محمدحسین سلطانی، خبرنگار گروه فرهنگ: شاید همه موافق باشیم که روستایی باید در هفتههای آتی یک وقتی را خالی کند و بیاید توضیح دهد که در «زن و بچه» چه میخواسته بگوید. شک نکنید؛ حتی همان دوستان فرانسویای که برای روستایی کف زدند هم به همدیگر سقلمه میزدند و میگفتند: «جدی! تو فهمیدی این ایرانیه چی میخواد بگه؟» بدون هیچ شکی «زن و بچه» سختترین فیلم روستایی است؛ قصهای دور از جهانِ او که برای کشفش کارگردان مجبور شده کم و بیش از زندگی یک زن بیوه با بچه سر دربیاورد. آیا موفق بوده؟ دستاوردهایی داشته که جالب است، اما راستش را بخواهید؛ نه! روستایی بین آنچه میخواهد بگوید و جهان زن درون فیلم معلق است. خب، هر ادعایی نیاز به شرح دارد. پس بگذارید شرح این ادعا را هم با این میانتیتر شروع کنیم:
بیوه یا مطلقه؛ داستان از اینجا شروع میشود
روستایی مسئلهاش در فیلم غمِ یک زن میانسال است که به دلیل شرایط جبری، دچار عصیان میشود و این واکنش اوضاعش را بدتر میکند، تا اینکه در پایان داستان هم روزگار با او راه میآید و هم به مرحلهای از پذیرش سوگ میرسد. سوژه روی کاغذ بسیار انسانی است. جالبترش اینجاست که با تمام کارهای او متفاوت است. پایان داستان امید دارد و قصه هم قصه نابی است. اما تولید چنین اثری برای فیلمسازی که مدام میخواهد نقد اجتماعی را در قصه بچپاند، اصلاً کار راحتی نیست. روستایی در نیمه اول فیلم سعی میکند در زنِ درون داستان کنکاش کند. سعی میکند یک مادر بدون همسر بسازد، تا جایی خوب پیش میرود؛ اما ناگهان یک اشتباه جدی میکند؛ روستایی فرق زن مطلقه را با زن بیوه نمیداند. داستان روستایی باید با این منطق پیش برود که اول زنی با سوگ آغازین را بسازیم و بعد با سوگ دوم؛ یعنی فوت پسر، زن دچار چالش و بحران شود. در چنین شرایطی باید اثری از سوگ اول را روی زیست و روابطش با فرزندان ببینیم، بااینحال در نیمه ابتدایی داستان خبری از یک مادر سوگوار نداریم و روستایی بیشتر یک زن مطلقه را میسازد که تکوالد است. تکوالدی که حالا به فکر تجدید فراش افتاده و میخواهد با این نسخه راهی را برای برونرفت از مشکلاتش پیدا کند. ایزدیار مشخصاً یک مادر نابالغ است. در اوج ماجرای قصه که او میخواهد شیطنتهای پسرش را در مدرسه جمع کند، یک نطق پیش از دستور میرود که خیلی هم ربطی به کلیت داستان ندارد و صرفاً روستایی میخواسته این حرفها را در نقد آموزشوپرورش، یک جایی بزند. در همان نقطه هم ما حق را به مدرسه میدهیم نه ایزدیار. چون ما درکی از سوگ او نداریم و او را صرفاً یک شخصیت منفعل میبینیم و حق را به او نمیدهیم. روستایی برایآنکه به زنی با چنین مختصاتی نزدیک شود به سراغ دیالوگهای تصنعی او با پسرش و قربانصدقههایی میرود که به بافت قصه نمینشیند؟ چرا؟ چون پیشازاین مادری از ایزدیار ساخته نشده که بشود قربانصدقهاش را باور کرد.
تا ثریا و باقی داستانها
منطقاً وقتی خشت اول، کج میرود، ماجرای ثریا و باقی داستانها هم پیش میآید. تیر سوگ اول به سنگ میخورد و حالا منتظر سوگ دوم میشویم. چون رابطه مادر و فرزند ناقص است، سوگ دوم هم به بنبست میخورد و میل ایزدیار به انتقام میخورد به دیوار. روستایی بهوضوح متوجه این خطا در داستانش شده برای همین دست میزند به خورده داستانهای گیجکننده. از طرفی انتقام از پدرشوهر را پیش میکشد، از طرفی مادربزرگ میآید وسط بازی (که او هم تجربه سوگ دارد؛ اما جز در دیالوگ چیزی از آن نمیبینیم) پیمان معادی هم گوشهای از قصه را میگیرد، خواهر ایزدیار هم ازیکطرف خنجر را به دست میگیرد و دراینبین دختربچه داستان هم بیدلیل و با دلیل میآید گریهای میکند و میرود. حالا ایزدیار است که میخواهد، سوگواریاش را با انتقام از دیگران نشان دهد، اما چون منطق قصه دچار مشکل است، همه چیز کمدی میشود. او عملیات استشهادی علیه معاون مدرسه انجام میدهد، میخواهد پدرشوهرش را اعدام کند و خودش کمر به قتل او میبندد و با تمام این کنشها نتیجه نمیگیرد. اصولاً از هر مردی با دلیل و بیدلیل انتقام میگیرد؛ اما در نهایت مهمترین زخم را خواهرش به او میزند. بعد برایآنکه فیلم با وجهه مردستیزانهاش دلیل عدم پرخاش ایزدیار به خواهرش را بپوشاند اینطور عنوان میکند: «من تو رو بزرگت کردم» او چنگ میزند به مهر مادری کاراکترش، کاراکتری که به جز در دیالوگ چندان مهر مادریای از او درنیامده. آنجایی هم که به یک مادر (نه مادر بیوه) نزدیک میشود، روستایی خیلی سریع از آن گذر میکند. همین میشود که سکانس پایانی فیلم بهخودیخود زیباست؛ اما به هیچ جای فیلم نمیخورد و بازی ایزدیار از اساس به قصه اصلی مربوط نیست.














