به گزارش «فرهیختگان»، زهرا توحیدیان، روزنامهنگار طی یادداشتی در روزنامه «فرهیختگان» نوشت: زود رسیده بودم و منطقه برایم آشنا نبود. گفته بودند ساعت 9 صبح روز جمعه، مقابل پلیسراه قرچک منتظر بمانم. دقایقی که گذشت خودروی ال90 کنارم توقف کرد؛ راننده که مشاور آقای مسئول بود از ماشین پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد. دلهره داشتم، رفتن به زندانِ بدنام زنان به اندازه کافی ترسناک بود، چه برسد به رکوردهای 300 نفری جانباختگان کرونا. به من گفتند پشتسرشان بروم، فهمیدم تنها زن همراه گروه من هستم.
برای اولینبار رئیس جدید سازمان زندانها را از نزدیک دیدم، مردی بلندقد، خوشبرخورد و گشادهرو؛ هرچند همراهان او به اندازهای که باید مخوف بودند. تیم دوم، دبیر ستاد حقوق بشر بود، لاغراندام با قیافهای جدی، بیخدم و حشم! بدون تشریفات با خودروی آقای مشاور آمده بود و حتی محافظ هم نداشت و من، تنها زن خبرنگاری که با التماس و تعهد و بند «پ» توانسته بودم خودم را به تیم تحمیل کنم.
طبیعی بود که درهای زندان بدون تعلل روی معاونان ارشد رئیس قوهقضائیه باز میشد و در چشم برهمزدنی، من، که تا به حال پایم به کلانتری هم باز نشده بود، مقابل در ورودی زندان زنان قرچک بودم؛ ندامتگاهی که میگویند زنان با جرائم عمومی در آن هستند اما روزی نیست که رسانهها از وضعیت اسفبار آن مطلبی نگویند.
وارد سالن زندان شدیم، سالنی با سقف بلند، نورپردازی خوب، تابلوهای قشنگی از آبشار و جنگل و مناظری که شاید آه حسرت به دل زندانی بنشاند.
نگهبانان زن که گویا پاسیار نام دارند با کمی دستپاچگی به مسئولان خوشامد میگفتند. رئیس سازمان زندانها از آنها سوالاتی میکرد و آنها مثل دانشآموزی که معلم از او درس میپرسد، بریدهبریده و تندتند پاسخ میدادند. به خواست دبیر ستاد حقوق بشر به سمت سالن زندانیان موسوم به «امنیتی» رفتیم. نگهبان گفت صبح زود است و برخی ممکن است خواب باشند و بیحجاب. پای آقایان مسئول لرزید که «بروید و ببینید اگر تمایل دارند ما را بپذیرند ما هم وارد شویم.» ملتمسانه از آقای مشاور -که میخواهد نامش درج نشود- خواستم اجازه بدهد من داخل بروم، زندانِ زنان است و من هم یک خانم و مَحرَم.
بله را که گرفتم، دویدم دنبال پاسیار زن تا بروم داخل بند؛ گفتند کفشهایت را باید دربیاوری چون تمام سالن مفروش است. قبل از عزیمت با خودم حساب و کتاب کرده بودم که کتانی بپوشم تا بتوانم چندین ساعت روی کفپوش سیمانی سلولهای سرد زندان راه بروم! تصورم آن چیزی بود که در فیلمهای هالیوودی از زندان دیده بودم و حالا رسیده بودم به سالنی که با فرشهایی شبیه فرش خانهمان پوشیده شده بود.
کنجکاوانه سالن را ورانداز میکردم و اعتراف میکنم جا خوردم! مانند خوابگاههای دانشجویی بود. یک طرف تختها قرار داشت و راهروی نسبتا عریضی که به حیاط و سرویس بهداشتی متصل میشد. تختهای فلزی، با پارچههای سفید و لیمویی پوشیده شده بود. با یکی، دو نفر از زندانیان با صدای بلند سلام و علیک کردم. میخواستم کمی سر و صدا کنم تا بقیهشان هم بیدار شوند و من بتوانم برخورد مسئولان و زندانیان را از نزدیک و با چشم خودم ببینم. طفلکیها فکر میکردند من یکی از مسئولان هستم و خیلی تحویلم میگرفتند.
