نگاهی به کتاب «نغمه‌های چرنوبیل» که در فضای کتابخوانی امروز ایران پربحث و پرفروش شده است
همه می‌گویند چرنوبیل، می‌نویسند چرنوبیل؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند چرنوبیل چیست... همه‌چیز حالا برای ما جور دیگری است؛ نه مثل بقیه دنیا می‌آییم و نه مثل بقیه می‌میریم...»
  • ۱۳۹۸-۰۸-۰۸ - ۱۰:۴۴
  • 00
نگاهی به کتاب «نغمه‌های چرنوبیل» که در فضای کتابخوانی امروز ایران پربحث و پرفروش شده است
تاریخ زیر آوار چرنوبیل
تاریخ زیر آوار چرنوبیل

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»،  می‌گویند «نغمه‌های چرنوبیل» یا «صداهایی از چرنوبیل» یا اسم‌های دیگر... این اسم‌ها مهم نیستند، مهم کتابی است که قرار است روایت کند از اتفاقی که تا سال‌های سال اثرات آن باقی ماند. فاجعه‌ چرنوبیل، ۳۳ سال پیش در نیروگاه هسته‌ای اوکراین رخ داد که به آلودگی شدید ناشی از تشعشعات هسته‌ای انجامید. کتاب «نغمه‌های چرنوبیل» درباره‌ اتفاقات بعد از این حادثه است. سوتلانا الکسیویچ، روزنامه‌نگار مشهور اوکراینی، کتاب‌هایش را بیشتر درباره‌ جنگ و حوادث و براساس مصاحبه با صدها نفر از مردم و به‌صورت مستند نوشته است. این کتاب هم داستان‌های واقعی از مردمی است که ناخواسته درگیر آلودگی‌های شدید هسته‌ای در اثر انفجار در نیروگاه اتمی اوکراین شدند. سریال «چرنوبیل» هم از روی همین کتاب نوشته شده است با همان پیش‌درآمد و روایت همسر آن آتش‌نشان که در آن حادثه می‌میرد. الکسیویچ با استفاده از مصاحبه‌هایی که در طول سه سال از مردم درگیر با حادثه انجام داد، حدود ۲۳۰ صفحه نوشت. ویرایش‌های بسیار زیادی در سال‌های بعد از این کتاب منتشر شده است. این کتاب در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه‌ نوبل ادبیات شد. همچنین پیش‌تر در سال ۲۰۰۵، جایزه انجمن ملی منتقدان کتاب آمریکا را از آن خود کرده بود.

