احمد رجبی در گفت‌وگو با «فرهیختگان»
بحران‌هایی که هایدگر به آنها می‌اندیشد، همچنان بحران‌های زمانه ماست و در راس آن بحران نسبت سلطه‌گرانه و نیهیلیستی انسان با موجودات، با طبیعت و انسان‌ها و با خودش است
  • ۱۳۹۹-۰۴-۱۸ - ۱۶:۰۵
  • 00
احمد رجبی در گفت‌وگو با «فرهیختگان»
بحران‌هایی که هایدگر به آنها می اندیشد همچنان بحران های زمانه ماست
بحران‌هایی که هایدگر به آنها می اندیشد همچنان بحران های زمانه ماست

به گزارش «فرهیختگان»،  مرکز فرهنگی شهر کتاب از سال ۱۳۹۴ و به‌منظور تقدیر از دانشجویان دکتری رشته‌ فلسفه و با مشاورت و همفکری، اشراف و حمایت مادی و معنوی استاد دکتر رضا داوری‌اردکانی، به‌نام ایشان، جایزه‌ای به بهترین رساله‌ دکتری رشته‌ فلسفه اهدا می‌کند. اعضای هیات داوران جایزه‌ دکتر داوری اردکانی عبارتند از: رضا داوری اردکانی، پرویز ضیاء‌شهابی، شهرام پازوکی، حمید طالب‌زاده، علی‌اصغر مصلح، محمدجواد صافیان و علی‌اصغر محمدخانی. رساله‌ احمد رجبی با عنوان «تناهی و طرح استعلایی هستی‌شناسی بنیادین در اندیشه هایدگر» در سومین دوره‌ جایزه‌ دکتر رضا داوری‌اردکانی در سال 98 به‌عنوان رساله‌ برگزیده انتخاب شد و از رساله‌ «پدیدارشناسی عشق و بحران فرهنگ متجدد (مدرن) بر اساس آرای ماکس شلر» نوشته‌ صبورا حاجی‌علی اورک‌پور نیز تقدیر به‌عمل آمد. احمد رجبی، هم‌اکنون عضو هیات‌علمی دانشگاه تهران است و متن آن پایان‌نامه توسط نشر هرمس به چاپ رسیده است. در گفت‌وگویی با دکتر احمد رجبی به معضل پایان‌نامه‌نویسی در ایران و تفکر هایدگر پرداخته‌ایم.

پایان‌نامه شما برگزیده جایزه دکتر داوری شد و مورد تحسین بسیاری از اساتید نیز قرار گرفت. اما چرا اکثر دانشجویان ایرانی از نوشتن پایان‌نامه خوب ناتوان هستند؟ چرا موضوعات پایان‌نامه‌های ما کاربردی و لازم و برطرف‌کننده نیاز جامعه نیست، خصوصا در رشته‌های علوم‌اجتماعی، اقتصاد و... اصولاً دانشجویان ایرانی انگار توان نوشتن متن را ندارند، حتی در پاسخ به سؤالات امتحانی توان پردازش و پرورش و تفکر و اندیشیدن و نگارش اندیشه را ندارند چه رسد به نگارش مقاله و پایان‌نامه. اگر بخواهیم از این نظر مقایسه‌ای میان دانشگاه‌های ایران و غیر آن داشته باشیم، وضعیت ما چگونه است؟

برحسب آنچه در فضای دانشگاهی معمولا دیده‌ام و نمی‌خواهم احکام کلی و مطلق صادر کنم، به نظرم می‌رسد پاسخ این مساله را می‌توان در چند نکته عمده و به‌هم‌پیوسته یافت؛ نخست اینکه از حیث صوری چارچوب و طراحی تحصیل دانشگاهی ما از همان مقطع کارشناسی تا تحصیلات تکمیلی عمدتا مبتنی‌بر تدریس و آموزش صرف است؛ به این معنا که دانشجویان معمولا مطالبی را در قالب کتب و جزوه‌های درسی دریافت می‌کنند و کلیاتی را از محتوای رشته خود فرامی‌گیرند و همان مطالب را در آزمون‌ها تحویل می‌دهند، بی‌آنکه در مسیر آموزش، چگونگی نگاه و طرح مساله پژوهشگرانه و شیوه پیگیری و انجام و نگارش آن به دانشجو منتقل شود.  دلیل عمده ضعف دانشجویان در پایان‌نامه‌نویسی، به سادگی همین نکته است که هیچ سابقه‌ای ناظر به تمرین و کسب مهارت در مراحل مختلف پژوهش در مقاطع تحصیلی خود و عملا تا پیش از ضرورت اداری برای ارائه پروپوزال ندارند و ناگهان با الزامی مواجه می‌شوند که تا پیش از این با آن هیچ مواجهه‌ای نداشته‌اند. برای مثال دانشجوی مقطع دکتری ما تا آستانه نگارش طرح رساله خود، صرفا درگیر واحدهای آموزشی و آزمون جامع و آزمون زبان است و اگر توان برنامه‌ریزی شخصی برای بیرون‌زدن از الزام‌های دانشگاهی در دو سال نخست تحصیلش را نداشته باشد، اساسا فرصتی برای مطالعه پژوهشی درباره موضوع رساله‌اش را نیز پیدا نمی‌کند، چه رسد به تمرین و کسب مهارت در نگارش آن. با الزام‌های جدیدتر دانشگاه‌ها و اشتیاق نظام اداری دانشگاه برای هرچه سریع‌تر فارغ‌التحصیل ساختن دانشجویان، اندک‌زمان لازم برای مطالعه و پژوهش و تعمق در موضوع نیز از بین می‌رود و دانشجوی دکتری عملا در فرصت چهار نیم‌سال پس از آزمون جامع باید مطالعه و پژوهش و نگارش را به اتمام برساند، وگرنه با جریمه‌های مالی مواجه خواهد شد. جبران این ضعف را اگر صرفا در این راه‌حل بجوییم که اساتید ضمن تدریس در مقاطع مختلف، علاوه‌بر آزمون‌ها از دانشجویان پژوهش و مقاله نیز مطالبه کنند، بازهم راه به جایی نخواهیم برد، زیرا آنچه مهم است، نه الزام دانشجو به ارائه مقاله و پژوهش و نه برگزاری کلاس‌های روش تحقیق، بلکه در این است که اساسا محتوای تدریس و آموزش را از پایه بتوانیم «پژوهش‌محور» کنیم، یعنی در همان محتوای آموزشی بتوانیم پژوهش را آموزش دهیم. مقصودم این است که از همان مقطع کارشناسی به‌جای انتقال خلاصه‌‌هایی از محتوای کتاب‌های درسی و مقدماتی به دانشجویان و تعیین چارچوب‌های صوری و قالب‌بندی‌شده به‌عنوان محتوای واحدهای آموزشی که عملا دانشگاه را به ساختار مدارس و آموزش‌وپرورش شبیه می‌کند و آن هم خودش محل بحث است، بتوانیم دانشجو را با پرسش‌ها و مساله‌ها مواجه کنیم و با مساله‌محور ساختن محتوای آموزشی، دانشجو را به پژوهش و مطالعه پژوهشگرانه واداریم.  چنین کاری به‌نوبه خود مشروط به چند شرط و مقدمه است: نخست اینکه مطالعه کتب درسی و مقدماتی از الزام‌های مفروض و مسلم خود دانشجو باشد، نه اینکه استاد وقت کلاس را به تلخیص آنها و انتقال‌شان به دانشجو بگذراند و فرصت کند تا بحثی مساله‌محور را در کلاس پیش ببرد. دوم اینکه لازمه چنین کاری وجود متون پایه و استاندارد تالیف و ترجمه‌شده است که مدرس بتواند به آنها برای مطالعه دانشجو ارجاع دهد. سوم آشنایی با زبان‌های خارجی است که دانشجویان ما از دوران تحصیل در مدارس تا پایان دکتری در این زمینه ضعف و نقصان دارند. چهارم احاطه خود استاد و مدرس به زمینه‌های پژوهشی تخصصی و نوبه‌نو است که بتواند آنها را در قالب کلاس‌ها با فراغ‌بال طرح کند. پنجم فرصت و شرایطی برای اساتید است که بتوانند به‌جای حجم زیاد تدریس، به مطالعه و پژوهش بپردازند و نهایتا و شاید راهگشاتر از همه، فرصتی است که اساتید بتوانند به مطالعه و تصحیح و ویرایش و گفت‌وگو و تکمیل مقالات و پژوهش‌های دانشجویان اختصاص دهند. متاسفانه در تمام این زمینه‌ها دچار کاستی‌هایی هستیم و مشاهده می‌کنید که اصلاح هریک از این موارد مستلزم اصلاح موارد دیگر است. حتی بسیاری از این اقدامات اصلاحی باید از مدارس آغاز شود.

در نسبت با این ملاحظات صوری، از حیث محتوایی نیز دچار مشکل هستیم، زیرا مادامی که آموزش ما مساله‌محور و پژوهش‌محور نشود، اساسا یک سنت و پیوستگی پژوهشی ذیل مسائل مشخص و رهیافت‌های مشخص شکل نخواهد گرفت تا در بستر آن، پژوهش‌ها شکل بگیرند و نسبتی با یکدیگر و با وضعیت عینی اجتماعی و تاریخی ما پیدا کنند. پژوهش‌های علمی و نظری و فلسفی، تنها درصورتی شکل واقعی به خود می‌گیرند که بر بستر یک سنت پژوهشی مستمر درباره یک موضوع به‌هم پیوسته و در گفت‌وگو با یکدیگر و ناظر به یکدیگر پدید آیند. به‌نظرم یکی از مهم‌ترین معضل‌های ما در رساله‌نویسی در رشته فلسفه دقیقا همین است که دانشجو و استاد سردرگم می‌شوند از اینکه چگونه پژوهش درباره یک مساله را بر یک سنت و جریان پژوهشی استوار کنند و به همین دلیل طرح خود مساله نیز دچار ابهام‌های ذاتی می‌شود و دانشجو نمی‌داند به‌اصطلاح جغرافیای بحث اساسا کجاست و چیست و اگر هم آن‌ را بیابد، به‌ناچار آن‌ را در جایی یافته که بیرون از چارچوب جامعه و شرایط عینی خودش است و لاجرم نتیجه‌ای هم برای وضعیت جامعه ما نخواهد داشت و در بهترین حالت، پژوهشگر ما خود را به جریان پژوهشی‌ای متصل می‌کند که مسیر پژوهش‌های دانشگاه‌ها و مجلات علمی معتبر خارجی را به پیش می‌برد. اینها اجمالا برخی نکاتی است که درمقایسه با پژوهش‌های دانشگاه‌هایی که از آنها رساله‌ها و مقالات معتبر بیرون می‌آید، به ذهنم‌ می‌رسد.

به بحث پایان‌نامه شما برگردیم. اصطلاح «تناهی» از کجاست؟ تا کنون چنین اصطلاحی را در بحث‌های رایج از فلسفه هایدگر نشنیده بودم. همچنین کاش توضیحاتی راجع به روش پژوهش و مراحل آن هم بفرمایید.

اصطلاح تناهی را خود هایدگر به‌کار برده است و از واژه آلمانی Endlichkeit استفاده می‌کند که در انگلیسی آن را به Finitude ترجمه کرده‌اند و می‌توان آن را در فارسی به پایانمندی و پایان‌پذیری ترجمه کرد. نخستین چیزی که با این واژه به ذهن متبادر می‌شود، شاید میرایی و مرگ انسان و کوتاهی زندگی باشد و همچنین در درکی فراگیرتر، شاید تناهی و محدودیت در همه موجودات در نسبت با تمامیت هستی، و در درکی دینی، تناهی مخلوقات در نسبت با عدم‌تناهی خداوند خالق که حدناپذیر است. هایدگر فهم خاصی از تناهی وجود انسان دارد و برمبنای آن فهم خاص، تناهی وجودی انسان را مبنای کل هستی‌شناسی قرار می‌دهد. چنین بنیانگذاری‌ای -به‌زعم او- امکان فلسفه را در موقعیت بنیادین‌تر و مقدم‌تر بر بنیانگذاری فلسفه به منزله هستی-خدا-شناسی احراز می‌کند و همچنین امکان گذار از نسبت سلطه‌گرانه انسان با موجودات و خودش و سایر انسان‌ها را فراهم می‌کند. سعی کرده‌ام در رساله و در تکمیل آن در قالب کتاب «تناهی استعلایی» تفسیری از چگونگی تکوین فهم خاص هایدگر از تناهی وجود انسان به دست دهم، به‌نحوی‌که نشان‌دهنده نقاط خاص پیوستگی و گسست اندیشه او در نسبت با فلسفه آگاهی و سوبژکتیویته استعلایی مدرن باشد.  روش کار چنین بوده که سعی کرده‌ام برای تفسیر اندیشه هایدگر به شیوه هرمنوتیکی خود او به‌سراغ تعیین نقطه مبدأ ضرورت طرح مساله تناهی بروم، به‌نحوی که بتوان چگونگی ابتناء مفاهیم بنیادین اندیشه هایدگر بر تناهی را آشکار ساخت و تلاش کرده‌ام سررشته‌ای از تکوین مساله تناهی در پیوند با ضرورت مساله پدیدارشناسی را از دل استناد به متون و به‌ویژه درسگفتارهای هایدگر در سال‌های حدود ۱۹۲۵ تا ۱۹۳۰ بیابم و آن را دنبال کنم. همزمان در حاشیه‌ها نیز سعی داشته‌ام توجه به سنت پژوهشی و منابع ثانوی داشته باشم و به‌طور تلویحی بحث را در گفت‌وگویی بعضا انتقادی و گاه همراهانه با چند مفسر اصلی به پیش ببرم. می‌توانم بگویم از زمان تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد و از آغاز تحصیل دکتری به افق کلی موضوع فکر می‌کردم و مطالعاتم را جهت می‌دادم. اما به‌طور متمرکز و عملا تمام‌وقت از نیمسال سوم دکتری تا دفاع برای رساله و نیز تا حدود دو سال پس از دفاع برای تکمیل کتاب، وقت صرف این کار کردم. از میان اساتیدم از جناب دکتر بهشتی و دکتر طالب‌زاده در فهم مساله هرمنوتیک و فلسفه ایدئالیسم استعلایی بسیار بهره بردم. همچنین از جهت دقت‌‌های متن‌شناختی با جناب دکتر بهمن پازوکی گفت‌وگوهای مفیدی داشتم و در دوره فرصت مطالعاتی بیش از همه از گفت‌وگوها با پروفسور گونتر فیگال و نکات ایشان استفاده کردم و همین‌طور در حلقه‌های مطالعاتی با دوستان نیز نکات و ایده‌های مهمی به ذهنم می‌رسید. خودم را مدیون و سپاسگزار تمامی اساتید و دوستان گرامی و به‌ویژه پدر عزیزم [می‌دانم] که با دقت نوشته‌هایم را مطالعه می‌کردند، و شاکر همه گفت‌وگوها و مجال مطالعه و پژوهش می‌دانم.

چرا هایدگر فیلسوف بزرگی است؟ چه حرف مهمی برای جهان امروز دارد؟ آیا ایرانی‌ها هر ازچندگاهی به فیلسوفی مراجعه و آن را بزرگ می‌کنند و بعد به یک‌باره او را رها کرده و به سراغ دیگری می‌روند؛ یعنی آیا مراجعه ما به فیلسوفان غربی، طبق مد است؟

بسیاری، هایدگر را بزرگ‌ترین فیلسوف معاصر دانسته‌اند و همچنین مناقشه‌برانگیزترین فیلسوف معاصر. شاید بتوان یگانه ملاک و معیار را برای تعیین بزرگی فیلسوف، بزرگی و بنیادین بودن مسائلی دانست که او به آنها پرداخته است و اینکه چگونه به آنها پرداخته و آنها را از نو طرح کرده است. مسائل بنیادین فلسفه آن‌قدر بنیادین هستند و آنچنان مقدم بر هر مساله دیگری هستند که به‌نظر بسیار ساده و ابتدایی و بدیهی می‌آیند. اهمیت و عظمت فیلسوف طرازاول دقیقا در این است که چگونه این مسائل را در همان سادگی ظاهری‌شان برمی‌گیرد و آنها را از بداهت خارج می‌کند و چنان بنیادین و رادیکال طرح می‌کند که در همان طرح پرسش، تمام مسائل فلسفی و خودِ پرسنده پرسش به پرسش گرفته می‌شوند و مساله چنان ضرورتی می‌یابد که اندیشیدن به آن برای ما تبدیل به اضطرار می‌شود.  اهمیت هایدگر در این است که ما را به همین اضطرار می‌اندازد. به بیان بهتر، بزرگی هایدگر در مقام فیلسوف در این است که ما را چنان از بداهت‌ها خارج می‌کند که نمی‌توانیم بی‌تفاوت از کنار او بگذریم و نسبت‌به او بی‌موضع باشیم. به تعبیر خود هایدگر، آنچه برای اندیشه مهم است، صرفا نو بودن مساله‌اش نیست، بلکه اتفاقا مساله درصورتی مساله اصیل فلسفی است که به قدمت خود فلسفه، کهنه باشد و نو بودنش را در امکان طرح هرباره خود بیابد و اینکه مساله چنان کلی و فراگیر باشد که درعین اینکه انتزاعی‌ترین مساله است، انضمامی‌ترین و عینی‌ترین نیز باشد. به‌نظرم بزرگی هایدگر در همین نکته نهفته است، خواه با نتایج و پاسخ‌هایش موافقت داشته باشیم یا نه. اساسا هایدگر پرسنده است و پاسخ‌هایش صرفا نوعی جسارت کردن برای پیش‌بردن بیشتر افق پرسش‌هایش شکل می‌گیرد و اگر پاسخ‌ها یا مثلا حاصل اندیشه او را در چند تز کلی خلاصه و بیان کنیم، چه‌بسا گنگ و مبهم و بی‌ارزش به‌نظر برسد.  اهمیت هایدگر در این است که بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین پرسش‌های فلسفه، نظیر پرسش از وجود، پرسش از حقیقت، پرسش از بنیاد، پرسش از آزادی، پرسش از جهان و انسان و زبان و... را چنان طرح می‌کند و از نو می‌پرسد که در دل خودش اولا فراتر از تکثر اشخاص و دوران‌های تاریخی، یکپارچگی و پیوند ضروری موضوع فلسفه را در عمق واپسین مفاهیم و درک‌هایش نشان می‌دهد و امکان بازتفسیر تاریخ فلسفه را به‌منزله یک کل زنده آشکار می‌سازد و ثانیا سیر درونی مسائل بنیادین فلسفه را چنان تحلیل و تفسیر می‌کند و به تعبیر خودش واسازی می‌کند که ما را به فهمی از نسبت آنها با وضعیت معاصر خودمان و بحران‌های کنونی انسان