به گزارش «فرهیختگان»، یک زوج ثروتمند و تحصیلکرده که ساکن محله منهتن نیویورک هستند و یک داستان جنایی که عنوان آن اصطلاحی روانشناختی است. این توضیح یکخطی برای فضای مینیسریال «درماندگی»، شاید مخاطبان بسیاری را ترغیب کند که لااقل یکی، دو قسمت از آن را ببینند و بهعبارتی جذابیت کار را محک بزنند. وقتی بشنویم که نیکول کیدمن و هیو گرانت، بازیگران دو نقش اصلی این مجموعه، یعنی زن و شوهر ثروتمند و تحصیلکرده نیویورکی هستند، احتمالا اشتیاقها بیشتر هم خواهد شد. رمان ژان هانف کولینز در سال ۲۰۱۴ با نام «تو باید شناخته میشدی» که منبع اقتباس برای سناریو این سریال بود، خیلی راحت میتوانست به یک فیلم سینمایی زیر دو ساعت تبدیل بشود؛ اما ترفندهای تجاری، تبدیل شدن آن به یک سریال 6 قسمتی را بهصرفهتر میکرد. این قصه اگر تبدیل به فیلم میشد، حضور نیکول کیدمن و هری گرانت در آن چندان جلب توجه نمیکرد. بله! وقتی بازیگران سینما در یک سریال بازی میکنند، خیلی جلب توجه بیشتری خواهد شد. البته یک نکته دیگر این است که درصورت تبدیل شدن این قصه به فیلم، قضاوت نهایی درمورد کیفیت آن توسط منتقدان خیلی سریعتر انجام میشد و مخاطب قبل از دیدن فیلم، با اجماع منتقدان و نظر سایر بینندهها روبهرو میشد؛ حال آنکه در مدیوم سریال، لااقل میشود کنجکاوی مخاطب را قسمتبهقسمت گروگان گرفت. «تو باید شناخته میشدی» شاید داستانی نبود که بشود با اعتماد به نفس کامل آن را در ویترین و جلوی چشم مشتری گذاشت و بهتر بود که در قالب چیزی مثل جعبههای شانس عرضه شود. فیلم سینمایی مثل ویترینی است که مشتری میتواند کالا را لااقل از سه جهت در آن ببیند؛ اما سریال مثل جعبه شانس است و از کنجکاوی مشتری استفاده میکند. استفاده از معما اینجاست که اهمیت پیدا میکند. باید مخاطب را کنجکاو کرد و تا انتها کشاند. به همین دلیل سریالهای زیادی را میبینیم که در دادن اطلاعات اصلی به مخاطبشان خساست زیادی به خرج میدهند و حتی روایت سریال، با تمام اجزا و عناصرش، روی مهم بودن همان اطلاعاتی تاکید میکند که به مخاطب نداده و قرار است در بخشهای انتهایی بدهد. ژانر پلیسی علاقهمندانی دارد که مدتی پس از مصرف محصولات آن، دچار وسواس و نکتهسنجی و مچگیری شدید میشوند. برای مخاطب حرفهای ژانر پلیسی، چیزی بیشتر از مخفیکاری لازم است تا جذب یک قصه شود و دنباله آن را بگیرد؛ اما درماندگی روی جذب مخاطبان حرفهای این ژانر حساب باز نکرده، بلکه از روشهای دیگری استفاده میکند که برای مخاطبان عادیتر ممکن است جواب بدهند. حضور دو ستاره سینمایی در یک سریال تلویزیونی، هرچند هر دو روزهای پرفروغشان در سینما را پشتسر گذاشتهاند، ممکن است برای عادیترین مخاطبان کنجکاویبرانگیز باشد. بهعلاوه، مینیسریال هم قالبی است که این روزها خوب جواب میدهد. وقتی میفهمیم که تنها ۵ تا ۷ قسمت لازم است تماشاگر یک مجموعه باشیم تا به ایستگاه انتهایی آن برسیم، احساس میکنیم که یک لقمه راحت برای ما آماده شده است. شاید خیلی از ما سریالهای متعددی که وصف مثبتشان به گوشمان خورده است را در حافظه دستگاه یا گوشه ذهن داریم که باید یک روز وقت و همت کنیم و تماشایشان شروع شود. اما مینیسریال راحت است و زود به ایستگاه آخر میرسد. این مینیسریال راحتالحلقوم که دو ستاره سینمایی در آن بازی میکنند را اگر یک شبکه یا کمپانی بزرگ مثل HBO منتشر کند، قطعا تماشاگر بیشتری هم پیدا خواهد کرد. با این حال میشود در این باره هم پرسید که قضاوت فنیتر درباره این مینیسریال، آن را دارای چه کیفیتی خواهد دانست؟ آیا با کشدار شدن قصهای که میتوانست در دو ساعت روایت شود و رساندن آن به حدود ۶ ساعت، این زمان مازاد، صرف عمق بخشیدن به شخصیتها، موقعیتها و مسائل اجتماعی پیرامون وقایع شده؟ آیا عنوان روانشناختی مجموعه و شغل شخصیت اصلی آن که روانشناس است و درگیری قاتل و مقتول با اختلالات روانی، توانسته دستمایهای برای رفتن به درون آدمها باشد؟ آیا ما با دیدن این سریال به درک مفهوم درماندگی میرسیم؟ اینها تنها بخشی از سوالاتی هستند که یک بررسی فنیتر مجموعه درماندگی، ممکن است پاسخهای مایوسکنندهای به آنها بدهد. اینکه سریال درحقیقت به ما چه میفروشد و چه جهانی برای ما میسازد، پرسشهای جدیتری هستند که با پاسخ به آنها نهفقط مینیسریال درماندگی، بلکه احتمالا خیلی از محصولات سرگرمی این روزها جلوه دیگری پیدا خواهند کرد.
استودیوی خانم کیدمن سریال میسازد تا او خوشعکسترین نقش را بازی کند
درماندگی یکی از محصولات استودیوی بلاسمفیلمز است که به نیکول کیدمن تعلق دارد. این استودیو کار خودش را سال ۲۰۱۰ با فیلم «سوراخ خرگوش» به کارگردانی جان کامرون میچل آغاز کرد و نیکول کیدمن هم در این فیلم بازی کرده بود. از آن روز تا به حال، این استودیو دو فیلم سینمایی دیگر هم ساخته؛ یکی «مونت کارلو» در سال ۲۰۱۱ و دیگری «خانواده فنگ» در سال ۲۰۱۵ که بازهم خود کیدمن در آن بازی کرده بود. بلاسمفیلمز تا به حال دو سریال تولید کرده که اولی «دروغهای کوچک بزرگ» بود و دومی همین درماندگی. در هر دوی این سریالها هم خود کیدمن بازی کرده و دیویدای کلی خالق اثر و شرکت او، شریک کار بهحساب میآمده است. در دنیای سریالسازی که ممکن است یک مجموعه 10 قسمتی، 10 کارگردان مختلف برای قسمتهای مختلفش داشته باشد، عنوان اصلی به خالق اثر تعلق میگیرد که گاهی تهیهکننده است و گاهی حتی در ردهای فراتر از آن قرار میگیرد. میشود این جایگاه را با تشبیه بهسمت مدیرمسئول در نشریات، بهتر به ذهن نزدیک کرد. به هر حال کیدمن در یکی از مصاحبههایش پس از نمایش درماندگی طوری صحبت کرد که احتمال همکاری سومش با کلی را بهوجود آورد. کلی قبلا خالق آثاری از قبیل «شیکاگو هوب»، «آقای مرسدس» و «قانون هری» هم بوده است. اما کارگردان سریال درماندگی سوزان بییر است؛ یک خانم ۶۰ ساله دانمارکی که تقریبا اکثر کارهایش را در اروپا ساخته و در سال ۲۰۱۶ یک مینیسریال 6 قسمتی برای شبکه بیبیسی ساخت که تا پیش از درماندگی، تنها تجربهاش در مدیوم سریالسازی محسوب میشد. او در سال ۲۰۱۸ فیلم «جعبه پرنده» را بهعنوان تنها اثر کاملا آمریکاییاش جلوی دوربین برد؛ یک فیلم ترسناک پساآخرالزمانی. چنان که میبینیم، هم نویسنده رمانی که منبع اقتباس سناریوی درماندگی بوده و هم کارگردان مجموعه، هردو اروپایی هستند. شاید برای همین است که تصور این قصه در شهری مثل لندن یا سایر شهرهای اروپایی، بیشتر از نیویورک چفت و بست اجتماعی پیدا میکند.