تاریخ‌نویسی به نفع کدام روایت

«من مورخ روح‌ها و قلب‌ها هستم»؛ این توصیفی است که الکسویچ از خود دارد. سوتلانا الکسویچ، نویسنده و روزنامه‌نگار اهل بلاروس که در 2015 به دلیل روایات چند صدایی که مظهر محنت و شجاعت در روزگار ماست، شایسته دریافت نوبل ادبیات شد. آنچه می‌خوانید، نگاهی است به کتاب «زمزمه‌های چرنوبیل» این نویسنده. الکسویچ کتاب‌های خود را رمان می‌داند، اما رمان‌هایی که درواقع از هزاران صدای واقعی سال‌ها مصاحبه با دیگران ساخته شده‌اند. جمع‌آوری مصاحبه‌های این کتاب 10 سال زمان برده است. الکسویچ بارها به مناطق مختلف سفر کرده، با مصاحبه‌شونده‌ها معاشرت کرده، میهمان خانه‌هایشان شده، حتی سر سفره‌های آلوده به تشعشعات هسته‌ای آنها نشسته. «مدت زیادی را در خانه و آپارتمان آدم‌های غریبه می‌گذرانم، گاهی یک روز کامل میهمان‌شان می‌شوم. چای می‌نوشیم، ژاکت‌هایی را که اخیرا خریداری شده، امتحان می‌کنیم، راجع به مدل مو صحبت می‌کنیم و دستور پخت غذاهای مختلف را بین خودمان رد و بدل می‌کنیم. با هم عکس نوه‌های میزبان را به تماشا می‌نشینیم... .» الکسویچ به این ترتیب علاوه‌بر مصاحبه و دقیق‌تر از آن، مشاهده می‌کند. گاه حاصل ساعت‌ها گفت‌وگو و چندین متر نوار کاست پرشده، یک خط یا یک پاراگراف است که قسمتی از روایت الکسویچ از وقایع را کامل کرده است. از این جهت الکسویچ به معنای واقعی پر کار کرده و این ارزشمند است. اما کار اصلی الکسویچ، پس از این بخش و در مرحله تدوین است. او روایات متکثر را همچون تکه‌های یک پازل در کنار هم می‌نشاند و در انتها تصویر موردنظر خود را پیش‌روی خواننده می‌گستراند. در کتاب‌های الکسویچ صحبتی از جایگاه او به‌عنوان راوی به میان نمی‌آید. در این زمینه تقریبا سکوت می‌کند. با اینکه روزنامه‌نگار است، خود را روزنامه‌نگار معرفی نمی‌کند و با اینکه از تکنیک‌های پژوهش بهره برده، کارش را پژوهشگری نمی‌نامد. نحوه مواجهه او با مصاحبه‌شونده‌ها باعث می‌شود او به مرزهای مصاحبه مشارکتی نزدیک شود. خواننده کتاب‌های الکسویچ وقتی می‌بیند نویسنده اثر ادعایی ندارد، خلع سلاح شده، دست از مقاومت بر می‌دارد و خود را به امواج خروشان روایت‌های کتاب می‌سپارد؛ روایت‌هایی عمدتا از زبان مردم عادی و نه یک روزنامه‌نگار یا پژوهشگر با احتمالا اهداف و وابستگی‌های پیدا و پنهان.

