به گزارش «فرهیختگان»، یک سال از آبانماه سال 98 میگذرد. مثل خیلی از مسائل دیگر، هنوز افکار عمومی بهدرستی نمیداند در آبان 98 «چرا» و «چه» شد؟ افکار عمومی نمیداند در ماهشهر یعنی همان شهری که پرحجمترین اخبار اعتراضات در رسانههای فارسی زبان غربی به آن اختصاص داشت، چه اتفاقی رخ داده است؟ کسی نمیداند اگر در شهرکهای آیتالله طالقانی و شهید چمران، اعتراضات به تبعات تاثیر گرانی بنزین بر معیشت مردم بوده است، چرا در یک سال گذشته و با چند برابر شدن قیمتها، اعتراضی در این شهرکها شکل نگرفت؟ یک سال از آبان 98 میگذرد و رسانهها و جامعهشناسان همچنان تلاش دارند از جغرافیای تهران، به بررسی اعتراضات سال 98 بهویژه در بندر ماهشهر و شهرکهای اطرافش بپردازند. عمدتا هم در این نگاه ظاهرا جامعهشناسانه، تلاش میکنند، لباس گشاد منویات خودشان را بر قامت اعتراضات بدوزند و مطالبات خود را از آن طریق دنبال کنند.
از آبان 98 یک سال گذشت و بهجز چند خرده روایت میدانی، هیچ رسانه و دوربینی به شهرک طالقانی و شهرک چمران نرفت تا ببیند چرا از تمام ایران، این حاشیه ماهشهر بود که اعتراضات پرسروصدایی داشت؟ ماهشهر نه فقیرترین شهرستان کشور و نه دارای بیشترین تعداد بیکار در ایران است. پس چرا قرمزترین نقطه ایران شد؟ عدمروایت همهجانبه ماجراهای رخ داده در شهرک طالقانی و شهرک شهید چمران، باعث شد تا در روزهایی که همه درحال بررسی احتمالات در تغییر تعداد الکترالهای جو بایدن و دونالد ترامپ بودند، به ماهشهر و شهرکهای آیتالله طالقانی (کورهها) و شهید چمران (جراحی) بروم و برای دومینبار، آبان 98 را روایت کنم. سال 98، که به ماهشهر سفر کردم، فضا بهقدری امنیتی بود که هیچکس حاضر به ضبط تصویرش نمیشد و جز چند نفر، حتی با ضبط صدا هم مخالف بودند. این شرایط برای بررسی دقیق و همهجانبه ماجرا، دست نگارنده را بسته بود. احتمال میدادم که گذشت زمان این مشکل را حل کرده باشد.
در مسیر ماهشهر
صبح دوشنبه 19 آبان 99 از فرودگاه مهرآباد راهی اهواز میشوم تا با تاکسی به ماهشهر، شهری بندری در گوشهای از خلیج فارس بروم. ساعت از یک گذشته که سوار تاکسی بینشهری میشوم. راننده که کمتر از 50 سال سن دارد، در پمپ بنزین از یکی از دوستانش که کارگر پمپ است، طلب چیزی برای خوردن میکند اما بخت یارش نیست. لاجرم شکم ماشین را برخلاف شکم خودش پر میکند و استارت میزند. چند متری رد نشده، دلش هوای سیگار میکند. باز از همان دوستش سیگار میخواهد. او پاکت سیگار بیستون را هنوز از جیبش در نیاورده که راننده میگوید از اینا نمیکشم. کارگر پمپ میخواهد برود و از یکی از همکارانش سیگار بگیرد، سربازی که صندلی عقب نشسته میگوید «دایی برو، من یه نخ وینستون بهت میدم.»
