به گزارش «فرهیختگان»، حاشیه کلانشهرها، همواره لوکیشن و سوژه وسوسهکنندهای برای پرداختهای سینمایی بوده است؛ پرداختهایی که عموما بهدلیل برخی نارساییها و کمبرخورداریهای این مناطق، دستمایه آثار سینمایی و تلویزیونی قرار میگیرند. تا سالیانسال اما این تصویرگریها، کلیشهای از فقر، نداری، نبود بهداشت و رسیدن به آرزوهایی را -که برای شهریها- چندان هم بزرگ نیست، شامل میشد اما اکنون چندسالی میشود که دوربینهای فیلمبرداری، کمی جستوجوگرانه و باوسواس و دقت بیشتری به زندگی این مردم ورود کرده و درصدد تحلیلهای زیربناییتری از آنها، محیطشان و دلبستگیها و اقتضائاتشان برآمدهاند. اگر دقت کنیم متوجه میشویم که طی چندسال اخیر، سهمی از سینمای اجتماعی به حاشیه و مردم آنها مربوط شده و این یعنی آنکه فیلمسازان اجتماعیساز ما علاقهمندی بیشتری برای معرفی و شناخت مردم حاشیهشهرها از خود نشان دادهاند.
در همین جشنواره امسال، تاکنون دو فیلم مهم این دوره یعنی «شیشلیک» و «ابلق» با محوریت حاشیهشهر، صفر تا صد داستان خود را در چنین لوکیشنهایی تعریف کردند و توانستند جریانی که طی چند سال اخیر، مترصد شناخت حقیقیتر این فضا و آدمهایش است را وارد فاز متکثری کنند؛ فازی که اگرچه هنوز تا شناخت صحیح آن، راه بسیاری در پیش است، اما همینکه این آدمها و امکاناتی که عادلانه میان آنها تقسیم نمیشود، دغدغه فیلمسازان ما شده، نشان از تعالی تدریجی نگاه سینماگران اجتماعیساز ما دارد. اینکه شاخصههای رشد فرهنگی و نبوغ ذهنی مردم حاشیه، در آثار سینمایی این سالها، دستمایه کار قرار میگیرد، میتواند شروع خوبی برای ورود به دیگر عرصههای کمتر پرداختهشده مردم این نواحی و نیازهای حقیقیشان باشد.
مشکل اما آنجاست که هموزن رشد و تعالی شهرها و آدمهایش، حواشی و حومهشهرها نیز با آبادانی حداقلی مواجه شدند و دیگر آن محیط بسته و مضمحلی که هرچه فساد و شرارت است از آنجا بیرون نمیآید، نیستند. آن نگاه انسانی و پرشفقت سینمایی، هماکنون چندسالی است که در مضامین سینمایی ورود کرده و این، همان مسیر درستی است که سینمای ایران میتواند از طریق آن، دین خود را به گردن مردم این نواحی ادا کند.
مردمی که باید آنها را بیشتر بشناسیم
حاشیه کلانشهرها، بهدلیل فاصله اندکی که تا مرکز دارند و البته نازل بودن قیمت اجاره، تنوع بافتی جالبی از انواع فرهنگها را در خود جای دادهاند. اگرچه این خردهجمعیتها تا نیمهدهه 90، یکدستی و چیدمان فرهنگی هماهنگتری داشتند، اما با رشد خیرهکننده قیمت مسکن، طی این سالها افراد بسیاری که در کلانشهرها زندگی میکردند، بهنوعی ناچار شدهاند که مدتی را در حومه و حاشیهشهرها زندگی کنند.
همین اتفاق سبب شد از همین نیمهدهه 90، جنس پرداختهای سینمایی به حاشیه شهرها و آدمهایش، با تنوع و مسالهمندی بیشتری همراه باشد. تا پیش از آن، لوکیشن حاشیه آثار اجتماعی و آدمهایش، حول محورهایی چون فقر، اعتیاد، خلاف، آدمربایی، سرقت و مسائلی از این دست میچرخید و کمتر اثری بود که به رافت و نگاه انسانی مردم این نواحی که بهناچار در این زیستبوم سکنی گزیده بودند، بپردازد. شاخکهای وسواسنگری که از نیمهدهه 90، معطــــوف به مـــردم این نواحی شد، از حاشیه و مردمش، سوژههای درخور توجهـــــــی را به مخاطب عرضـــــه کرد، درست مانند آن چیزهایی که در آثاری چون «ابد و یک روز»، «لاتاری»، «مغزهای کوچک زنگزده»، «متری شیشونیم» و «شنای پروانه» دیده شدند.
