نگاهی به کتاب «تهران تا تیرانا» خاطرات عضو سابق سازمان مجاهدین خلق
سازمان مجاهدین خلق، پنجمین دوره عمرش را پشت‌سر گذاشته اگرچه که در این سال‌ها از این سازمان فقط اسمی و سایه‌ای باقی مانده، 5 دهه فعالیت مسلحانه، تجربه‌های فراوانی را برای این سازمان و مخالفانش در پی داشته است.
  • ۱۴۰۱-۱۰-۱۰ - ۰۰:۱۵
  • 00
نگاهی به کتاب «تهران تا تیرانا» خاطرات عضو سابق سازمان مجاهدین خلق
شاهد عینی اتاق رجوی
شاهد عینی اتاق رجوی

عاطفه جعفری، خبرنگار:سازمان مجاهدین خلق، پنجمین دوره عمرش را پشت‌سر گذاشته اگرچه که در این سال‌ها از این سازمان فقط اسمی و سایه‌ای باقی مانده، 5 دهه فعالیت مسلحانه، تجربه‌های فراوانی را برای این سازمان و مخالفانش در پی داشته است. این سازمان دقیقا از روز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در روز 22بهمن 1357، برنامه تصرف کلیت حکومت به هر طریق ممکن را داشت. از یک‌سو بر حمایت‌های مردمی و آمادگی میلیشیا و گستردگی پایگاه اجتماعی خودش اصرار داشت و این سازماندهی را مقوم مشروعیت رفتارش برای کسب «همه قدرت» تلقی می‌کرد و از سویی دیگر پدیده‌ای که آن را چماقداری می‌خواند، حملات به دفاتر و ستادهای علنی خویش را معلول تضاد سازمان با ارتجاع قلمداد می‌کرد. از اولین روزهای پس از انقلاب اسلامی این سازمان مدام خطر جنگ‌های داخلی را به مانند لبنان و ویتنام گوشزد می‌کرد واین هشدارها معنایی جز این نداشت که خود را یک طرف جنگ داخلی و طرف دیگر را ارتجاع یا همان خط امام می‌دانست. 
کتاب «تهران تا تیرانا»، خاطرات مسعود خدابنده، عضو سابق سازمان مجاهدین خلق و سرتیم حفاظت از مسعود رجوی است. کتابی که حاصل گفت‌وگوی محمد جعفربگلو با خدابنده است. 
جعفربگلو درباره اینکه چطور شد این کتاب را نوشت، می‌گوید: «دی‌ماه ۱۳۹۸ بود که با مسعود خدابنده، عضو سابق شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق، عضو شورای ملی مقاومت و مسئول مستقیم تیم حفاظت از مسعود و مریم رجوی ارتباط برقرار کردم. اول‌بار قرار بر یک گفت‌وگوی «اسکایپی» درباره اعدام‌های دهه ۶۰ شد. همان ابتدا متوجه شدم او اطلاعاتی دقیق، ناگفته‌ها و ناشنیده‌های بسیاری درباره سازمان منافقین دارد. حضور بیش از دودهه‌ای در سازمان مجاهدین خلق و ارتباط نزدیک با سران سازمان، او را به‌ جعبه‌سیاه مجاهدین خلق تبدیل کرده است. خدابنده به‌دلیل مسئولیتش در سازمان (سرتیم حفاظت از رجوی، عضو شورای مرکزی و فرمانده ارتش آزادی‌بخش) اطلاعات بدیعی از درون سازمان مجاهدین خلق دارد. در همان سال ۹۸، انتشار مصاحبه مذکور در پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، با استقبال درخور‌توجهی مواجه شد. مباحث طرح‌شده توسط خدابنده، نقل محافل رسانه‌ای شد. از همان‌‌جا بود که به جمع‌آوری یادمانده‌های پراکنده این عضو جداشده سازمان مجاهدین خلق مبادرت کردم.» در گزارش پیش رو بخش‌هایی از این کتاب را بازخوانی کردیم. بازخوانی روایت این فرد از درون یک سازمان مخوف برای هر خواننده‌ای جذاب است. «فرهیختگان» پیشنهاد می‌کند که این کتاب خوشخوان را تهیه کنید و بخوانید. 