یک ساعت و چند دقیقه بعد به ماهشهر میرسیم. روبهروی ترمینال پیاده میشوم و بهسمت دانشگاه آزاد ماهشهر که قرار است چند روزی در آنجا بمانم، میروم. هوا دو فصلی با تهران فاصله دارد. یعنی ماهشهر در آبان 99، هوای هفته اول اردیبهشت ماه را دارد. هوای شرجی، تنفس با دو ماسک روی هم را برایم سختتر کرده است. چند دقیقهای پیادهروی میکنم تا به در اصلی دانشگاه برسم. آقای اصغری مسئول روابط عمومی دانشگاه، هماهنگیهای لازم را انجام میدهد و در آخر میگوید اگر مایل هستی فردا پیش یکی از دوستانی برویم که اطلاعاتی درباره حوادث آبان سال گذشته دارد. بدون معطلی موافقت میکنم.
شهرک طالقانی؛ یک سال بعد
وسایلم را در اتاق میگذارم و فکر میکنم چه باید بکنم؟ غروب برای خرید یک میکروفون، چرخی در شهر میزنم اما در بازار موبایلفروشیها چیزی پیدا نمیکنم. حوالی ساعت 8 شب میشود. با خودم میگویم چرا کار امروز را به فردا بیندازم، همین امشب به شهرک آیتالله طالقانی بروم، بهتر از این است که فردا صبح بروم. یک تاکسی میگیرم و راهی میشوم. در مسیر از راننده سوالاتی میپرسم ولی بهنظر بنده خدا خیلی در باغ نیست یا نمیخواهد به من چیزی بگوید. به ورودی دروازه قرآن شهرک طالقانی میرسیم. در میدان اصلی شهرک یعنی میدان علیابنابیطالب(ع) پیاده میشوم. سمت چپ میدان، بازار اصلی شهرک قرار دارد. طبق آمار رسمی شهرک طالقانی بیش از 37 هزار نفر جمعیت دارد. آمارهای غیررسمی این رقم را تا 50 هزار نفر نیز تخمین زدهاند. بازار در ساعت 8 شب سوت و کور است و جز چند گاری که رویش را با پتو پوشاندهاند، تقریبا کسی در بازار نیست. از آرامی محیط استفاده میکنم و موبایلم را بالا میآورم تا فیلم بگیرم. کمی فیلم میگیرم. موبایلم زنگ میخورد، تلفن را هنوز جواب ندادهام که جوانی با یک دشداشه عربی آبی نفتی، کنارم ظاهر میشود:
- فیلم برای کجا میگیری؟
- برای روزنامه «فرهیختگان».
- کارتی چیزی داری؟
کارت خبرنگاریام را از کیفم درمیآورم و نشانش میدهم. خودم را معرفی میکنم. در حین بررسی کارتم، یکی دو نفر دورمان جمع میشوند. مرد دشداشه پوش میگوید اینجا فیلم گرفتن بدون اینکه شناسی داشته باشی سخت است. ولی حالا که این دو نفر که در بازار کار میکنند، دیدنت، فردا نمیگذارند کسی بهت چیزی بگوید. قشنگ به دو نفر که حکم مجوز تصویربرداریام در بازارند، نگاه میکنم تا فردا صبح بتوانم پیدایشان کنم. از بازار به خیابان اصلی شهرک و خیابان سربندر هم میروم. وارد خیابان سربندر که بین میدان اصلی و دفتر امام جمعه است، میشوم. در سمت چپم 4 یا 5 فلافل فروشی میبینم. فلافلیها را یکی پس از دیگری رد میکنم تا کسی را برای همصحبتی پیدا کنم. از یک طرف بوی دلربای فلافل عربی به مشامم میرسد و از سوی دیگر بوی تعفن جوی فاضلاب که از دو فیلتر ماسک هم عبور میکند، حالم را بههم میزند. جویهای اینجا آنقدر لایروبی نشدهاند که تقریبا پر از گل و لایند و کمی هم فاضلاب قاطی دارند.