برای فهم بهتر کتاب‌های الکسویچ لازم است مقدمه کتاب «جنگ چهره زنانه ندارد» ابتدا خوانده شود. او می‌نویسد: «ساده‌ترین مردم صادق‌ترین آنهایند. پرستارها، آشپزها، رخت‌شورها... به‌عبارت دیگر، آنها کلمات را از درون‌شان بیرون می‌کشند، نه از روزنامه‌ها و کتاب‌های خوانده‌شده، نه از بیگانه بلکه به رنج‌ها و سرگذشت‌های شخصی خویش.» الکسویچ در قدم اول این اطمینان را به خواننده آثار خود می‌دهد که آنچه می‌خواند، نه آرا و نظرات سوگیرانه یک روزنامه‌نگار که حرف‌های بی‌واسطه همین مردم بی‌غرض است. به این ترتیب حساسیت شاخک‌های مخاطب فرو نشسته و در پی کشف خط و ربط نویسنده نیست بلکه به روایت‌ها دل می‌دهد. الکسویچ، تا اینجا در جلب اعتماد خواننده موفق عمل می‌کند، این درحالی است که هیچ اثری نمی‌تواند عاری از سوگیری نویسنده و پژوهشگر خود باشد. در پژوهش‌های علمی، پژوهشگر سعی می‌کند با به‌کارگیری تکنیک‌ها و روش‌های علمی جمع‌آوری‌شده و پردازش داده‌ها و تلاش در جهت کنار گذاشتن باورهای خود، میزان خطا و سوگیری را کاهش دهد، اما باز هم نمی‌تواند ادعا کند این میزان به صفر رسیده است. در ادبیات، به دلیل نبود متر و معیارهای علمی، نویسنده از اساس نمی‌تواند چنین ادعایی داشته باشد؛ ادعای پوچ صداقت در روایت. در مستندنگاری، نویسنده در بازنمایی واقعیت، خواه‌ ناخواه دست به انتخاب و گزینش می‌زند؛ انتخابی رندانه از میان وقایع که مبنای اصلی آن، گرایش، خواست و اهداف نویسنده است. در ادبیات در نبود باید و نبایدهای علمی و سفت و سخت روایتگری، صدها و هزاران روایت از یک واقعیت واحد، امکان خلق دارند. در عرصه ادبیات در نبود نظارت جدی بر درستی و نادرستی روایتگری، به‌ویژه در موضوعاتی همچون فاجعه چرنوبیل، چنان ناشناخته و غیرقابل دسترس، دست نویسنده تا اندازه زیادی باز است. نکته مهم اینجا این است که نویسنده سایه آرای خود را با هنرمندی بر سر اثر می‌گستراند یا عجولانه آن را در چشم مخاطب فرو می‌کند و او را از اثر دلزده. الکسویچ با بیرون کشیدن رخت خود از روایت‌ها، با انتخاب روایت مردم عادی و حتی بیان آواهای میان کلمات آنها و انتقال لحن، این حس را به مخاطب القا می‌کند که تنها روایتگر بی‌واسطه و حتی پیاده‌کننده نوار صحبت‌های مصاحبه‌شونده‌هاست. ادعایی که در پایان کتاب، وقتی کمی فاصله می‌گیریم و این تابلوی تصویرشده پیش‌رویمان را برانداز می‌کنیم، در صحت آن تشکیک می‌کنیم. روایت‌های ابتدایی زمزمه‌های چرنوبیل از زبان همین مردم عادی است. بار احساسی روایت‌ها بالاست. روایت اول اصلا درباره عشق است؛ درباره مادری و اموراتی با دوز بالای احساس. تا سه‌چهارم ابتدایی کتاب، الکسویچ با احساسات مخاطب سروکار دارد. خواننده اثر با روایت‌های چرنوبیل از زبان بی‌آلایش مردم عادی بالا و پایین می‌شود و در حالت غلیان شدید احساسات، آمادگی پذیرش سخن اصلی اثر را می‌یابد. اینجاست که به‌تدریج از درونمایه اصلی کتاب پرده‌برداری می‌شود؛ ضدیت با کمونیسم و نمود سیاسی آن در بلوک شرق، حتی در خلال صحبت‌های یک وابسته سابق این حزب. الکسویچ که خود از تبعیدی‌های رژیم سابق است، در بخش‌های انتهایی کتاب، ضربه نهایی را با این جمله می‌زند: «فروریختن چرنوبیل صرفا فرو ریختن یک نیروگاه اتمی نبود، فرو ریختن نظامی از ارزش‌ها و هنجارها بود.» انذار درباره تبعات وجود نیروگاه‌های اتمی، آن هم در اختیار نوع به‌خصوصی از حکومت‌ها مساله دیگری است که از زبان مصاحبه‌شونده‌ها بیان می‌شود و با درونمایه اصلی کتاب در ارتباط است. آثار ادبی برای ارتباط با طیف گسترده‌تری از مخاطب، فارغ از موضوع اصلی خود، ناگزیر از ارتباط با مفاهیم و موضوعات انسانی است. مسائلی که همه انسان‌ها را فارغ از رنگ، نژاد، جنسیت و... درگیر می‌کند؛ عشق، اندوه، حسرت موضوعاتی از این دست. مرگ یکی از این موضوعات است. کتاب‌های الکسویچ، «جنگ چهره زنانه ندارد» و «زمزمه‌های چرنوبیل»، هر دو از طریق پیوند با موضوع مرگ؛ یک مساله انسانی، مخاطب را بیش از پیش درگیر خود می‌کنند.

