به گزارش «فرهیختگان»، در چند روز گذشته در دوران فروبسته زحمت یا رحمت کرونایی، خبر تکاندهنده یکی از قربانیان این حادثه مستحدثه را شنیدم که از سفر عزیزی روشنروان، دلسوز، متوجه و در ورای آنها و به گمان من تاج سر آنها، همراه با چهره بشاش، شفاف و مهربان روانشاد داود فیرحی به جهان عقبی به این دانشور غربتنشین حکایت میکرد. خوشا به حال او که در جهان بود و از جهان نبود و به نیستان اصلش پیوست: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش- بازجوید روزگار وصل خویش». اما برای بقیه ما در جهان فرهنگی در حوزه تمدنی ایران که برای فیرحی «رفیق شفیق» تلقی میشدیم، یک منبع مهم «کیمیای سعادت» ضیق شد: «مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق- گرت مدام میسر شود زهی توفیق؛ جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است- هزار بار من این نکته کردهام تحقیق؛ دریغ و درد که تا این زمان ندانستم- که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق».
از وقتی که برای اولین بار چهره جناب فیرحی را در نشستی در دانشگاه مفید در میان شنوندگان دیدم، اولین توجهم «مقام امن» و صورت گشاده و «بیغش» او بود که بهرغم جوانی بهعنوان مستمعی برای منِ صاحب سخن شوق پر نور و گرمی میفرستاد: «مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد- غنچه خاموش بلبل را به گفتار آورد». جالب است که شرمحضور و توجه به حریمی که بعدا رفتار و حتی در آثار وی مشاهده کردم به وی اجازه نداده بود که با من صحبتی غیررسمی جز پرسش و ارائه نکاتی درباره جلسه داشته باشد. اما آن چهره بشاش و صادق همیشه برای من بیاد مانده است و خرسندم که در آخرین سفرم به ایران در سال گذشته این من بودم که بهعنوان مستمع پای سخن او نشستم، و تعجب اینکه همچنان او بود که «مقام امن» و صورت گشاده و «بیغش» منتقل میکرد و تازه این بار نهتنها به من که به کل حاضران محترم در آن نشست میداد، که مجموعهای از دانشگاهیان (اساتید محترم و دانشجویان) و همچنین اهل کتاب و فرهنگ ایرانی از میان تمام طبقات گوناگون اجتماعی بودند.
در مقام طلبگی و دانشجویی و بعد در مقام دانشور آموزشی و پژوهشی در حوزه امر سیاسی، صاحب این قلم دانشآموز و بعد آموخته و مبشر مصداقی از بینش و دانش، ادب و آداب، و ارزش و داده با رهیافت «واقعیاتگرایی» معطوف به حقیقت بودهام. در این راه از هرگونه ایدئولوژیگرایی، ناکجاآبادگرایی، و خطرناکتر از این، از «وقایعگرایی» دوری کردهام. و از نظر هنر و روش کار، این کنارهگیری را جز از طریق «گفتوگو» که دو اهتمام درونی و پیشینی «حسننیت و خردورزی» در آن مستتر است، نیافتهام. این هنر و روش نه فقط به بیان فردوسی بزرگ، که دقیقا هزار سال پیش گفت، روان خود گوینده بازیگر را «رامش» که باعث بجای ماندن «داد» میشود: «سخن چون برابر شود با خرد - روان سراینده رامش برد؛... اگر داد باید که ماند بجای/بیارای از این پس بدانا نمای؛ چو دانا پسندد، پسندیده گشت/به جوی تو در، آبِ چون دیده گشت». با خرسندی میخواهم عرض کنم که بدون اینکه این فرصت فراهم آید تا این چند مفهوم اساسی را با فیرحی در میان بگذارم، او را همدل و همراه با آنها مییافتم و همین برایم مایه فخر بود که فرزندان وطن هنوز حکمت ابدی و -از نظر عمر دنیایی- هزارساله فردوسی را نه فقط فراموش نکرده بلکه خود آن را به اجرا گذاشته و به دیگران هم میآموزند. و این بهرغم این است که اگر نگوییم در چندین سده، حداقل در چندین دهه گذشته ادب و آداب «واقعیاتگرایی» معطوف به حقیقت، در ایران و حتی در جهان مورد حمله و بمباران نحلههای ایدئولوژیگرایی، ناکجاآبادگرایی، و وقایعگرایی بوده و است. در ادامه مایلم قدری در مورد این مفاهیم بهطور موجز و ارتباط آنها با فیرحی نکاتی عرض کنم.
از مفهوم آخر آغاز میکنم. از زمانی که ماکیاولی روش جالب و با بصیرت «حکمت و حکایت» را که در سنت ادب و فرهنگ قدیم که در ایران در اندرزنامهها و حتی در اشعار ما جاری بود، با روش «اصل کلی و تاریخ» عوض کرد، نحله وقایعگرایی در نقاب و ظاهر واقعیاتگرایی بر نگرش و شیوه فهم آدمی از زندگی جمعی مسلط شده یا با آن رقابت میکند. اولی میگوید حکمتی در مقولات هست و حکایات سرنخهایی برای نزدیک شدن به آن حکمتها به ما نشان میدهند، دومی مدعی است که وقایع تاریخی که اتفاق افتاده یا ما میتوانیم با نمونهبرداری تجربه کنیم، همانا نشاندهنده یک اصل کلی هستند که بر رفتار آدمی حاکم است. نتیجه اولی تواضع و کوشش برای نزدیک شدن بر واقعیات امور است و نتیجه دومی تفرعن و جرأت گرفتن برای کلی گویی و کل تصور کردن یک مقوله جزیی است. معصومانهترین مصداق آن این است که دارویی برای نمونه در مورد 1000 داوطلب آزمون میشود و اگر نتیجه مثلا از 60 نتیجه مثبت داد، پس برای کل بشریت مفید یا مضر دستهبندی میشود؛ همین حالا با مقوله تجربه واکسن کرونا و نمونههای داوطلبانه مواجه هستیم. و در عرصه سیاست در مملکت خودمان در اواخر سده نوزدهم گفته میشد چون غرب در تجدد موفق است، پس «از فرق سر تا نوک پا» باید غربی شد و همین حالا میشنوم که گفته میشود چون چین در 10 سال آینده بزرگترین قدرت خواهد بود، که من باور ندارم درست است، پس باید «کاملا به سوی چین روی آورد»، بدون اینکه بیاد آوریم که «ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این/بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش». واقعیات تصادفهای هستند که حادث میشوند و نه هدایتهای که باید دنبال شوند.
ناکجادآبادگرایی نگرشی است که واقعیت ناکجاآباد بودنِ بهشت در روی زمین را با یک برنامه عملی برای تحقق بهشت بر روی زمین اشتباه میگیرد. ناکجاآبادها به بیان افلاطون افق هستند و نه نقشه اجرایی و میدانیم بدون افق انسان پرواز نمیکند و برای آینده کوشش نخواهد کرد و آن وقت واقعیات میدانداری میکنند. البته تصور ناکجاآباد بهعنوان نقشه عملی عوامل و عناصر تاریخ، فرهنگ و سنت را نادیده میگیرد و ریشه را خشک میکند. ناکجاآباد همان طور که سهروردی به درست این واژه را جعل کرد، جهانی است که در روی زمین جایی ندارد و حاصل شدنی نیست، به همین دلیل «ناکجا» است؛ «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست - عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی». اما برخلاف این حکم، ناکجاآبادگرایان به دو مقوله اصرار میورزند: یکی عملی بودن «ناکجاآباد» و دیگری داشتن راهحلی ساده برای این کار. اگر فقط به تجربه تاریخی معاصر خودمان نگاه کنیم، ایجاد «عدالتخانه» یک برنامه عملی و اجرایی تلقی میشد و راه آنهم «یک کلمه» بود؛ میدانیم رسالهای به همین نام چگونه راه حل تلقی شد و روش کار هم نوسازی از بالا بود. در آن صورت توجه به «واقعیات» پیچیده تاریخی فرهنگیِ معطوف به حقیقت و «شرقی بودن» ما - در معنایی که مولانا منتقل میکند، جایی نداشت. (شرقی بودن در سادهترین بیان آن دغدغه دورافتادگی از نیستان و جهان فانی مزرعهای در خدمت جهان باقی درمعنای این دنیایی تمرکز بر پندار، گفتار و کردار نیک است). از راهحلهای ناکجاآبادگریانه که به ناچار به جزماندیشی و اصرار به درست بودن راه خویش در سالهای اخیر است، چیزی نمیگویم که «فیرحیها» گفته و میگویند.
