چند روایت معتبر از زندگی پهلوان حاج‌قاسم سلیمانی
حرف‌مان در این گزارش در مورد مرد میدانی است که هم افتخار شاگردی مکتب حسین(ع) را دارد و هم اینکه برای مردم زمانه‌اش خوش‌درخشید و در مقاطع مختلف نوید‌دهنده آرامش و امنیت بود. قرار است چند روایت از این مرد بخوانیم. روایت‌هایی که قهرمان ملی‌مان را گاهی زیر گلوگه و در میدان جنگ نشان می‌دهد و گاهی در میان مردم و برای حل مشکلات‌شان.
  • ۱۳۹۹-۱۰-۱۲ - ۱۲:۲۰
  • 00
چند روایت معتبر از زندگی پهلوان حاج‌قاسم سلیمانی
خوان هشتـم؛ رستم ایران همچنان زنده است
خوان هشتـم؛ رستم ایران همچنان زنده است

  به گزارش «فرهیختگان»، نمی‌دانم در معرکه‌ای گیر افتاده‌اید که در تنگنای شرایط به دنبال یک نقطه امید بگردید. دنبال یکی که هنوز نیامده و باید که بیاید و گره کار را باز کند. یک قهرمان. یک قهرمان تمام‌عیار. نمی‌دانم شاید بتوانید حس آن دخترک کُرد را بفهمید که شهرش در محاصره است و هیچ امیدی برای مردان جنگی‌اش نمانده و یکباره مردی می‌آید و شهرشان را از محاصره داعشی‌ها نجات می‌دهد. شاید هم بتوانید حس‌وحال آدم‌هایی را درک کنید که سیل به خانه‌هایشان آمده و ناامید از روزگار و شعارهای سیاسیون به دنبال یک قهرمان می‌گردند. قهرمانی که وارد معرکه شود و برای زندگی به زیر آب رفته، راه نجاتی باشد. شاید هم از آن دست راهپیمایان اربعین حسینی هستید که راه نجف تا کربلا را طی طریق کردید و اگر به زبان عربی آشنا باشید و اگر هم نباشید مشکلی نیست، چون شیعه عراق برای هم‌کلام شدن با شما یک نام را خوب یاد گرفته است؛ آن نامی نیست جز حاج‌قاسم سلیمانی. نامی که رمز روزهای آرامش و امنیت راه کربلا بود. آری حاج‌قاسم سلیمانی قهرمان روزهای ما ایرانی‌ها بوده و است و عادت کرده بودیم که در تنگنا از او بشنویم که بیاید و گره باز کند. آری، صد البته درست می‌گویید که شیعه همیشه به انتظار نشسته است. به انتظار مردی از تبار خون سرخ تا روزی بیاید و گره کور این دنیا را باز کند اما حرف‌مان در این گزارش در مورد مرد میدانی است که هم افتخار شاگردی مکتب حسین(ع) را دارد و هم اینکه برای مردم زمانه‌اش خوش‌درخشید و در مقاطع مختلف نوید‌دهنده آرامش و امنیت بود. قرار است چند روایت از این مرد بخوانیم. روایت‌هایی که قهرمان ملی‌مان را گاهی زیر گلوگه و در میدان جنگ نشان می‌دهد و گاهی در میان مردم و برای حل مشکلات‌شان.

روایت اول: برای بچه‌های مردم

احمد یوسف‌زاده‌کرمانی است، مثل خود سردار حاج‌قاسم سلیمانی. از او هم خاطرات زیادی دارد. شاید برای همین است که روزها و ماه‌های دوری از سردار، برای او و آن بیست‌و‌سه نفر معروف خیلی سخت می‌گذرد و شاید برای همین است که نوشتن کتابی ویژه مرام و منش سردار را در دست گرفته تا با نوشتن از سردار، درد فراقش را التیام دهد. یوسف‌زاده‌کرمانی می‌گوید: «اگر به من بود می‌گفتم همه مقاطع زندگی سردار سلیمانی، باید فیلم و سریال شود. سال‌هایی که او می‌جنگید، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود که جانش از بلا دور باشد. خودش اما، نگاهش جایی دیگر بود و سرانجام خداوند او را که می‌جنگید، بر ما که نشسته بودیم؛ با پاداش شهادت برتری داد.»

«شاید پیش از اذان صبح» عنوان کتاب جدید یوسف‌زاده‌کرمانی است. این کتاب در انتشارات سوره مهر منتشر شده و او در موردش می‌گوید: «در دلنوشته‌هایم برای حاج‌قاسم، ترجیح دادم مستقیم با خودش حرف بزنم چون گمان نمی‌کنم، مرده باشد. در این کتاب روایتی دارم به اسم «بچه‌های مردم» که دقیقا به همین وجهی اشاره دارد که شما در گزارش‌تان به سراغ آن رفتید در آن روایت نوشته‌ام: فدای دل مهربانت حاجی، چقدر این به قول خودت «بچه‌های مردم» برای تو عزیز بودند. 27 عملیات را در جنگ هشت‌ساله فرماندهی کردی و همیشه دغدغه‌ات بچه‌های مردم بود. حاجی توی این عبارت خیلی چیزها هست. تو همیشه در قبال نیروهایت احساس مسئولیت می‌کردی. برخلاف طعنه‌هایی که بعد از جنگ شنیدی و هنوز می‌شنویم، بچه‌های مردم عزیز مادر بودند، گوشت دم توپ نبودند. جان یک‌یک آنها برای تو که فرمانده‌‌شان بودی مهم بود. حواست به آنها بود که اسیر نشوند، در کمین نیفتند و از بین نروند.