آنقدر شهرک را بالا و پایین میکنم که پاهایم درد میگیرد. 2 ساعت راه رفتهام، دریغ از یک نفر که همصحبتم شود. به پارک ابتدای شهرک میروم که یک زمین فوتبال چمن مصنوعی دارد. جوانان و نوجوانان مشغول فوتبال بازی کردن هستند. دور زمین هم نیمساعتی چرخی میزنم ولی در بین رد و بدل شدنهای کلمات عربی، هیچ چیز دستم را نمیگیرد. حتی ساندویچیای که در آن یک فلافل عربی میخورم، هم جواب دندانگیری به من نمیدهد. اینجا اصلا کسی تمایل ندارد بداند این غریبه کیست و اینجا چه میخواهد تا سر صحبت باز شود. دست از پا درازتر راهی ماهشهر و دانشگاه آزاد میشوم.
صبح روز سهشنبه
صبح با زنگ تلفن آقای اصغری بیدار میشوم. قرار ما با دوستش برای روایت اتفاقات سال گذشته ساعت یک بعد از ظهر میشود. بعد از بیدار شدن، بدون اینکه وقت را برای صبحانه تلف کنم، سوار تاکسی میشوم به مقصد دیشب. دور میدان پیاده میشوم. بازار شلوغ و شلوغتر از شلوغ است. این تنها بازار شهرک است. یعنی اگر از شیر مرغ تا جان بنیبشر را در اینجا پیدا نکنی، جای دیگر نباید دنبالش بگردی. در یک طرف بازار، مرغ زنده قربانی میکنند. در طرف دیگر میوهوترهباریها بساط کردهاند. کمی جلوتر، بازار لباس و پوشاک و ماهی فروشی و حتی قصابی سیار که دام زنده را درجا برایت ذبح میکنند، خودنمایی میکند. مواد شوینده و بهداشتی هم در کنار همین مجموعه، به زور خودش را جا کرده است. یک دور، دو دور و سه دور؛ تمام بازار را بالا پایین میکنم تا رفقای دیشب را پیدا کنم. انگار آب شدهاند و رفتهاند در زمین. باز در بازار میگردم تا لااقل در چشم مردم، عادی جلوه و بتوانم کار کنم. موبایلم را در میآورم تا فیلم بگیرم، با خودم میگویم اگر کسی آمد و گفت برای چه فیلم میگیری چه کنم؟ پیشیمان میشوم. بعد از ساعتی از بازار بیرون میزنم و بهسمت میدان میروم. جرقهای در ذهنم زده میشود. بهترین افراد برای باز کردن باب گفتوگو، رانندههای تاکسی هستند که دور میدان هم پاتوق یا همان ایستگاهشان است. تهران، اصفهان، شیراز و یا مشهد، فرقی ندارد؛ در همه جای ایران رانندگان تاکسی تحلیلگران زبده در مسائل مختلف هستند. به سراغشان میروم و میگویم آمدم ببینم از پارسال تا امسال چه اتفاقی در شهر افتاده است؟ بالاخره تیرم به هدف میخورد. همه، قاسم را معرفی میکنند که اهل حرف زدن است ولی خودشان هم یک به یک شروع به گلایه از وضعیت میکنند. به جز چند جوان که صحبت نمیکنند، باقی بیش از 40 سال سن دارند. هادی که جلوی موهایش کمی ریخته، صورت توپری دارد و پیراهن آبی پوشیده میگوید که 28 ماه در زمان جنگ خدمت کرده و ترکش به پا و دستش خورده و جانباز است ولی نه حق و حقوقش را دادند و نه اینکه کار برای دو تا بچه بیکارش که یکی فوقلیسانس مدیریت و دیگری لیسانس برق دارد پیدا میشود. هر کسی بیشتر از خودش میگوید اما قاسم، از وضعیت و گرفتاری دیگران: «نمایندههای مجلس و شورای شهرمان هیچکدام بخار ندارند. فقط بهخاطر رای گرفتن میآیند ولی کمکی نمیکنند. بچههای بومی همه بیکارند. شما به هر خونه در شهرک بروید 3 یا 4 تا بیکار دارد. همه بدبخت و فقیر. برو نگاه کن تو یک خانه 3 یا 4 خانوار زندگی میکنند.» جوانی را نشان میدهد که چون بیکار بوده کنار پدرش راننده تاکسی شده است. میگوید: «یک ترمینال گذاشتند درش را بستند چرا چون بچههای شهرک اونجا میایستند و مسافرکشی میکنند. مگه ما رو از اسرائیل آوردند اینجا؟» میگوید که این شرکتهای پتروشیمی زندگی ما را گرانتر و سختتر کردند. آنها هزینهها را بالا بردند. از قاسم میپرسم از پارسال تا به امسال آیا اتفاقی در شهرک برای حل مشکلات افتاده است؟ میگوید: «هیچ کاری نکردند؛ هیچی. به ما کم محلی میکنند.»
