نویسنده : عاطفه جعفری،روزنامهنگار
مگر میشود تو را فراموش کرد؟ وقتی آنقدر با صدای رسا و آن لبخند شعر میخوانی و میخواهی که هموطنانت هرجا هستند، لبخند بزنند با وجود همه سختیها. حالا دیگر نیستی. قربانی شدی؛ قربانی جهل. چند روزی گذشته است از اتفاق وحشتناک افغانستان؛ اتفاقی که به این راحتی از ذهنها پاک نخواهد شد. شاید همه دنیا از آنها نگویند. شاید برای خیلیها جان آنها مهم نباشد، برایشان شمع روشن نکنند و اشک نریزند اما برای ما مهم هستند؛ برای ما که با آنها پیوند برادری داریم. جانمان به جانشان بسته است و نمیتوانیم از جنایتهایی که در حق آنها میشود بهراحتی بگذریم. جمله معروفی که از این جنایت باقی ماند «جان پدر کجاستی» بود؛ جملهای که بهراحتی میتواند اشک هر انسانی را دربیاورد. وقتی یک پدر برای فرزندش با همه استیصال مینویسد و میداند که دیگر فرزندش نیست. بهقول سیده تکتم حسینی، شاعر افغانستانی که در وصف این اتفاق میگوید: «ما زخمیترین شاخه این جنگل خشکیم. تیغ و تبری نیست که ما را نشناسد. این غم ای غم تماشایی... آدم لال میشود خب، آدم قلبش میایستد. تمام میشود در این رنجهای مکرر... حیف آدم... حیف آدم که تمام میشود... این محمد است و صدای او زنده است... .» این چند روز برای مردم افغانستان بسیار سخت گذشت. شاعران ایرانی و افغانستانی باز هم درکنار مردم بودند و به این بهانه شعرهایی را سرودند. شعرهایی که میتواند بیانگر لحظههایی باشد که چقدر تلخ و سخت گذشتهاند. در این مطلب به اشعاری پرداختیم که در این چند روز سروده شدهاند.
محمدحسین حیدرزاده
دهر چه بیوفاستی جان پدر کجاستی
بر تو جفا رواستی جان پدر کجاستی
گیوه بهدست میروم پشت به باد میدوم
حادثه در قفاستی جان پدر کجاستی
یا تن توست بر زمین یا که دو دست من یقین
این که سوی خداستی جان پدر کجاستی
بس که ندیده دیدهام در یم خون دویدهام
پا همه در حناستی جان پدر کجاستی
این که فتاده لالهگون خون دمد از رگش برون
جسم حنیف ماستی جان پدر کجاستی
پیرهن صبوریات تاب و توان دوریات
بر تن من قباستی جان پدر کجاستی
گرچه شکستهات دهن راز نگفتهای به من
راز که نه؛ عزاستی جان پدر کجاستی
گرچه که لانه سوخته لب که به لب ندوخته
یکسره یکصداستی جان پدر کجاستی
علیرضا قزوه
جرم تو چیست نازنین؟ صدق و صفا و راستی
ای که تو از خدای خود غیر خدا نخواستی
ای به فدای خنده زخمی و دلشکستهات
شکر خدا که همچنان سرخوشی و بهپاستی
کابل زخم خوردهام! وقت برای گریه نیست
گریه با تبسمی، گمشده در خداستی
کابل جان خستهام! شانه ما پناه تو
چشم و زبان پارسی! نور دوچشم ماستی
کابل جان چه میکشی؟ از دست حرامیان
کابل بیپناه من! قبله عشق و راستی!
دختر شعر فارسی! کابل من! چه میکنی؟
حرف بزن! عزیز من! «جان پدر! کجاستی؟!»
افشین علاء / در اندوه کابل
تنها نسوزد افغان در این غم
ما نیز گشتیم گریان در این غم
چون بار دیگر افغان به خون خفت!
از فارس برخاست افغان در این غم
تنها نه کابل ماتم سرا شد
شد غرق اندوه ایران در این غم
ای دوست! خود را تنها مپندار
حال من و توست یکسان در این غم
جان من و تو از هم جدا نیست
با یک زبانیم نالان در این غم
مشهد در این داغ همچون مزار است
سوزد چو کابل تهران در این غم
همسایه! سر را بر شانهام نه
شاید بجوییم درمان در این غم
سخت است، اما با تکیه برهم
گردد تحمل آسان در این غم
یاران شیعه! یاران سنی!
باید بخوانیم قرآن در این غم...
فاطمه عارفنژاد
پوشیدهاند رخت عزا دخترانتان همسایه! غم دوباره شده میهمانتان؟
گنجشککان به مرگ بال و پر دادهاند دردا که شعلهور شده باز آشیانتان
نامهربانی از همه عالم چشیدهاند ای من فدای داغ دل مهربانتان
سر رفته است از لب دیوارتان غروب در خون تنیده باز افق آسمانتان
کو فرصت درخشش ماه و ستارهها کو چشم روشنی شب بامیانتان؟
کو گونههای سرخ و سفید زنان شهر؟ کو خنده عروسکی کودکانتان؟
دستش به آبیاری گلها نمیرود همدست هارهاست مگر باغبانتان؟
این بیبهار ماندن گلخانه تا کجا؟ تا کی ادامه داشته باشد خزانتان؟
عمری ببارد آه که طغیان کند مگر یک روز رودخانه اشک روانتان
ما غم شریک حادثههایی پر از دریغ ما درمرور مرثیهها همزبانتان
بعد از هزارویکشب رنجی که بردهاید آخر کجاست فصل خوش داستانتان؟
ای کاش سرنوشت کمی ساده میگرفت تا سختتر از این نشود امتحانتان
محمدرضا وحیدزاده
زنگ زدم هزار بار، جان پدر کجاستی؟
باشه عزیز! برندار، جان پدر کجاستی؟
جان به لبم رسیده و بغض امان نمیدهد
حرمت من نگاه دار، جان پدر کجاستی؟
گفت کسی: شنیدهای این خبر شگفت را؟
با خبرش مرا چه کار؟ جان پدر کجاستی؟
خبر رسیده لشگری به دشت غنچه تاخته
تو را چه کار با سوار؟! جان پدر کجاستی؟
در دل این خاک غریب داغ هزار لاله است
بخوان، بخوان، بخوان هزار! جان پدر کجاستی؟
حمید حمزهنژاد
برخیز تا برای جهان قصه سر کنیم
جان پدر! به قصه شبی را سحر کنیم
صلح و محبت است همه آرزوی ما
باید نهال باور خود، بارور کنیم
ما داغ دیدهایم و دل از دست دادهایم
تابوت را روانه بهخون جگر کنیم
ای وای ما که این همه بیداد دیدهایم
این قصه را به خون دلی مختصر کنیم
ما ریشهایم و خاک در آغوش میکشیم
کی واهمه زدست دراز تبر کنیم؟
قاسم ساکنی
زمزمهها شنیدهام، جان پدر کجاستی؟
از همه دل بریدهام، جان پدر کجاستی؟
زنگ زدم فزون ز صد به گوشیات جوابگو
پای بنه به دیدهام، جان پدر کجاستی؟
پیر شدم، جوان شدی، وای به من خزان شدی
زحمت تو کشیدهام، جان پدر کجاستی؟
دلهره میکشد مرا، رحم نما عزیز من
به این دل رمیدهام، جان پدر کجاستی؟
در غم جانگداز تو، ای مه جانفزای من
حنجرهها دریدهام، جان پدر کجاستی
زهرا آراستهنیا
چگونه رفتی و مرا چنین شکسته خواستی؟
ز خنده کم زمین، چرا دوباره کاستی؟
به نازکی چشم تو هلال ماه غبطه خورد
که چشم بستی و دگر ز خواب برنخاستی
شمیم عطر علم تو بهجان جهل خوش نبود
جدال نور و ظلمت است. چه قصههای راستی!
عزیز همجوار من، فدای داغ کشورت
فدای داغ جمله «جان پدر کجاستی؟»
سیدضیاء قاسمی / شلیک آغاز
خشتها پرواز کردند از دیوار
شیشهها پرواز کردند از قاب پنجره
شاخهها پرواز کردند از درختان
کتابچهها و قلمها از میزهای صنف
دستها پرواز کردند از تن ادریس
موهای شعلهور سهیلا
پیراهن خونین یوسف
مسابقه پرواز بود
و دانشجوها پرنده شدند
محمدحسین انصارینژاد
«جان پدر کجاستی؟» اما جواب کو؟
آن سرو خواب رفته بهروی کتاب کو؟
آبادیات کجاست؟ نفس میکشی هنوز
میپرسی از خودت هله خانه خراب! کو؟
حاصل به غیرچشمتر از این عتاب نیست
جز شعله شعله بر جگر از این خطاب کو؟
در شیشه فلک به جز از خون شراب نیست
جز خون به شیشه کردنت از آفتاب کو؟
یک پا به پیش و پای دگر میکشد عقب
چشمی به کوه محو فرود عقاب کو
«اشک کباب، باعث طغیان آتش است»
سهمت بهجز چکیدن خون بر کباب کو؟
دادند نان سوختهای از جگر تو را
جز بر مدار خون تو یک آسیاب کو؟
ابر آمده است کو تبوتاب شکفتنی؟
ابر آمده است در دهن غنچه، آب کو؟
بر صبح باغ میشنوی رقص شعله را
نیلوفرانه حاصلت از پیچوتاب کو؟