در مینیسریال درماندگی، بهجز چند مورد بددهنی شخصیتهای عمدتا مرد در گفتوگوهای رسمی، مولفه آمریکایی دیگری بهچشم نمیخورد که صرفا مختص این کشور باشد. ژان هاتف کولینز، نویسنده رمان «تو باید شناخته میشدی» که منبع اقتباس درماندگی بود، بهرغم جنسیت مذکرش، یک نویسنده بهشدت فمینیست است که حتی در بعضی از رمانهایی که نوشته، ماجرا را از چشمانداز یک زن روایت میکند؛ مثل همین تو باید شناخته میشدی که درماندگی بر اساس آن ساخته شد. ترکیب عوامل مجموعه درماندگی، یک فضای کاملا فمینیستی و یا بهتر است گفته شود ضدمرد را ایجاد میکند؛ نیکول کیدمن، سوزان بیر و کولینز که صاحب ایده اصلی بود؛ هرچند کتاب کاملا متوسطش خیلی بهتر از مینیسریال درماندگی از آب درآمده است. اما گذشته از اینها، چنین مجموعهای کاملا همان چیزی بهنظر میرسد که یک بازیگر زن هالیوودی در سن و سال نیکول کیدمن علاقه دارد در آن بازی کند؛ کسی که دوران طراوت جوانیاش را از دست داده و خیلی دوست دارد نقش زنی را بازی کند که به بهانههای مختلف، لباسهای اعیانی جورواجور میپوشد و بهترین آرایشها را دارد. این تصویری است که کیدمن در ۵۳ سالگی دوست دارد هنوز از او دیده شود. یک تصویر شیک و شاداب. اما در کمتر فیلم یا حتی سریالی ممکن است نقشی وجود داشته باشد که ایفاگر آن بتواند این همه آراسته ظاهر شود و لباسهای رنگارنگش را در صحنههای مختلف تغییر بدهد. شاید اگر تصاویر نیکول کیدمن در سریال درماندگی، بدون توضیح به کسانی که مجموعه را ندیدهاند نشان داده شود، آن را با تصویر نیکول کیدمن در فرش قرمز یکی از فیلمهایش، یا تصویر او در لابی جشنها و جشنوارههای سینمایی اشتباه بگیرند. کیدمن قطعا میتواند خیلی دوست داشته باشد که در یک فیلم، اینطور آراسته دیده شود و اگر پیشنهادی اینچنینی طی سالهای اخیر به او نشده باشد، میتواند آن را در استودیوی خودش بسازد و بازی کند. درماندگی با توجه به توزیع بسیار مناسبی که داشت، بهلحاظ تعداد مخاطبان توانست آمارهای خوبی پیدا کند و بخش قابل توجهی از این آمارها، غیر از کانال تلویزیونی HBO، در کانال تلویزیونی اسکای آتلانتیک و میان مخاطبان انگلیسی بهدست آمد.
ساختن ضدتیپ؛ راهی برای فرار از شخصیتپردازی
برای قصهگویی باید جهانی ساخت و آدمها و اتفاقات را در قالب آن ریخت. چه سریالها و چه فیلمهای سینمایی عمیقا سطحی، ناچارند این کار را بکنند. در ضمن، قصه احتیاج به یک چالش با واقعیت روزمره و کاملا معمولی زندگی هم دارد وگرنه در بهترین حالت که تمام تکنیکهای فنیاش رعایت شوند، تبدیل به چیزی شبیه بازی و ریاضی میشود. در سریال درماندگی که حتی نام آن دلالت بر یک چالش عمیق و جدی دارد، چه چیزی نامعمول و نامتعارف است و میتواند چالش بسازد و قصه را پیش ببرد؟ گریس و جاناتان که کیدمن و گرانت نقش آنها را بازی میکنند، هردو برخلاف رشته تحصیلی و شغلشان رفتار میکنند. این قرار است همانند دفرمهشدن زندگی عادی و معکوس شدن نظم معمول باشد که قصه، برای قصه شدن و به راه افتادن نیازش دارد. گریس یک روانشناس بالینی است و در طول مجموعه بارها تاکید میشود که پیش از این، زندگی زوجهای فراوانی را از آستانه فروپاشی بیرون کشیده و نجات داده است. با این حال او نمیداند که همسرش درحال خیانت به زندگی زناشوییشان بوده و طی این همه سال نتوانسته بفهمد که