  وابسته کردن عاطفی به سازمان 
سازمان مجاهدین خلق از اواخر دهه 50 برای وابسته کردن سازمانی اعضای خود و جدا افتادن از خانواده‌هایشان، برنامه‌های مختلفی می‌ریزد و خدابنده در این کتاب در مورد خودش و این وابستگی می‌گوید: «ما عضو تمام‌وقت محسوب می‌شدیم و کاری نبود که رده‌های بالاتر دستور دهند و ما از انجام آن شانه خالی کنیم. آن سال‌ها خودم را عضو کوچکی از خانواده سازمان می‌دیدم و به آن می‌بالیدم. در واقع ما را به یک خانواده تبدیل کرده و ارتباطمان را با خانواده حقیقی‌مان به کلی قطع کرده بودند. اصلا یکی از عمده‌ترین کارهایی که برای چیره شدن بر فرد در سازمان انجام می‌گرفت و بعدها من نیز به‌عنوان یکی از ارکان رده بالای سازمان خودآگاه و ناخودآگاه این تئوری را روی بقیه اعضا پیاده کردم، قطع رابطه با بیرون، از بین بردن استقلال مالی و وابسته کردن فرد به تشکیلات، قطع رابطه با دوست و آشنا و مادر و پدر ازدواج تشکیلاتی و در یک کلمه غرق کردن کامل انسان در گرداب تشکیلات بود. پایان دادن به این نوع از وابستگی واقعا مشکل است. شما اگر به ساحل دسترسی نداشته باشید، هیچ‌گاه قایق را ترک نمی‌کنید. مشکلی که همین الان هم نفرات سازمان با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند و توانایی ترک تشکیلات را ندارند.»

  رابطه بنی‌صدر با رجوی
«امروز که دقیق‌تر به گذشته نگاه می‌کنم می‌فهمم واقعه ۱۴ اسفندماه سال ۵۹ و سخنرانی معروف بنی‌صدر در دانشگاه تهران کاملا برنامه‌ریزی‌شده بود. برای من یکی از نکات برجسته این درگیری قابل‌پیش‌بینی در دانشگاه، شعارهایی بود که بعد، در تظاهرات به حمایت از بنی‌صدر و علیه نظام ایران داده می‌شد. به‌طور مشخص شعار «مرگ بر بهشتی» اولین بار از همان‌جا شروع شد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم مشخص است سازمان سیا از مقامات عالی رتبه ایران تعریف مشخصی داشت. بهشتی و مطهری و هاشمی‌نژاد تهدید محسوب می‌شدند و برای همین نیز انتخاب شده بودند تا ترور شوند. یادآوری کنم این ترورهای مجاهدین بی‌دستور نبود. سوزاندن مهره‌هایی مثل کلاهی یا کشمیری جبرشان بود. از بهشتی یا دیگر متفکرانی که شناسایی کرده بودند ترس داشتند. کمااینکه ترورهای بعدی مثل ترور صیاد شیرازی هم انتخاب رجوی نبود و سفارش صدام بود. بگذریم. سازمان سیا از منتظری و طالقانی و دیگران هم تعریف مشخصی داشت. نمی‌خواهم بگویم بنی‌صدر دانسته یا ندانسته نقشی را بازی می‌کرد که در چهارچوب جنگ صدام، تنش‌آفرینی‌ها و درگیری‌های خیابانی تولیدی میلیشیای رجوی، غائله کردستان و... تعریف می‌شد. منبعی، اتاق فکری، سرچشمه‌ای، اینها را کنار هم قرار می‌داد و البته خود مهره‌ها الزاما به تمام صفحه شطرنج دید نداشتند.» 