کربلای پنج یک نمونه‌اش، می‌گویند تمام روزهای طولانی آن مثل 10 دقیقه اول فیلم «نجات سرباز رایان» بوده، یک جهنم واقعی از آتش تیربار و توپ و تانک و خمپاره... . در چنین موقعیتی دادخدا سالاری و دوستانش در نزدیکی تانک‌های دشمن گیر افتاده بودند. نه امکان پیشروی داشتند و نه بازگشت از مهلکه. شنیدی که بچه‌های لشکر گیر افتاده‌اند. عبور از میان آن همه آتش و نجات دادن نیروها محال بود، اما نه برای تو که چشم بر انتهای لشکر دشمن داشتی، دندان‌های آسیا را به هم می‌فشردی و جمجمه را به خدا عاریت داده بودی. طولی نکشید نشسته بر ترک موتور رسیدی و بچه‌ها را به تدبیر از قتلگاه بیرون کشیدی.»

روایت دوم: لبیک به امام

جنوب ایران دهه  60جبهه‌های نبرد، عملیات رمضان

کار سخت شده بود و به دلیل نرسیدن رزمندگان به بعضی از اهداف، وضعیت مساعد نبود! صدام با کمک آمریکا و... تجهیزات زیادی ریخته بود و...
فرمانده کل سپاه در جمع فرماندهان قرارگاه کربلا وضعیت جبهه‌ها را بررسی می‌کرد، اما... آخر کار گفت:
«چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم، هر کدام از شما نمی‌تواند بماند، برود.»
اولین فرماندهی که برای لبیک به امام و تجدید عهدش با خدا شروع به صحبت کرد، قاسم سلیمانی بود، جوان بیست‌وچند ساله میدان...

روایت سوم: ترس بر دل اشرار

احمد یوسف‌زاده‌کرمانی روایت دیگری دارد از سردار سلیمانی که به ماجرای یک قاچاقچی شرور در منطقه سیستان‌وبلوچستان اشاره می‌کند و می‌گوید: «حمید نهتانی را سیستانی‌هاو بلوچستانی‌های غیرتمند فراموش نکرده‌اند. شروری بود با دستان آلوده به خون جوانان وطن. جاده زابل به زاهدان را بست و 80 نفر از بچه‌های نیروی انتظامی را که داشتند به محل خدمت‌شان می‌رفتند، یکجا توی اتوبوس‌ها دستگیر کرد. تا خبر به سردار برسد از کوره راه‌های خاکی ردشان کرده بود به روستایی در خاک افغانستان. بچه‌های مردم را برده بودند! حالا چه کار باید کرد. همه مانده بودند که با این اقدام قلدرانه چطور باید مواجه بشوند. کار را از طریق دیپلماتیک و نامه‌نگاری و احضار سفیر و این جور راه‌های مسالمت‌آمیز دنبال کنند یا... یا نداشت.» اینجای متن یوسف‌زاده‌کرمانی خطاب به حاج‌قاسم سلیمانی نوشته است: «تو وارد شدی با نیروهایت با تجربه 27 عملیات جنگ و ده‌ها عملیات بعد از جنگ. طولی نکشید که خاک افغانستان را درنوردیدید و محل را کامل محاصره کردید. پیغام فرستادی به حمید نهتانی که اگر هر 80 نفرشان را آزاد نکنی تا ساعاتی دیگر تمام روستا را روی سرت خراب می‌کنیم! مثل همیشه نام تو رعب انداخت در دل اشرار. بچه‌های مردم را صحیح و سالم پس گرفتید و برگرداندید به خاک وطن.»

روایت چهارم:  نجات بچه‌های مردم از سنگستان غریب

یوسف‌زاده به ماجرای دیگری اشاره می‌کند که برای کرمانی‌ها بسیار آشناست و می‌گوید: «حاجی من که بچه جنوب کرمانم می‌دانم «آورتین» کجاست و عیدوک بامری چه کسی بود. در عملیات آورتین نیروهایت به مدت چهار روز عیدوک شرور و قاتل را قدم‌به‌قدم تعقیب کردند. گاه به چندصد متری او و تفنگدارانش می‌رسیدند و گاه در تاریکی شب، شکار از تیررس‌شان در می‌رفت. آورتین که نقطه کوهستانی تلاقی سه استان کرمان، هرمزگان و سیستان‌وبلوچستان بود را از هر سو محاصره کرده بودید. یک کوهستان غریب بود و تفنگداران عیدوک که همه سوراخ‌ها و راه‌کوره‌های کوه را می‌شناختند و نیروهای تو که هر کدام اهل نقطه‌ای از سرزمین پهناور ایران بودند. بچه‌هایت ناامید نشده بودند که یکدفعه صدای هلی‌کوپتری سکوت کوهستان را شکست. پاسدار شهید محمد جندقیان بچه آران و بیدگل، وقتی گرد‌وخاک هلی‌کوپتر فرو نشست.
باور نمی‌کرد این تویی که از هلی‌کوپتر پریدی پایین! به جای اینکه در دفتر کارت در کرمان نشسته باشی و عملیات را از طریق بی‌سیم رصد کنی، آمده بودی ببینی بچه‌های مردم گم نشده باشند میان آن سنگستان غریب.»