از روزهای پس از گرانی بنزین هم میپرسم. قاسم با حرارت تعریف میکند: «بنزین که گران شد، مردم راهها را بستند و جلوی ماشینها را گرفتند. نه مغازهای را شکاندند و نه کاری کردند. ما خرابی نداشتیم. بعد چند روز گفتند بروید ولی گفتیم خواستههای مردمی را بدهید، ندادند، با توپ و تانک اومدند برامون. یک هلیکوپتر بالای سرمان آمد.» میگوید: «غیر از نیروی انتظامی، از کشورهای خارجی هم برامون نیرو آوردند.» او از این کشورهای خارجی نامی نمیبرد اما بهنظر میرسد بیش از دیدههایش، از شنیدههایش میگوید چراکه پس از حوادث سال گذشته، رسانههای غربی و ضدانقلاب مدعی بودند چند صد نفر از فاطمیون، حشدالشعبی و حزبالله لبنان با ریش بلند زردرنگ به همراه 50 پاسدار، راههای ترانزیتی را که در بیرون شهرک بسته شده بود باز کردند. برای کسانی که حداقل آشنایی با رزمندگان محور مقاومت دارند، مشخص است که امکان ندارد نیروهای مقاومت خود را به شمایل عناصر داعشی در بیاورند. آش آنقدر شور است که نه تنها به رسانههای فشل رسمی ما اعتمادی ندارد، بلکه روایت آنوریها را هم به مشاهدات خودش ارجح میداند. شستم خبردار میشود که کار سختی دارم در جایی که واقعیت برساخته رسانه، اولویت پیدا میکند بر ادراکات شخصی افراد.
قاسم از پارسال چیز بیشتری نمیگوید اما از اوضاع ناراضی است: «من الان اعتراض دارم به اقتصاد. شیشه روغن 600 گرمی شده 15 هزار تومان. از اینجا تا ماهشهر 10 هزار تومان میریم. با این [پول] کاری میشه کرد؟ مملکت ما به فقرا رسیدگی نمیکنه.» میپرسم اصلیترین مشکل شما چیه؟ پاسخش همان پاسخی است که اگر سال قبل هم از مردم میپرسیدی، همان را میگفتند: «مشکل اصلی ما بیکاری بچههایمان است.»
بازاری شبیه بازار بمبئی
حرفهایمان تمام میشود. باز بهسمت بازار میروم. کف خیابان بازار بهشدت آلوده است. صبح چند جوان گلولای بدبوی سیاهرنگ را با بیل جمع میکردند. برخی هم با تی، آبهای جمع شده در وسط خیابان را بهسمت جوی اصلی هدایت میکردند. با این حال هنوز چالههای پساب مانندی هستند که جز سرویس خدمات شهری که در شهرک به یک شوخی میماند، کسی نمیتواند آن را جمع کند. مرد و زن در این بازار، سعی میکنند به قدری آهسته و با طمأنینه گام بردارند که سر نخورند و لباسشان آلوده نشود. آرام و بیصدا از این وضعیت فیلم میگیرم. سمت چپم یک دکه لوازم شوینده است و یک جوان از داخلش به من خیره شده است. میبیند فیلم میگیرم، میپرسد: «میخوای صحبت کنم؟» با سر تایید میکنم و شروع میکند: «صبح رفتم شهرداری میگویم بیا تمیز کن، میگه آب نداریم. آتشنشانی میگه بعدازظهر میام. مردم میتونن راه برن؟ اصلا خدمات نداریم؛ ما مسئول نداریم. این صدامون رو ضبط کنی به خدا هیچ جا نمیرسه اگر رسید بیا بهت جایزه میدم.» میگوید از پارسال هیچ اتفاقی برای شهرک و اشتغال مردمش نیفتاده: «در پتروشیمیها، جذب نیرو با پارتی است. همه اینایی که اینجا هستن بیکار و مجردن. این 25 سالشه. این 31 سالشه. این 35 سالشه.»
