کتاب «رنسانس ایران؛ دانشگاه ملی ایران و شاه» ابعاد مختلفی از جریان تشکیل دانشگاه در ایران و شکلگیری آموزش عالی به شکل و شمایل امروز را تشریح کرده است. کتابی به قلم علی شیخالاسلام، مؤسس و رئیس دانشگاه ملی ایران که «فرهیختگان» از اوایل مردادماه بخشهای مختلف آن را منتشر کرده که اکنون بخش دیگری از آن را از نظر میگذرانید. او پس از تشریح فضای کشور در روزگار تأسیس دانشگاه ملی و نحوه پیگیری مقدمات شکلگیری آن، مرحلهبهمرحله نحوه پیشرفت روند پایهگذاری این دانشگاه را با مخاطبان به اشتراک گذاشته است.
من و دانشگاه ملی وصله ناهمرنگی بودیم روی لباس پوشالی و پوسیده ظلالله و دولت علیه و آستان شیاطین پاسبانش. ما ملجأ و پناه و ریشه و بنیاد موفقیت و ظهور و پیشرفت و تثبیت خودمان را مردم میدانستیم. آرزوی توجه هر چه بیشتر مردم، از تاجر بازار گرفته تا بقال و پینهدوز سرگذر را در دل داشتیم و ملاک نخبه بودن (ELITE) را فهم و ادراک بیشتر و استعدادهای استثنایی در عدهای از افراد مردم میدانستم و معتقد بودم و هستیم که تجدید حیات فرهنگی و پیشرفت و ترقی ایران رابطه مستقیم و غیرقابل تجزیه با اعتقاد آنها به خودشان و روی پای خود ایستادن مملکتشان دارد و هیچگاه نمایندگان حفظ منافع خارجی و بازاریابان شرکتهای بیناللملی نمیتوانند و نخواهند توانست مملکت را به پیش ببرند و باعث شوند که مردم اعم از دانشگاهی و بیسواد به کار و پیشه و خانه و وضع خودشان اعتماد کنند و در نتیجه مملکت آباد شود. چگونه میتوان انتظار داشت کسانی که همه روز منتظر پایان ماموریتشان از طرف خارجیها هستند جز به پر کردن جیب و فرار از زادگاه خودشان فکر کنند! اکثریت قاطع اشخاصی که از 28 مردادماه 1332 به بعد به وزارت یا مقامات دولتی پولساز مملکت رسیدند حتی از خرید یک خانه در تهران خودداری کردند و اجارهنشین بودند. شخص شاه و بسیاری از وزیران و سفیرانش صریحاً میگفتند: به مردم اعتنایی ندارند یا افتخار میکردند که خارجیها آنها را به کار گماشتهاند. به خاطر دارم چند ساعت پس از رسیدن خبر فوت رئیسجمهور آیزنهاور به تهران، با شاه ملاقاتی داشتم و اظهار داشت مطلبتان را فوری بگویید چون خیلی گرفتارم و چند ساعت دیگر برای تشییع جنازه آیزنهاور عازم واشنگتن میباشم. چون مکرر با تأکید فراوان به من گفته بود هر خبر قابل ذکری که میشنوید یا چیزی اگر به نظرتان میرسد در امور مملکتی بیپرده به من بگویید و هر چه غیرمطلوب باشد به من (یعنی شاه) برنمیخورد و آزرده نمیشوم. اطلاع داشتم به عده زیادی نظیر این دستور را داده. به او گفتم عجله اعلیحضرت برای رفتن به واشنگتن صلاح نیست بگذارید چند روزی بگذرد و ببینید ممالک دیگر و بهخصوص ممالک مجاور ایران و منطقه چه شخصی را برای انجام مراسم تشییع به واشنگتن میفرستند و بعد تصمیم بگیرید. شاید رفتن شخص اعلیحضرت صلاح نباشد و مقتضی بدانید برای تشییع جنازه یک رئیسجمهور بازنشسته، شخص دیگری را بفرستید یا خودتان لااقل اولین یا یکی از اولین کسانی نباشید که به این مناسبت وارد واشنگتن میشوید. به من جواب داد آیزنهاور به خانواده پهلوی خدمت کرده و حق به گردن من دارد. همین امروز خواهم رفت. مردم قابل نیستند که کسی به گفته آنها اعتنا کند. از این قبیل اظهارات به مناسبتها و مواقع مختلف مکرر از شاه شنیدهام (درحالیکه تعداد ملاقاتهای من با شاه زیاد نبود و معدود بود) که به نظرات و خواستهها و گفتههای مردم صریحاً بی اعتنایی میکرد. در یک سخن، مردم را داخل آدم نمیدانست و خودش را منتصب و مبعوث از طرف آنها نمیدانست، چنانکه نبود. به این ترتیب برای اوامر ساده و پیشپاافتادهای بود که از امضای عکس خودش برای چند نفر رئیس دانشکده خودداری کند، بهخصوص که سوءظن و حتی عقده غیرقابل انعطافی داشت نسبت به ایرانیهای تحصیلکرده در سطح بالا در آمریکا. گویی میترسید هر دم ممکن است یکی از آنها با آمریکاییها بست و بند کند و قدرت را از دست او بگیرد. انگلیسیها هم دائماً به آتش این خیال باطل دامن میزدند و بعضی شرکتهای بینالمللی بهخصوص نفتیها هم با توصیه و تحمیل و سفارش بعضی از ایرانیها به شاه مانند جمشید آموزگار، به سوءظن و ناراحتی شاه میافزودند. همین بود وضع عدهای از اطرافیان شاه و بهاصطلاح رجال دولت ابدمدت.
