«فرهیختگان» گزارش می‌دهد
شاعران که همیشه درصحنه حضور دارند و برایشان مهم است که این مظلومیت‌ها را فریاد بزنند، در این یک روزی که از شهادت شهید فخری‌زاده گذشته است، شعرهایی سروده‌اند که در ادامه می‌خوانیم؛ شعرهایی که از مظلومیت، اقتدار، ادامه راه شهید و... می‌گویند.
  • ۱۳۹۹-۰۹-۱۰ - ۱۷:۴۲
  • 10
«فرهیختگان» گزارش می‌دهد
ما زنده به عشقیم
ما زنده به عشقیم

به گزارش «فرهیختگان»، این‌بار در غروب جمعه خبر رسید؛ خبری تلخ که باز هم عزادارمان کرد و برگشتیم به‌همان صبح‌جمعه 13 دی‌ماه که عزادار سردارمان شدیم. این‌بار اما در خاک خودمان و در آغوش دماوند، دانشمندی را از ما گرفتند که تا به‌حال اسمش را نشنیده و عکسی از او ندیده بودیم. اما حالا در این 24 ساعتی که از شهادتش گذشته، همه‌جا صحبت از اوست. کسی که عمرش را برای علم، دانش و پیشرفت گذاشت و اصلا برایش مهم نبود که اسمش را ببرند یا نبرند. فقط مهم پیشرفت ایران بود و سربلندی. حالا شهید محسن فخری‌زاده را دیگر کنارمان نداریم. کسی که مانند دوستان دیگرش که رسالت‌شان پیشرفت ایران بود، کار کرد و تلاش کرد و درنهایت به درجه رفیع شهادت رسید. در این‌میان شاعران که همیشه درصحنه حضور دارند و برایشان مهم است که این مظلومیت‌ها را فریاد بزنند، در این یک روزی که از شهادت شهید فخری‌زاده گذشته است، شعرهایی سروده‌اند که در ادامه می‌خوانیم؛ شعرهایی که از مظلومیت، اقتدار، ادامه راه شهید و... می‌گویند.

علی داوودی
چرا و چرا و چرا می‌کشند؟
به جرم صدا، بی‌صدا می‌کشند
بگو تا به کی تا به کی تا به کی
در این کربلا مصطفی می‌کشند؟
نمی‌میری‌ ای نور ‌ای زندگی!
اگر مرده‌دل‌ها تو را می‌کشند
کنون بذر خورشیدها، خون توست
چه باکی اگر شعله را می‌کشند
هوای نفس‌های مایی هنوز
اگرچه تو را بی‌هوا می‌کشند
چنین بوده آیین تاریک‌شان
که خفاش‌ها روشنا می‌کشند
شکستیم و آغاز رویدنیم
که ما را برای بقا می‌کشند
شهادت چه جانی به‌ما داده است
که ما زنده هستیم تا می‌کشند...

سعید بیابانکی
یک عکس ساده است
اما نگاه کن همه‌جا منتشر شده است در روزنامه‌ها
نامت شبیه باغ گلی منفجر شده است...

حامد عسکری
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

مهدی چراغ‌زاده
پس مبادا که از این داغ کمر خم بکنیم
بر تن زخمی‌مان جامه ماتم بکنیم
هرچه کشتند ز ما، هرچه که تحریم شویم
ما محال است سرافکنده و تسلیم شویم
می‌رود شام سیه‌بال و سحر نزدیک است
سوره فجر بخوانید ظفر نزدیک است

حسن صنوبری
کشتند تو را آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
کشتند تو را‌ ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند
تو روح دماوندی و زین‌روست تو را کشت
ضحاکِ کمین‌کرده در کوه دماوند
تو زاده فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند
داغ تو گران است، ولی گریه از آن است
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟
با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند
ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند
آه ‌ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند
ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند
بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
آنگاه ببین روید از این ریشه خونین
صد ساقه سرزنده و صد شاخ برومند
ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تا کی و این حوصله تا چند؟
برخیز و ببین دخترکان تو چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند
برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند
من بغض یتیمانم و هم‌گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

محمدحسین انصاری‌نژاد
گفتند با حکم تقدیر، یک روز رستم بیفتد
در شامگاهی مقدر قدر مسلم بیفتد
دیگر به صبح دماوند سیمرغ ما پر نریزد
بر این سفرنامه از خون یک طرح مبهم بیفتد
یک دم مجسم نکردیم، روزی که در شاهنامه
ناگاه از دست رستم، با گریه مرهم بیفتد
بر سنگفرش دماوند، رد کدامین عقاب است؟
بگذار با آخرین چرخ، از ابر نم‌نم بیفتد
هرگز نمی‌خوابد این خون بر کوچه‌تان تا قیامت
گیرم گلیم شمایان، در آب زمزم بیفتد
بر یوسف ما شهادت، صبح نخست عزیزی ست
در چاه می‌بینم اما گرگ شما هم بیفتد
گفتند رسم شکفتن باید بکوچد از این شهر
از چشم‌ها شعر لبخند با «دوست دارم» بیفتد
گفتند اما نگفتند این قوم اگر باغبانند
هر روز نعش مسیحی، در باغ مریم بیفتد
گفتند اما نگفتند ناممکن است اینقدر خواب
از دیده‌بان کور باید چشمی که برهم بیفتد
برخیز ‌ای شیر شبگرد، چشمت به یک کوفه نامرد
یک یا علی تیغ برکش، تا ابن‌ملجم بیفتد
از این قبیله سواران، جز راست قامت نمیرند
حکم است هرگز بر این خاک، جز سرو محکم نیفتد