یکی از جوانانی که کنارم نشسته، شرکتی هست؛ یعنی راننده شرکت پتروشیمی است. اینجا بیشتر مردم اگر هم در صنایع پتروشیمی کاری داشته باشند، یا موقت است و یا اینکه عمدتا در ردههای پایین است. جوان 31 سال دارد و راننده است، از ماجرایی عجیب حرف میزند: «پتروشیمی مارون دو تا مدرسه تو شهرک ساخت. مدتی پیش برای مدرسه کولر آورده بودند. از آموزش و پرورش ماهشهر آمده بودند کولرهای نو را ببرند و کولرهای دست دوم را بیاورند. بچههای شهرک مچشان را گرفتند و نگذاشتند.»
مدیریت در ماهشهر یعنی سکوی پرش؟
راهی دفتر امام جمعه میشوم. دفتر در طبقه بالای کتابخانه شهرک قرار دارد. یک راهپله آهنی با یک درب فلزی. دفتر خیلی ساده است، انشاءالله این سادگی باعث کم شدن فاصله مردم و حاج آقا شده باشد. از در نخست رد شوی، چند پله بالاتر، به درب اصلی دفتر میرسی. رفتن به سمت دفتر و احتمال قبول گفتوگو از سوی حجتالاسلام هاشمی امام جمعه شهرک، تیری است در تاریکی. در باز است و یکی از کارکنان دفتر امام جمعه با مراجعین مشغول حرف زدن است. خودم را معرفی میکنم و میگویم میخواهم با حاجآقا صحبت کنم. جواب میدهد «ایشان امروز نمیآید ولی بفرمایید داخل تا راهنماییتان کنند.» تا بیرون از این در، کمتر کسی را در شهرک میتوان پیدا کرد که ماسک زده باشد. اینجا ولی تقریبا همه ماسک دارند. سراغ یکی از مسئولان دفتر میروم و شرح ماوقع را میگویم که برای چه آمدهام. انگار که منتظر بود تا یک نفر برسد و او از مشکلات برایش بگوید.
نمیدانم چه بگویم؟ من میخواهم با حاج آقا صحبت کنم ولی این بنده خدا هم دل پری دارد: «ماهشهر منطقهای استراتژیک است و در عین حال فقر و تبعیض و بیکاری اینجا زیاد است. علت اصلیاش هم کمبود منابع نیست، سوءمدیریت است. افراد برای پست و مقام به ماهشهر میآیند و دلسوزانه عمل نمیکنند. ما سکوی پرتابی برای مدیران شدیم. هرکسی بیاید ماهشهر و یک سال بماند، یا در استان مدیر کل میشود یا در کشور. چندین نمونه از این را سراغ داریم.»
کاری با درست یا غلطش ندارم ولی در ماهشهر، تقریبا همه انتظار دارند در شرکتهای پتروشیمی مشغول به کار شوند. من نمیتوانم نسبت سنجی کنم که چه میزان حق با آنهاست و چه میزان نیست اما واقعا امکان جذب همه مردم در پتروشیمیها فراهم نیست. اگر منافع یک منطقه، تنها مختص به مردم آن منطقه باشد و سایرین سهمی از آن منابع نداشته باشند، باید تجدیدنظر جدی در تعریف آن واحد سیاسی به نام کشور کرد. منابع یک منطقه متعلق به تمام کشور است اما بهطور حتم بهدلیل آسیبهای این صنایع برای مردم منطقه، باید نگاه بسیار ویژهتری به مردم آن مناطق داشت. حداقل نباید اجازه داد آنها فاقد حداقلیترین نیازهای شهری باشند. به هر حال شکلگیری صنایع پتروشیمی در ماهشهر، همه چیز را تغییر داده است. پیش از راهاندازی صنایع در منطقه، قیمت زمین بسیار ارزانتر از امروز بود؛ کشاورزی و ماهیگیری رونق داشت و مردم عمدتا روستانشین بودند. حالا اما قیمت ملک سر به فلک کشیده است؛ کشاورزی زمین خورده و ماهیگیری به دلیل همین صنایع، رونقی ندارد. صنایع، بومیان را تبدیل به غیربومی و فرهنگ یکدست را چند پاره کرده است.