در میان زندانیان امنیتی دنبال چند چهره آشنا میگشتم، از آنهایی که هر روز خبر اوضاع وخیمشان را میشنوم؛ نتوانستم پیدایشان کنم. درحالی که پاسیاران داشتند به خانمها میگفتند چند مسئول ارشد آمدهاند و تمایل دارند در صورت رضایت خانمها، وارد سالن شوند، چرخی توی سالن زدم، تلویزیونی که به دیوار پیچ شده بود، دستگاه پخش دیویدی، کتابخانهای پر از کتابهای شمارهگذاری شده، دیواری که تا نیمه سنگ مرمر سفید دارد و تمیز است، یخچالهایی که رویشان، شاخههایی از گل پتوس درون لیوان قرار داشت، بستههای سیگار و عروسکهایی که خودشان داخل کارگاه زندان دوخته بودند.
حالا دیگر ترسم از زندان ریخته بود، با چشمهایی حریص همهجا را نگاه میکردم، یادداشت روی دیوار که برنامه روزانه پخش تلویزیون بود، سبدهای انار کنار یخچال، آبسردکن نویی که هنوز به راه نیفتاده؛ میدانستم من از معدود خبرنگارانی هستم که با پای خودم آمدهام زندان و میتوانم هر آنچه دیدهام را (حداقل بخشی از آنها را) گزارش کنم.
فضا آماده شد، آقایان آمدند داخل و شروع کردند به گپوگفت با تکتک زنان حاضر. زنان مودبانه از وضعیتشان و از اشکالات پروندهها میگفتند و آقایان درخواستها را با حوصله میشنیدند و یادداشت میکردند که مواردی را پیگیری کنند. کمکم سروکله زندانیان شناختهشدهتر هم پیدا شد، متاسفانه به من اجازه ندادند حرفهایشان را بشنوم.
من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی حیاط، دستگاههای ورزشی مشابه آنچه در پارکهای شهری دیدهام، درختچهای که وسط حیاط و زیر نور آفتاب خودنمایی میکرد و دستهای از گنجشکهایی که آزادانه میچرخیدند. عدهای از خانمها زیر نور آفتاب حیاط دراز کشیده بودند و حمام آفتاب میگرفتند؛ چند نفر دیگر هم گوشه دنجی برای خودشان پیدا کرده بودند و بساط عروسکسازی به راه انداخته بودند. صحنه جالبی بود.
یکی از نگهبانان زن همراهیام میکرد؛ از آقای مشاور اجازه گرفته بودم که با زندانیان حرف بزنم. ازشان پرسیدم که آیا خبر داشتند قرار است بازدیدی انجام شود؟ سوالی که بعدتر از بندهای دیگر هم پرسیدم و همهشان تایید کردند بیاطلاع بودند و بازدید واقعا سرزده اتفاق افتاده است. ازشان پرسیدم که آیا وسایل موردنیاز بهداشتی در اختیارشان قرار میگیرد و گفتند سهمیه ماهانه خمیردندان و شامپو و... را سر ماه دریافت میکنند و اگر برند آن باب میلشان نباشد از فروشگاه زندان برای خودشان خرید میکنند.
البته تقریبا همهشان از آب منطقه شکایت داشتند، آب شوری که برای شستوشو استفاده میکنند و لباسهایشان را خراب میکند. (بعدتر از مسئول زندان پرسیدم که آیا برنامهای برای حل این معضل دارند یا خیر، او گفت پروژه یکمیلیاردی برای تصفیه آب در نظر دارند و درحال رایزنی با خیرین هستند تا مشکل آب زندان برطرف شود.)
عجیبترین سالنی که دیدم، سالن مادران بود؛ مادرانی که مجرم بودند گاه به خاطر محکوم شدن به قصاص یا مبالغ سنگین کلاهبرداری، اجازه دارند کودک زیر دو سال را با خود به زندان بیاورند و سازمان زندانها تمام تلاشش را کرده تا امکانات مکفی در اختیارشان بگذارد: پوشک بچه، سرسرهای برای بازی بچهها، اسباببازی، سرویس بهداشتی متناسب با کودکان و خیلی چیزهای دیگر. البته که دردناک است ببینی کودکی به خاطر جرم مادرش در زندان است، اما جدا بودن کودک از مادر قطعا دردناکتر است؛ بماند که بچهها باهم بازی میکردند و عین خیالشان هم نبود چند مقام ارشد آمدهاند برای بازدید.
یکی از مسئولان سازمان زندانها برای بچهها هدیه خریده بود، اسباببازی و لباس و حسابی با بچهها بازی میکرد؛ من بهتزده به سرسره وسط سالن خیره مانده بودم و از خودم میپرسیدم چقدر فرق است بین آنچه از قرچک میشنوم و آنچه با چشمان خود میبینم. البته مشکلاتی هم بود، مسائلی که بعدتر به آقای مشاور-که همچنان میخواهد نامش فاش نشود- منتقل کردم و قول داد پیگیری کند و تا این لحظه که گزارش را مینویسم از برطرفشدن چند مورد خبر دارم.