بمباران سوم ایدئولوژیگرایی است که پیروان آن متفرعنانه مدعیاند که حقیقت را یافتهاند و شالودهسازی خودشان را از حقیقت عین و مصداق حقیقت تلقی میکنند. برای نمونه، قانون آهنین «جبرتاریخی» که برنامه عملی قویترین ایدئولوژیگرایی است که همانا مارکسیسم باشد و یا برنامه سلطه «نژاد برتر» و شستن بشریت از نژادهای فروتر که برنامه عملی ایدئولوژیگرای نازیسم مبتنیبر علمگرایی روش تحصیلی بود، مثالهای جهانی آن است. و در منطقه خودمان نه فقط حوزه تمدنی ایرانی که جهان عرب و در میان ترکان بهصورت حرکتهای «پانایرانیست»، «پانعربیست» و «پانترکیست» بروز کرده و متأسفانه هنوز ادامه دارند. ایدئولوژی و نقش آن بهعنوان یکی از واقعیتهای زندگی جمعی یک چیز است اما تبدیل آن به پندار ایدئولوژیک، گفتار ایدئولوژیک و رفتار ایدئولوژیک یک چیز دیگر. همین تمایز بود که خود مارکس را بر آن داشت اقرار کند، «من مارکسیست نیستم». تبدیل اسلام به ایدئولوژی و نه بهعنوان یک نظام فکری پیچیده که از پیروان تسلیم به حقیقت و جهد برای «نزدیکی به خداوند» میخواهد و نه رسیدن به وی، همانی است که شالودهسازیهای داعشی، القاعدهای، طالبانی، حتی اخوانالمسلمینی و جماعت اسلامی (پاکستان) در افراد، گروهها، و اجتماعات پخش کرده است و پیامدهای ناانسانی و نامردمی آن هر روز قابل مشاهد است. میدانم که طرفداران ایدئولوژیکی -در رأس آن سید قطب- نگرش غیرایدئولوژیکی را به بیعملی محکوم میکنند، اما این سفسطهای بیش نیست؛ عمل واقعی در درون آدمی تحت تأثیر گقتوگو «با خویشتن خویش و بعد با دیگری» که بزرگان ما آن را «جهاد اکبر» خواندند، واقعی، ماندگار و باعث تمدنسازی میشود.
فیرحی با این جهاد اکبر آشنا بود و از همین رو، به گمان من یک واقعیاتگرای سرسخت بود و به درستی فهمیده بود که این واقعیات همه به هم مربوطند زیرا همه معطوف به حقیقتند. کار پژوهشگر این است که پلهای ارتباطی بین آنها را به دور از قدرت و مناسبات قدرت (غرضمندیِ وابسته به موقعیت و زمان)، به طور اصیل، مشاهده، شناسایی و تحلیل کند. فیرحی چنین اصالتی برای خود قایل بود و از این رو، برای همه عوامل و عناصر حق بازیگری قائل میشد و البته به دلیل حوزه تخصصیاش بیشتر بر پل ارتباطی بین فقه و تجدد تمرکز میکرد. اصالت او چند چیز به او یاد داده بود که در رأس آن قبول این «واقعیت معطوف به حقیقت» بود که آدمی قرار نیست در دنیا به مقصد برسد چون به «والله اعلم» اعتقاد داشت و همین منبع تواضعش بود. البته با قرآن همدل بود که «وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى» و با حافظ همکلام بود که آنچه بر انسان فرض عینی است کوشش است، که در حیات پربارش کرد: «گرچه وصالش نه به کوشش دهند - هر قدر ای دل که توانی بکوش».
سخن خود را باردیگر از یک سو با افسوس از ضایعه خاموشی چراغی پر فروغ از جهان گفتوگوی حوزه فرهنگ و تمدن ایرانی، و از سوی دیگر، با دعا و آرزوی برای اینکه آثار بجا مانده این چراغ باعث روشن شدن چراغهای تازه، پرتوانتر، و استوارتر از جناب فیرحی و صاحب این قلم بشوند، به پایان میبرم. زندگی روحی و آخرتش قرین اولیاءالله بادا، همچنان که زندگی جسمی و دنیاییاش را قرین اولوا الالباب کرده بود.
پینوشت:
*نگارنده محترم راضی به درج عنوان ذیل نام خود نبوده و صرفا توضیح ذیل را برای انتهای مطلب میپسندید که البته با قالب روزنامه سازگار نبود پس عنوان ایشان را، بدون اجازه ایشان، ذیل نامشان درج کردیم و در انتهای مطلب نیز توضیح خودشان را میآوریم:
نگارنده دانشور امر سیاسی و صاحب مقالات و کتابهایی در این زمینه است، که از آن جمله آخرین اثرش «اندیشه و اندیشهورزی»(1398) است.
* نویسنده: فرهنگ رجایی، استاد دانشگاه کارلتون