روایت پنجم:  موتورآب به جای اسلحه

از اشرار بودند، سیستان و کرمان را ناامن کرده بودند. اسلحه به دست و باج‌گیر. از اهالی همان روستاهای اطراف، بیکار و سر به هوا. حاج‌قاسم فرمانده سپاه ثارالله بود و موظف به برقراری امنیت. چندوجهی کار کرد. چه جنگید، چه کنارشان قرار گرفت، چه تامین‌شان کرد، چه...
اسلحه‌ها را گرفت و به جایش موتورآب برایشان تهیه کرد. تا روی زمین‌هایشان کشاورزی کنند. ارباب خودشان باشند تا زورگیر! حالا همین‌ها کشاورزان معروفی هستند که هوای بقیه را دارند.

روایت ششم:  ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم

یوسف‌زاده‌کرمانی در جای دیگری از کتاب «شاید پیش از اذان صبح» می‌نویسد: «هرج‌ومرج‌ها تا یکی دو سال ادامه داشت تا اینکه تو تمرکز را گذاشتی روی جنوب استان کرمان که جولانگاه اشرار شده بود. تصمیم گرفته بودی قائله شرارت را برای همیشه بخوابانی، البته نه با تیربار و کاتیوشا، بلکه تا آنجا که بشود به شیوه خود مهربانت. با سلاح صلح.  از بشاگرد تا رودبار و قلعه‌گنج و دلگان و مرز ایرانشهر خبر مثل باد پیچید و به گوش اشرار و قاچاقچیان رسید که قاسم سلیمانی اعلام کرده اگر تفنگ‌هایتان را تحویل بدهید و تسلیم دولت جمهوری اسلامی بشوید، نظام از گناه‌تان درمی‌گذرد. اسم پرهیبت تو ترسی انداخت در دل یاغی‌های مغرور. لشکر ثارالله به فرماندهی تو در منطقه جنوب کرمان مستقر شد. بیانیه‌تان به دست اشرار رسید. نوشته بودی هر کس دست از شرارت بردارد و تفنگش را زمین بگذارد، نه‌تنها بخشیده می‌شود، بلکه برای معاشش آب و زمین هم دریافت می‌کند تا به زندگی شرافتمندانه برگردد. طولی نکشید که از تلویزیون، اشرار سیبیل تاب‌داده‌ای دیدیم که موهایشان از زیر کلاه‌های پوست پره‌ای تا کمرگاه‌شان می‌رسید و سال‌ها یاغی‌گری و زندگی در کوه و بیابان چهره‌هایشان را وحشتناک کرده بود، جلو می‌آمدند و تفنگ‌هایشان را زمین می‌گذاشتند... قطارهایشان را باز می‌کردند و روی انبوهی از سیمینوف و تیربار و خمپاره می‌انداختند و می‌گفتند: «ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم ما تسلیم جمهوری اسلامی هستیم.» و این چنین بودکه هیبت نامت منطقه را آرام کرد.»

روایت هفتم: اشرار جنوب

اشرار جنوب تعدادی از نیروهای ما را گروگان گرفته بودند. جلسه اضطراری به فرماندهی حاج‌قاسم تشکیل شد. اشرار نیروها را به یک شهرک بین مرز ایران و افغانستان و پاکستان برده بودند که منطقه خودمختاری بود و نیروهای افغان‍ستانی آنجا مستقر بودند و می‌خواستند ایرانی‌ها را به افغانستان منتقل کنند. حاج‌قاسم گفت: «سران قبایل را دعوت کنید تا صحبت کنیم.» آمدند جلسه تشکیل شد. حاج‌قاسم به آنها گفت: «زن و بچه‌های شما در آن شهرک هستند، ما هم نمی‌خواهیم دخالت کنیم. پس یا کمک کنید اشرار را بگیریم یا آنها را قانع کنید نیروهای ما را برگردانند.» سران قبایل وقت خواستند و با اشرار صحبت کردند. سردسته اشرار گفت 24ساعت وقت بدهید.
حاج‌قاسم پیام را شنید، گفت: «نه! فقط تا غروب امروز تا غروب!»
تا غروب زمانی نبود که اشرار بتوانند تدبیر کنند و حاج‌قاسم هم کسی نبود که اشرار بتوانند از دست او فرار کنند. زمانی نگذشته بود که دوربین نگهبانی نشان داد نیروهای گروگان گرفته‌شده در یک خط راس جغرافیایی به خط شده‌اند سمت پایگاه! حاج‌قاسم هم سر قولش ماند و اشرار را بخشید.

