به گزارش «فرهیختگان»، علیرضا شجاعیزند، دانشیار و عضو هیاتعلمی دانشگاه تربیتمدرس طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: جامعهشناسی کوتاهی دارد؛ بسیار هم کوتاهی دارد و من بهعنوان یکی از آحاد این مجموعه علمی، از این بابت سرافکندهام. یعنی وقتی نگاه میکنم میبینم، نه رسالت علمیام را بهدرستی انجام دادهام و نه مسئولیت اجتماعیام را و نه رسالت دینی و روشنفکریام را.
این کوتاهی نه فقط در قضایای منتهی به شهادت حاجقاسم و نه فقط در خیزش عظیم مردم در مراسم تشییع؛ بلکه در بسیاری از مسائل دیگر از این دست هم بوده و رخ داده است. جامعهشناسی ما پیش از این هم، در فهم و تبیین جریان روبهرشد «گفتمان اسلام سیاسی» و مسائل پیرامون آن کوتاهی داشته است و دارد. در نظریهپردازی پیرامون «بزرگترین انقلاب قرن» که در ایران به وقوع پیوست، کوتاهی داشته و دارد. در بررسی و تحلیل نقش «رهبری دینی» در حرکتهای سیاسی-اجتماعی نیمقرن اخیر و در معرفی علمی «متفاوتترین نظام سیاسی معاصر» که بداعتهای مهمی به جهات حقوقی و سیاسی و ساختاری دارد، کوتاهیهای بسیار دارد و همینطور است در باب مقاومتهای ضدسلطه در دهههای اخیر و شناخت و معرفی الگوهای متفاوت و موفق آنها و درباره بسیاری از مسائل خرد و کلان جامعه ایران. جامعهشناسی جز نادیدن و نادیدهانگاشتن داشتهها و یافتههای جامعه خویش در نیمقرن اخیر و بزرگنمایی آسیبها و نقصانهای آن چه کرده است؟
این کمکاریها وقتی بیشتر احساس میشود که کارهای نکردهمان را با تحقیقات و مقالات اندیشمندان و جامعهشناسان خارجی درباره همین موضوعات مقایسه کنیم؛ درحالیکه موقعیت و امکانات هیچیک از ما را نداشتهاند. وقتی از چرایی این کوتاهیها پرسش شود، پاسخها غالبا از این دست است که جامعهشناسی و جامعهشناسان باید استقلال علمی خود را حفظ کنند و نباید به کارهای هنجاری و سفارشی و مناسبتی تن بدهند. یا میگویند زمان و نحوه ورود جامعهشناس به یک مساله با زمان و نحوه ورود یک خبرنگار و پرداختهای ژورنالیستی تفاوت دارد. حتی با ورود عالمان و تحلیلگران سیاسی هم متفاوت است. بنده هم به این تفاوت واقفم و بدان اذعان میکنم و اعتقاد دارم؛ درعینحال تاخیر و تغافلهای جامعهشناسی از مسائل نزدیک و پیرامون خود را بیشتر از حدی میبینم که بشود آن را به حساب دورخیز و یا دوراندیشیهای ایشان گذارد.
یکسال از واقعه ترور حاجقاسم گذشت و جز ایدئولوژیستها و ژورنالیستها و تحلیلگران سیاسی و اهل شعر و ذوق و هنر، (تقریبا) هیچ صاحبکرسی و پژوهشگر دانشگاهی، اعم از جامعهشناس و غیر آن، به تبیین و تحلیل این پدیده و جوانب آن نپرداخت و پای آن به کلاسها و محافل دانشگاهی باز نشد. باز خدا خیر دهد به کسانی که با انگیزههای دینی و انقلابی و بهدلیل همان اهتمامات مناسبتی، باب این بحث را در حواشی کارهای علمی و رسمی دانشگاه باز کردند و میکنند. اما بدانند و بدانیم که حق این پدیده اجتماعی شگرف بهمثابه یک عنصر پرابلماتیک و حق حاجقاسم بهمثابه یک قهرمان ملی و منطقهای بهمراتب بیش از اینهاست.