در اینجا از دهها مورد که شخصاً شاهد و ناظر بودهام به ذکر دو مورد فقط برای نمونه اکتفا میکنم:
به خاطر دارم روزی در آغاز کار دانشگاه دنبال پیدا کردن شخصی ذیصلاحیت برای ریاست و استادی دانشکده بانکداری و علوم مالی و اقتصادی بودم و شنیدم دکتر جهانگیر آموزگار به تهران آمده. از او خواهش کردم سری به ما بزند که هنوز در دبیرخانه موقت دانشگاه در خیابان پاستور بودیم. روزی نامبرده به دفتر مذکور آمد و به او پیشنهاد ریاست و استادی دانشکده مذکور را کردم قبول نکرد. دست کرد در جیب کت و نامهای را بیرون آورد و به من داد بخوانم. نامه مذکور اعتبارنامه او بود برای نمایندگی مجلس شورا، از طرف یکی از محال فارس (ظاهراً جهرم) که از طرف وزارت کشور ایران صادر و به نشانی او در آمریکا، فرستاده شده بود. گفتم تو که در محل نبودهای چطور انتخاب شدهای؟ گفت من محل را اصولاً ندیدهام. به ما نوشتهاند آمدهایم و اگر این کار را نپسندیدم یکی دو شغل وزارت به من خواهند داد. همه آنچه گفته بود را راست میگفت، حتی اعلیحضرت قدرقدرت و دولت علیه در سرنوشت او تأثیری نداشتند و در ظرف یکی دو سال چند شغل وزارت به او داده شد. نمونه دیگر اردشیر زاهدی بود که مقارن با بازدید آیزنهاور از شاه در تهران به سمت سفیر کبیر ایران در واشنگتن منصوب شد و خودش در همان ایام به من گفت آیزنهاور به شاه دستور داده است مرا (یعنی زاهدی را) به سفارت واشنگتن بفرستد. در تمام مدت کار من در دستگاه بسیاری از رجال دولت به من خندیدهاند هر وقت اسمی از مردم و طبقه فاضله بردهام.
خواننده عزیز با اندک توجهی تصدیق میفرمایید که در چنین محیطی ایجاد تحول تا چه اندازه مشکل (و به نظر بعضی محال) است، جلب اعتماد طبقه تحصیلکرده که پیشرو و استخوانبندی تحول و رنسانس تا چه حد غیر مقدور است. چگونه ممکن است فردی که عالیترین مقامات علمی را حائز است و قابل استادی دانشگاه در سطح بینالمللی میباشد را به کار گماشت درحالیکه او و خانوادهاش به آتیه صددرصد مبهم بیندیشند و هر روز شغل او و حتی وجود مؤسسهای که در آن مشغول است در معرض فنا و زوال باشد و گاه تصریحاً و دائماً تلویحاً به مناسبتهای مختلف به او بفهمانند که حاکم مطلق و بیقید و شرط و منتصب و محفوظ از طرف خارجیها و دستگاه حکومت او با تو و همکاران تو و کاری که انجام میدهی سر بیمهری دارند؟! دقیقاً این بود وضع من و کلیه همکارانم از آغاز تا انجام که شاه دانشگاه را مصادره کرد. کار دخالت خارجیها در امور مملکت به جایی رسیده بود که عدهای از دولتمردان یا کسانی که آرزوی ورود به کلوپ دولتمردی را داشتند در اندیشه نزدیک شدن به واشنگتن، لندن و برای مدتی اسرائیل بودند.
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی است سرگردان تو هوش
ادامه دارد...