روایت هشتم: محاصره حلب

یوسف‌زاده روایت دیگری هم دارد از محاصره حلب و می‌گوید: «یک نمونه دیگرش وقتی که داعش و گروه‌های تکفیری شهر حلب را محاصره کرده بودند. راهی برای نفوذ به شهر نبود. به فلاح‌زاده، معاونت عملیاتی‌ات گفتی با هواپیما در فرودگاه حلب فرود می‌آییم! فرود آمدی و درحالی که انتهای باند دست داعش بود. اما تو از هیچ چیز نمی‌ترسیدی... برایت مهم بود تا بروی و جان مردم را نجات بدهی... به قول خودت «بچه‌های مردم» بودند که باید برای نجات‌شان می‌رفتی... رفتی و توانستی به هر زحمتی که بود محاصره حلب را بشکنی چون تو قهرمان مردم بودی و هستی...»

روایت نهم: باید برم به بچه‌های مردم سر بزنم

سدالوعر افتاد دست داعش. آن روز همه حواست به بچه‌های مردم بود. این بار اما بچه‌های مردم، بسیجی‌های مومن حشدالشعبی عراق بودند. همان روزها، شهید حججی خودمان را در آن حوالی سر بریده بودند و این اتفاق داشت برای بچه‌های «حیدریون» هم می‌افتاد. دوباره به فلاح‌زاده گفتی باید بروم به بچه‌های سدالوعر سر بزنم. فلاح‌زاده گفت: «حاجی جان! جاده در تیررس داعشه، راه عبوری نیست!» گفتی:«با هلی‌کوپتر می‌رم.»
فلاح‌زاده که بیم جان عزیز تو را داشت خواست بگوید، خطر سقوط بالگرد جدی است، اما تو قرص و محکم گفتی: «اگه از دو طرف هم آتش بباره، من باید برم به بچه‌های مردم سر بزنم» و رفتی...

روایت دهم: نماز شکر در نقطه صفر مرزی

وقتی رسیدیم نقطه صفر مرزی، سردار خم شد و نماز شکر خواند. می‌دانید قصدش چه بود؟ ما معمولا برای سرکشی به مناطق درگیری با هلی‌کوپتر رفت‌وآمد می‌کردیم. یکی از روزهایی که منطقه «حنف» در مرز عراق و سوریه از دست داعش آزاد شده بود با حاج‌قاسم راهی آن منطقه شدیم برای بررسی اوضاع.
قبلش آمریکا اعلام کرده بود: «کسی حق نداره به مدار 55 درجه منطقه نزدیک بشود.»
هلی‌کوپتر که بلند شد، سردار مشغول نوشتن مطلبی در دفترش شد. به چنددقیقه نکشیده، جنگنده‌های آمریکایی هم بلند شدند و تلاش‌شان برای انحراف مسیر ما شروع شد. من مضطرب شدم و چندبار به سردار گفتم: «حاجی جنگنده‌ها دارند به ما نزدیک می‌شوند.»  جوابی به من نداد حتی سر بلند نکرد تا جنگنده‌ها را نگاه کند. به نوشتن ادامه داد. جنگنده‌ها خودشان مغبونانه برگشتند و ما با افتخار در نقطه صفر مرزی نشستیم. نماز شکر را آنجا خواندند.

روایت یازدهم: محاصره مسیحیان

 مسیحیان، ارمنی‌ها و ایزدی‌ها فریاد کمک‌خواهی‌شان بلند شده بود، از دست داعش هیچ‌کدام از دولت‌های مسیحی کمک‌شان نکردند، زن‌هایشان زیر دست داعشی‌ها بودند و مردان‌شان اسیر. تنها مردی که با نیروهایش کنارشان ایستاد و محافظت‌شان کرد، کسی بود که با قرآن و زیر سایه اهل بیت(ع) تربیت شده بود، حاج‌قاسم سلیمانی.
نماینده کلیمیان ایران در پارلمان بروکسل، گفت: «اروپایی‌ها باید خجالت بکشند؛ تنها کسی که از مسیحیان شرقی دفاع می‌کند، سردار سلیمانی است، یک مسلمان. این کار سلیمانی درحالی است که نمایندگان اروپا پا روی پا انداخته‌اند و آب‌معدنی‌شان را می‌خورند.»

روایت دوازدهم: روحیه زیاد

منطقه‌ای در محاصره 360 درجه نیروهای داعش بود! جوان‌های خوبی در آن منطقه هستند که دست تنهایند، فرماندهی ندارند، تعدادشان اندک است و محاصره مدام تنگ‌تر می‌شد. کم‌کم دل‌ها به اضطرار افتاده بود اما مقاومت تا آخرین قطره خون باید ادامه پیدا می‌کرد. مجاهدان، دل‌شکسته منتظر فرجی از جانب خدا بودند... حاج‌قاسم با بالگرد وارد منطقه شد؛ آن هم در محاصره کامل دشمن!
مدافعان چشم‌شان که به حاج‌قاسم سلیمانی افتاد، جان پیدا کردند، روحیه پیدا کردند،‌ انگیزه پیدا کردند و محاصره شکسسته شد، دشمن متواری و فراری شد و منطقه آزاد...

