مهدیس عباسی، فعال حوزه نوجوان: یسنا یک نوجوان 16ساله است. او مانند بسیاری از نوجوانان تجربههای متفاوتی در طول دوران نوجوانی داشته است. 13سالگی یسنا بهعنوان روزهای نوجوانی با 16سالگیاش زمین تا آسمان تفاوت دارد. بحرانهای متفاوتی را از سر گذرانده و تعارضات متفاوتی داشته است. خانواده نیز به تبع حال و هوای متلاطم یسنا برای او جایگاه متفاوتی دارد. یسنا تفاوت تجربه مواجهه با خانوادهاش در 13سالگی و 16سالگی را برای ما بازگو میکند.
خانواده چه نقشی در زندگی تو دارد و چقدر حضور آن را مهم میدانی؟
حضور خانواده در زندگی هرکسی مهم است. خانواده تکیهگاهی محکم است که بودنش باعث میشود در بسیاری از مشکلات کسانی باشند که به تو کمک کنند. حضور همیشگی پدر و مادر در کنارم آرامش و امنیت بسیاری برای من دارد. هر قدر که تفاوت داشته باشیم، نمیتوانم منکر حمایتگری و حس امنیتی که به من میدهند، باشم.
تابهحال احساس کردهای که حمایتگری خانواده باعث شده باشد که به آرزوها و اهدافت نرسی؟
قبلا که کوچکتر بودم، بله. همیشه با خود فکر میکردم که اگر خانواده من اجازه میدادند، کارهایی را که دوست دارم، همان زمان که دوست دارم انجام بدهم، خیلی حالم خوب میشود. آنها باید اجازه دهند همهچیز را تجربه کنم. مثلا با دوستانم سفر بروم یا هر نوع لباسی که دلم میخواهد، بپوشم و همینطور اجازه بدهند شبها تا دیروقت بیرون از خانه باشم. حتی اینکه دوست ندارم درس بخوانم و آنها باید درک کنند و بگذارند خود مسیر زندگیام را انتخاب کنم. ولی الان که از آن روزها میگذرد و اهداف و علایقم فرق کردهاند، تازه متوجه خطری شدهام که بعضی خواستههایم داشتهاند و حتی انجام کارهایی که من سر آنها با خانواده جنگ داشتم، من را با امروز خودم خیلی متفاوت میکرد؛ یعنی تجربه یکسری چیزها دیگر تو را آن آدم سابق نمیکند و حتی سلامتت را از تو میگیرد. برای همین خوشحال هستم که آن تجربهها برای من اتفاق نیفتادند. درباره امروز هم واقعا هدفهای مهمی که برای زندگیام دارم، برای خانوادهام ارزشمند است و مرا حمایت میکنند ولی من هم درعوض به آنها قول دادهام با اینکه علاقهای ندارم ولی بهخاطر آنها درسم را ادامه بدهم.
چقدر ارزشهای تو با ارزشهای خانوادهات مشترکاند؟
قطعا اشتراکمان در ارزشها خیلی کم است. افراد یک خانواده نظرها و مسائل موردقبولشان، با همدیگر خیلی متفاوت است. از نظر من هر نسل عقاید و ارزشهای خود را دارد. من و افراد خانوادهام از نسلهای متفاوتی هستیم، برای همین ارزشهای مشترکی نداریم. حتی مثلا چیزی که برای من خیلی مهم است و حتما رعایتش میکنم گاهی برای خانوادهام خیلی پیشپاافتاده و بیاهمیت است. و گاهی هم چیزی برای آنها مهم است که برای من نهتنها ارزش نیست، بلکه دوست دارم تغییرش بدهم و برخلاف آن باشم. البته که هر چقدر زمان میگذرد هم من و هم خانوادهام بیشتر همدیگر را میپذیریم.
