به گزارش «فرهیختگان»، دکتر مصباحالهدی باقری، پژوهشگر مرکز رشد دانشگاه امام صادق(ع) طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت:
پرده اول
در خانه را زدند. از پشت در صدای بلند و رسایی آمد. صدای پدر بود، مثل همیشه گرم. در را باز کرد. انگار همه مهر در آستانه در ایستاده بود. خوشرو و با لبخندی ملیح دختر را نظاره کرد. فرشتگان از گرمای محبت ملاقات پدر و دختر، بار دیگر پر از ذکر و شکر و وجد و بهجت شدند. پدر در گوشهای از این خانه ساده اما رویایی آرام گرفت و نشست. هنوز بو و رایحه مادر میداد خانه بدون خدیجه؛ از عطر و ریحان دختر. دختر به مقابل پدر آمد و با اذن از او، مقابلش نشست. حالا هر دو به هم نگاه میکردند و از نور هم چشمشان روشن میشد. پدر برای دختر سایهبانی بود و دختر برای پدر، مادری میکرد. پدر از عظمت خدا میگفت و دختر اللهاکبر میگفت. پدر از پاکی و صافی معبود میخواند و دختر سبحانالله میخواند. پدر از شکر نعمت میگفت و دختر الحمدلله را از نای جان برمیآورد... حالا همه عالم با تسبیح او، بندگی میکنند.
پرده دوم
دختر «قَبِلتُ» را گفت. پسرعمو که حالا همسر شده، انگار هرچه از عالم خواسته را خدا یکجا به او عطا کرده است. با اینکه فرزند کعبه همه وجهه همتش را طاعت و رضایت خدا و رسولش قرار داده بود، حالا این طاعت را وقف نگاه و خواست خدایی دختر رسول خدا میداند. پدر عقد الهیشان را خواند و پیوند مبارکشان زمین و آسمان را غرق در نور و شادی کرد. عجب سفره عقدی؛ آسمانی روی زمین. اولین نجواهای عاشقانه دو دلداده که غیر خدا را در هیچوقت و کاری نمیبینند، شنیدنی است. دیگر از این عشق پاکتر و خالصتر عالم به خود نمیبیند. زمان دوست دارد در بهترین نقطه خود، متوقف شود. انگار میداند از پس این شیرینی مطلق، چه تلخیهای ناگواری است. پس میخواهد بایستد. دو دلداده معصوم خوب به وجنات هم چشم میدوزند. هر دو حیا و عفت دیگری را صید چشم و قلبشان میکنند. هر دو صبوری و مهجوری را آینه هم میشوند و هر دو آرام جان هم میگردند. نابترین خانواده خلقت، نبض میزند... گوشتان را تنظیم کنید. هنوز این نبض شنیده میشود؛ پر از مودت و رحمت...
پرده سوم
فرشتگان و مُوَکلان نوری را میبینند که تاکنون عالم به خود ندیده است. اسباب حیرت و سرگشتگی، اهالی آسمان را در برگرفته است. هر لحظه این نور، ساطعتر و درخشانتر میشود تا قمر منیر، بدر کامل شود:
ثُمَّ اَتَیتُ نَحْوَ الْکساَّءِ وَقُلْتُ اَلسَّلامُ عَلَیک یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لی اَن اَکونَ مَعَکمْ تَحْتَ الْکساَّءِ قالَ وَعَلَیک السَّلامُ یا بِنْتی وَیا بَضْعَتی قَدْ اَذِنْتُ لَک...
تمام عالم محو این درخشندگی است. انگار قیمتیترین جواهر عالم در این نقطه با هم زیر عبای پدر جمع شدهاند: دیگر نمیشود صبوری کرد. فرشتگان به هم نگاه میکنند و دنبال جواب میگردند. چیست این بهشت نورانی؟ چیست این نور رحمانی؟ به امین وحی مینگرند و همه اعتبارشان را در ملک مقرب و فرشته امین میبینند. از او میخواهند قدم پیش بگذارد و گره بگشاید.
او میپرسد: یا رب و من تحت الکساء؟ میشنود: هُمْ فاطِمَه وَاَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها...
دیگر طاقت نمیآورد. نور میکشدش. نور میخواندش. میخواهد در جمع آنها حاضر شود. انگار گمشدهای دارد. منتظر اذن است. ندا میآید و به پاس همه عبادتها و امانتها، به او ردای لیاقت عطا میشود. بهشت را به مقصد بیتالنور ترک میکند تا در خانه دختر زیر عبای پدر با برگزیدگان عالم و آدم آرام بگیرد و حامل سلام و تحیت و اکرام عرش باشد. حالا ملک امین اولین آرامگرفته جمع گرم خانواده متطهر است. از این پس عالم نیز لیاقت یافت تا به این جمع، آرام یابد:
ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَه وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکه وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلی اَنْ یتَفَرَّقُوا.