صدای تنهایی بشری

دنیای پیرامون ما دنیایی پویا و همواره در‌حال تغییر است. اصولا ابدیت و ایستایی وضعیتی تعریف نشده برای پدیده‌های این جهانی است. شاید برای جبران همین ضعف این دنیای مادی است که آن دنیای دیگر را «ابدی» توصیف می‌کنند. «پدر روحانی می‌گوید ما ابدی هستیم! به درگاه خدا استغاثه می‌کنیم. خدایا! به ما توانایی به دوش کشیدن رنج زندگی‌مان را عطا بفرما.»
فاجعه چرنوبیل در ۲۶ آوریل ۱۹۸۶‌، ساعت یک و ۵۸ دقیقه با انفجار چهارمین بلوک تامین انرژی نیروگاه اتمی چرنوبیل -که در نزدیکی مرز بلاروس بود- اتفاق افتاد.
«ابدیت» از چرنوبیل آغاز می‌شود. پیامد‌ها و آسیب‌های ناشی از این رویداد تا سال‌ها گریبان‌گیر نسل‌های مردم کشور‌های بلاروس، روسیه، اوکراین بود.در کمتر از یک هفته آسیب‌های چرنوبیل در سطح جهانی خود را نمایان کرد و به‌هیچ‌وجه تمام ماجرا این نیست.
سوتلانا آلکساندرونا الکسیویچ در ۳۱ مه ۱۹۴۸ از مادری اوکراینی و پدری بلاروسی در ایوانو فرانکیفسک اوکراین به‌دنیا آمد. الکسیویچ قصه‌نویس نیست، مستند‌نگار شفاهی است. آثار او صدای مردمان جنگ است. وی طی 10 سال پس از حادثه چرنوبیل با بیش از 500 تن از شاهدان و تجربه‌کنندگان حادثه از جمله آتش‌نشان‌ها و نیروهای پاکسازی، فیزیکدان‌ها، خبرنگاران، پزشکان و شهروندان عادی که از حادثه جان سالم به‌در برده بودند، صحبت کرد و این صحبت‌ها شالوده اصلی متن کتابش را تشکیل می‌دهند. این کتاب در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و از عوامل اصلی برنده شدن جایزه نوبل الکسیویچ در سال ۲۰۱۵ بود. «به فکر افتادم که چرا نویسندگان ما درباره چرنوبیل سکوت کرده‌اند و کم می‌نویسند، همچنان از جنگ و اردوگاه‌ها می‌نویسند، اما درباره چرنوبیل سکوت کرده‌اند؟ گمان می‌کنید این سکوت اتفاقی است؟ اگر ما در چرنوبیل برنده می‌شدیم، از آن بیشتر می‌نوشتند و می‌گفتند یا حتی اگر ما آن را فهمیده بودیم. ما نمی‌دانستیم چطور از این کابوس معنایی استخراج کنیم؛ قابلیتش را نداشتیم. زیرا آن را نه با تجربه انسانی‌مان و نه برای زمانه انسانی‌مان می‌شد اندازه گرفت. پس کدام بهتر است؛ به‌خاطر داشتن یا از یاد بردن؟»
  ما؛ چرنوبیل و درد ترکمانچای «شنبه شب اتفاق افتاد... صبح هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد. پسرم را به مدرسه فرستادم و شوهرم به آرایشگاه رفت. داشتم ناهار درست می‌کردم که شوهرم زود برگشت... با این کلمه‌ها: «توی ایستگاه یک‌جورهایی آتش‌سوزی شده، دستور دادند رادیو را روشن نکنید.» یادم رفت بگویم که ما در پریپیات زندگی می‌کردیم، نزدیکی‌های ایستگاه. تابش قرمز ملایمی از آن روز تا حالا جلو چشمم است، انگار ایستگاه از درون می‌درخشید. رنگی باور نکردنی بود. اگر همه‌چیز‌های دیگرش را فراموش کنیم، می‌توانیم بگوییم بسیار زیبا بود. ما نمی‌دانستیم مرگ می‌تواند اینقدر زیبا باشد...»
من هم در چرنوبیل بوده‌ام؛ تقریبا 6 ساعت. من نیز آلوده شدم. الکسیویچ دروازه بیداری بود. بیداری مفهوم جالبی است؛ خواب دوست‌داشتنی‌تر است و بیداری دردناک و نخواستنی به‌نظر می‌رسد، اما درنهایت باید بیدار شد و کاری کرد. عناوین مطالب جمع‌آوری شده از «چرنوبیلی‌ها» آنقدر کشاننده بود که بخواهی داستان پشت این عنوان‌ها را بدانی.
رنج از عناصر مهم زندگی انسانی است؛ رنجی در میان نباشد تلاشی برای رفعش صورت نمی‌گیرد. کتاب پر است از رنج انسان‌هایی مثل من و تو، به دور از مرز‌های سیاسی.
پر است از تجاربی که نه‌فقط «چرنوبیلی‌ها»، بلکه آدمیت را به چالش می‌کشد و این پرسش‌ها را پیش می‌آورد: که آخر چیست این انسان؟ و چه چیز‌هایی می‌تواند باشد که ما از آن بی‌خبریم...؟