جامعهشناسی ایران نمیتواند کوتاهیاش را با این مدعا توجیه کند که ماجراهای منتهی به شهادت حاجقاسم و پس از آن، واجد ابعاد و جنبههای جامعهشناختی نبوده و به همینرو هم توجه جامعهشناسان را به خود جلب نکرده است. درحالیکه مصادیق بسیار محدود و نازلتری را سراغ داریم که علاوهبر اساتید، انجمن علمی آن را با تمام امکاناتش، درگیر خود کرده و پای کار آورده است. این گواه آن است که توجه نشان دادن یا مغفولگذاردنهای عالمان؛ پرداختن و نپرداختنهای علمی، مبنائا جنبه گزینشی، سیاسی و ایدئولوژیک دارد. همان که وبر هم ذیل ربط ارزشی از آن یاد کرده است. پس خیلی ژست بیطرفی و طمأنینه علمی به خود نگیرند و دیگران را بهدلیل داشتن چنین اهتمامات و تلاشهایی متهم به جانبداری نکنند. مشکل جامعهشناسی در ایران به نظرم اساسیتر از مسالهیابی و اولویتشناسیهای سویافته است؛ شاید بیشتر ناشی از بیرمقی و بیانگیزگی و رخوت علمی است؛ نوعی رکود و انجماد. شاید هم ناشی از عادت غالب در جامعهشناسیخواندن و جامعهشناسی پسدادن باشد بهجای جامعهشناسبودن و جامعهشناسیکردن. ما در این مسائل حتی آن نگاه و تأسی رایج به متروپل را هم نداشته و به خرج ندادهایم؛ چراکه آنان نوعا برخورد فعالانهتری با مسائل کلان و بهروز جامعه و منطقه خویش دارند و بسیار بیش از ما بدین موضوعات پرداخته و وارد شدهاند.
این مقولات غالبا مغفولمانده، هم خصوصیات جمعی دارند و هم بسیار تعیینکننده هستند و به اندازه کافی هم واجد وجه پرابلماتیک؛ یعنی وقوع نامنتظری داشتهاند. نامنتظر، هم حسب تئوریهای پیش از این موجود و هم حسب روندهای رایج و سنتهای فکریِ غالب.
در اینجا فقط به برخی وجوه اجتماعی این ماجرا و پرابلمهایی که علیالقاعده باید نظر هر جامعهشناس و پژوهشگری را به خود جلب کند، اشاره میکنم و تحلیل و تبیینش را به فرصت و موقعیت دیگری وامیگذارم.
آنچه در اولین نگاه به این پدیده به ذهن متبادر میشود، زنده و فعال بودن دین در این سوی عالم است. منظورم «دین ایدئولوژیک» است؛ وگرنه دین در معنای عمومیتر آن در غالب اعصار و امصار چنین شرایطی را داشته است. این پدیده در ایران، هم تئوریها و پیشبینیهای «عرفیشدن» را زیر سوال برده و هم نظریات «پایان ایدئولوژی» را.
در ثانی زنده و فعال بودن دین ایدئولوژیک است در دوره «متعارف» و در بستر یک «نظام سیاسی مستقر» که تئوریهای مبتنیبر تقابل «نهضت و نظام» را به چالش افکنده است.
آنچه از «حکومت دینی» انتظار میرفت، ظهور یک نظام به غایت محافظهکار بوده است. انتظاری برخاسته از کلیشههای ادعاشده جامعهشناسان در باب دین و ایدئولوژی و نظام. درحالیکه در ایران با یک پدیده بهظاهر پارادوکسیکالی مواجهیم بهنام «نظام آرمانی مطالبهگر». یعنی ترکیب نامتوقعی از نهضت و نظام.
بنابر همان کلیشهها و برداشتهای رایج، انتظار میرفت و میرود که حکومت دینی در مقابل عقل و علم و هنر و تغییر و نوشدن و پیشرفت و فناوریهای روز بایستد؛ یا لااقل نسبت به آنها بیاعتنا باشد؛ درحالیکه عکس آن در جمهوری اسلامی بیشتر صادق است و در این امور از بسیاری از مدعیان آن، پیشروتر است.
شخصیت کنشگری مثل حاجقاسم و نقش و اثر تعیینکننده و شایانش در دوره حیات و پس از آن، و مصادیق بارزتری چون رهبری دینی امام و حضرتآقا در دوره نهضت و نظام، چرا جامعهشناسان را به وارسی مجدد نظریات کهنهشده «شخصیت و تاریخ» و بازاندیشی و بازسازی آنها فرانمیخواند؟ چرا خطاهای ناشی از مقابلنشانیهای بیدلیل و مبنای «عاملیت/ساختار» را برملا نمیسازد؟ چرا با نظر کردن در این واقعیتهای محرز، اهمیت توجهکردن توأمان به مساله «چه کسی حکومت کند» و «چگونه حکومت شود» را برجسته نمیسازد و همچنان بر یک سنت فکری ناقص و مغایر اصرار دارد؟
چرا مدرنیته در برههای که در اوج قدرت بلارقیب خویش است و رقبای اصلی بیرونی و درونی خود را از پیشرو برداشته یا در خود هضم کرده، نمیتواند این مدعی نوپا و تازه از راهرسیده را نادیده بگیرد؟ چرا در مواجهه با آن لااقل در برخی ساحات و موقعیتها، به تلاطم و تکاپو افتاده است؟ آیا این موید شکلگیری تدریجی یک رویارویی گفتمانی نیست؟
سرچشمه اصلی این پدیده اتفاقا ایران است و ریشه در همان مباحث و موضوعاتی دارد که از سوی جامعهشناسان ایرانی چندان به عین اعتبار گرفته نشده است. این قبیل انکارها و نادیدهگرفتنهای واقعیت در جامعه ایران، آیا دلیلی جز رکود و متوقف ماندن در «سنتی» دارد به نام مدرنیته که قابلیتهای آغازین خود را به میزان زیادی از دست داده و در مجرای دیگریستیزیهای حاد افتاده است؟ عارضهای دامنگیر مدرنیته که بیش از هرچیز ناشی از وضعیت هژمونیکی است که در دهههای اخیر از آن برخوردار شده است.