مجموع این شرایط، ضرورت توجه جدیتر به مردم حوالی شرکتهای پتروشیمی را نشان میدهد. میپرسم بیکاری باعث اعتراضهای آبانماه شد؟ بلهای میگوید و توضیح میدهد «از پارسال تا الان مسئولان فقط قول دادند و حتی یک درصد پیشرفت نداشتیم. فقط آقای قمی رئیس سازمان تبلیغات اسلامی است که نمایندهشان اینجا میآید و همچنان مسائل را پیگیری میکند. همین امروز هم اینجا بود.»
حدود یکساعتی حرف میزنیم. چند نفری از مراجعان هم گاهی وارد بحث میشوند. نمونهاش فردی که در سمت راست من نشسته و دست راستش قطع شده. او برای دریافت کمک به دفتر امامجمعه آمده است.
نزدیک ساعت یک بعدازظهر، سریع به سمت ایستگاه تاکسی شهرک میروم تا به ماهشهر برگردم و بتوانم با یکی از مطلعین حوادث سال گذشته گفتوگو کنم.
یک تاکسی شخصی دربست تا ماهشهر میگیرم، 10هزار تومان. صندلی جلو مینشینم. راننده حدود 35سالی سن دارد. میگوید در حوادث آبانماه، بیرون شهرک بوده و به دلیل بسته شدن مسیرها، مردم نان برای خوردن نداشتند: «من میرفتم ماهشهر نان میآوردم. اون روزا خیلی بد بود.» میپرسم:
- چرا جادهها را بستند؟
- بابا بنزین را گران کردند.
- بنزین همهجا گران شد ولی اینجا خیلی واکنش تند بود.
-اینجا بدترین جای ایران شد. باور کن شاید بچههای کورهها هم نبودند، معلوم نیست.
پارسال که برای اولینبار به شهرک آمدم، از یکی از مردم شنیدم که نیروهای امنیتی و انتظامی پیش از درگیری، با سران عشیرهها صحبت کردند تا صف مردم و معترضان از اغتشاشگران جدا شود. او از اتفاقات روز دوشنبه 27 آبان 98 تعریف میکرد که «درگیری حوالی ساعت 6 یا 7 پس از آن شروع شد که یک نفر با لباس بلوچی، اولین تیرها را از سمت دروازه قرآن به سوی نیروهای امنیتی شلیک کرد. ماموریت نیروهای امنیتی، تنها بازگشایی مسیر ترانزیتی بیرون شهرک بود و برنامهای برای ورود به شهرک نداشتند اما تیراندازی از سمت نیزارها و کوچهها به سمت ماموران، باعث شد تا به سمت ورودی شهرک پیشروی کنند. معترضان نه ولی کسانی که نقش لیدر این اعتراضها را به دست گرفته بودند حتی به مردم شهرک هم اجازه ورود و خروج نمیدادند و اگر کسی میخواست سرکار برود، کتک مفصلی میخورد. چند نفری که مدیریت اوضاع را برعهده داشتند شبها شعارهای تجزیهطلبی سر میدادند و میگفتند روح و خونمان هم برود، شهرک را نمیدهیم. شبها از ورودی دروازه قرآن تا شهرک «یزله» (پایکوبی به عربی) میکردند. حین پایکوبی تیراندازیهای پراکنده هم داشتند تا مردم را به خیابان بکشانند.» باید بین این افراد و مردم معترض تفکیک قائل شد. با هیچ متر و معیاری نمیتوان کسانی را که سلاح به دست میگیرند و نیروهای نظامی را هدف قرار میدهند، مردم و یا معترض خواند. هرچقدر هم این تعاریف را کش بدهیم، نمیشود کسی که از غروب دوشنبه تا صبح سهشنبه تیر کلاشینکف دانهای هفتهزار و 500 تومانی را به سمت ماموران شلیک میکرده، فقیر دانست و اعتراضش را ناشی از فقر. اما چطوری میشود صف مردم و اغتشاشگرها را از هم جدا کرد؟ اصلا جور دیگر به مساله نگاه کنیم، مردم اگر اعتراضی داشته باشند و نخواهند اغتشاشگران قاطی شوند چه کار باید کنند؟ قانونی چیزی داریم؟ کسی حق اعتراض را به رسمیت میشناسد؟ برایش فکری شده است؟ این یک قصه تکراری است که هربار در شلوغیها مطرح میشود و دوباره میرود تا سال بعد... بگذریم برگردیم به شهرک طالقانی.