قبل از اینکه الکسیویچ شروع به ارائه گفتار‌های شاهدان و آسیب‌دیدگان این فاجعه کند، مصاحبه‌ای با خودش دارد با این عنوان: «اینکه چرا چرنوبیل جهان‌بینی ما را آسیب‌پذیر می‌کند؟» پاسخ این سوال تنها پس از سفر در جهان ترسیم شده توسط الکسیویچ به‌دست می‌آید.
جهان ذهنی حاکم بر سیر گفتارها و نوشته‌ها برآمده از همان ذهنیت اصیل شورویایی است که توضیح خود الکسیویچ می‌تواند بهترین توصیف این جهان ذهنی باشد: «ما یا در جنگ بودیم یا برای جنگ آماده می‌شدیم. همانقدر که ما مردمان جنگ هستیم، قهرمانان ما، ایده‌آل‌های ما و تصورات ما از زندگی نظامی بوده‌اند. همه ما در دهه 90 این تصور را داشتیم که آزادی از جایی به دست خواهد آمد، اما درواقع برای آزادی احتیاج به مردمان آزاد داریم، این مردم آزاد نیستند.»
به جهنم! می‌تواند عکس‌العمل مناسبی برای این جملات باشند از سوی خواننده ایرانی که حتی اگر از برخوردهای تاریخی ایران و روسیه اطلاعی داشته باشد اجازه یک «دل خنک شدن» را هم دارد که حق‌شان است اصلا. گویی این تقاص آن همه کشور‌گشایی‌ها و طمع به دست آوردن بیشتر پتر کبیر است که روی سرشان هوار شده است.
اما این جنگ‌ها را چه کسی بر سرمان هوار کرده غیر خودمان؟ انسان، گرگ انسان است، اما گرگ شکارش را می‌شناسد؛ انسان چطور؟
واقعیتی تلخ است که ما همیشه در آن سوی قرارداد بودیم؛ آن وری که به آن تحمیل می‌شد، اما بیایید ما را فراموش کنیم؛ به جایش به «ما» فکر کنیم؛ ما «انسان»‌ها.
بخشی از کتاب: «مادربزرگ ما را توی انبار می‌کرد و در را به روی ما می‌بست و خودش روی زانو می‌ایستاد و دعا می‌خواند. به ما یاد می‌داد، «دعا بخوانید! این آخر دنیاست. مجازات خداست برای گناهانی که مرتکب شده‌ایم.» برادرم هشت‌ساله بود و من 6 ساله. ما شروع به یادآوری گناهان‌مان می‌کردیم: او شیشه مربای تمشک را شکست‌... و من پیش مامان اعتراف نکرده بودم که به پرچین گیر کردم و لباس جدیدم را پاره کردم... توی کمد قایمش کردم...»
چیزی که در میان است نه ایران است نه شوروی و نه ترکمانچای و گلستان.
این روح اصیل زندگی است که می‌خراشد و صدای کر‌کننده تخته‌سیاه مرگ را با گچ سفید رادیواکتیوی به گوش ما می‌رساند.
درد اصلی در انسان بودن است نه ایرانی بودن و شوروی بودن و تحمل این تحمیل‌ها از زمین و انسان. همه‌مان برای زندگی خون دادیم. گاهی تفنگ بود، گاهی بمباران بود و گاهی هم نفس کشیدنی بود در حیاط خانه‌ات. مرگ در می‌زند و برایش مهم نیست چه نژادی در را باز می‌کند.