این مرد از لحاظ روحی چه اختلالاتی داشته است. از طرف دیگر جاناتان هم با اینکه تخصصش درمان کودکان سرطانی و به عبارتی نجات جان انسانهاست، میتواند مرتکب وحشیانهترین قتل شود. این تضاد صورت و سیرت، سادهترین روش برای خلق چیزی شبیه چالش است. در اصطلاحات قصهنویسی به این کار میگویند ضدتیپ؛ مثلا یک قصاب بسیار نازکدل یا یک خانم مربی مهدکودک که ناگهان میفهمیم شاهکار هنرهای رزمی است. سریال درماندگی، تیپها را به این شکل ساده، از روی فرمولهای قدیمی، کلیشهبرداری میکند و با آنها ماجرایی میسازد که همیشه بخشی از آن مخفی نگه داشته شده تا کنجکاوی مخاطب برای دنبال کردن باقی ماجرا برجا بماند. این مجموعه از یک طرف نمیتواند روانشناختی باشد چون برای لونرفتن معمایش ناچار است از شخصیتها دور بماند و از طرف دیگر اصل قضیه با این مساله که ویژگیهای اصلی شخصیتها چیست پیوند میخورد. یعنی برای حل معما باید شخصیتها را بشناسیم که مجموعه اجازه نزدیک شدن ما به آنها را نداده است. بنابراین روایت سریال برای اینکه معمایش لو نرود، ناچار است به جای شخصیت، تیپ بسازد و چون تیپ، یکنواختی بسیاری دارد و باز از همین طریق ممکن است به نحوی دیگر معما لو برود، سراغ ضدتیپ رفتهاند. در یک تعبیر سادهتر میشود گفت همهچیز فدای کنجکاو کردن مخاطب برای پیگیری قصه شده و همین غنای کار را تا حد قابلتوجهی پایین آورده است. روایت سریال درماندگی، نه میتواند روانشناختی باشد، نه حتی مطابق اصول معهود ژانر معمایی است و نه دارای جنبههای اجتماعی و چیزهای دیگر چون هرکدام از آنها به راحتی میتوانند در همان قسمتهای اول و دوم فاش کنند که جاناتان قاتل بوده و مخاطب از تماشای ادامه کار منصرف شود.
طرح معادله چندمجهولی هنر نیست
داستان سریال درماندگی بهلحاظ جزئیات ژانر جنایی و معمایی بسیار حفره دارد و ضعیف است. مخفیکاری و باریک کردن کانال ارائه اطلاعات به مخاطب، چیزی نیست که هر قصهای را تبدیل به اثری قابل توجه در ژانر پلیسی کند. هر کسی که حتی هیچ چیزی از ریاضی نمیداند، میتواند یک معادله چندمجهولی را بهراحتی طراحی کند و جلوی بزرگترین ریاضیدان جهان برای حل نشدن قرار بدهد؛ اما کسی که خبره ریاضی است، باید معمایی با مجهولهای کمتر طرح کند تا طراح خوبی بهحساب بیاید. سریال درماندگی همهچیز را از مخاطبش مخفی میکند و حتی او را فریب میدهد و نسبت به لو رفتن انتهای داستان او را به بیراهه میکشاند و گمراه میکند تا دستش زود رو نشود که این کار با ابتداییترین اصول داستاننویسی جنایی همخوان نیست و به همان طرح کردن معمای چندمجهولی میماند که کار نخبگان ریاضی نیست، هرچند نخبهترینها هم از پس حل آن برنخواهند آمد. مخاطب، 6 قسمت با نشانههای مختلف که خود سریال به او میدهد، باید به این باور نزدیک شود که جاناتان بیگناه است و ناگهان در نیمه دوم قسمت ششم، به شکلی بیمقدمه، از گناهکاری او پرده برداشته میشود. یکی از مهمترین ایراداتی که نویسندههای حرفهای داستانهای معمایی میدانند باید از آن پرهیز کنند، فریب مخاطب است. اینکه با دادن هر نوع نشانهای مخاطب را از پی بردن به پاسخ نهایی قصه گمراه کنید، یعنی خوب بلد نبودهاید معما طرح کنید و مجبور شدهاید سر مخاطبتان کلاه بگذارید. برخلاف کتاب کولینز، معمای اصلی قصه در سریال درماندگی این نیست که آیا جاناتان