عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: ماشین را که از دور میبینند، شروع به دویدن میکنند و اسم سمیه را صدا میزنند. فکر میکردم تعدادشان همانهایی است که در حال دویدن به سمت ماشینند، اما جلوی درب آهنی کتابخانه صف به نسبت طولانیای تشکیل داده بودند. لباسهای رنگیشان در باد عصرگاهی پاییز و نور خورشید تکان میخورد. چشمهایشان برق میزد انگار که ایستادن ماشین و باز شدن در کتابخانه برایشان نویدی امیدبخش به همراه دارد.
قصههای پدرم
بخش «پلان» از توابع شهرستان «دشتیاری» استان سیستانوبلوچستان است. قرار بود ابتدا «رمین» در چابهار را ببینم اما قسمت با دشت یاری و پلان بود. روز اول قرار شد کتابخانه پلان را ببینیم، با اینکه امروز تعطیل است اما برنامه خیمهشببازی در کتابخانه دارند و گروهی از تهران آمدهاند تا برای بچهها برنامه اجرا کنند. در حال دیدن اطراف کتابخانه بودم و آسمان بدون غبار و دود را نگاه میکردم که دستم کشیده شد. سرم را برگرداندم و دختربچه چهار یا پنج سالهای را دیدم که با خندهای شیرین گفت: «خاله سمیه میگه بیا توی کتابخانه.»
سمیه میهنخواه مروج کتابخوانی است، معلم بوده و الان معاون مدرسه است. زمانی هم دهیار بوده، در روستای اللهنوبازار بخش پلان منطقه دشتیاری به دنیا آمده. خودش نمیداند از چه زمانی کتاب برایش مهم شد، اما میگوید: «درخانوادهای به دنیا آمدم که پدرم سواد زیادی نداشت، اما مردی دنیادیده بود. این دنیادیدگی که میگویم به این معناست که تمام قصههای بلوچی را بلد بود و بخشی از دلخوشیها و خاطرات من مربوط به شبهای کودکی میشود. همان شبهایی که همه خانواده در نبود برق، دور یک چراغ نفتی مینشستیم و پدرم برای ما قصهها و ضربالمثلهایی را که بلد بود تعریف میکرد. از این نظر میتوانم بگویم من در خانوادهای بزرگ شدم که قصه در آن جایگاه ویژهای داشته است. شاید همین سبب شد وقتی بزرگتر شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم، به کتاب علاقهمند شوم.»
ماجرای کتابخانه جهاد کشاورزی
کتابخانه خیلی بزرگ نیست. یک طرف قفسه کتابها را گذاشتهاند، چند میز و صندلی هم وسط کتابخانه. نقاشیهایشان را به دیوار زدهاند. نقاشیها را نگاه میکنم که دوباره صدای یکی از بچهها توجهم را جلب کرد و چند نفری را دور خودش جمع کرده بود و در آن شلوغی برایشان کتاب میخواند. سمیه وقتی دید متوجه آنها شدهام، گفت: «همیشه همین کار را میکند؛ برای بچههای کوچکتر کتاب میخواند و حتی مسابقه هم برایشان میگذارد. داستان را که میخواند، میخواهد نقاشی این داستان را بکشند و میشود همین چیزی که روی دیوار کتابخانه است.»
اسم کتابخانه را به نام سما2 نامگذاری میکنند و سمیه از انجمن حامی میگوید که کمک کرد تا این کتابخانه راهاندازی و آرزوی بسیاری از بچهها برآورده شود. از چرایی ورودش به حوزه کتاب و دغدغهای که احساس میکرد، میپرسم و میگوید: «یادم هست زمانی که به مدرسه میرفتم، جهاد سازندگی برای پلان کتابخانهای راهاندازی کرده بود. اما حتی پیش از اینکه به آن کتابخانه وارد شوم، گاهی از داخل جعبههای انبه روزنامههایی را که برای آسیب ندیدن میوهها گذاشته بودند برمیداشتم و آنها را مطالعه میکردم. چون کلا اینکه اطلاعات جدید داشته باشم، برایم جذاب و دوستداشتنی بود.»
بچهها درگیر همان گروه عروسکگردان شدهاند و در حال شعرخواندن و دست زدن، گاهی هم شعرهای محلی میخوانند. سمیه میگوید: «این شعرها را خیلی با هم تمرین میکنیم. یکی از کارهایمان همین است. داشتیم میگفتم وقتی کتابخانه جهاد کشاورزی راه افتاد، خیلی زود عضو آن شدم و کتاب به امانت میگرفتم. اما پس از مدتی کتابخانه تعطیل شد. کسی هم برای راهاندازی مجدد آن کاری نکرد. آرزوی کتابخانه تا زمانی که دانشگاه قبول شدم به دلم ماند.»
معلم شدم تا بیشتر کنار بچهها باشم
دانشگاه قبول میشود و تصمیم میگیرد که معلم شود تا بیشتر کنار بچهها باشد؛ وقتی یاد آن روزها میافتد، صورتش پر از خنده است و میگوید: «در همان ایام بود که انجمن «حامی» برای معلمان کلاسهایی را در پلان برگزار کرد؛ یکی از این کلاسها پروژهنویسی بود. یک روز یکی از آقایان با من تماس گرفت و گفت یکی از کلاسها شرکتکننده ندارد و این دوستان هم برای برگزاری این دوره زحمت کشیدهاند، پس شما در کلاس پروژهنویسی آنها شرکت کنید. خلاصه من به طور اتفاقی در این کلاس شرکت کردم. مدرس آن کلاس گفت اگر ۱۰۰ میلیون پول به شما بدهند با آن چه میکنید که مفید باشد؟ این سوال جرقهای شد برای من و آنجا بود که جواب دادم من اگر ۱۰۰ میلیون داشته باشم، در پلان یک کتابخانه دایر میکنم. آنقدر روی ایدهای که داشتم مصر بودم که آن روز هم مدرس آن کلاس و دوستانشان را که از انجمن حامی آمده بودند و هم دوستانی از آموزشوپرورش را، با خودم به محل کتابخانه سابق که تعطیل شده بود بردم. از نزدیک ماجرای تعطیل شدن کتابخانه را برای آنها بازگو کردم. خلاصه آن روز و آن کلاس اتفاقی موجب اتفاقات بعدی خوبی برای من و بچههای پلان در حوزه کتابخوانی شد. جمعیت دانشآموزی پلان حدودا 3500 نفر است. همین ایدهای که داشتم باعث شد تا انجمن حامی هم به فکر بیفتد تا کتابخانهای را برای این روستا بسازد.» عروسکگردانان صدایش میکنند و میرود تا کاری انجام بدهد، سیما همان دختری که برای بچهها کتاب میخواند، غرق در کتابی شده که جلویش باز کرده، میپرسم: «کتاب دوست داری؟» با خجالت سرش را تکان میدهد و تایید میکند؛ میگویم: «چه کتابهایی بیشتر دوست داری؟» میگوید: «اولها که خانم میهنخواه برایمان کتاب میخواند، دوست داشتم قصههایی باشد که از روستاها است، الان هم این کتابها را بیشتر دوست دارم چون مثل خود ماست؛ اما کتابهای کتابخانهمان زیاد نیست. خانم میهنخواه خیلی به ما کمک میکنند؛ اما من دوست دارم کتابهای بیشتری داشته باشیم.»
ادامه مطلب را اینجا بخوانید.