می‌رساند؛ بحران‌هایی که هایدگر به آنها می‌اندیشد، همچنان بحران‌های زمانه ماست و در راس آن بحران نسبت سلطه‌گرانه و نیهیلیستی انسان با موجودات، با طبیعت و انسان‌ها و با خودش است. شاید بیان هایدگر درباره غلبه تقدیر متافیزیک در نیهیلیسم و ذات تکنیک و پایان فلسفه و امثالهم برای ما بدبینانه یا آخرالزمانی یا بی‌فایده و بدون راهکارهای عملی به‌نظر برسد، اما فراتر از این‌گونه موضع‌گیری‌ها نمی‌توان انکار کرد که هایدگر سطحی از بحران انسان را مورد تامل فلسفی خویش قرار داده و آن را به‌گونه‌ای با مسائل بنیادین کل فلسفه در پیوند دیده است که با موضع‌گیری ما مساله حل یا پاک نمی‌شود. شاید بتوان حاصل کل حیات فکری هایدگر را در این بیان خلاصه کرد که تاریخ بشر به نقطه‌ای تعیین‌کننده رسیده که سلطه‌گری خودش بر موجودات را در آستانه خودویرانگری تام و نابودی چیزی چون انسانیت انسان قرار داده است و اینکه میراث فلسفه‌ای که تاکنون بوده و اساسا میراث تاکنون بشر، با تکیه بر داشته‌هایش رویارویی با چنین بحرانی را تاب نمی‌آورد و اضطرار اندیشه دقیقا در همین‌جاست.  باتوجه به این نکات اجمالی می‌خواهم بگویم اهمیت هایدگر اختصاصی به ایران یا مدهای ژورنالیستی ندارد. اساسا هایدگر در فضاهای -به‌تعبیر شما مطابق مد- چندان اقبالی ندارد و توجه این‌گونه به او همچنان ذیل بحث‌های ایدئولوژیک و سیاسی می‌رود در رد و اثبات نظام‌های توتالیتر.  به‌نظرم بسی فراتر از این‌دست توجه‌ها به هایدگر، آنچه توجه به هایدگر و پژوهش درباره اندیشه او و حضورش در اندیشه فیلسوفان بعدی تاکنون را در غرب و در ایران و همین‌طور در حوزه‌های فرهنگی دیگر جهان نظیر شرق آسیا و آمریکای جنوبی زنده و پویا نگه‌داشته، نحوه تفکری است که هایدگر با آن، تفسیر بنیادین‌ترین مسائل تاریخ فلسفه را به مسائل و بحران‌های زمانه ما، یعنی بحران بی‌معنایی انسان معاصر گره می‌زند. دقیقا با همین شیوه تفکر است که هایدگر ضرورت رجوع دوباره به سرآغازهای فلسفه و فیلسوفان کلاسیک بزرگ را به ما می‌آموزد؛ رجوعی که از سر تفنن یا پژوهش‌های تاریخی یا صرف گرامیداشت میراث فلسفی‌مان یا بالیدن به سنت جاودان‌مان نیست، بلکه از سر ضرورت و اضطرار و اتصال آنها به مساله و بحران معاصر ماست. هایدگر افقی را از امکان تامل فلسفی پیش روی ما می‌گشاید که ذیل آن می‌توانیم بیندیشیم و تشخیص دهیم که فیلسوفان بزرگ هریک چه نقشی در سیر مسائل بنیادین فلسفه و در شکل‌یافتن وضعیت معاصر ما دارند و هریک به‌نوبه خود چگونه به ابعاد [آن] بحرانی اندیشیده‌اند که در زمانه ما بعینه امکان زیست انسانی را با مخاطره‌های عینی مواجه می‌سازد. هایدگر نشان می‌دهد چگونه فیلسوفان بزرگ با یکدیگر در گفت‌وگویی فراتر از فاصله تاریخی‌شان به‌سر می‌برند و چگونه از دل این گفت‌وگو بر سر مسائل بنیادین، تاریخ‌مندی حقیقت سربرمی‌آورد و به ظهور می‌رسد.