روایت سیزدهم: نجات کردها از دست داعش

داعش رسیده بود پشت دروازه‌های اربیل عراق. داعشی که با اندیشه کاباره‌ای به دنیا آمده بود با کمک اروپا رشد کرد و با پول عربستان و... جنایت کرد.
زن‌ها را به اسارت می‌برد و می‌فروخت و به آتش می‌کشید، ویرانه می‌کرد. رهبر کردها مسعود بارزانی خطر را بیخ گوشش احساس می‌کرد... تماس گرفت با آمریکایی‌ها جواب رد دادند. با انگلیسی‌ها، محل نگذاشتند. با ترکیه، فرانسه، حتی عربستان... اضطرار و اضطراب فوران کرده بود... تنها یک مرد مانده بود، حاج‌قاسم سلیمانی! با ایران تماس گرفت؛ تنها کسی که تماس کردها را بی‌پاسخ نگذاشت او بود که گفت: «کاکا مسعود! تا فردا مقاومت کنید، بعد از نماز صبح در اربیل خواهم بود. امشب استان را حفظ کنید.» حرفش را عملی کرد و خودش را رساند به آنها. ظرف 24ساعت همه مشکل را حل کرد و داعش را از اربیل عراق دور کرد.

روایت چهاردم: مثل همه مردم

خدا به حاج‌قاسم، دو نوه دوقلو داد اما باید در دستگاه می‌ماندند. چند روزی... اتاق ایزوله تا سه ساعت دیگر پر بود. پزشک رفت سراغ یکی از مادرها که بچه‌اش دو یا سه ساعت دیگر مرخص می‌شد. مادر تا فهمید طرفش حاج‌قاسم سلیمانی است با رضایت گفت: «حتما! ایشان جانش را برای امنیت گذاشته وسط.» سه ساعت که چیزی نیست! اما حاج‌قاسم متوجه شد، مخالفت کرد و گفت: «مدتی که باید آن نوزاد در دستگاه باشد ما منتظر می‌مانیم مثل همه مردم!»

روایت پانزدهم: حفاظت

حفاظت از سردار کار سختی بود، چون سردار راحت می‌گرفت. حواسش آنقدری که به بیت‌المال بود به خودش نبود. مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند، برای آماده‌سازی فضا از سربازها کمک گرفته شد. حاج‌قاسم وقتی وارد شد و این صحنه را دید، مخالفت کرد؛ گفته بود سربازها مرخص شوند اما محافظت از او نمی‌گذاشت تا حرفش را قبول کنند. وقتی دید حرفش را نمی‌پذیرند. با تک‌تک سربازها روبوسی کرد، عذرخواهی کرد، محبت کرد، موقع پذیرایی به مسئول شان گفت: «اول غذای این دوستان سرباز را بدهید...»

روایت شانزدهم: وای بر شما اگر رهبرم حکم جهاد دهد

93.9.23 شبکه الفرات؛ آقای ابوالحسن، رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردمی می‌گوید: «مطلع شدیم که 370 نفر از نیروهای داعش آرایش نظامی گرفته‌اند. برنامه عملیات‌شان گروگان گرفتن زائران ایرانی بود. نزدیک اربعین بود و حفاظت از زوار را حاج‌قاسم سلیمانی فرماندهی می‌کرد. موضوع را به حاج‌قاسم اطلاع دادیم... نگرانی در میان برادران عراقی موج می‌زد و منتظر دستور و تصمیم سردار بودیم.
اما حاجی تنها با 20 نفر از نیروهایش راهی شد. مسیر نیروهای داعش مشخص بود. لشکر اندک سردار کمین کرد. درگیری بین دو جبهه فقط 30 دقیقه طول کشید و تمام. فقط یک نفر از داعشی‌ها زنده مانده بود که اسیر شد. حاج قاسم با همان کت و شلواری که تنش بود مقابل اسیر عراقی ایستاد، کت و شلوارش را نشان داد و گفت: «می‌بینی، لباس من برای جنگ نیست! وای بر شما... اگر رهبرم سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم!»