خدابنده در جای دیگری می‌گوید: «آن جمعیتی که برای سخنرانی بنی‌صدر به دانشگاه تهران آمده بودند به شهادت رجوی، اکثرا میلیشیای مجاهدین بودند که زیر بغل بنی‌صدر بگذارند. این‌طور بگویم که صدام اهرم فشار خارجی و مجاهدین خلق اهرم فشار داخلی برای تسلیم کردن ایران بودند. شکست کودتای ۳۰ خرداد و توقف پیشروی صدام در خوزستان البته نقشه‌ها را به هم زد. فرار رجوی و بنی‌صدر با خلبان شاه بهزاد معزی بعد از شکست کودتا از تهران به فرانسه دو هدف داشت و به نظر من کار سازمان سیا بود؛ کما اینکه جت فانتوم نظامی از روی چند کشور گذشت و کسی کاری به آن نداشت. ماندن بنی‌صدر در ایران به هیچ‌وجه پذیرفتنی نبود چون اصلا تحمل زندان و بازجویی و محاکمه را نداشت. یا باید او را می‌کشتند یا از ایران خارج می‌شد. از طرفی، بنی‌صدر کارت اعتباری شارژشده مسعود رجوی هم بود. در کنار سروصدای اشغال سفارت‌های ایران در تمام کشورهای غربی او چهره مشروع‌تری به مجاهدین می‌داد.»

  سرنوشت کلاهی و کشمیری 
خدابنده در این کتاب خاطرات جالبی از دو تروریست مشهور این سازمان ارائه داده و آورده است: «محمدرضا کلاهی عامل انفجار دفتر حزب جمهوری و مسعود کشمیری عامل انفجار ۸ شهریور هم در همین زمان و البته با فاصله زمانی کمی به مقر ما در کردستان منتقل شدند. مشخص بود هیچ‌کدام را به دلیل سابقه نمی‌توانستیم به اروپا بفرستیم و دستور نگه‌داشتن و مراقبت از آنها بود. کلاهی با نام سازمانی «کریم رادیو» را که به لحاظ فنی در ایستگاه رادیو قابل‌استفاده بود در کردستان نگه داشتیم و کشمیری با نام سازمانی «باقر روابط» را که عربی بلد بود به دفتر بغداد فرستادیم. من به‌عنوان کسی که در مراحلی از نزدیک با کلاهی و کشمیری در ارتباط بودم شهادت می‌دهم که هیچ‌کدام از آنها سابقه جدی ارتباطی با مجاهدین نداشتند. به‌طور مشخص مسعود کشمیری حتی یک سرود سازمانی یا دعاهای خاص بعد از نماز مجاهدین را بلد نبود و من سرودهای صبحگاه و شعارهای مرتبط را به وی آموزش دادم. کلاهی هم همین‌طور. او آدمی ساده و فنی‌کار (سال دوم مهندسی برق) با معلومات سیاسی بسیار پایین بود. رابطش ابراهیم ذاکری با نام سازمانی کاک صالح بود که در ایران برای ترور مجهزش کرده بود. ابراهیم ذاکری هم خودش مهندسی برق از دانشگاه تهران داشت و مسعود رجوی خیلی روی او حساب می‌کرد. خوب به یاد دارم که بعد از عقب‌نشینی از ایران به مقر فیلق در سلیمانیه رفتیم و آنجا سلاح‌ها تحویل داده شد و هنوز عرق نفرات خشک نشده بود که عراقی‌ها آمدند و تعدادی از جمله کلاهی را برای تخلیه اطلاعاتی بردند. کریم (کلاهی) وقتی برگشت، گریه می‌کرد و تشنج داشت. بعدا خصوصی به من گفت چون اطلاعاتش را آن روز به عراقی‌ها داده بود از درون شکسته شده و دیگر آن آدم قبلی نبود. دو سال بعد، زمانی که سپاه وارد منطقه شد و ما با گذشتن از رودخانه زاب از ایران به عراق عقب‌نشینی کردیم مأموریتم در آنجا پایان یافت. سال‌ها بعد که با مسعود رجوی این بار علنی به عراق برگشتیم کلاهی بدون هیچ تغییری (شاید کمی خسته‌تر از قبل) و کشمیری هم همچنان در دفتر بغداد به‌عنوان رابط و مترجم مشغول بود هیچ‌کدام از این دو، تا آخرین روزهایی که من آنها را در عراق دیدم از نظر ایدئولوژیک به سازمان نزدیک نشدند. آنها سازمان را تحمل می‌کردند و سازمان آنها را. هیچ‌کدام چاره‌ای نداشتند. مراحل مختلف انقلاب ایدئولوژیک و طلاق‌های ایدئولوژیک حتی برایشان قابل‌فهم نبود، ولی در کارهای اجرایی سر خودشان را گرم می‌کردند تا زمان بگذرد. سرانجام کلاهی عزم جدایی کرد. او در هلند با نام مستعار به همراه همسرش زندگی می‌کرد و برای گذران زندگی به‌خاطر حرفه‌ای که داشت کار برق می‌کرد. او چند سال پیش توسط دو نفر کشته شد.»
