آراز مطلب زاده، منتقد سینما:فیلم «مغز استخوان» از آثار بازمانده از یکی از جشنواره فجرهای سال اخیر، چند روزی میشود که بهصورت آنلاین در پلتفرمها اکران شده است. اما خب پرواضح است که این فیلم هم مانند سایر آثار از این دست، اقبال چندانی در دیده شدن نخواهد داشت؛ چراکه اساسا فیلم روایتی است منفعل، محافظهکارانه و فاقد موضع درباره موقعیتهای انسانی با چالشهای سخت اخلاقی، شرعی و اجتماعی. فیلمساز اگرچه در آغاز و طرح مساله نسبتا موفق عمل میکند اما در پردازش و پایانبندی یک هیچ تمامعیار به مخاطب تحویل میدهد. مادری در پی نجات فرزندش از بیماری مهلک سرطان است و برادری در پی رهایی برادرش از زیر تیغ اعدام. طرح داستان این دو تلاش که میتوانست واجد لحظاتی دراماتیک، تاثربرانگیز و تکاندهنده باشد بهواسطه یک روایت خامدستانه، محافظهکارانه و نسبیگرایانه عملا به هدر رفته است. شخصیتها همگی منفعل، تصنعی و تکراری هستند. چنانچه اگر به مرور فیلمهای 10 سال اخیر سینمای ایران بنشینیم بدون تردید عین آنها را در آثار مختلف پیدا خواهیم کرد. شخصیتها در طول داستان دچار تغییر و تحولهایی میشوند که فاقد مبنای منطقی هستند و این تغییر و تحولات غیرمنطقی عملا هیچ بعدی از ابعاد روانی آنها را برملا نمیکند.
شخصیت حسین (بابک حمیدیان) بدون هیچ سیر منطقی ناگهان از موضع مخالفت خود عقب مینشیند و به خواسته سخت، تلخ و عجیب همسرش بهار (پریناز ایزدیار) تن میدهد. شخصیت مجید (جوادعزتی) که علیرغم رفتارهای سایکوتیکش فردی دلسوز نسبت به فرزند و خانواده معرفی میشود ناگهان در یک موضعگیری مضحک از کمک کردن به نجات فرزندانش دست میکشد. شخصیتها فاقد گذشته هستند و بهتبع فقدان این بنمایه مهم شخصیتی، اساسا روابط شخصیتها با یکدیگر هم شکل نمیگیرند. شخصیت مجید (جواد عزتی) که مدام ادعا میشود به بیماری روانپریشی مبتلاست کوچکترین علایمی از این بیماری را بروز نمیدهد بلکه در آخرین سکانس حضورش در فیلم صحبت از اخلاقیات، تعهد و شرافت میکند. این حجم از وقوف یک شخصیت روانپریش به اصول اخلاقی، پایبندیاش به این اصول اخلاقی و خطابه تاثیرگذارش درباره این اصول، عملا یک مضحکه تمامعیار است که با هیچ گزارهای نمیتوان آن را توجیه کرد و نشان از فقدان بدیهیترین دانش روانشناختی فیلمنامهنویس است.
از طرفی دیگر فیلمنامهنویس با ترسیم یک بزنگاه تلخ و سخت که مادر داستان باید بین عشق به فرزند و پایبندی به شرع، عرف و قانون یکی را برگزیند صریحا به شکل دادن یک دوگانه خطرناک اخلاق_شرع/قانون نزدیک میشود؛ چراکه شخصیت بهار (پریناز ایزدیار) جهت تحقق رسالت مادرانه خود باید به همسر، شرع و قانون سرزمین خود پشت کند و جهت ارضای عواطف مادرانه خود انواع و اقسام خطاها اعم از خیانت، قانونشکنی و... را مرتکب شود و خم بر ابروی خود هم نیاورد.
گذشته از فقدان پردازش در ساحت روانی شخصیتها، فیلمنامه فیلم «مغزاستخوان» فاقد پردازش در ابعاد اجتماعی شخصیتها هم است. فیلمنامهنویس در ترسیم، تبیین و تصویر مفهوم طبقه اجتماعی اعم از فرودست، متوسط و فرادست ناتوان است. قادر به خروج از اسارت عناصر کلیشهای سینمای ایران نیست و به همین دلیل در روایتش نهتنها چیز تازهای ندارد بلکه مجموعهای از ویژگیهای شناختهشده و تکراری برای مخاطب ایرانی را دستچین کرده است. هیچگونه آسیبشناسی دقیقی در زمینه بحرانهای اقتصادی ندارد و مطابق معمول طبقه فرودست قربانی مناسبات طبقه فرادست است؛ درحالیکه توان خیزش علیه آن طبقه را ندارد و نمیتواند حق تضییعشدهاش را بازپس گیرد. بهطور مثال سرنوشت شخصیت برادر مجید (نوید پورفرج) که در پی شورش علیه مناسبات طبقه فرادست است و برخلاف سایر اعضای خانواده که دل در گرو منافع مادی حاصل از اعدام برادرشان دارند، میخواهد برادرش را از تیغ اعدام رها کند اما در پایان نیمهکاره رها مانده و راه به جایی نمیبرد چراکه فیلمساز محافظهکار قادر به اتخاذ بدیهیترین موضع اخلاقی هم نیست و نمیتواند تکلیف شخصیتش را مشخص کند و صرفا به یکسری عناصر تماتیکِ شناختهشده در سینمای ایران بسنده میکند که حاوی کاریکاتوریزهترین و کلیشهایترین قرائت از مفاهیمی از قبیل فقر، تضاد طبقاتی و... هستند. خود نوید پورفرج، بازیگری که با بازی در فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» به سینمای ایران معرفی شد بعد از نوید محمدزاده دومین موردی است که در راه تبدیل شدن به یکی از این عناصر حاوی تم فقر و فلاکت در قالب جوان جنوب شهری و لات است که قابل پذیرش کارگردانان محافظهکار سینمای موسوم به « سینمای اجتماعی» خواهد بود.
فیلم «مغزاستخوان» به کارگردانی حمیدرضا قربانی جدا از ویژگیهایی از قبیل فقدان شخصیتپردازی، بازیهای ضعیف و... واجد یک ویژگی مهم و کلان است. این فیلم را میتوان نمونه و نماینده کامل و تمامعیار سینمای موسوم به «سینمای اجتماعی» دانست؛ چراکه میتوان تمام عناصر روایی، بصری و... فیلمهای دو فیلمساز مهم موسوم به «سینمای اجتماعی» یعنی اصغر فرهادی در دهه هشتاد و سعید روستایی در دهه نود را در این فیلم یافت. سینمایی که از فرط محافظهکاری قادر به اتخاذ موضع اخلاقی نیست و با اتکا بهنوعی پایانبندی به نام «پایان باز» سعی در پنهان کردن محافظهکاریاش دارد. نه قادر به خلق قهرمان است و نه توانایی طرح و به پایان رساندن کامل یک مساله را دارد. مدعی نقد حاکمیت و نقد جامعه است درحالیکه با اتخاذ رویکردی نسبیگرایانه مطلقا توانایی مواجهه انتقادی با هیچکدام را ندارد.
دسترسی سریع
اخبار این صفحه
بیمغز و استخوان!
ارسال نظر