روایت هفدهم: تسبیح یادگاری پدری

شاید در این چند روزه خاطره محمود کریمی مداح اهل بیت(ع) را شنیده باشید. او در این خاطره گفته بود که بعد از تمام شدن مراسم عزاداری در اتاقی از هیات نشسته بودیم، مردی با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت چرا به این خانم‌های بدحجاب که به هیات آمدند اعتراض نمی‌کنید و به حاج‌قاسم سلیمانی رو می‌کند و می‌گوید که حاجی شما یک چیزی به اینها بگویید. سردار سلیمانی به مرد رو می‌کند و می‌گوید مگر به خانه شما آمده‌اند که معترض‌شان شدید. اینها به خانه مادرشان زهرا(س) آمده‌اند. شیوه برخورد حکیمانه و سعه‌صدر حاج‌قاسم سلیمانی در مواجهه با مردم، یکی از نمونه‌های مثال‌زدنی است که کمتر در بین مسئولان می‌بینیم. مثلا در جای دیگری زینب سلیمانی، دختر شهید، روایت خواندنی از این سردار با یک خانم بدحجاب دارد. او از پروازی می‌گوید که با پدرش به سمت تهران داشتند و خانمی کنار پنجره هواپیما بود و او و پدرش هم کنار دست او نشسته بودند. زینب سلیمانی می‌گوید: «در صندلی‌های هواپیما مستقر شدیم. من و پدر کنار هم نشستیم. پرواز کمی تاخیر داشت و آن خانم در حال غر زدن بود و می‌گفت
همه چی در این مملکت مشکل‌دار است و این هم از پروازهایشان... پدر صدا را می‌شنید اما نمی‌دید چه کسی اینها را می‌گوید نگاهی به آن خانم انداختند و بعد از جیب‌شان چند شیرینی درآوردند و به من گفتند به آن خانم تعارف کن. من هم شیرینی‌ها را داخل یک دستمال کاغذی گذاشتم و تعارف کردم اما آن خانم شیرینی برنداشت. هنوز هم پدر را ندیده بود. تا اینکه خلبان از کابین بیرون آمد و بعد از سلام و علیک از پدر خواست که به کابین آنها برود ولی پدر نپذیرفت و گفت همین جا خوب است و می‌خواهم کتاب بخوانم.
آن خانم تازه متوجه پدر شد و ایشان را شناخت چندباری خم شد و نگاه کرد و بعد پدر شروع به صحبت با او کرد که شنیدم که شما از اوضاع مملکت گله می‌کردی خواستم بگویم که کاستی‌ها و مشکلاتی که وجود دارد گردن من مسئول است نه رهبری. ایشان برای این مملکت همه کار کرده‌اند. صحبت‌هایشان تا زمانی که به تهران برسیم ادامه پیدا کرد و از خیلی از مسائل صحبت کردند، تهران که رسیدیم. آن خانم گفتند که من حتما صحبت‌های شما را به دوستانم خواهم گفت، اما احتمالا حرفم را باور نمی‌کنند. پدر در جیب‌شان دست کردند و یک تسبیح درآوردند و به آن خانم دادند. لبخندی زدند و گفتند به دوستانت بگو که من این تسبیح را دادم حتما حرفت را باور می‌کنند.»