فیلمهایی که توانستند ضمن تبیین سوژه دغدغهمند برخاسته از نیازهای واقعی و حالا متحولشده مردم این نواحی، به جنس درست ارتباط میان آنها اشاره کرده و تعریف درستی از نیازها و انطباق آن با درونیات این مردم ارائه دهند. این آثار، چیزی فراتر از ثبت محیطی و عموما نامرتب این نواحی به مخاطب دادند و دوربین خود را به درون زندگی این آدمها، خانهها و جنس روابطشان بردند و توانستند تعریف درستتر و بههنجارتری از دغدغهمندی ناموسی، تلاش برای کسب نان و انتخاب در زمان قرار گرفتن بر سر دوراهی بیان کنند. این نگاه مهندسی سبب شد حاشیه و مردمش از آن دید کلی و استفاده ابزاری که از آنها میشد، بیرون بیایند و خود، محوریت پیدا کنند.
برخلاف آنچه تصور میشد، این مردم و محیطی که در آن زندگی میکنند، نیازمند شناختی بود که پیرنگهای آسیبشناسانه را کاملتر میکرد. به همین دلیل است که کارگردانان موفق این سالها که توانسته بودند تعریف درستتری از این آدمها و نیازهایشان به تصویر بکشند، یا بچه همین حوالی بودند یا بهواسطه قوموخویش و آشنایانی که داشتند، از کودکی در این حاشیهها رفتوآمد داشتهاند؛ زیستی که توانست بافت ظریفتری از روابط و تقابل آدمهایش را برای مخاطبان تشنه سوژههای بکر و دیده نشده فراهم آورد.
البته اغراق نیست اگر بگوییم این پدیده درحال تبدیل شدن به یک اپیدمی خفیف در میان اجتماعیسازان ماست. دوربین، این سالها حضور بیشتری در این مناطق دارد و احساس میشود پس از یک دورهای که فیلمسازان اجتماعی ما، تمرکز خود را روی سوژههای ملتهب شهری و ارتباط خاص جوانها و مشکلات آنها گذاشتند، حالا درصدد گلدرشت کردن آدمهای حاشیهشهر و مشکلات آنها هستند. البته که در این بین، برخی نویسندگان و کارگردانان زیرک، به بکر بودن لوکیشن زندگی این آدمها و سوژههایی که میتواند در خود زایش داشته باشد نیز فکر کرده و به همین دلیل است که طی این سالها، با آثار موجهتری از این آدمها و مکان زندگیشان مواجه هستیم.
بنابراین باید به این مهم توجه داشت که صرف کار کردن در حاشیهشهر، توفیق چندانی بههمراه نمیآورد. بیش از آن باید به شناخت منطقیتر و درستتر آدمهای آنجا و جنس رابطههایشان دست یافت تا بتوان حدیثنفس تازهتری از آنها روایت کرد.
«ابلق»؛ حقیقت یا مصلحت؟
جدیدترین ساخته نرگس آبیار بهنوعی در ادامه ساخته قبلی او (شبی که ماه کامل شد)، نشان داده که به ارائه یک تصویر کلی از حاشیه و آدمهایش بسنده کرده و تلاش چندانی برای ورود به ناخوادآگاه کاراکترها و چارت رفتاری آنها نمیکند.
