عاطفه جعفری، خبرنگار: «در این حمله تروریستی 11 نفر از ماموران فراجا به شهادت رسیدند.» هواپیما که نشست و گوشی را روشن کردم، همه کانالهای خبری از عملیات تروریستی گفتند که نیمهشب جمعه 24 آذرماه، در شهر راسک استان سیستانوبلوچستان اتفاق افتاده بود. من برای گزارش دیگری به این استان آمده بودم. میخواستم از چند روستایی که مردم با دست خودشان کتابخانه ساختهاند و کتابخوانی را به موضوع اول روستا تبدیل کردهاند، گزارش بگیرم اما حادثهای تلخ در این استان مرزی، مسیر تازهای را برایم رقم زد و حالا فرصتی بود تا از نزدیک یک حادثه تروریستی را دنبال کنم و بنویسم. شروع کردم به سنجیدن موقعیتی که داشتم. باید به روستای «پلان» در «دشت یاری» میرفتم و فاصله آنجا تا راسک حدود دو ساعت بود. تصمیم گرفتم بعد از دیدن اولین کتابخانه راه بیفتم. حدود ساعت 6 عصر جمعه با اصرارهای زیاد درمقابل حرفهایی که میزبانم از خطرناک بودن جاده و نبودن ماشین میگفت، بالاخره راضی شدند و یک ماشین دربست تا راسک گرفتند و راه افتادم. راننده که برای همان منطقه دشت یاری بود از زمانی که سوار شدم بعد از اینکه فهمید برای چه کاری به راسک میروم، شروع کرد به صحبت که منطقه ما امنیت دارد، یکوقت فکر نکنید همیشه همین است اما خب بالاخره از این چیزها هم پیش میآید. از اتفاقات سال گذشته میپرسم و اینکه اینجا هم شلوغ شده بود یا نه که میگوید: «چند روزی شلوغ بود، لاستیکها را آتش زدند، لامپها را شکستند، البته ماجرا به آن اتفاق روستای «غلام محمد بازار» و روستای «بلوچی» و ماجرای آن قتل و آن دختر هم برمیگردد که هنوز هم روشن نشده که بالاخره چه شد. پارسال هم شلوغیها در دشت یاری و اطرافش بود و زود هم تمام شد.» راننده معتقد است که این اتفاقات از آن سوی مرز پاکستان راهبری میشود و اگر مرز کنترل بهتری داشته باشد، دیگر اینها نمیتوانند به راحتی وارد شهر شوند و چنین اتفاقاتی رخ دهد.
ساعت 8:30 به راسک رسیدیم. در راه ایست بازرسیها زیاد شده بود و ماشینها چک میشدند. ورودی شهر پرسیدند که کجا میرویم. قبل از راه افتادن میخواستم بیمارستان را ببینم اما مجروحها را به زاهدان منتقل کرده بودند. راننده با همان زبان بلوچی با مامور صحبت کرد و وارد شهر شدیم، جلوی مغازهای ایستادیم و پیاده شدم. ظاهرم نشان از تفاوت با مردم شهر داشت، برای همین جلب توجه میکرد از مغازهدار که پسری جوان بود درمورد اتفاق پرسیدم و اول از چرایی سوالم پرسید و توضیح دادم و خودم را معرفی کردم و گفت بیا برویم و از نزدیک کلانتری را ببین و توضیح هم میدهم. چند دقیقهای پیاده رفتیم و بعد به روبهرو اشاره کرد و گفت: «همین جا بوده، این کلانتری است.» دقیقا 17 ساعتی از این حمله تروریستی گذشته است و شهر آرام است، کلانتری هم آرام بود و رفت و آمدی ندارد. از پسر جوان درباره روز واقعه میپرسم و میگوید: «مغازهام را معمولا ساعت 10 تعطیل میکنم و به خانه میروم. آن زمان هم خبری نبود. اما حدود ساعت 1:30 نیمه شب صدای تیراندازی را شنیدم، فکر کردم که خب شاید برای قاچاق سوخت دوباره تیراندازی شده است، چون اینجا معمولی است این اتفاقات. تیراندازیها ادامه داشت، تا حدود ساعت 5 صبح. صبح وقتی گوشی را نگاه کردم، متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است، روایتها مختلف است از این اتفاق.» کوههای پشت سرمان را نشان میدهد و میگوید: «الان شب است و خیلی متوجه این کوهها نمیشوی. ولی از همین کوهها این کارهای تروریستی را انجام میدهند. چون کوه برایشان پوشش خوبی است. انگار از همان فاصله کلانتری را زدهاند. میگویند چند کمین هم گذاشته بودند و نیروی انتظامی غافلگیر شد.»
حرفهایش تمام میشود و روبهروی کلانتری را که کوچهای است بالا میرویم و دقیقا کوهی که میگوید، مشخص است. میگوید: «اگر روشن بود، الان میتوانستید دقیقا ببینید که چقدر فاصله از کوه نزدیک است و میتوانند به کلانتری مسلط باشند.» دیوارهای کلانتری بلند هست اما نه به اندازهای که بتواند بلندی کوه را پوشش دهد. حرفهایش را ادامه میدهد و میگوید: «من میگویم آن نقشبندی پسر که فرار کرده هم در این کار نقش دارد. اصلا در هر کاری که این مدت افتاده او نقشی داشت. در ماجرای آن دختر بلوچ در روستای بلوچی هم، کارهای زیادی انجام داد. همین ماجرا را هم اگر شما پیگیری کنید بالاخره به او میرسید. اگر او را بگیرند، امنیت اینجا برقرار میشود.»
ادامه مطلب را اینجا بخوانید.