در بخش دیگری از از این کتاب آمده است: «اما سرنوشت مسعود کشمیری؛ او به قولی چند سال قبل در آلمان دیده شده بود که راننده تاکسی بوده. همان‌طور که قبلا گفتم زندگی خارج از روابط این دو نفر چیز عجیبی نیست و برایم قابل‌فهم است. از اول هم وصل ایدئولوژیک نبودند و احتمالا افرادی مثل ابراهیم ذاکری سرشان کلاه گذاشته و به ترور وادارشان کرده بودند. ولی اینکه سازمان، مسعود کشمیری را هم مثل کلاهی کشته باشد یا بخواهد بکشد، اصلا بعید نیست.» 

 مرغ مقلد رهبران کشورها
خدابنده در بخشی از خاطراتش اشاره‌ای دارد به اینکه مسعود رجوی، خیلی دلش می‌خواست تا از رهبران کشورهای دیگر تقلید کند و در این باره گفته است: «الان که نگاه می‌کنم در‌می‌یابم کسانی که کنترل چنین سازمانی را در دست داشتند (به‌طور مشخص آن زمان سازمان سیا) نمی‌توانست با یک سازمان دموکراتیک طرف شود؛ اولین لازمه یک سازمان تحت‌الامر این است که یک رهبر مطلق داشته باشد. این فرد همان زمان مشخص شده بود؛ مسعود رجوی. اما این مساله الزامات خودش را هم می‌طلبید، از ماشین ضدگلوله و حفاظت با دستورالعمل‌های مربوطه بگیر تا خدم و حشم. اولین‌بار که مسعود از من خوشش آمد زمانی بود که برای اجلاس حزب سوسیالیست رفته بودیم و من و تیم حفاظت طوری عمل کردیم که میهماندار گفت: «ورود شما من را به یاد ورود رهبران فلسطینی انداخت. رجوی در ژست گرفتن هم کم نمی‌گذاشت، مثلا یک‌بار متوجه شدم وقتی روی مبل می‌نشیند، یک‌طرفه می‌نشیند که مثلا از یاسر عرفات تقلید کرده باشد. یا یادم هست وقتی به دیدار صدام رفت بعدش من را صدا کرد که یک سلاح‌کمری برایم بگیر که مثل سلاح صدام باشد! ما یک غلاف کلت مثل اسلحه صدام به کمر مسعود بستیم. اما چون مسعود قد کوتاهی داشت تا زانوی رجوی پایین آمد و شکل مضحکی پیدا کرد. دیدم خیلی بد است از کانال‌هایی که داشتم توانستم یک رولور قدیمی مارک شهربانی زمان شاه با لوله کوتاه تهیه کنم.»