عباس احمدی
فیض بزم حق همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد هرکه مست باده نیست
«پله‌پله تا ملاقات خدا» سهل است... لیک
خواب می‌ماند هر آن‌کس شب، سرِ سجاده نیست
حاج قاسم، شهریاری، احمدی‌روشن... بلی
جز شهادت مقصدی در آخر این جاده نیست
زادگاه رستم است اینجا به اهریمن بگو:
کشور من خالی از امثال «فخری‌زاده» نیست
از نگاه سر به‌زیرش در یگانه عکس او
می‌توان فهمید او آقاست، آقازاده نیست!
هر که خشنود است از تحریم و قتل ما، بدان:
بی‌گمان هم دین ندارد او و هم آزاده نیست
آخرین عوعوی صهیون است بازش کن نترس
این سگ مردار را که حاجت قلاده نیست
میهنم از اسب افتاده ولی از اصل، نه!
میهنم زخمی است، اما از نفس افتاده نیست

ایمان طرفه
چقدر باید از این عرصه مرد پَر بکشد؟!
امیر قوم چرا جام زهر سر بکشد؟
خیانت است که لبخند، پای دشمن را
به خاک طاهر این مرز پرگُهر بکشد
در آشکار و نهان سامری قسم خورده‌ست
که دور موسی را خطی از خطر بکشد
هماره خواسته ما را به سِحر خود فرعون
میان معجزه‌ها گنگ و کور و کر بکشد
به بازگشت نیندیش! در دل نیلیم
مباد اینکه دلت پای از سفر بکشد!
خدا بیاورد آن حال رو به‌سامان را
که مثل سرورمان کارمان به سر بکشد

نغمه مستشارنظامی
علم و ایمان می‌شکافد ذره‌ها را جاده‌ها را
خار چشم دشمنان کرده‌ست فخری‌زاده‌ها را
مرگ در بستر مبادا قسمت مردان که باشد
قسمت از جام شهادت باده دلداده‌ها را
سیب سرخ عاشقی بر شاخه بی‌تاب است و سنگین
دستچین کرده‌ست دستی از ازل آماده‌ها را
کم شنیدم نام او را پیش از این هرچند بی‌شک
می‌شناسد حضرتش گمنام‌ها، افتاده‌ها را
دست بر زخم دلم مگذار‌ ای غم بیش از اینها
پهن کن ‌ای صبر یک‌بار دگر سجاده‌ها را
شیرمردا، داغ سنگینی‌ست ما را از غم تو
دیده ور بادا نگاهت، سرور آزاده‌ها را

الهام نجمی
هزاران ابر در داغت پر از بغض‌اند و بارانند
هنوز از این خبر چشمان‌مان بی‌تاب و حیرانند
تنت را زخم‌ها چون لاله‌زاری غرق خون کردند
نفهمیدند در خونت هزاران لاله پنهانند
نگاهت عشق را از ذره‌ها تا آسمان می‌برد
در آن راهی که عالم را به ‌سوی نور می‌خوانند
همیشه علم تو چون خار در چشمان دشمن بود
بهارت را خزان کردند و در فکر زمستانند؟
شغادانِ پر از کینه تو را کشتند و سرمست‌اند
نمی‌دانند پای خون تو این قوم می‌مانند؟
جهان باید بداند راه تو همواره پابرجاست
و دشمن را بگو این بغض‌ها آغاز توفانند

حسین صیامی
مخواه تا بنویسند ناتوان بودیم
فقط دوتا لب خالی و یک دهان بودیم
مخواه تا بنویسند اهل ترس شدیم
مخواه تا بنویسند سر گران بودیم
کنون که حرف درشتی زدند حرف بزن
مخواه تا که بگویند بی‌زبان بودیم
شکسته‌اند سبو را سبویشان بشکن
مخواه تا بنویسند رایگان بودیم
در آبسرد فروریخت کوه غیرت‌مان
فریب‌خورده نیرنگ ناکسان بودیم
به سر به زیری عکس شهید خیره بمان
نگاه کن که ببینی چه بی‌نشان بودیم
قلم بگیر و به ما تیغ انتقام بده
نشان دهیم چنانیم و آنچنان بودیم

کمیل کاشانی
جا مانده بوده از هم‌قطارانش از باکری، همت، سلیمانی
این دفعه اما نوبت او بود پرواز در یک عصر بارانی
بعد از شلمچه فکه و مجنون دنبال لیلای شهادت بود
 چل سال صبر و انتظار او پایان گرفت آنسان که می‌دانی
روباه‌ها همدست‌شان بودند در استتار فتنه و نیرنگ
کفتارهای کینه‌جو کردند قصد شکار شیر ایرانی
کشتند فخری‌زاده ما را شهد شهادت نوش او اما
 از غیرت و مردانگی دور است خنجر زدن از پشت، پنهانی
دشمن بداند که خدا با ماست در این نبرد سخت پیروزیم
تا ناخدا داریم باکی نیست از موج‌های سخت طوفانی
ما سربلندیم و سر افرازیم یک لحظه هم خود را نمی‌بازیم
 اما برای او نمی‌ماند ره‌توشه‌ای غیر
 از پشیمانی
هرچه تبر داری بزن پاییز این سروها از پا نمی‌افتند
 سر سبز‌تر از قبل می‌رویند دور از هیاهوی زمستانی

 * نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامه‌نگار

مطالب پیشنهادی
نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