باوری درون‌مان هست که ما فرزندان زمینیم؛ از خاک بر آمدیم و در خاک هم می‌شویم. جنگ‌های فراوانی در تاریخ بوده‌اند، اما انسان تا به حال با زمین در جنگ نبوده. حال، فرزند کشی را تاب می‌آوری؟ وقتی که همان زمین نجات‌دهنده که تمدنت را به آن مدیونی، قصد جانت را می‌کند.«یک‌بار به روستای آلوده‌ای وارد شدیم. کنار مدرسه بچه‌ها توپ‌بازی می‌کنند. توپ در باغچه پرگل افتاد، بچه‌ها دور باغچه جمع شدند، اطرافش راه می‌رفتند، اما می‌ترسیدند به توپ دست بزنند. اولش من اصلا نفهمیدم قضیه از چه قرار است، یکهو فکر کردم من که اینجا زندگی نمی‌کنم و نیازی نیست مدام مراقب خودم باشم. من از دنیای عادی می‌آمدم. به سمت باغچه رفتم. اما بچه‌ها شروع کردند به فریاد کشیدن، «نمی‌شود! نمی‌شود! عمو! عمو نمی‌شود!» در عرض سه سال (این ماجرا مال سال 89 بود) آنها به این فکر که نباید روی سبزه نشست، نباید گل‌ها را کَند و نباید روی درخت رفت، عادت کرده بودند. وقتی آنها را به خارج از کشور بردیم و گفتیم «بروید توی جنگل، توی رودخانه. شنا کنید، آفتاب بگیرید.» باید می‌دیدید چطور ناباورانه داخل آب می‌شدند... چطور دست روی سبزه می‌کشیدند...»از کودکی با عینکی سمی بزرگ شوی و مدام مواظب باشی که مبادا از این بیشتر آلوده شوی یا مثلا انگشتانت هفتا شوند... «هفت ضربدر هفت چند می‌شود؟ پاسخ: هر چرنوبیلی‌ای به‌راحتی با انگشتانش برایت می‌شمارد.»
نجات در شوخ‌ طبعی است. اما برای چه‌کسی می‌خواهی جوک تعریف کنی؟نسلی بی‌مو که رنگ‌پریده است و بی‌حوصله؛ بازی کردن تعریف نشده است؛ همه‌چیز تکراری و مرگ‌آور به‌نظر می‌رسد. به چه چیز بخندند؟ نحوه مردن‌شان؟

همه می‌گویند چرنوبیل، می‌نویسند چرنوبیل؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند چرنوبیل چیست... همه‌چیز حالا برای ما جور دیگری است؛ نه مثل بقیه دنیا می‌آییم و نه مثل بقیه می‌میریم...»

 به جای سخن آخر

گاهی از اطراف می‌شنویم یا در مجلات می‌خوانیم و در تلویزیون می‌بینیم که بیایید با دور شدن از افکار منفی و بار‌های منفی‌ای که به سوی‌مان روان می‌شوند، زندگی بهتری داشته باشیم. زندگی در هر مرحله‌ای که ما بخواهیم می‌تواند بهتر شود؛ این انتخاب ماست، اما تعویض زندگی با مرگی تدریجی انتخاب هیچ‌کدام‌مان نبوده و نیست.

چرنوبیل از من و شما دور است؛ تشعشعاتش به اینجا نمی‌رسد، اما می‌خواهیم از زیر بار درد انسان بودن نیز فرار کنیم؟

* نویسنده: زهرا قدیانی، خبرنگار و  علیرضا اکبری، خبرنگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