عاطفه جعفری، روزنامهنگار: «شاید پیش از اذان صبح»، دلنوشتههای احمد یوسفزاده برای حاجقاسم سلیمانی، یکی از کتابهایی است که با استقبال گسترده مخاطبان مواجه شد. این نویسنده پیش از این کتابهای «آن بیستوسه نفر» و «اردوگاه اطفال» را نوشته است که شامل خاطراتی از دوره اسارتش در اردوگاههای بعثی عراق هستند؛ خاطراتی که با تقدیر و تقریظ مقاممعظمرهبری و نامه تاریخی سردار دلها به این نویسنده توانمند و خوشذوق مواجه شد. یوسفزاده آدم خاصی است که شاید در تاریخ نمونهاش بسیار کمیاب باشد چون در نوجوانی جبهه رفته، اسیر شده، داغ رفیق دیده، هشتسال اسارت کشیده، صدام تلاش کرده او و دوستانش را دستاویز هجمه تبلیغاتی خودش کند ولی با سن کم مقاومت کرده، برگشته، از صفر شروع کرده، درسخونده، روزنامهنگار شده، دانشجوی دکتری ادبیات فارسی شده، کتاب نوشته، مدیر فرهنگی شده و مهمتر اینکه هیچوقت متوقف نشده است.
بهمناسبت سالگرد آسمانیشدن سردار سلیمانی با این نویسنده، گفتوگو کردهایم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
از خودتان بگویید. متولد چه سالی هستید؟ چطور شد به جای درس و مشق به جبهه رفتید؟
متولد ۱۳۴۴ در روستای حور پاسفید هستم؛ روستایی بین شهرستانهای کهنوج و جیرفت استان کرمان. تابستانهای کودکی من بین درختان نخل و پرتغال روستای موردان سپری شد و در کتاب هم فصلی به همین نام وجود دارد. قریب به دوسال شهرهای کشور زیر چکمه بعثیها بود. دو ماه قبل از عملیات بیتالمقدس هم جبهه بودم، نگهبانیدادن پشت جبهه من را بهشدت خسته کرده بود و وقتی شنیدم برای عملیات بیتالمقدس نیرو اعزام میکنند با اشتیاق ثبتنام کردم و مجددا اعزام شدم. شاید برای نرفتنها تصمیم گرفته میشد و از پدر و مادر گرفته تا مسئول پایگاه بسیج مخالف تصمیممان برای رفتن میشدند اما ما سراپا شوق رفتن به جبهه داشتیم. فضای آن روزهای کشور فضایی بود که همه میخواستیم از کشور دفاع کنیم. البته تصمیم ما برای رفتن به جبهه به هیچوجه تحتتاثیر هیجانهای آن روزها نبود و بیشتر منطقی با موضوع برخورد میکردیم. به مدرسه میآمدیم و جای همدرسهایمان که شهید شده بودند، دستهگل میدیدیم. سالهای اول جنگ بود، برادرم موسی که بعدها شهید شد، جبهه بود و برایم از شرایط جنگ میگفت؛ از عملیات کرخه نور که اولین عملیات هجومی ما در جبهه بود، فضای شهر، تشییعجنازه همشهریانمان، دنبالکردن اخبار رادیو و تلویزیون، فضای رسانهها، همه و همه به ما دید کافی میداد. ما با مقدمه ذهنی آموزشهای بسیج را داوطلبانه دیده بودیم و اگر هیجانی هم داشتیم منافاتی با منطق و دید بازمان نداشت. با توجه به حضور برادرم واکنش خانوادهام برای اعزامشدنم به جبهه منفی نبود، هرچند در عملیات بیتالمقدس بیاطلاع خانواده عازم جبهه شدم. ما شناسنامههایمان را دستکاری میکردیم که به جبهه برویم. مگر صف 25 کیلومتری اسرای بعثی را چه کسی ایجاد کرده بود؟ همین ما کمسنوسالها. شما سراسر دو کتاب من یک واکنش کودکانه از بچهها نمیبینید (با تبسم) خودمان هم از این پختگی آن روزها گاهی متعجب میشویم.
داستان اسارتتان را بگویید. چگونه اسیر شدید؟ برخورد عراقیها با شما چطور بود؟
عملیات شب دهم اردیبهشت شروع شد، خوب پیشروی کردیم، کلی غنائم گرفتیم، روحیهمان اینقدر بالا بود که سر گرفتن غنائم کریخوانی داشتیم، بچهها با اسپری روی تانکها اسم تیپ ثارالله کرمان را مینوشتند.
