غزل مرادیان، خبرنگار:متولد ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان بود. از آثار او در حوزه شعر میتوان به «دفترهای واپسین»، «دفترهای سالخوردگی»، «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» و «روزی برای تو خواهم گفت» و از آثارش در حوزه کودک و نوجوان میتوان به «دیگر در خانه پسرک هفت صندلی بود»، «دخترک ماهی تنهایی» و «مزرعه گلهای آفتابگردان» اشاره کرد.
احمدرضا احمدی در سن 83 سالگی درگذشت، درست همان چیزی که خودش میخواست. در گفتوگویی با فارس در سال 1392 میگوید: «به نظرم به چیزهایی که آرزو داشتم رسیدم و چیزی از دنیا طلب ندارم. دوست دارم تا 83 سالگی عمر کنم و سالی یک رمان بنویسم. الان هم یکی از رمانهایم در حروفچینی است.» این شاعر شناخته شده موسس و پایهگذار موج شعر نو و پیشگام سورئالیسم در ادبیات کودکان بود. یکی از درخشانترین آثار او «سفر در شب» کتابی است که به موضوعهای اجتماعی، صلح، همزیستی، تحمل و همکاری اشاره میکند. از دیگر آثار او میتوان به «از بارانی که دیر بارید»، «میوهها طعم تکراری دارند» و «هزار پله به دریا مانده است» اشاره کرد. احمدرضا احمدی جوایز متعددی را دریافت کرد. ازجمله این جوایز میتوان به جایزه ملی، فرهنگی و هنری (بیژن جلالی) برای مجموعه اشعارش در سال ۱۳۸۵ اشاره کرد. اشعار او به چندین زبان ترجمه شدهاند و نمایشگاههای نقاشی انفرادی و جمعی زیادی را در گالریهای مختلف برگزار کرده است. دومین نمایشگاه انفرادی آثار نقاشی احمدی با عنوان «لکهای از عمر بر دیوار بود» شهریور سال گذشته در گالری اُ برپا شد.
از احمدی که علاوهبر شاعری در عرصههایی چون نمایشنامهنویسی، گویندگی و نقاشی نیز به فعالیت میپرداخت کتابهایی چندجلدی به نام دفترهای واپسین و دفترهای سالخوردگی برجا مانده است. او از کارمندان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و کتابهایی مانند «ناگهان چراغها روشن شدند»، «نشانی» و «بهار بود» را برای کودکان تالیف کرد. تدوین ردیف موسیقی ایرانی و آوازهای محمدرضا شجریان، شعرخوانی و ضبط صدای شاعران مهم معاصر (با آثاری از نیما یوشیج، احمد شاملو، نادر نادرپور، فروغ فرخزاد، یدالله رویایی، نصرت رحمانی و…) ازجمله فعالیتهای وی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
وقتی از او درمورد زمان شعر گفتنش میپرسند، میگوید: «رسم است که برخی میگویند از کودکی علاقه به شعر داشتند و شعر میسرودند ولی درمورد من اینگونه نبود. بعد از آشنایی با فریدون رهنما که تازه از فرانسه آمده بود با شعر آشنا شدم. وی بعد از ظهرها در کتابخانه مجلس شورای ملی فیش مینوشت. بعد از آشنایی با وی با شعر کشورهای مختلف آشنا شدم و حدودا 15 ساله بودم که با نیمایوشیج آشنا شدم و شانسی که آوردم این بود که از کسی تاثیر نگرفتم. اگر به کتاب «طرح» هم نگاه کنید میبینید که از شعری متاثر نشده است. این اتهام را به من میزنند که شعرهایتان مدل شعرهای ترجمهای است، اما درواقع ما در جهانی زندگی میکنیم که بحثی به نام ملیت معنایی پیدا نمیکند و مرزها درهم شکسته شده و شاید به مقطعی برسیم که همه شاعران مثل هم بشوند. یکی از خصوصیات شعر مدرن فارسی این است که بهطور مطلق بحث ملی و کشوری ندارد و خیلی جهانی است. نیما یوشیج هم جهانی بود، درست است که تحت تاثیر طبیعت مازندران قرار گرفته است اما اشعار وی جهانی است.»
این شاعر درمورد خانوادهاش میگوید: «بیشتر خانوادهام روحانی و اهل کتاب و علم بودند. در کتاب ناظمالاسلام کرمانی فصلی به فامیل و جدم اختصاص یافته است. عبدالرحیم احمدی پسر خالهام که خیلی روی من تاثیر داشت یکی از بهترین مترجمان و قصهنویس درخشانی بود که این راه را ادامه نداد. عقیده دارم شعر سیاسی و اروتیک برای شاعر متوسط است، حتی پابلو نرودا. هیچ وقت دوست نداشتم شعر اروتیک و سیاسی بگویم. شاعر دستدوم به این سمت روی میآورد و اینها عین هم است. عشقم در سالهای جدید مولوی است. هر شب با طمانینه مثنوی معنوی میخوانم و میخواهم حسابی جذب کنم هرچند 73 ساله هستم و شاید فرصت ارائه نداشته باشم اما احساس میکنم دارد در من استحالهای به وجود میآورد. من همیشه مولوی را با باخ مقایسه میکنم.»
در گفتوگویی که با همشهری انجام داده بود درمورد سهراب سپهری میگوید: «یکی از حسرتهای من این است که سهراب سپهری تا زنده بود هیچوقت طعم موفقیت را نچشید. بس که نجیب بود و عضو هیچ دسته و گروهی نبود. کار خودش را میکرد. بعد از درگذشت سهراب بود که «هشتکتاب» به چاپهای مکرر رسید. من خوشبختانه این شانس را داشتهام که در سالهای اخیر شعرهایم با اقبال مخاطبان جوان مواجه شدهاند. راز این شانس برای خودم مجهول است، اما خوشحالم که هستم و این روزها را میبینم.»
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
به یاد دارم كه در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
میگفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمیگردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز میگشتند
از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است، نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیتنامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد