آراز بارسقیان، نویسنده: جامعه ناسالم، جامعه خشونت سلامت عمومی است. «خشونت سلامت عمومی» یعنی نفی هر نوع بیماری از طرف مادر، پدر، همسر، شریک و بعدتر صاحبکار، رئیس، مدیر و بعدتر تمام طبقات و اقشار جامعه. گام اول نفی است برای ندید گرفتن بیماریهای پنهان. یعنی پسرم، همسر، شریکم، کارگرم، کارمندم و همسایهام «مریض نیست.» این گام اول اعمال خشونت نادیدنی نسبت به فردی است که از نظر سازمان جهانی بهداشت در سال ۲۰۲۳ دچار [یکی از چندین] «اختلال روانی» [جا افتاده] هستند. افرادی که گویا از میان هشت میلیارد جمعیت جهان، یک میلیارد را تشکیل میدهند. یعنی از هر هشت نفر یکی با یک اختلال روانی مواجه است. یعنی در محیطی 20 نفره حداقل سه نفر دارای اختلال روانی کنترلشده یا ناشده هستند. اختلال روانی با افسردگی متفاوت است. افسردگی خود یکی از شاخههای اصلی ایجاد اختلال روانی است و یکی از عوارض اختلال. جمعیت افسرده بیشترین گرایش را به سمت خودکشی و اعتیاد دارند و این باز بر طبق آمار سازمان جهانی بهداشت، در میان جوانان بسیار است. بیماریهای روانی، شکل پنهان بیماری هستند. این دردسر بیماریهای «نادیدنی» است. این روزها شاهد شتاب جامعه ناسالم سرمایهمحور به سمت «سلامت» و «تسکین» هستیم. سلامت یعنی بیدردی. از طرفی جامعه بیدرد یعنی جامعه مرگ. یعنی محیطی که در آن همگی همان شهزاده ابرحساس داستان «شاهزاده و لوبیا» قصه هانس کریستین اندرسن هستند.
داستان این است: شاهزادهای خواستار ازدواج است. شاه و ملکه به دنبال عروس میگردند. از نظر آنها عروس محبوب و لایق حساسترین موجود جهان باید باشد. دختری پیدا میشود. آزمایش این است که دختر را روی 20 لایه تشک بخوابانند ولی زیر تشک یک لوبیا بگذارند. صبح که دخترک از خواب بیدار میشود به شکایت میگوید دیشب چیزی خوابش را بههم زده بود. او از کبود شدن بدنش مینالد. اینجاست که شاهزاده داستان میفهمد ملکه آیندهاش را یافته است؛ دختری در اوج حساسیت. و البته آدمی واقعی. سندروم حساسیت در مقابل کوچکترین آزار خود یکی دیگر از فجایع جامعه امروزی است. جامعهای ناسالم است که تحمل و سازگاری خود را با «درد» از دست بدهد. صبح تا شب دنبال درمان خود باشد. درمانی که گاهی حتی به آن نیازی نیست و بدون درگیر کردن صنعت پزشکی جهانی قابل رفع است و فاجعه خشونت جامعه ناسالم در گام دوم است: پذیرش. پذیرش پدر و مادر و همسر و صاحبکار و رئیس و مدیر و فلان و فلان از اینکه طرفشان «بیمار» است. و قاعدتا این بیمار «باید حتما درمان» هم بشود. بدترین شکل از این برخورد با درد، برخوردی است که در برابر «پنهان بودن» آن داریم. پنهان بودن درد، «روانی بودن» آن، بار سنگینی دارد. آدم روانی، خطرناک است. روانپزشک مال دیوانههاست. اینجاست که پای خاله و دایی، مادر شوهر و عمه عروس و آبدارچی و دربان و همکار شما در واحدی دیگر هم به قضیه باز میشود. شما عملا «دیوانهای رسمی» در شهر هستید که کافی است یک روز از «محیط» ناراحت باشید، سادهترین جواب را میشنوید «قرصهات رو خوردی؟» همین باعث میشود تضادهای منجر به «اختلال» بیشتر شود. جامعه ناسالم در ظاهر ناجی سلامت شماست اما با خشونت تمام از هر جهت به شما هجوم میآورد. سوابق روانی شما میشود عامل بازدارنده «ترمیم آسیبهای منجر به اختلال.»
عوامل اجتماعی روزمره عین هر زخمی سر باز میکند. آیا سرانه درآمد فردی در کشور اجازه میدهد که شما هفتهای یک بار از بودجه خود را خرج پزشکی متوسط یا رو به بالا کنید و جلسه درمانی ۴۵ دقیقهای تا ۶۰ دقیقهای را با او بگذرانید؟ آیا توان مواجه شدن با خودتان و مشکلاتتان را دارید؟ آیا اصلا اجتماع اطراف خودتان (بهخصوص افرادی که در اجتماعات بستهتر زندگی میکنند) پذیرش این قضیه را دارند؟ آیا دسترسی شما به پزشک ممکن است؟ تکلیف اعتیاد چیست؟ الکل، مواد مخدر و انواع دیگر آن. همانقدر که شرایط خوب اجتماعی میتواند اعتیادآور باشد، شرایط بد اجتماعی هم شما را با اعتیاد مواجه میکند. بهتر است به چیزهای تکراری و همهجا متکثر ورود نکنیم. حتی لازم نیست وارد جزئیات و زندگی هزاران هزار مرد و زنی شویم که در کودکی با انواع تعارضها دستوپنجه نرم کردند و امروز از شرم حتی به پیش پزشک هم نمیروند. خشونت جامعه سالم در میانه این وضعیت یعنی سفیدشویی از واقعیتهای تلخ اجتماعی. از آن مهمتر حمله خشونتبار به افراد رنج کشیده با کلیدواژه امروز دیگر تهیشدهای به نام «امید» است. واژههای مثبت مثل «نشاط» و «شور و حال» و «امید». اینها عوض اینکه تسهیلکننده «ترمیم» روانی افراد آسیبدیده باشد، بنزینی هستند بر «ذهن آشفته» فردی که صبح تا شب در تهاجم و بمباران روانی شبکههای اجتماعی و فضای مجازی است. از طرف دیگر فشارهای دنیای واقعی آنها را در دوگانگی «مجاز/واقعی» غرق کرده. خشونت جامعه سلامت یعنی اینکه «تو باید موفق شوی» چون «هیچ مانعی نداری، سالمی و اگر موفق نشوی گناه توست.»
عدم وجود ترمز در خشونت اجتماعی، مطمئنا باعث شد که آن خبر «۹۹ درصد مردم تهران دچار افسردگی هستند» بیشتر از اینکه یک واقعیت باشد، تبدیل به ویروسی متکثر در شبکههای اجتماعی شود. سوال را نباید از کسانی پرسید که مثلا در خبرگزاری فارس دست به نفی آن زدند. بلکه باید از هر کسی پرسید که با شنیدن این خبر مکث کرد و گفت بله منم افسردهام. افسردگی یعنی درد نهفته. یعنی توپی در یک استخر بادی پر از آب. یعنی توپی که شما با تمام قوا سعی میکنید آن را زیر آب فرو کنید و بگذارید همانجا باشد، ولی به محض اینکه لحظهای ازش دور میشوید دوباره از سرکوب فرار میکند و برمیگردد روی آب. این خبر بیشتر از هر چیزی تبلور انداختن حرف روی زمین بود. حرفی که هر کسی که به آن برخورد کرد آن را برداشت جز آنانی که آنقدر خوشبخت هستند که به این حرف خندیدند یا ریاکار بودند یا که بهبود یافتهاند. ۹۹ درصد توپ زیر آب. افرادی که آن را پنهان میکنند و بروزش میشود خشونت کلامی، خشونت متکثر در «اعصاب» شبکههای «مویرگی» اجتماع یا آمار تصادفات و دعواهای رو به افزایش خیابانی یا خودکشی.
این به کنار تشخیص روزمره «اختلال کمتوجهی ـ بیش فعالی یا ADHD» است که تقریبا برای تمام نوجوانها تجویز میشود. انگار همه این بیماری فراگیر را دارند. این اختلالها گویی یکی از عوامل نوظهور جهان باشند. جامعه سلامت که بناست تحمل هیچ دردی را نداشته باشد، لحظهای توان پذیرش این بیماریها را ندارد. پذیرش هم در دوگانه «مریضی» و «هیس به کسی نگو» در میماند. جامعه سنتزده، جامعه بسته است و جامعه بسته جامعه اندرونیهاست. محیطی که همه باید در آن درد و رنج را با خود حمل کنند و «جیکشان درنیاید.» این یعنی زندگی در شرایط متناقض. تناقض خود اصل و پایه هر نوع اختلالی است. اختلال بروزیافته یعنی تناقض: شیدایی/افسردگی مبنای اختلال دوقطبی؛ بیشفعالی/کمتوجهی مبنای اختلالی به همین نام. امید یک دستور و دگمه نیست که اعمال شود. در کنارش باید گفت اینطوری هم نیست که امیدی در کار نباشد. بالاخره اگر امید نبود (نه امید دستوری) خودکشی دستهجمعی بیهیچ دستوری همین فردا صبح اجرا میشد. پس چیزی هست. جای بحث ندارد. راه «بهتر» و «بهینه» برای رسیدن به آن از نفی نمیگذرد. از خشونت سلامت عمومی هم نمیگذرد. از پذیرش این میگذرد که هر بیماری روانی یک ریشه اجتماعی دارد. این اجتماع در گام اول خانه است. خانه جنگزده (جنگ اقتصادی در سالهای اخیر)، خانهای ورشکسته، خانه طلاق و کشمکش، خانه خیانت و دروغ، خانه پنهانکاری و برخوردهای نابخردانه و حتی در این بین خانه «شدیدا عاشق سلامت» اولین و آخرین محل کشت و نمو بیماری است. آن هم بیماریهای دیدهنشدنی روانی. همان توپ غیرقابل نگاهداشتن در زیر آب، همان لوبیای پنهان در زیر 20 تشک شهزاده خانم. هر دو یک سر طیف عدم پذیرش حرکت در مسیر بهبود [Heal] است.
اگر برای کسی جا نیفتاده که هیچ انسانی را از آسیب و درد فیزیکی و روانی «فراری نیست» گناهش گردن آن شخص. آسیب روانی چیزی است که همیشه در معرضش هستیم. یک بیماری همهگیر مثل کووید۱۹ میتواند آن را تشدید کند. یک حادثه کوچک میتواند باعث فروپاشی فرد شود. اسمش ضربه است. ضربه به روان. ضربه به روان آدم را «روانی» نمیکند. برای گذار از این خشونت جامعه سالم باید ابتدا بدانیم «شخص دارای اختلالات روانی» همانقدر مساله دارد که یک شخص دارای درد کلیه. باید تشخیص درست برایش در نظر گرفت و در مسیر بهبود و همسویی با مشکلات گام برداشت. این حجم از نفی و از آن طرف بروز متناقض واژههایی همچون «نشاط» و «امید» دردی را دوا نمیکند. اگر تشبیه به افسردگی را همان حکایت توپ و استخر آب در نظر بگیریم، حاکمیت رسمی اجتماع هم گاهی با ندیدگرفتن و ارائه ندادن آمارهای واقعی از تورم، از جنگ اقتصادی، از قوانین و قواعد دستوپا گیر، از پرنکردن چالههای «خیابانها»، حکم همان شخصی را دارد که میخواهد توپ را در استخر آب فشار دهد. از یک طرف بگوید هر آمار منفی رو به رشدی، در یک چشمانداز مهگرفته، قابل حل است و از طرف دیگر عین آن شهزاده که روی ۲۰ لایه تشک، توانست یک لوبیا را حس کند و خوابش نبرد و طلبکار شد، هر حرفی را به منزله آزردگی در نظر بگیرد و بخواهد روی تختی بیدرد بخوابد و بخوابد و بخوابد و اینطوری شایستگی خودش را ثابت کند. جامعه ناسالم و عاشقان آن در اتحادی نامقدس بین اضلاع مورد نظر ایجاد میشود و بس.