خدابنده همچنین از علاقه زیاد رجوی به روانشناسی می‌گوید و توضیح می‌دهد: «مسعود به‌شدت به مطالعه درباره روانشناسی علاقه داشت، وقتی در لندن بودم، سفارش می‌داد کتاب‌هایی را با موضوع روانشناسی تهیه و ارسال کنیم. بعدها در اتاقش برای مریم کلاس روانشناسی برگزار می‌کرد و او را تشویق می‌کرد که شیوه‌ها و مباحث روانشناسی را تعلیم ببیند. در برخی موارد هم خبره شده بود، یک قفسه داشت با کشوهای متعدد، اول حدود هفتاد یا هشتاد کشو بود و بعدها به بیش از 120 کشو رسید. در این مخازن یادداشت‌های رجوی درباره شخصیت برخی افراد دسته‌بندی شده بود. هرگز اجازه نمی‌داد احدی از محتوای این مخازن آگاه شود. من می‌دانستم که در این کشوها علاوه‌بر روانشناسی افراد مدارکی وجود دارد که مسعود علیه هر‌کدام‌شان جمع‌آوری کرده است.»
 
 جواب شجریان به مسعود رجوی
در خاطرات مختلف که از مجاهدین منعکس شده، زیاد شنیده‌ایم که آنها به دنبال جذب هنرمندان هم بودند و در بعضی موارد هم موفق می‌شدند و البته در بعضی موارد هم ناکام می‌ماندند، خدابنده خاطره‌ای را از مرحوم شجریان در این کتاب تعریف می‌کند و می‌گوید: «کسانی که به مسعود پشت می‌کردند به‌شدت مغضوب می‌شدند. یادم هست سازمان مدتی به دنبال محمدرضا شجریان بود تا او را جذب کند. به یاد دارم که رجوی بارها دنبالش فرستاد و هر بار شجریان دست رد به سینه فرستاده‌ها به‌طور مشخص مهدی ابریشمچی زد و کلامش هم یادم هست، گفته بود: «من ثمره موسیقی یک نسل هستم، نه می‌خواهم و نه می‌توانم صدایم را در خدمت کسی قرار دهم.» مسعود رجوی از آهنگ‌های شجریان لذت می‌برد و بقیه هم فهمیده بودند و حتی آهنگ‌های او بیش از هر چیز دیگری در سالن‌های قرارگاه پخش می‌شد. اما وقتی رجوی از شجریان قطع امید کرد و فهمید او در تله مجاهدین نخواهد افتاد، تمام نوارهای شجریان از بین رفت و صدایش هم دیگر در سالن‌ها پخش نشد. وقتی آقای شجریان به مجاهدین پاسخ منفی داد به یکباره مورد غضب رجوی قرار گرفت و هر نشستی که برگزار می‌شد، باید حتما شجریان را مورد ناسزا قرار می‌داد.»

 آمارسازی
اعدام‌های دهه 60 و آماری که سازمان مجاهدین خلق سال‌ها به دروغ اعلام می‌کرد، یکی از موضوعات مهمی است که در این کتاب به آن اشاره شده است، خدابنده در این کتاب درباره تعداد اعدامیان می‌گوید: «درباره اعدام‌های سال ۱۳۶۷ مسعود رجوی در آغاز مدعی شد که تعداد آن شش هزار و 400 نفر است، اما کم‌کم این آمار را تغییر داد. از این رو، در مرحله بعد ادعا کرد این تعداد 12 هزار نفر بوده و بعد مدعی شد که 20 تا 30 هزار نفر از اعضای سازمان توسط جمهوری اسلامی اعدام شده‌اند. او حتی در این راستا کتابی هم منتشر کرد تا عدد 30 هزار نفر اعدامی را ثبت کند. رجوی تلاش می‌کرد با کمک این فهرست در مجامع جهانی علیه جمهوری اسلامی اقامه دعوی کند. از این رو فهرست ارسالی به سازمان ملل همراه با انبوهی از اسامی تنظیم شد و گروهی نیز به‌عنوان شهود ادعا کردند که آن فهرست صحت دارد، اما چندی بعد تعدادی از افراد که بعدها از سازمان جدا شدند، شهادت دادند که حرف‌هایشان درباره اعدام‌ها دروغ بوده است.»

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