برای کار تحقیقی درخصوص فلاسفه غربی دانستن زبان اصلی فیلسوف و همین‌طور درمورد فلاسفه اسلامی دانستن زبان عربی و رجوع به متن خود فیلسوف چقدر اهمیت دارد؟

به‌نظرم اهمیت تام دارد و باید در کارهای پژوهشی و دانشگاهی ما، مانند دانشگاه‌های معتبر جهان، به یک امر مسلم تبدیل شود و باید برای پیش‌رفتن به سمت این هدف در هر رشته‌ای برنامه‌ریزی دقیقی انجام شود. کمااینکه تحصیل زبان عربی کلاسیک برای خوانش متون کلاسیک علوم منقول و معقول در سنت اسلامی در حوزه‌های علمیه ما، یک مطالبه مسلم و همیشگی از طلاب است و همواره جزء لاینفک برنامه درسی حوزه بوده است. همان‌قدر که مثلا خواندن مکاسب با ترجمه فارسی برای یک مجتهد می‌تواند کاری غیراصولی و خارج از ضوابط کار عالِم و متخصص این حیطه قلمداد شود، مطالعه وجود و زمان هایدگر یا محاوره‌های افلاطون و متافیزیک ارسطو نیز با ترجمه فارسی برای پژوهشگر و متخصص هایدگرپژوهی و یونان‌پژوهی باید کاری نامعمول به‌نظر برسد.  به‌هیچ‌وجه مقصودم این نیست که ترجمه فارسی نباید صورت گیرد یا اینکه زبان فارسی قابلیت ترجمه و انتقال این مطالب را ندارد، بلکه برعکس، ما دقیقا نیازمند پژوهشگران مسلط به زبان‌های موضوع پژوهش‌شان هستیم تا بر اساس احاطه آنها تازه بتوانیم زمینه را برای ترجمه‌های فارسی دقیق و معیار فراهم کنیم و بتوانیم اندکی از آشفتگی کنونی در ترجمه‌های آثار فلسفی بیرون بیاییم. ترجمه هر اثر فلسفی، اگر بر اساس پژوهش و تسلط کامل بر موضوع و زبان مبدا و مقصد صورت گیرد، درواقع از نو اندیشیده شدن مساله و از نو اندیشیدن افق زبان ما در آن مساله است و این خود یک ضرورت فلسفی است. در شیوه بیان فیلسوف و مفهوم‌پردازی او در هر زبان، از طیف‌های معنایی‌ای بهره گرفته می‌شود که گاه در یک کلمه جمع می‌شوند، مانند واژه لوگوس یونانی و جز با تسلط به زبان اصلی نمی‌توان به فهم عمیق و همه‌جانبه دست یافت. رجوع دائم و پیوسته به متون اصلی فیلسوف و زبان‌های اصلی در پژوهش ضروری است تا فهم مساله ذیل دقت در رابطه ناگسستنی زبان و اندیشه و نحوه تکوین واژگان و مفاهیم و شیوه بیان فلسفی از دل کاربردهای زبانی آغازین و پیشافلسفی و تجربه زیسته آن فرهنگ و زبان صورت‌گیرد و هم اینکه در رفت و برگشت ذهن پژوهشگر میان سنت‌ زبانی متن فیلسوف با زبان خودش، فهم جدیدی رخ دهد. این اتفاقی است که در مقاطع مهم و نقاط عطف تاریخ فلسفه میان زبان‌های یونانی و عربی و لاتینی و زبان‌های جدید اروپایی رخ داده است و تا امروز نیز در دانشگاه‌های معتبر جهان بدیهی است که پژوهشگر افلاطون یونانی کهن بداند و پژوهشگر ابن‌سینا عربی و پژوهشگر هایدگر آلمانی. همچنین کار ترجمه‌های چندباره آثار بزرگ فلسفی به‌طور همزمان همواره در جریان است.

 * نویسنده:  سیدحسین امامی، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