قاتل بود یا نه؛ بلکه سریال با فریب مخاطبش طوری فضاسازی میکند که حس شود او قربانی است و باید دنبال قاتل اصلی گشت. ذهن مخاطب بهسمت گزینههای متعدد دیگر هدایت میشود که تا اینجا ایرادی وارد نیست اما وقتی بهطور اساسی این پرسش که آیا جاناتان قاتل بوده یا نه، گم باشد، ابتداییترین اصول فضاسازی برای روایت داستان پلیسی نقض شده است. صحبت از این نیست که اساسا چنین پرسشی در طول مجموعه طرح نشده است، بلکه فضاسازی کلی کار و ریلگذاری قصه به شکلی است که مخاطب را از این دوگانه بیرون میکشد و به فضاهای دیگر میبرد. اگر از قسمت چهارم به بعد مجموعه را به هر نویسنده یا کارگردان دیگری میسپردید، میتوانست حداقل ۸ تا۱۰ شخصیت دیگر را بهعنوان قاتل معرفی کند. یعنی سریال تا چهار قسمت، طوری کدگذاری نکرده بود که بهسمت نتیجهگیری نهاییاش پیش برود و درصورت عوض شدن این نتیجهگیری، تناقض بهوجود بیاید. انجام این کدگذاریها و درعینحال لو نرفتن نتیجه نهایی، هنر اصلی در فن پلیسینویسی است. در داستانهای کلاسیک معمایی، یک فصل نهایی وجود داشت که کارآگاه کاشف معما، شیوه پی بردنش به حل مساله را توضیح میداد. اینجا مخاطب خودش را محک میزد که کجاها باید دقت میکرده و دقت نکرده است. درحقیقت تمام اطلاعاتی که کارآگاه از طریقشان به حل معما رسیده، در اختیار مخاطب هم بوده است؛ اما کمدقتی باعث شده که او مثل قهرمان داستان نتواند معما را حل کند. اما درماندگی این اطلاعات را به مخاطبش نداده و حتی او را با فضاسازیهایی که جاناتان توسط آنها قربانی بهنظر میرسید، گمراه کرده است.
شیک اما غیراجتماعی
قصه سریال درماندگی در محله منهتن نیویورک روایت میشود؛ در یک محله ثروتمند و داخل خانههای دنگالی و اشرافی و پرزرق و برق یا در حاشیه شیکترین پیادهروهای آمریکا. این از لحاظ بصری، میتواند به کارگردان کمک بسیاری بکند چون با رعایت سادهترین اصول استاندارد قاببندی هر نما که به راحتی توسط تصویربردار انجام میشود، بقیه راه را معماریهای شیک دور و بر رفتهاند. اما رفتن به دل این طبقه چه جنبههایی از ویژگیهایشان را روشن میکند و چه دلالتهای اجتماعی فرامتنی میتوان در آن دید؟ در این زمینه داستانهای ژرژ سیمنون و بهخصوص کارآگاه مگره بسیار مشهور هستند که به دل طبقه بورژوا میرفتند و غیر از حل یک معما، مسائل اجتماعی عمیقی در آنها مطرح میشد. اما درماندگی نهتنها سراغ واکاوی این مسائل نمیرود، بلکه در بعضی از فرازها حتی سادهترین لوازم منطق اجتماعی را رعایت نکرده است. معلم یک دانشآموز رنگینپوست مهاجر که در مدرسهای گرانقیمت بورسیه شده، کشته میشود. همان روز جلوی در مدرسه، لشکر انبوهی از خبرنگاران صف کشیدهاند. هنوز مظنون اصلی قتل هم مشخص نیست اما مشخص نمیشود چرا خبری که نهایتا جایگاهی در حد چند خط در صفحه حوادث رسانهها دارد، باید در اولین دقایق این همه خبرنگار حرفهای را تا دم در مدرسه فرزند مقتول بکشاند. چون این اتفاق در محله پولدارها رخ داده، این همه اهمیت پیدا کرده است؟ این توجیه حتی یک درصد پذیرفتنی نیست. فیلمساز درحقیقت با هر زور و ضربی سعی دارد اتفاقی که در روایتش افتاده را مهم جلوه بدهد و در این راه بیشتر از همه، از رسانهها خرج میکند. در ادامه کار هم عمده سیاهی لشکرهای فیلم خبرنگاران هستند. آنها دم در دادگاه لااقل صد نفر هستند و همهمه عجیبی میکنند. درکل مجموعه هر بار که تلویزیون روشن میشود، اخبار در حال صحبت راجعبه همین قتل است. سیانان شبانهروز با کارشناسانش جزئیات دادگاه را تحلیل میکند. مردم در خیابان میخواهند با جاناتان و همسرش سلفی بگیرند؛ چون آنها مشهور شدهاند. اخبار یکجا اعلام میکند که در لاسوگاس از این به بعد بالا بردن رقم شرطبندی روی نتیجه این دادگاه ممنوع شده است. به راستی چرا باید این قضیه اینقدر مهم باشد؟ این یک قتل عادی است که هر روز در آمریکا و سایر نقاط دنیا مخابره میشود. فیلمساز حتی زحمت این را به خودش نداده که یک توجیه غلط و نپذیرفتنی برای مهم شدن یک قتل عادی در روایتش بگذارد. هیچ دلیلی برای این درجه از اهمیت دادن به موضوع نیست جز اینکه فیلمساز میخواسته ماجرای روایتش را به شیوههای غیرمنطقی مهم جلوه بدهد. وقتی جاناتان در خانه ساحلی با گریس روبهرو میشود و گریس با پلیس تماس میگیرد، چندین ماشین پلیس به آن محل میروند و کارآگاه پرونده با هلیکوپتر سر میرسد. آیا در واقعیت هم چنین است؟ قطعا نیست. از چنین مجموعهای با این مختصات، نمیتوان توقع داشت که در نگاه به مسائل اجتماعی، کوچکترین دقتی را رعایت کرده باشد.
فمنیسم یکجانبه
در کل سریال تنها یک زن خائن به زندگی زناشویی نمایش داده میشود که او هم دچار اختلالات روانی ظاهر و آشکار است و تنها یک مرد به لحاظ علمی نخبه دیده میشود که او هم به لحاظ اخلاقی یک انسان غیرشریف و حتی جانی است. غیر از جاناتان که به همسرش خیانت کرده بود، باقی مردانی که در سریال میبینیم، البته به جز شوهر مقتول، تقریبا همگیشان در زندگی زناشویی دچار لغزش شدهاند. وقتی وکیل جاناتان درحال بررسی اعضای هیاتمنصفه است، میگوید دو نفر از آنها زنانی هستند که همسرانشان بهآنها خیانت کرده و با این حال زندگی را حفظ کردهاند و یک عضو دیگر که مذکر است، مرد متاهلی است که خودش رابطه پنهانی دارد. تا پیش از این فیلمسازان فمنیست برای اینکه به بیانصافی متهم نشوند، در ضدمردترین فیلمهایشان لااقل یک مورد استثنا از مردانی که شریف هستند را نشان میدادند اما درماندگی از همین مورد هم صرفنظر کرده است. بخش قابلتوجهی از فیلم با فضای حقوقی درگیر است و همین جا هم میشود نقش زنان و مردان را مقایسه کرد. دادستان پرونده که یک نابغه حقوقی است، زنی است با نام کاترین استامپر اما وکیل تسخیری جاناتان که از بس بیعرضه است، به او لقب گورکن دادهاند، مردی است به نام رابرت ایدلمن. در مقابل لیدلمن خنگ و بدردنخور، پس از اینکه گریس به حمایت از شوهرش مجاب میشود و پدر او یک وکیل گرانقیمت برای جاناتان میگیرد، با زن سیاهپوستی به نام هیلی فیتز جرالد مواجه میشویم. شمردن تکتک جزئیات این مجموعه که به ضرر مردها و به نفع زنهاست، کار را به درازا خواهد کشاند؛ اما در کل میشود گفت این ضدیت تنفرآمیز با مردها، طاعونی است که پس از سینمای ورشکسته اروپا به جان صنعت فیلمسازی آمریکا هم افتاده و خیلی از اوقات فیلمها و بهخصوص سریالهای آنها را غیرقابل تحمل میکند. حالا با سریالی مواجه هستیم که به دلیل سطحی بودن روایتش، خصوصیات فمنیستی آن هم به شکل یکجانبه و زنندهای ظاهر میشود. هرچند این موارد در فیلمها و مجموعههای دیگر هم وجود دارد و گاهی مخفیانهتر یا نرمتر مطرح میشود.
*نویسنده: میلاد جلیلزاده، روزنامهنگار