میتوانی یک مثال بزنی؟
مثالش میتواند حجاب باشد. خانواده من بهخصوص مادرم خیلی اصرار داشتند که حجاب داشته باشم و حتی مرا مجبور میکردند که چادر سر کنم. من هم وقتی بچه بودم چادر سر میکردم و مشکلی نداشتم ولی وقتی وارد راهنمایی شدم و با دوستان و همسالان خود بیشتر معاشرت کردم، عقاید خود را پیدا کردم که با خانواده فرق میکرد و اینجا بود که دعواها شروع شد. اصرار بیشتر آنها بر سر حجاب بیشتر مرا از آن دور میکرد تا جایی که کلا حجاب را کنار گذاشتم. الان که زمان گذشته است، خودم فهمیدهام که حجاب داشتن بهخصوص برای من که در یک شهر کوچک زندگی میکنم، آرامش بیشتری دارد و خودم تصمیم گرفتم یک مقدار پوششم را عوض کنم.
در کنار خانواده حس آزادی داری یا حس میکنی همواره با محدودیت روبهرو هستی؟
همانطور که گفتم، قبلا خیلی حس محدودیت داشتم و حتی یادم هست همیشه میگفتم «من توی زندانم.» الان چون دارم به هدفهایم میرسم و خانوادهام به من اعتماد دارند و اجازه میدهند کارهایی را که برایم اهمیت دارند، انجام بدهم، حس محدودیت ندارم. هرچند هنوز هم اختلافات زیاد است، ولی اینکه آنها من را بهعنوان یک فرد بالغ پذیرفتند، برایم خیلی ارزش دارد. قبلا دنبال چیزهایی بودم که الان میدانم برای آن روزها خیلی زود بود و بهتر است که هر چیزی در سن خودش اتفاق بیفتد و برای همین فکر میکنم خانوادهام با من رفتار خیلی درستی نداشته؛ ولی از آنها ممنونم که درنهایت اجازه ندادند همهچیز را تجربه کنم.
به نظرت چه چیزی باعث شده تو با چند سال قبلت متفاوت شوی و احساست نسبت به خانواده تغییر کند؟
من قبلا فکر میکردم دنیای من و خانوادهام زمین تا آسمان فرق دارد و آنها اصلا من را درک نمیکنند. الان ولی همهچیز برای من عادی شده و حس قبل را ندارم. فکر میکنم دنیای من و پدر و مادرم متفاوت است ولی نه آنقدری که نتوانیم همدیگر را درک کنیم. فکر میکنم هم من بزرگتر شدهام و بیشتر میدانم از زندگی چه میخواهم و هم رفتار خانواده با من خیلی تغییر کرده است. خب وقتی بزرگتر میشوی، خانواده هم بیشتر به تو اعتماد میکنند. پس به نظر من هر دو دلیل تاثیر داشته است.
اگر یک روز مادر شدی، چطور با دختر 13سالهات رفتار میکنی؟
به او یاد میدهم که از بچگی مستقل باشد و از پس کارهای خود بربیاید. یاد میدهم هر ناراحتی یا هر رازی را که داشت، از من پنهان نکند و بدون هیچ استرسی و بدون اینکه فکر کند ممکن است من برخورد بدی داشته باشم، با من در میان بگذارد و یکجوری مطمئنش میکنم که بداند «من در همه مشکلات به جای سرزنش کمکش میکنم.»
این مسائل را خودت در آن سن تجربه کردی؟
تا حدودی بله، ولی درصدش خیلی کم بود. مثلا بهراحتی نمیتوانستم همهچیز را به مادرم بگویم، چون میدانستم برخورد بعدیاش چه چیزی میخواهد باشد! بعضیوقتها دعوا میشد و بعضیوقتها هم آنقدر بد برخورد میکرد که از حرفی که زده بودم، پشیمان میشدم و فکر میکنم همه حداقل یکبار تجربه این اتفاق را داشتهاند.
و سوال آخر اینکه به نظرت نوجوانها به حضور در کنار خانوادههایشان نیاز دارند یا میتوانند تنهایی از پس خود بربیایند؟
به نظر من نوجوانها خودشان از پس خود برمیآیند. ولی حضور خانواده را نمیتوان حذف کرد. شاید ما خیلی وقتها از دست خانوادههایمان عصبی بشویم و دلمان بخواهد با دوستانمان خانه مجردی داشته باشیم! به نظرم این خوب است و اصلا بد نیست و ما میتوانیم خود تنها زندگی کنیم. اما حضور پدر و مادر در کنار مستقل شدن ما هم خیلی تاثیر دارد و نمیشود منکر نقش حمایتگر آنها شد. آنها واقعا مثل کوه پشت ما هستند و من این را تجربه کردهام.