پرده چهارم
دختر بر بالین پدر، اندوهناک و مضطر است. دوست دارد همینطور بنشیند و محو جمال وجیه پدر شود. اما بانگ رحیل زده شده و زمین، باید بزرگترین امانت زمان را برگرداند. انگار بیشتر از 63 سال این لیاقت را نداشت. کاش گوش جان داشتیم و ضجهها و شیونهای زمین را بعد از عروج ختمیمرتبت میشنیدیم. هنوز هم با حسرت تمام ادامه دارد. آرام نمیگیرد زمین، قرار ندارد زمان... در نایاب، سفری شده است. شاید اگر زمین در این فقدان، اندک صبر و تحملی هم داشت با گریه و غم و اضطرار دختر، همهاش را بر باد داد. حالا دختر تنهاتر از همیشه میشود. خیلی زود، مادر و حالا پدر را از دست داده... وای دنیا! همین دختر پدر از دست داده، وقتی به همسر مینگرد غمهای خودش را فراموش میکند، چراکه علی، هم عزادار غم سهمگین نبیالله الاعظم، عزیزترین جان هستی است و هم همه امانت به دوشش افتاده. خبرهای ناگواری هم از پشت در به گوش میرسد. دختر، اگر تاکنون مادر پدرش بود حالا پشت و پناه همه غریبیها و تنهاییهای همسر است... جانم علی!
پرده پنجم
پسر ارشد تا مسجد میدود. انگار خبر مهمی دارد. به پدر میرسد. چشم در چشم میشوند. لازم نیست چیزی بگوید. پدر از چشمش میخواند و به شتاب با هم بهسمت خانه برمیگردند. بابا بد زمین میخورد. میخواهد کمر راست کند نمیتواند. همه توانش را خرج میکند و یازهرا میگوید و پا میشود. همه عمرش خدا خدا کرده، اینجا هم همه فکر و ذکرش رضاً به رضائه و تسلیماً لامره است. به خانه میرسد. خدا کند همهچیز رو به راه باشد. اما تقدیر این شد تا همه وجودش رو به قبله باشد.
دختر بینظیر، همسر الگو و مادر نمونه، انگار سختیهای سه ماهه بعد از پدر، استخوانهایش را خرد کرده بود. انگار شر بدخواهان، میخ شده بود و به پهلویش فرو رفته بود. انگار نامردی مردمان زهر شده بود و بدنش را بیدفاع کرده بود. راستی! در این سن و سال، قدخمیده، دیدهاید؟ ندیدهاید! روی نزار دیدهاید، ندیدهاید! پایافتاده دیدهاید، ندیدهاید! «قد استرجعت الودیعه».
حالا از یکسو دنیای بیزهرای علی شروع شد؛ علی مظلوم، علی غریب، علی تنها... و از سویی دیگر، دردانه رسولالله(ص) بیشتر از قبل دلشوره علی دارد... دلشوره کوفه، مدینه، کربلا... تا کربلای چهار، پنج... غزه، لبنان، زینبیه... تا فرودگاه بغداد...
پرده ششم
روضهخوان، از فاطمه میگوید. هر طرف میزند، با دست پر برمیگردد. روضهخوان اشک میریزد. از دختریاش برای مادر، از مادریاش برای بابا.
روضهخوان ناله میزند، از همسریاش، از همسرداریاش، از همسرخواهیاش، از خانوادهداریاش... میرسد به وادی مادری... کم میآورد.
روضهخوان ضجه میزند. یک مادر و یک باغ پرثمر، یک مادر و یک دختر کوثر، یک مادر و یک دریا گوهر...
روضهخوان عمامه از سر برمیدارد... ، یک دختر و یک همسر و یک مادر، این همه درد، این همه غم، این همه مصیبت...
روضهخوان فریاد میزند، بر سر میزند، صورت میخراشد، لطمه میزند... یک دردانه و این همه بیوفایی... آخرش میگوید: دلم برای علی میسوزد... یازهرا.
روضهخوان فقط زار میزند، انگار غم مجسمی همه وجودش را آتش زده، داغدار است، سینهسوخته، با صدایی به عمق همه غمهای هستی ناله میزند: لا یوم کیومک یا اباعبدالله... کسی از وسط هیات داد میزند: یازینب... یازهرا.