مخاطب در «ابلق»، اگرچه با تصویر نسبتا بکری از حاشیهشهر و فعالیت آنها مواجه است، اما آدمهایی که در فیلم میبیند، همانهایی هستند که تا پیش از این در آثار دیگر دیده بود. فیلمساز ناآگاهی و نشناختنهای خود از آدمهای این منطقه را به مخاطب نیز بسط میدهد و اطلاعات چندانی راجع به آنها به تماشاگر فیلمش نمیدهد. به همین دلیل ما کاراکترهای اصلی فیلم یعنی جلال (بهرام رادان)، راحله (الناز شاکردوست) و علی (هوتن شکیبا) را نمیشناسیم. رفلکسهایی از آنها میبینیم که خاص آنها نیست و در بیشتر زن و مردهای این سرزمین دیده میشود. مگر در دل پایتخت و حتی نواحی بالایشهر ندیدهاید کسانی که کفتربازی کرده یا در این مسیر شرطبندی میکنند؟
ضمن اینکه اساس دغدغهمندی فیلم که همان «سوءنیت» و «چشم ناپاکی» است، آیا خاص مردم این ناحیه است؟ چیزی است که اتفاقا درصد آن در جوامع شهری و آدمهایش، نمود و منطق بیشتری دارد. بنابراین سوژه پرداختی «ابلق»، خاص حاشیه نیست. اینکه چرا فیلمساز تلاش کرده فیلم خود را در چنین محیطی روایت کند، به یکی از علامتسوالهای اثر تبدیل شده است. وقتی استفاده چندانی از ظرفیت حاشیه و آدمهایش نمیشود، اصرار فیلمساز بر حاشیهای قلمداد کردن آدمهایش چه ضرورتی میتواند داشته باشد؟
اینها نشان میدهد که فیلمساز اجتماعیساز این سالهای ما، آدمهای حاشیهنشین و جنس رابطهشان را بهدرستی نمیشناسد. به همین دلیل است که نهایت شناخت ما از آدمهای فیلم، به چهرهپردازیها و طراحیهای لباس خاص و نهایت شناخت ما از محیط، قابهای لانگشات از خانههای فرسوده درکنار برجهای تازهساز و شهربازی پر از امید و شادی خلاصه میشود؛ همان فرمگرایی کلیشهای که تا پیش از این برای تصویرگری از حاشیهشهرها و آدمهایش به مخاطب عرضه میشد، این بار با رنگ و لعاب بهتر و سوژهای که تاکنون تا این اندازه صریح بهآن پرداخته نشده بود، به خورد تماشاگر رفت.
این نارسایی البته با گریمهای خاص، بازیگران چهرهای که تاکنون نقشهای اینچنینی ایفا نکرده بودند، تاکید بر فرم بیانی هریک از آنها و البته تعلیقی که مخاطب را تشنه دنبال کردن آن شاهحادثه فیلم نگه میداشت، لاپوشانی شد و حفرههای روایی و بصری آن چندان دیده نشد. فیلم با پرش از مشکلات شخصیتپردازی خود، به داستانکهایش بهای بیشتری داده و ترجیح میدهد تنها در مقام قصهگو، روایت جذابی را برای مخاطبش تعریف کند؛ درست بهسان خانهای شکیل که بدون ستون ساخته شده است و استحکام زیربنایی و حمایتی کافی ندارد.
بنابراین با تمام امتیازها و داشتههای غیرقابلکتمان فیلم، «ابلق»، حداقل در تصویرگری مردم حاشیهنشین و معضلاتی که با آنها دستوپنجه نرم میکنند، کاوش چندانی نداشته و بنابر ضرورتی که نه برای قصه ایجاب میکند و نه مخاطب، دلیلش را میفهمد، روایتش را در آنجا و در بین آدمهایش تعریف میکند.
وقتی مشکلات حاشیهایها، سوژه سینمایی خوبی میدهد
طبیعتا قرار نیست اجتماعیسازان سینمای ما که بیشتر بهدنبال رخدادهای ملتهب جامعه هستند، تصاویر خوشایندی از مردم حاشیهنشین و جنس رابطههایشان به تصویر بکشند. در همان معدود سکانسهای اینچنینی مانند آنچه در صحنه رقصیدن مرتضی (پیمان معادی) و محسن (نوید محمدزاده) در «ابد و یک روز» دیده شد، میبینیم که با یک تعریف درست از بافت اجتماعی و خانوادگی آدمهای این نواحی، مخاطب تا چه اندازه در سرمستی و شادی لحظهای آنها شریک شده و همینطور در فضای غمبار آنها.
در اینکه فیلمسازان اجتماعی ما برای تصویرگری از نارساییهای حاشیهشهر، دوربین خود را به این نواحی میبرند، جای هیچشکی نیست، اما اشکال کار آنجا است که سناریست و کارگردان ما، با عدماحاطه کافی بر فرهنگ سرزمینی آن خطه، تنها در پی گلدرشت نشان دادن مشکلی است که شاید حساسیت آن برای مردمی که سالها در آن منطقه زندگی میکنند، نیز به آن میزان درک نشده است. درامپردازی این سالهای اخیر، آن سیاهنمایی را که تا پیش از این متوجه جوامع شهری ما و علیالخصوص کلانشهرها نکرده بود، اینک به حاشیهشهرها آورده و آنها را تا اندازههای انسانهایی سوءاستفادهگر و محیطشان را به زایشگاه مولد شرارت تنزل داده است.
این نیاز سینماگران اجتماعی، بعد از حوادث ملهتب سیاسی و اجتماعی سالیان اخیر کشور ازجمله آبان 98 بیشتر هم شده است، چراکه با فشار اقتصادی حداکثری که روی مردم ما اعمال شده، طبیعتا نمایش آن از زاویه دید یک حاشیهشهری، با التهاب و تاثیرگذاری بیشتری همراه خواهد بود و این یعنی سوءاستفاده از مردم و محیط. مردمی که برخلاف یک قومیت که وقتی در یک اثر کمدی احساس میکنند به آنها توهین شده، به پا میخیزند و جریانهایی را شکل میدهند، هیچگاه نسبت به این درشتنماییها و تکهپرانیها اعتراض نکرده و مظلوم واقع شدهاند.
طبیعتا یکی از ضروریات سینمای اجتماعی، آگاهیرسانی و هشدار درباره کمبودها و نقصانهایی است که مدیران ما کمتر توجهی به آن داشتهاند. طی این سالها کمتر دیده شده که سینمای اجتماعی در راستای مسئولیت خطیر خود، زنگ هشدار را بابت سبک زندگی و نبود امکانات اولیه مردم یک حاشیهشهر به صدا درآورده باشد. حاشیهشهرها و مصائب آن، بیشتر حکم لوکیشنها و سیاهلشکرهای رایگانی را دارند که اسباب رونق برخی فیلمسازان اجتماعی شدهاند و هیچ آورده عمرانی و سرمایهای خاصی برای آنها مفروض نیست.
ما در عمده آثاری که با محوریت حاشیهشهرها ساخته میشود با خانوادههایی مواجه هستیم که فرزندان زیادی دارند و طبیعتا نمیتوانند همه آنها را بهنحو مطلوبی مدیریت کنند. به همین دلیل، این کودکان چون ابزارهای سرگرمی خاصی ندارند، وقتشان را در کوچه و خیابان سپری میکنند، یا آنکه لوکیشن آنها محیطی شلوغ و پر از زباله است، اما کدام فیلم اجتماعی ما توانسته برخی معضلات این آدمها را واگویه کند؟ مثلا بسیاری از حاشیهنشینان، شغل و مدرک هویتی مطلوبی ندارند، با آنکه درحال ورود به سال 1400 هستیم، خیلی از مردم این نواحی، آب، برق و گاز ندارند، اما بسیار شریف و پاکدست دارند آرام زندگیشان را میکنند و صدای آنها را هم کسی نمیشنود. متاسفانه درامهای اجتماعی ما نتوانستهاند برخلاف هشدارهای بهموقع و درستی که راجع برخی بزهکاریها و ناهنجاریهای مربوط به جوانان داده، در مورد حاشیهنشینها و معضلات حقیقی که با آن دست به گریبان هستند و مسیر زندگیشان بهدلیل نبود این امکانات تغییر میکند، به قصهگویی بپردازد و میزان حساسیت اجتماعی، جریانسازی و لااقل هشتگزنیهای فضای مجازی را در این مقولات فعال کنند.
حتی عوامل «ابلق» در نشست خبری فیلم خود در برج میلاد در برابر اصرار برای معرفی لوکیشن فیلم خود، از نام آن محل و اطلاعات دقیقی راجع به آن طفره رفتند.
بهنظر میرسد سینمای اجتماعی ایران پس از بیش از یکدهه که به معضلات زندگیهای شهری و جنس رابطه آدمهایش پرداخته، حالا در مسیر یک پوستاندازی و تحولخواهی برآمده که طی آن، توجه ویژهای به بافت حاشیهشهر و آدمهایش دارد. طبیعتا در ابتدای این مسیر هستیم و برخی فیلمهایی که به آنها اشاره کردیم، در مقام آزمونوخطا، به توفیقاتی هم دست یافتهاند اما قدرمسلم سینمای اجتماعی ما باید با گزارههایی در این شیوه روایتی جدید همراه باشد؛ اول آنکه با شناختی درست، تعریف صحیح و بهنجاری از حاشیهشهر و آدمهایش ارائه دهد، دوم آنکه نیازها و مقتضیات جدی و اولیه آنها را مطرح و روح مطالبهگری را در اشل روایی خود حفظ کند و سوم، مدیران و مخاطبانش را متوجه کند که دوره «افسوس خوردن» و «به من ارتباطی ندارد» سپری شده و باید کاری کرد وگرنه همه ما میدانیم که این قشر، با چه معضلات و مشکلاتی مواجه هستند.
* نویسنده: مجتبی اردشیری، روزنامهنگار