به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، یک گوشه نشسته بود، به دیوار خانهای در یکی از فرعیهای منتهی به خیابان انقلاب تکیه داده بود و اشک میریخت. اینترنت همراه هم دیروز بیشتر از همیشه بدقلقی میکرد، برای شلوغی جمعیت بود یا هر چیز دیگری، حسابی دل این پیرمرد را خون کرده بود. به نماز بر پیکر حاجقاسم نرسیده بود و از صفحه کوچک تلفنهمراه تصاویر و صدای رهبر و چشم اشکآلود او را تماشا میکرد. خیلی کسی به او توجه نمیکرد، نه عزادارانی که عطش رسیدن به مسیر اصلی و همراهی پیکر حاجقاسم را داشتند، نه دوربینها و خبرنگاران میکروفن به دست که دنبال خواص میگشتند، با همان دیالوگهای کلیشهای و همیشگیشان. من هم از سر حس مشترک همدردش شدم و کنارش نشستم.
من هم به دنبال دیواری میگشتم تا در غم نبود حاجقاسم به آن تکیه کنم و درحال خودم باشم. خیلی میل همکلامی نداشت، من هم نه روی حرفزدن داشتم و نه دوست داشتم خلوتش را به هم بزنم. شعرهایی زیر لب میخواند و همنوای آهنگران شده بود. حتما از پیرمردهای جنگ دیده بود، چفیه گردنش حسابی کهنه بود و احتمالا خیلی از این تجمعات را از سالهای بعد از جنگ تا امروز درک کرده بود. حال من هم خیلی با او تفاوت نداشت، حداقل امروز، اما خب کولهبار غمی که او بر دوش کشیده بود و حالا با رفتن حاجقاسم به این استیصال رسیده بود، با حال من جوانی که اسطورهاش را از دست داده و چشم به انتقام دوخته، تومنی تفاوت داشت. اما نکته هم در همین بود که امثال او و امثال من کم نبودند.
اینکه بنویسم کنار هر دیوار و روی پله جلوی هر خانه و جدولهای کنار خیابان و... بودند چند نفری که با این حال نجوا میکردند و فارغ از هیاهوی جمعیت چندمیلیونی، خلوتی خوش داشتند، حتما اغراق نکردهام. من مراسم را با همین خلوتگزیدههای عاشق سر کردم؛ آنهایی که از من هم صبورتر بودند و وقتی قصد ترک مسیر را داشتم تا به روزمرگیهایم برسم، آنها نشسته بودند و این را تکرار میکردند: ای لشکر صاحبزمان آمادهباش، آمادهباش، بهر نبردی بیامان آمادهباش، آمادهباش... مردم سنگتمام گذاشته بودند، پرچمهای سرخ را تا جایی که میتوانستند بالا گرفته بودند و با تمام خشم و صلابتی که پشت چشمان و صدای شعارهایشان بود، با بغض و گریه رهبرشان اشک ریختند و مصممتر از قبل منتظر انتقام نشستند.
حالا که من اینها را مینویسم، حاجقاسم در مسیر زادگاهش است و حالا که شما این را میخوانید، تهران و اهواز و مشهد و قم و ایران دیگری در کرمان به پا شده است. شاید مرور مصرعی از حضرت سعدی هم خالی از لطف نباشد؛ بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی...
* نویسنده: ابوالقاسم رحمانی، بیرگروه جامعه