سلمان زادخوش که اهل روستای خانوک بود روی یکی از تانکها بعد از نام تیپ ثارالله با رنگ نوشته بود «حزبالله خانوک». همهچیز خوب پیش میرفت اما در ادامه به دلیل ناهماهنگی ما و تیپ کناریمان روز اول محاصره شدیم، تا ظهر دوام آوردیم، با تمامشدن مهماتمان اسیر شدیم. برای اولینبار از نزدیک و باکیفیت بالا یک سرباز عراقی را میدیدم. شنیده بودیم سربازان عراقی به ادکلنزدن خیلی علاقه دارند، از لحظه اسارتم بوی ادکلن، عربی صحبت کردن و تن صدای سربازی را در ذهن دارم که من را اسیر کرد. وقتی من را دید اشاره کرد سربند یا زهرا(س) را که روی کلاه آهنیام بود، دربیاورم. من هم کلاه را درآوردم و آن را روی زمین انداختم، منتظر عکسالعمل شدیدش بودم، از بین واژههایش به زبان عربی فقط کلمه «طفل صغیر» را میفهمیدم و از نگاهش ترحم را. نزدیک شد و حس کردم خصمانه صحبت نمیکند، صورتم را بوسید به آسمان اشاره کرد و برای دلداریام گفت «اللهکریم». در همین نقطه سرباز دوم با پرخاشگری وارد شد و گلنگدن اسلحه را کشید که به شهید اکبر دانشی که مجروح بود شلیک کند که با التماس من و ممانعت سرباز اول غائله خاتمه یافت و منصرف شد، ما را سوار تانک کردند و به سمت قصه بلند اسارت راهی شدیم. در مسیر یکی از سربازان بهصورت من سیلی زد و برایم سیلی خوردن در خاک خودمان خیلی دردناک بود، سوم خرداد که رسید خرمشهر آزاد شده بود اما ما اسیر زندان استخبارات شده بودیم.
در نوجوانی عازم جبهه شدید و بعد از آن در اسارت بودید. نوشتن را چگونه و از کجا شروع کردید؟
قبل از اسارت در مدرسه دستی بر نوشتن داشتم اما اصل نگارش داستان و خاطرات کوتاه را در اردوگاههای عراق شروع کردم. در اردوگاهها ماهی یکبار قلم و خودکار میدادند و خودکار تمامشده را تحویل میگرفتند. برای اولینبار چیزهایی نوشتم و بقیه اسرا میخواندند و خوششان میآمد. بین نوشتههایم مطالب طنز هم بود. به شعر هم بسیار علاقهمند بودم و اکثر کتابهای شعر و داستان را که صلیبسرخ برایمان میآورد، میخواندم. در بحث شاعری هم بختآزمایی کردم و حتی تخلص هم برای خودم داشتم. وقتی آزاد شدم تصمیم گرفتم خاطرات خودم و اسرایی که با من بودند را بنویسم، برای همین مدت کوتاهی بعد از برگشتن این کار را شروع کردم که با یک عنوان دیگر چاپ شد و خودم از آن راضی نبودم. با مطلبی که برای کیهان فرستادم تا مدتها نماینده این روزنامه در جنوب کرمان شدم و مطالبم مخاطبان بسیاری پیدا کرد. برخی خاطرات و وقایع را بهصورت کوتاه در این نشریات مینوشتم. یکی، دو کتاب برای کنگرههای ادبی دفاع مقدس نوشتم که با استقبال روبهرو شد و یکی از آنها بهترین کتاب طنز دفاع مقدس شد و ادبیات آن بعدها مورداستفاده نویسندگان دیگر هم قرار گرفت. مدتها گذشت و مهدی جعفری یک مستند درمورد «آن بیستوسه نفر» ساخت و من که از کتاب خاطرات قبلی زیاد راضی نبودم، تصمیم گرفتم دوباره خاطرات را بنویسم که در قالب کتاب «آن بیستوسه نفر» چاپ شد و بازخوردهای بسیار خوبی از همرزمان تا نسل جوان امروز، رهبر انقلاب و حاجقاسم سلیمانی گرفتم. در دیداری که با مقاممعظمرهبری داشتیم، فرمودند که ادامه خاطرات را هم مینویسی؟ و من فهمیدم ایشان کتاب را تا آخر مطالعه کردهاند. این داستان را در کتاب «اردوگاه اطفال» ادامه دادم که استقبال و واکنشها به آن هم بسیار خوب بود.
چه اتفاقی باعث شد درمورد سردار سلیمانی کتاب بنویسید؟ قصد دارید درمورد ایشان کتاب دیگری بنویسید؟
سردار سلیمانی بین بچههای کرمان جایگاه ویژهای داشت؛ هم در زمان دفاع مقدس و هم در ادامه حیاتشان بسیاری از بچهها را موردلطف و عنایت قرار میداد. من خودم حس میکردم که دین بزرگی به او دارم و باید یکجوری این دین را ادا کنم. پس از چاپ کتاب «آن بیستوسه نفر» نامهای برای من نوشت که بسیار عجیب بود و از اینکه مرا احمد عزیزم خطاب کرده بود، حس بسیار خاصی داشتم. من بنا به دلایلی در جواب نامه سردار چیزی ننوشتم. نگارش این دلنوشتهها برای سردار کمترین کاری بود که برای ادای دین میتوانستم انجام دهم. کتاب در فضایی کاملا خالصانه نوشته شده و مخاطب بعد از خواندن کتاب با حاجقاسم متفاوتی آشنا میشود که بسیاری از آنها را قبلا جایی نخوانده و از کسی نشنیده است. خوشبختانه کتاب قبل از سالگرد حاجقاسم منتشر و با استقبال خوب هواداران سردار روبهرو شد. این کتاب ادامه ندارد چون کسی که کتاب به او منسوب است در آن سحرگاه، پیش از اذان صبح به آرزوی همیشگیاش رسید و همهچیز تمام شد!
در همین رابطه مطالب زیر را بخوانید:
ساجده ابراهیمی، نویسنده «هزار جان گرامی»: