زیر هشتیهای روبهروی شبستان نشسته بودم. خسته از گشتوگذار و حمل آن همه کتابی که خریده بودم، سایه خنکی بود. استراحت میکردم و این صفحات منقطع شده مجازی را چک میکردم. هرازچندگاهی صدای چرخیهایی که از مقابلم میگذشتند، بالاتر از همهمه مردم، تمرکزم را میشکست و باعث میشد سرم را بالا بگیرم و چشمانم را از صفحه گوشی بردارم و نگاهی به صورتهای خسته و دستان سیاه و زخمشدهشان بیندازم.
حدود 40 دقیقهای که آنجا نشسته بودم حدود شش یا هفت چرخی از آنجا گذشتند. بعد از دومین یا سومین چرخیای که گذشت از نور مناسب موجود استفاده کردم و میخواستم چند تصویر از این چرخیها بیندازم. گوشی تلفن همراهم را بالا گرفتم و عکاسی کردم. کمی از خستگیام کاسته شده بود و ساعت هم به سرعت به اتمام نمایشگاه نزدیک میشد. بلند شدم که به سمت درهای خروجی بروم. در مسیر به کتابهایی که خریده بودم فکر میکردم که دوباره یکی از این چرخیها از کنارم رد شد. پرسید: آقا چرخ نمیخوای؟ گفتم: نه، اینقدر سنگین نیست که به چرخ نیاز داشته باشه. کمی جلوتر رفت، اما یکدفعه ایستاد، برگشت و گفت: بیا آقا پول نمیگیرم ازت، کسی هم که نمونده مشتری هم ندارم، همینطوری میبرمت تا جلوی در، اینطوری بخوای بری خیلی طول میکشه. من هم قبول کردم اما وقتی اینطور میخواست محبت کنه من هم وقتی رسیدیم و بعد از تمام حرفهایی که زدیم مبلغی را به او دادم و رفتم.
کتابها را روی چرخ پرسروصدایش گذاشتم و با هم به سمت در خروجی حرکت کردیم. مرد میانسالی بود. میگفت خودت هم بشین من هل میدهم. اما من قبول نکردم و گفتم: میخوام با هم راه بریم و صحبت کنیم.
ماجرای راهروی روبهروی شبستان را برایش تعریف کردم و گفتم چند عکس از دوستانش گرفتم. خندید و گفت: این کار هیچی برای ما نداشت. فقط سوژه عکاسی این همه عکاس شدیم. همه یا با دوربین یا با گوشیهاشون از ما عکس میگیرن؛ واقعا جذابیتی داریم؟
جواب دادم: نمیدونم چرا بقیه از شما عکس میگیرن، اما برای من این همه زحمت و مشقتی که توی چشمها و دستهاتون هست بینظیره و دوست دارم ثبتشون کنم. به هر حال شما هم یکی از ارکان این نمایشگاه هستید و اگر نباشید خیلی از کتابها به غرفهها نمیرسن و خیلیها برای بردن وسایلشون دچار مشکل میشن.
در همین وادی با هم بیشتر و بیشتر گفتوگو کردیم. اما اصل ماجرا آنجایی بود که از جزئیات کارشان پرسیدم؛ اینکه چه ساعتی میآیند و درآمدشان چقدر است و... .
وقتی این سوالها را پرسیدم، علیرغم اینکه خیلی حرف زده بودیم، انگار تازه دهان به حرف زدن باز کرده بود، شروع به درددل کرد. سرعت چرخ را پایینتر آورد تا راه رسیدن بیشتر طول بکشد و بتواند حرفهایش را بزند. یکی دیگر از دوستانش هم کمی جلوتر بود و در راه برگشت با ما همراه شد.
شروع کرد به حرف زدن. اینجا هر روز حدود 150 تا 200 چرخ به هرکسی که بخواد تحویل میدن. صبح به صبح میایم اینجا و صف میکشیم برای گرفتن چرخ؛ یک کارت ملی و 40 هزار تومن پول هم لازم داره.
موضوع جالب شد و پرسیدم خب چه خدماتی به شما ارائه میکنن؟ تضمینی برای برگشت 40 هزار تومن پول هست؟ غذا و ... چطور؟ جواب داد: نه بابا، اینها فقط همون دو تا چیزرو میخوان؛ پول و کارت ملی، بعد چرخ رو به ما میدن و میرن و هیچ مسئولیتی ندارن. حتی بعضی روزها میتونم بگم هیچ درآمدی نداریم، ولی بعضی از روزها خوبه و تا چند صد هزار تومان هم میرسه، غذا و این چیزها هم نمیدن و خودمون یا میاریم یا میخریم.
ساعت چند دقیقهای به هشت مانده بود و به در خروجی نزدیک میشدیم. پرسیدم که خب با این چیزهایی که گفتی بالاخره ارزش داره که این کار رو انجام بدید؟ حین پرسیدن همین سوال دیدم که یکی از همین چرخیها با چرخش که روی آن پر از زباله بود، از کنار ما رد شد. این هم برای من سوال شد و از چرخی همراهم پرسیدم که همکارتون چرا زباله بار زده است. او هم خیلی تند تند جواب داد: همانطور که گفتم گاهی هیچ درآمدی نداریم ولی بعضی از اوقات پول خوبی درمیارم، نمیتونم بگم این کار ارزش نداره، چون اگر اینجا نباشیم بیکاریم. صبح اینجا صف و گاهی هم دعوا میشه که چه کسی چرخ رو بگیره، بعضیها جای پای خودشون رو سفت کردن؛ با دادن پول بیشتر چرخ رو براشون نگه میدارن اما ما صبح خیلی زود اینجا حاضر میشیم و برای گرفتن چرخ میجنگیم.
دوباره پرسیدم ماجرای این چرخ زباله چی بود؟ گفت: خیلی از ما به دلایلی واقعا درآمدی تو طول روز نداریم و مجبوریم کارهای دیگهای رو بکنیم؛ غرفه تمیز کنیم، آشغالها رو جابه جا کنیم یا اینکه اگر چیز به درد بخوری توی آشغالا بود جمع کنیم و وقتی از اینجا رفتیم بیرون، ببریم بفروشیم. حتی من اینجا ماشین هم شستهام و ... .
چون درها را میبستند، مجبور بودیم خیلی زود از نمایشگاه خارج شویم. از هم خداحافظی کردیم. من هم کتابهایم را برداشتم و بیرون نمایشگاه روی نیمکتهای پارک روبهروی در خیابان بهشتی مصلای امام خمینی نشستم و منتظر ماندم تا یکی از دوستانم با ماشین دنبالم بیاید. در همین حین باز هم توجهم به این چرخیها جلب شد که با یک کیسه پلاستیکی در دستانشان از نمایشگاه خارج شده بودند و روی چمنهای همین پارکی که من بودم دراز میکشیدند.
از آنجایی که بخشی از سوالهایم هنوز باقی مانده بود تصمیم گرفتم از اینهایی که به پارک آمده بودند، سوال کنم. نزدیک شدم و با هم صحبت کردیم. ابتدا فکر میکردم فقط برای رفع خستگی اینجا دراز کشیدهاند، اما ماجرا این نبود و آنها جایی نداشتند که بروند. چون از شهرستان آمده بودند و این 10 روز و در ایام نمایشگاه میهمان تهران هستند.
این دو نفری که کنار هم دراز کشیده و بروشورهای نمایشگاه را زیر خودشان پهن کرده بودند یکیشان از گرگان و یکی هم از همدان آمده بودند. کارشان همین بوده؛ برای نمایشگاههای اینچنینی از شهرستان میآیند و اگر کسی را داشته باشند 10 شب را با آنها و در خانهشان سپری میکنند اگر هم کسی را نداشته باشند مثل این دو نفر، در پارک شب را صبح میکنند. اینجا ماموران به آنها تذکر میدادند چون اجازه نداشتن آنجا بمانند برای همین به پارکهای دیگر و نزدیک نمایشگاه میرفتند تا هم کمی بخوابند و هم اینکه صبح زودتر به اینجا برسند و از چرخها جا نمانند.
دوستم آمده بود. من سوار ماشین شدم. باید میرفتم، اما این موضوع قابلتامل بود که برای کسب درآمدی مقطعی، روزها دوری از خانواده، سختی گذراندن شبها و روزها و شانس و اقبال در دریافت یا عدم دریافت چرخها برای عدهای قابلپذیرش است و آن را تحمل میکنند، چراکه به گفته همان چرخی مهربان داخل مصلا، اگر همین کار را هم از دست بدهند، هیچ کاری ندارند، جز بیکاری.