روایت هجدهم: سیل خوزستان

حبیب احمدزاده روایتی دارد از حضور سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس در سیل خوزستان. او می‌گوید: «نمی‌‌‌دانم چندمین روز سیلِ خوزستان بود که دیگر همه متوجه وخامت رو به تزاید اوضاع شدند. در شادگان بودیم. هر دقیقه آب بالا و بالاتر می‌‌‌آمد. با گروه جشنواره دانش‌‌‌آموزی، روستا به روستا می‌‌‌رفتیم. هنرمندانی هم با ما بودند. کارمان عروسک هدیه کردن و گرفتن جشن‌‌های کوچک و روحیه دادن به بچه‌‌‌های محصور در سیل بود. دو دستگاه کوادکوپتر هم داشتیم که آخرین تصاویر هوایی از پیش‌‌روی سیل را برای استانداری خوزستان ارسال می‌‌‌کردیم. یک روز غروب گفتند حاج‌‌‌قاسم در راه است و برای بازدید از وضعیت خوزستان می‌‌‌آید. آقای شوشتری از ستاد عتبات خوزستان و آقا مکی یازع دبیر جشنواره دانش‌‌‌آموزی به‌صورت خودجوش خانه‌‌ای پیدا کردند تا بتوانند گروه حاج‌قاسم را در آن، جا دهند. حاج‌قاسم و همراهان‌‌شان از راه رسیدند ولی قبل از رسیدن‌‌شان این دو دوست‌‌مان برای تهیه مختصر شامی همراه با صاحبخانه بیرون رفته بودند. من و دو نفر از دوستان جوان فیلمسازم، یعنی حسین روشنکار و مهردادخان افراسیابی شدیم میزبان! به سردار گفتم: «دوستان برای تهیه شام بیرون رفتند و برمی‌‌‌گردند، شما هم حتما امشب شام را اینجا میهمان هستید.» حاجی با لحن معترضانه و محجوبی گفت: «واقعا راضی به زحمت نیستیم.» من هم که شوخی کردنم گرفته بود در جوابش گفتم: «فعلا که زحمت دادید، دیگه کاریش نمی‌‌شه کرد.» خنده‌‌ زیبایی کرد و گفت: «راست میگی، این چه حرفی بود که زدم.» و سری تکان داد و نشست...
 از همان لحظه اول رفتارشان با جوانان و افراد تازه وارد خیلی صمیمی بود. بلند می‌‌‌شد و به‌‌ طرف‌‌شان می‌‌‌رفت و از کوچک و بزرگ با آنها چاق سلامتی می‌‌‌کرد و کنار خود می‌‌‌نشاند و از احوالات‌‌شان می‌‌‌پرسید. با دو فیلمبردار جوان گروه ما هم همین‌‌گونه برخورد کردند که هنوز هم شیفته‌‌‌وار از آن یاد می‌‌‌کنند. در همین هنگام بود که ابومهدی المهندس هم وارد و جمع‌‌شان تکمیل شد... نماز را همگی پشت سر ابومهدی خواندیم و بعد به‌سادگی دور هم نشستیم. برخورد حاجی با ابومهدی و نوع رفاقت‌‌شان به‌‌ گونه‌ای بود که آدم حسادت می‌‌‌کرد به آن. خلاصه شام آماده وسفره گسترده شد. سردار با ذکر نام همه را، حتی محافظان را برسر سفره خواند و بعد آرام آرام شروع به صرف غذا کرد. عجیب‌‌‌تر آن بود که برای نیروهای همراهش مانند مادری مهربان لقمه می‌گرفت و خود به دهان آنان می‌‌‌گذاشت... حین غذا خوردن تلفنم زنگ خورد. خانم کارگردان معروفی بود که تحت تاثیر احساسات غلط باقی‌‌مانده از دوران جنگ می‌‌‌گفت که چرا غیرت افراد محلی قبول می‌‌‌کند که نیروهای عراقی وسط زن و بچه آنان باشند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم فلانی! ما هشت سال با ارتش عراق جنگیدیم و می‌‌‌دانیم چگونه از ناموس‌‌مان دفاع کنیم. در ضمن این برادران در زمان جنگ، کنار ما با همان به‌‌‌قول شما ارتش صدام در حال جنگ بودند. با احترام کامل خداحافظی کرد، گوشی را کنار گذاشتم... دوباره گوشی زنگ خورد. این‌‌ دفعه همسر یکی از کارگردانان معروف سینما بود که می‌‌‌پرسید: «شنیدم حشدالشعبی با تانک درحال اشغال خوزستان است و حتی وارد شادگان شده، واقعیت داره؟» نگاهی به‌صورت آرام ابومهدی کردم که در حال غذا خوردن بود. به آن خانم گفتم: «آخه این همه نقطه سوق‌‌‌الجیشی توی خوزستان، جا قحطی است که کسی بخواد به‌‌‌جای مثلا آبادان یا اهواز، شادگان رو بگیره؟ الان نمی‌‌‌تونم صحبت کنم... ان‌شاءالله خدمت‌‌تون زنگ می‌‌زنم.» پس از جمع کردن سفره، ماجرای تلفن آن خانم را به ابومهدی گفتم. خندید و گفت: «هر کی از ما تانک زد یا غنیمت گرفت، آهنش رو بفروشه و خرج سیل‌زده‌‌‌ها کنه.» بعد با لحن جدی گفت: «زمان داعش شما مردم ایران به ملت عراق کمک کردید، الان ما احساس وظیفه کردیم برای جبران بخش کمی از این همه محبت به کمک شما بیاییم. البته ما فقط وسایل مهندسی آوردیم برای کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل و گروه‌‌های بهداری. امراض بومی ما با منطقه شما یکی است، پزشک و پرستار ما هم عرب‌زبان است و راحت‌‌‌تر با مردم عرب زبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار می‌کنه.» گوشی را به سمتش گرفته و عرض کردم همین‌‌‌ها را با ذکر نام همسر آن کارگردان برایش بگویید تا ضبط کنم. خندید و با تعجب گفت: «صحبت کنم؟!» گفتم: «بله.» گفت: «چشم.» و با همان لهجه‌‌ شیرین عربی‌‌‌اش به فارسی سلامی دوستانه به آن خانم کرد و مانند آنکه با خواهرش صحبت می‌‌‌کند، بسیار صمیمی و دلسوزانه همه‌چیز را برایش توضیح داد. فیلم را با این عنوان برای خانم دل‌نگران ارسال کردم. (سخنرانی اختصاصی ابومهدی مهندس فرمانده حشدالشعبی عراق در پاسخ به سوالات سرکار خانم فلانی! که دل‌نگران سقوط شهر فوق‌سری و استراتژیک شادگان به‌دست عراقی‌‌ها، آن هم درست سی‌‌‌وخرده‌‌‌ای‌سال پس از اتمام جنگ تحمیلی! به‌همراه چند شکلک خنده)... پس از اندکی استراحت سردار گفت ما با این‌‌ همه جمعیت درست نیست مزاحم صاحبخانه باشیم، پس عزیزان حرکت... درمقابل اصرار صاحبخانه که از ته دل به ماندن دعوت می‌‌‌کرد، گفتند به جلسه‌‌‌ای درکنار یکی از محل‌‌های پرخطر سیل‌‌‌زده باید برویم و بعد هم هر محل عمومی پیدا کنیم، همان‌جا استراحت خواهیم کرد. بعدا فهمیدیم پس از ساعت‌‌ها بازدید از مناطق سیل‌زده، شب را در پایگاه مقاومت یکی از مساجد اتراق کرده‌‌‌اند...
فردا که کار شروع شد، تازه متوجه ورود ده‌‌ها دستگاه ادوات مهندسی دوستان عراقی شدیم. بیل مکانیکی‌‌‌های مخصوص آنان با تیوپ‌‌‌های بادی - برخلاف بیل مکانیکی‌‌‌های کلاسیک و معمولی زنجیری ما - می‌‌‌توانستند به‌‌‌راحتی در آب کم‌‌‌عمق وارد شده و کانال‌‌های زیر پل‌‌های جاده‌‌‌ای را از رسوبات پاکسازی کنند.
یعنی کار چند ده ساعته و ناقص ادوات زنجیری ما را در عرض کمتر از یک ساعت انجام می‌‌‌دادند... حضور گروه مهندسی حشدالشعبی به‌جز حل مشکلات بهداشتی و آذوقه‌‌ای مردم، مانع از به زیر سیل رفتن و تخریب جاده‌‌ آبادان ماهشهر و ورود آب بیشتر به شهر و روستاهای شادگان و نیز سوسنگرد و آبادان شد... پس از چندماه هنوز خاطره‌‌ آن دو، سه شبانه‌روز برای من و جوانان سینماگرهمراه‌‌مان به‌‌‌طرز باورنکردنی چونان عسل شیرین است، به‌خصوص آن نمازی که به امامت شهید حاج ابومهدی، در کنار سردارشهید حاج‌قاسم سلیمانی خواندیم... فکر می‌کنم شاید همین نماز و همین حضورمان در آن روزها در مناطق سیل‌زده، گروه ما را در دو جهان بس باشد.»

روایت نوزدهم: سرداری که همیشه برای افغانستانی‌ها عزیز است

فاطمیون لشکر افغانستانی‌های مدافع حرم هستند. سردار سلیمانی درمورد این لشکر و فرمانده شهیدشان گفته بود: «هرزمان او (ابوحامد) را می‌دیدم، تماشایش شعف مضاعفی درون من ایجاد می‌کرد. برای ما حیف شد. زود از میان ما رفت. زود به آرزویش رسید. به معبود فکری خودش رسید و نایل شد. فاطمیون یک کوثر، یک خیر ارزشمند نه‌تنها برای مسلمانان در اینجا، بلکه برای کل جهان اسلام است. این اقدام اثر فوق‌العاده‌ای داشت که درحال‌حاضر برخی تاثیر این نیرو را نمی‌فهمند اما بعدا تاثیر آن را در دفاع از جهان اسلام متوجه می‌شوند. مجاهدت‌های رزمندگان فاطمیون خاک مظلومیت را از چهره افغانستانی‌ها زدود. مجاهدت‌های رزمندگان فاطمیون هم در جبهه‌های نبرد خیلی اثرگذار است هم تاثیرات فراتری داشت و کار از این مجاهدت‌ها هم جلوتر رفت. فاطمیون منشأ تحول در جامعه ما هم شدند. درحال‌حاضر الحمدلله به مردم افغانستان با یک نگاه دیگر، یک احترام دیگر، توجه می‌شود. قبور شهدای افغانستانی، مانند امامزاده‌ها شده است و مردم توجه ویژه‌ای به آنان پیدا کرده‌اند. هیچ‌چیزی به اندازه این مجاهدت فاطمیون و این‌گونه دفاع از آرمان‌ها و شهادت در این مسیر نمی‌توانست اینقدر بر نوع مواجهه بخشی از جامعه ایران با خانواده‌های افغانستانی اثر بگذارد. یک احترام فوق‌العاده‌ای در جامعه ایرانی به‌وجود آمده است.»
اما افغانستانی‌های حاضر در لشکر فاطمیون این مساله را که همه فاطمیون را بشناسند و حتی در سوریه جور دیگری به آنها نگاه نکنند مدیون شهید سلیمانی می‌دانند و در کتاب ابوباران که خاطرات یک رزمنده مدافع حرم افغانستانی است، بارها به این موضوع اشاره شده و در این کتاب آمده است: «به ما مدافعان افغانستانی می‌گویند «فاطمیون». چون مانند حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها هم غریب هستیم، هم گاهی مظلوم واقع می‌شویم. اما پاکستانی‌ها باز هم از ما غریب‌ترند. در سوریه درجه بندی داشتیم و ما برای گرفتن امکانات در آخرین درجه بودیم. برای شکستن این مسائل تلاش کردیم و کسی که همیشه در کنارمان ایستاد، شهید سلیمانی بود. کسی که برای افغانستانی‌ها عزیز بود و ما را عزیز می‌دانست.»

روایت بیستم: آخرین یادداشت حاجی

آخرین روایت این گزارش به روایت یکی از نیروهای فاطمیون اختصاص دارد. روایتی از پنجشنبه 12 دی‌ماه 1398، آخرین روز حیات زمینی حاج‌قاسم سلیمانی:
«آخرین روز... پنجشنبه (98.10.12) ساعت ۷ صبح/ دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم. هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولان گروه‌های مقاومت در سوریه حاضرند...
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت می‌کنند... در باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند.
دقایقی به گفت‌وگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...
هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید.
همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسید!
همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی این‌بار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت...
گفت و گفت... از منشور پنج‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذ‌ها پر می‌شد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه.
آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنجشنبه این‌گونه نبود... بار‌ها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
ساعت ۱۱:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
ساعت ۳ عصر
حدود هفت ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا در خروج همراهیش کردیم.
خودرویی بیرون منتظر حاجی بود.
حاج‌قاسم عازم بیروت شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند...
ساعت حدود ۹ شب
حاجی از بیروت به دمشق برگشت.
شخص همراهش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
سکوت شد...
یکی گفت:
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.
حاج‌قاسم با لبخند گفت.
می‌ترسین شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد.
- شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه ا‌ست!
- حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
- ...
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت:
میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته!
بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده ا‌ست، اینم رسیده‌ است...
ساعت ۱۲ شب
هواپیما پرواز کرد.
ساعت ۲ صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید.
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم.
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود...»

 * نویسنده: عاطفه جعفری ، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