به گزارش «فرهیختگان»، متن گفت وگوی محمدجواد بیژنی، دانشجوی دکتری ارتباطات با «فرهیختگان» به شرح ذیل است:
اصطلاح «توسعهیِ عدم توسعه» را به احتمال، کم شنیدهایم یا حتی جامعهشناسان و ژورنالیستها کمتر به آن اشاره کردهاند. اما جالب اینجاست که اگرچه به لحاظ نظری، علمی یا حتی فضای رسانهای کشور از آن یاد نمیشود و همانطور که در کتابهای مهندسان معماری و عمران نیامده است؛ ما در زمینه ساخت آجر، از آن شکوه و عظمت لعابی درست کردن به سمت ساخت آجرهای فشاری رفتهایم. همانطور که میدانید آجرهای فشاری در ابتدا خشت آن با دست زده میشود و سپس با فشار دستی کارگرانِ خشتزن گوشههای قالب به وسیله گِل مخصوص پر میشود و از این آجرها برای سفتکاری و زیرکاریهای ساختمان استفاده میکنند.
ایران نئولیبرالی شده، دست در دست آمریکا مسیر توسعه را آغاز کرده بود. فقط توسعه و توسعه در اذهان بود، بدون آنکه بدانند این آجرهای فشاری که باید زیربنای ساختمان توسعه ایران را روی آن ساخت، مقاوم است یا نه؟! به زمان و مکان ما میخورد یا نه؟! عوارض دارد یا نه؟! به توسعه شهرهای بزرگ پرداختند و شروع به رنگولعاب کردند. آنگاه از روستاها و ایلات و شهرهای بسیار کوچک خواستند که بفرمایند رنگ و لعاب را ببینند. فقط نکته آن بود که باید از دور این رنگ و لعاب را نگاه میکردند چراکه، بنا روی آجرهای لعابی ساخته شده بود. چهره مهم بود، پرستیژ مهم بود، سواد مهم بود، و از همه اینها مهمتر «پول» بود. برای همین حلبیآبادیهایی را در اطراف تهران، تبریز، اصفهان و... ساختند. در اوایل، این مردمان به درد میخوردند، چراکه نمایش شکوه و اقتدار توسعه را میدیدند. ایران نوین را میدیدند و به آریایی بودن و ایرانی بودن خود افتخار میکردند. همهچیز این حاشیهنشینها خوب بود الا آنکه گاهی مگسی میشدند به دور شیرینی! خب راهحل چه بود؟ ساده میتوانستند به این سوال پاسخ بدهند. با نیروهای امنیتی و پلیسهای خوفناک چنان گوشهایشان را میپیچاندند که کسی جرات نکند مزاحم رنگولعاب مدرنیته و توسعهگرایی آنها شود. پس دیگر همهچیز درست بود الا یک چیز! همهچیز خوب بود به این معنا که دیگر این حاشیهنشینها نمیتوانستند مزاحمتی ایجاد کنند و حتی گاهی هم به درد میخوردند، چراکه تفاله رنگ و لعاب مدرنیته را نیز از سطح شهر پاک میکردند یا کارهای یدی را انجام میدادند که دیگر خیر الی خیر! پس در واقع حاشیهنشینی یک سود برای رنگولعاب شهری محسوب میشد. اما یک جای کار میلنگید که آن یکجا هم به شهرها ربطی نداشت. حاشیهنشینی به ماهو حاشیهنشینی تنها و تنها به فشار کودکان در میان آن حلقههای آجرهای فشاری تبدیل شد. یعنی کودکان در میان آن منافذ آجر، جا میگرفتند و چنان روی آنها با دست زده میشد که لِهلِه شوند و دقیقا منافذ را پر کنند. این لهشدن بدون هیچ مدافعی بود و حتی این بیدفاع بودن به بعدهای برنامههای توسعه در سالهای بعد مبارزه با نئولیبرالیست هم رسید. چراکه در کورههای آجرپزی حاشیه شهر کسی نبود که گوشی را بپیچاند و به یک آدمی تذکر دهد؛ که به بیستودو کودک تجاوز نکن و بعد آنها را نکش، ها! چراکه در کورههای آجرپزی حاشیههایِ شهر کسی نبود که آن آدم متجاوز و قاتل را در کودکی از زیربار تجاوز نجات دهد تا در آینده او نیز به دلیل لِهشدنش، دیگران را نیز له کند. منظورم از اینکه کسی نبود یعنی اینکه در مرحله اول قبل از انقلاب بنا را کج نهاده بودند و در بعد از انقلاب نیز قوههای مجریه، قضائیه و مقننه در آنجا نبودند و حتی رکن چهارم دموکراسی نیز نبود. اگر واحد خبر در رم هر شب ساعت 21، از آن سوی دنیا خبری میدهد، در کورههای آجرپزی حاشیه شهر بیستودو مادر و پدر، هیچ تریبونی نداشتند. اگرچه بعد از سالها، دغدغهمندی، مانند میکائیل دیانی به آنجا میرود و از دردهایی که اتفاق افتاده است فیلم میگیرد، مستند میسازد و در سال 1399 شمسی ما را متحیر و تسلیم میکند؛ تسلیم در برابر آنکه آیا همین اکنون که در خانههای خود در قرنطینه به سر میبریم، حواسمان به آن کودکان است؟ به بهداشت، آموزش، امنیت، خوراک، پوشاک و مسکن آنها؟ به اینکه آیا فرزندان آنها نیز در آینده میخواهند مانند آنها زیست کنند؟ و زندگی را بهگونهای بگذرانیم که بعدترها فرزندان ما به ما بگویند که در زمانهای که زیست کردید، نتوانستید حامی کودکان حاشیهنشین باشید؟
مستند بیجه بسیار دهشتناک است؛ روایتی است دردناک که تنها چند روز یا چند ماه کاملا ذهن شما را درگیر خواهد کرد. اما نکتهای که در اهمیت آن وجود دارد و فریادی که به نظر بنده در این مستند زده میشود، این است که «نوشدارو بعد از مرگ سهراب نباشیم»!
اگرچه در سال 1372 شمسی ایران به کنوانسیون حقوق کودک در جهان پیوست و راهبردهای جهانی در جهت حمایت از کودکان را پذیرفت. اما چیزی که در مستند بیجه وجود دارد این است که «کار» فراتر از اقدامهای سه قوه است. اینجاست که باید هر آدم دغدغهمندی در ایران، این مستند را ببیند و خود را در سازمانهای مردمنهاد جای دهد. علاوهبر آن هر فردی با توجه به فضای مجازی میتواند یک تریبونی باشد برای صدای این کودکان! کودکان حاشیهنشین همانطور که جامعهشناسان آنها را دستهبندی کردند در قالب گروههای متفاوت ازجمله کودکان خیابانی، کودکان کار، ولگردان، متکدیان، بزهکاران و بچههای پارک تقسیم میشوند که هرکدام از اینها نیز زیرشاخههای فراوانی دارند. مستند بیجه حرف آخر را در این مرحله میزند و به تمام ایرانیها وظیفهای را محول میکند. این وظیفه از نوع آگاهیبخشی و اقدام در حد توان است و تکلیفی است که ما در قبال این کودکان داریم؛ چه در شمایل دولت، چه در شمایل مردم و چه در شمایل یک فرد نخبه جامعه.