تحلیل و وارسیهای گفتمانی معمولا از ارزیابیهای مبناگرا و استدلالهای صرفا نظری امتناع دارند و مایلند که از طریق اولا بررسی وضع هژمونیک گفتمانها و ثانیا از طریق میوهها و نتایجشان آنها را مورد ارزیابی قرار دهند. پدیده حاجقاسم اتفاقا این امکان را به ما میدهد که به این مقایسه و ارزیابی دست بزنیم؛ چرا؟ چون پدیدهای است فراتر از یک مخاصمه صرف نظامی و سیاسی و حتی راهبردی. آن بیش از هر چیز، به یک رویارویی گفتمانی شبیه است. لذا میشود آن را از مسیر میوههایشان مورد تحلیل و ارزیابی قرار داد.
مولود گفتمان مدرنیته و یکی از اجزای اصلیاش یعنی لیبرالدموکراسی در دوره اوج، ترامپ است و واقعیتهای مکشوفشده آمریکا در این روزها. در مقابل، مولود گفتمان اسلام سیاسی در ایران، حاجقاسم است و شخصیت و زندگی و عملکردش. به معرفهای این دو شخصیت که در این صحنه، یکی قاتل است و دیگری مقتول، توجه کنید. اینها فقط دو مجموعه صفات نیستند که نظایر آن در تمامی داستانها و در همیشه تاریخ وجود داشته است؛ بلکه نمود و نماد دو گفتمان رقیبند. این دو میوه را میتوان هم از حیث شخصیت و موقعیتشان مقایسه کرد و هم از حیثهای دیگر. یکی ژنرال است؛ یک نظامی رسمی و به یک معنا کلاسیک که جایگاهش در افکار عمومی غالب، چندان هم رشکبرانگیز نیست و دیگری، رئیسجمهور منتخب و بهاصطلاح نماینده خواستهها و مطالبات یک ملت. محبوبیت و اعتبار این دو را اینک در کشورهایشان و در میان مردم جهان و منطقه با هم مقایسه کنید و ببینید که چه وضعی دارند؟ همچنین میشود ایشان را از حیث عملکرد میدانی و موفقیتهایشان و از حیث آرمانها و اهدافشان مورد مقایسه قرار داد. نتیجه اولا بیانگر وجود دو گفتمان کاملا مغایر و بلکه متقابل است و ثانیا نشان میدهد که یکی در منحنی نزول خود قرار دارد و دیگری در منحنی صعود و رشد. از نشانههای اوجگیری آن هم، همین خیزشی بود از ناحیه مردم که در مراسم چند روزه و چندباره تشییع در شهرهای مختلف ایران و کشورهای منطقه شاهدش بودیم. برخی تحلیلگران که نمیتوانستند عظمت آن استقبال و مشایعت را منکر شوند، از این باب وارد شدند که یک پدیده هیجانی و زودگذر بوده است و با همان سرعتی که شکل گرفته، فرو خواهد خوابید. بله؛ بخشی از آن حضور کمنظیر ناشی از شوک حادثه بود و هیجانی؛ اما آنچه زمینهساز آن بوده و اثراتی که از آن برجای مانده و در فضای اجتماعی ایران جاری و باقی است، همان گفتمانی است که پس از تکمیل فرآیند غیریتسازی و پشتسر گذاردن عقبههای توأم با ریزش و رویش، اینک درحال بسط و تعمیق بدنه اجتماعی خویش است. این را پس از گذشت یکسال میتوان به عینه در ایران و در کشورهای منطقه و حتی دوردستها مشاهده کرد.
صحنههای سیاسی، اجتماعی در ایران و عراق و لبنان و سوریه و یمن و پاکستان و بسیاری از کشورهای اسلامی، گویای این حقیقت روبهرشد و درحال شکلگیری است. این را استراتژیستهای غربی و آمریکاییها بیش از هر کس دیگری میفهمند و خبر دارند و عجیب است که ما جامعهشناسان با همه ادعایی که داریم، هنوز آن را کشف نکردهایم و شاید مترصد از راه رسیدن تحلیلهای پستمدرنی آن از جانب متروپل هستیم تا بهعنوان بهروزترین نظریات و بدیعترین دستاوردهای علمی در کلاس و در محافل دانشگاهی خود دستبهدست کنیم. این همان تفاوت میان «علم مصرفکننده» است با «علمی که به مصرف میرسد».