدهاند [درحالیکه نظامهای فاشیستی سابق تا حدودی به اینها دست یافتند]. از همه مهمتر، کاخ سفید امروز در تثبیت یک ایدئولوژی منسجم ناکام بوده است. اما همانطور که مولر میگوید، ما برای فهم نسبت میان پوپولیسم راستگرای معاصر و فاشیسم، شدیدا نیاز داریم که این دو را معادل هم درنظر بگیریم. مقایسه این دو جذابیت بیشتری به گذشته سیاسی میدهد.
ترامپیسم تظاهر میکند [که تنها] به فاشیسم «گرایش» دارد، درحالیکه واقعا فاشیست است. این یکی از آموزههای کتاب اخیر جیسون استنلی (استاد فلسفه دانشگاه ییل) با عنوان «فاشیسم چگونه عمل میکند» است که برای فاشیسم معنای بسیار گستردهای (اگر نگوییم امپرسیونیستی) فرض میکند و مشترکات [نظامهای فاشیستی] را که ممکن است بهنحوی فراموش کرده باشیم، به ما تذکرمیدهد.
فیلسوف مهاجر، ارنست کاسیرر (Ernst Cassirer) نیز آداب فاشیستی را نحوه جدید مصرف اسطورههای سیاسی میداند. این آداب، آحاد مردم را نه شهروندان متکثر بلکه گروههایی واپسگرا میانگارد که با تحریک تعلقات و نفرتهای باستانگرایانه آنها میتوان قدرتشان را بیدار کرد.
از نظر فاشیستها رهبر منتخب باید قدرتنمایی کند. درحالیکه امتناع او از هر نوع گفتوگو و [عدم نمایش] آمادگی برای حمله [در نظر فاشیستها] نشانه تعصب [بهمعنی مثبت کلمه] تلقی میشود، هرگونه نگرانی او نسبت به مطابقت با قانون و حاکمیت آن بهمثابه نشانههایی از ضعف، تحقیر میشوند. معهذا قدرتمندترین اسطوره کسی است که آماده به جنگ [و غلبه و سیطره بر دیگران] است. درحالیکه از نظر آنها، منتقدین جنایتکارند، افرادی که با آنها موافقت ندارند نیز با عنوان بیگانه، تروریست و جانی بدنام میشوند.
شعار ستیزهجویانه «اول آمریکا» در طول جنگجهانی اول توسط «وودر ویلسون» و سپس «چارلز لیندبرگ» برجسته شد و اکنون توسط ترامپ احیا شده است. این شعار همچون دستورالعملی عاطفی عمل میکند و پیوندهای قبیلهای را انسجام میبخشد، درحالیکه باعث تشدید محدودیت همراهی سایر اعضای جامعه میشود.
چرا سالها پس از شکست آشکار فاشیسم در قرن بیستم، این سیاست در جوامع مدرن و مدعی دموکراسی با چنین نیروی حیرتانگیزی مجددا ظهور کرده است؟
به نظر میرسد که بارزترین خصوصیت سیاستهای فاشیستی «دستهبندی و خطکشی» است. غرض از این سیاست تقسیم مردم به «ما» و «آنها» است. فرد بدبین ممکن است بگوید که این تعریف، مطلب بکر و دقیقی درباره فاشیزم نمیگوید چرا که راهبرد دستهبندی جهان به دشمنان و دوستان در همهجا یک سیاست متداول است و مختص فاشیسم نیست. اما ممکن است که این هوشمندانهترین آموزه باشد: فاشیسم بیش از آنکه یک سازمان سیاسی باشد، عوارض سیاه جامعه مدرن است که به افراطیترین صورت متحقق شده است.
این نگاه کاسیرر بود: او هشدار داد که فاشیسم یک فتنه نهفته در دموکراسی است؛ یک صورت اسطورهای که ممکن است در مواقع بحران احیا شود. از طرفی، معنای اصطلاحات سیاسی ما همیشه توافقی هستند و با گشایش تاریخ خود را به حوادث جدید ضمیمه میکنند. مثلا اصطلاح نژادپرستی را درنظر بگیرید؛ وقتی ما نهادها و عملکردها را نژادپرستانه میخوانیم، متوجه میشویم که این واقعیت جنبههای مختلفی دارد. چنانکه نژادپرستی موسسات بردهداری آمریکا و قوانین [نژادپرستانه] جیم کرو از جهات مختلفی شریفتر از نژادپرستی نهادینهشده در آمریکای امروز است.
اما مورخان آفریقایی_آمریکایی بهخوبی میدانند که اگرچه استفاده از اصطلاحات مشترک تفاوت فاشیسم در گذشته و امروز را درنظر نمیآورد، اما[دستکم] خطر استمرار آن را تذکر میدهد. اگر فقط به فرضیات و تصورات خاصی تکیه کنیم که میگوید آمریکا در گذشته کشور دیگری بود [و امروز دیگر فاشیسم و اقتدارگرایی در کار نیست]، مصادیق متعدد نژادپرستی سیستمی [در آمریکای امروز] مثل حبسهای دستهجمعی، فقر طبقاتی، ممنوعالخروجی ناعادلانه و همه صورتهای پنهان و آشکار بردگی دیگر قابلفهم نخواهند بود.
درحالیکه در مزاعم عمومی عمده اعتقاد بر این است که تاریخ چیزی بیش از بازگو کردن گذشته «همانطور که درواقع بود» نیست، اما فهم تاریخی درواقع بیش از تجربهگرایی صرف است. به این خاطر که برای فهم تاریخ، تدارک برای رجوع از واقعیتها به مفاد و روابط درونی آنها ضروری است. قطعا مقایسه واقعیتهای تاریخی در تدارک این امر بهکار میآید، چه مقایسه با درهمآمیختن حال و گذشته به هر دو جهت اشاره کرده و فهم ما از هر دوی آنها را متحول میکند.
همچنین مقایسه همزمان فاشیسم در گذشته و حال، میتواند نگاه ما به فاشیسم را عوض کند و با زدودن صورتهای استثنایی این مفهوم، آن را به تاریخ متداول برگرداند. بااینحال، این کار قیاس یک وضع تاریخی با ما نیست، بلکه بزرگترین قدرت آن است. تفسیرهای ما همیشه جاری است و این سوال که آیا یک مقایسه خاص همیشه مناسب و کارآمد است، تنها با طرح یک قیاس پاسخ داده میشود تا معلوم شود که قیاس هرچند ناتمام میتواند راهگشا باشد.
به اعتقاد من مقایسههای تاریخی اعمال تفسیری هستند، اما تفسیر کاری است که تنها از مورخان ساخته است. کسانی که میگویند فقط ما حق مقایسه کردن داریم و بدینترتیب بر آنچه خود واقعیت میپندارند، اصرار میورزند، از تاریخ دفاع نمیکنند، بلکه آن را به سکوت وامیدارند. چنانکه برخی همکاران من درباره مقایسه فاشیسم مرددند، چه احساس میکنند که نتیجه آن باعث شرمساری است.
با التفات به جنایتهای آمریکا در سالیان جاری، ما بهخاطر تبعیت از الگوی طولانیمدت خشونت و بیعدالتی در تاریخ ایالاتمتحده، کور شدهایم. از این نظر فریادهای هشدار درباره ظهور فاشیسم در آمریکا درواقع مدافع وضع موجود هستند، چه این یک خطر تازه نیست و دلایلی که آنها مطرح میکنند کاملا فریبنده است.
از طرفی چپهایی که مقایسه میان نظامهای فاشیستی در طول تاریخ را رد میکنند، تنها ایده استثناگرایی آمریکایی را معکوس کردهاند. این یک ترفند کارآمد است که آنها را از عقاید دیگر بینیاز میکند.
از این گذشته، این توجیه که اوضاع همیشه بد بوده، به این معنی نیست که نمیتواند بدتر شود. درنهایت این شک و تردید یک امتیاز ویژه است: کسانی که کل خانه را میسوزانند، آنهایی نیستند که شعلههای آتش را حس میکنند.
شما نوشتهاید که جوامع مدرن تمایل دارند اتوپیاندیشی را بهکلی کنار بگذارند و پس از آن شخصیت اقتدارطلب دیگر یک استثنا و ناشی از آسیب روانشناختی نخواهد بود، بلکه تبدیل به یک هنجار خواهد شد. آیا حذف اتوپیاندیشی فاشیسم را تقویت و مجددا احیا کرده است؟
برای تحقیق درباره اینکه فاشیسم چگونه پیدا میشود و ریشههای آن را در کجا باید جست، آنطور که برخی معتقدند روانشناسی اجتماعی چنانچه تنها به گردآوری خصوصیات روانشناختی افراد بسنده کند، بهتنهایی روش تحقیق کارآمدی نیست، چه روند کلی استانداردهای اجتماعی نظامهای سرمایهداری عملا «روح فردی» را تضعیف میکند. آدورنو توضیح میدهد که «ما اطمینان داریم باید منشأ نهایی تعصب را در عوامل اجتماعی جستوجو کرد که قدرت آن با نیروی روانی افراد قابلمقایسه نیست.»
نتایج حاصل از مطالعات نیز موید این نظر است. این نتایج نشان میدهند که تبعیت از ارزشهایی که امروزه بهنحو ضمنی توسط «روح عینی» جامعه آمریکا ترویج میشوند، عمدهترین خصیصه بخش زیادی از سوژههای این مطالعات است. براین اساس مقاومت در برابر مطالبه کنارهگیری فاشیستها، آدورنو را به این نتیجه رساند که نژادپستی، فاشیسم و اقتدارطلبی اقتضای ساختار کلی جامعه آمریکاست.
اصل مبادله جهانی که روح سرمایهداری جهانی است، در برابر تکثر [فرهنگی] همچون محلل عمل میکند. به این ترتیب که حواس ما برای مصرف تربیت میشوند و در این نظام کالاییشده [سرمایهداری]، فرد انسانی نیز بهشکل این الگوی اجتماعی درمیآید [و کالایی میشود، بهطوریکه] جز موافقت و همراهی او با نظام جهانی همانگونه که هست، رفتار و عقایدش کمترین اهمیتی ندارد.
آدورنو در کتاب شخصیت اقتدارطلب (The Authoritarian Personality) هشدار داده است که این فرهنگ تاییدآمیز [که مطلقا در موافقت با نظام سرمایهداری جهانی حرکت میکند] میتواند مقدمه بازگشت فاشیسم باشد: کسی که قوه انتقاد را از دست بدهد به یک رئالیست متصلب بدل میشود که هر نوع اتوپیاندیشی را تخطئه میکند و بر هر بیگانهای که خواب او در باب تحقق [به اصطلاح] «وحدت اجتماعی» [و در اصل خنثیسازی و بیحسکردن اجتماع] را آشفته کند، خشم میگیرد.
* نویسنده: محمدحسین نظری، روزنامهنگار و مترجم