از شهرک که خارج میشویم، کمی جلوتر، دوربرگردان به سمت ماهشهر است. راننده دور میزند و ابتدای جاده را نشان میدهد و میگوید: «اینجا پر از درخت و تایر سوزانده بود. حتی کسی که مریض بود، نمیتوانست از کورهها بیرون برود.»
از بختِ بد یک بینوا هم برایم میگوید: «یکی بود تو ماهشهر گدایی میکرد. مال [شهرک] جراحی بود. دوشنبه از 9ونیم صبح تا یکونیم ظهر منتظر ماشین بود. یکونیم به هر شکلی بود از این طرف و آنطرف، خودش را رساند جراحی. تا رسید و از ماشین پیاده شد، تیراندازی شد. بنده خدا کشته شد.»
بیتوجهی صنایع به صنایع پاییندستی
به دانشگاه برمیگردم. با آقای اصغری، به یکی از ادارات شهر میرویم ولی قبل از آن میگوید که دوستش نه حاضر به ضبط تصویرش شده و نه صدایش. فقط قرار است برایمان مشاهداتش را بگوید. بزرگترین مشکل در سوژههایی که بخشی از آن به اعتراضها یا مسائل امنیتی گره میخورد، همین مخالفت با ضبط صدا و تصویر است. حق انتخابی ندارم، قبول میکنم. وارد اداره میشویم و به دفترش میرویم. اسم و سمتش مشخص است اما من برای عدمشناساییاش، از نام «سعید» برایش استفاده میکنم. میگوید از نزدیک حوادث پس از گرانی بنزین را در شهرک رصد میکرده اما بیش از اشاره به اتفاقات آن روزها، به دنبال ریشهیابی آنها است: «در حوادث آبان ماه، بیش از 80درصد کسانی که خیابانها را بستند، اصلا ماشین نداشتند اما از این وضع خسته شده بودند. حتی خیلی از مذهبیها میخواستند بیرون بریزند ولی وسط ماجرا، رهبر انقلاب ورود کردند و بسیاری از مردم کوتاه آمدند.»
سعید میگوید که اکثر کسانی که در خیابانها بودند نوجوان و جوانهای تا 20 سال بودند که در منطقهای پر از پول، امکانات و تجهیزات، در فقر و فلاکت زندگی میکردند: «در اینکه ماجرا یک پشتپرده و عناصری داشت که مردم را به حضور تهییج میکرد، شکی نیست ولی هدف مردم از بستن راه این بود که بیایند تکلیف ما را روشن کنند. اصلا مردم به موضوع بنزین کاری نداشتند.»
عدمواکنش صحیح مسئولان در مقابل اعتراضها و بیتوجهی به آن، به وضعیت دامن زد و کار را به جایی کشاند که جلوی ماشینها را میگرفتند: «عدهای به دلیل فقر، از شرایط سوءاستفاده کردند و از مردم پول زور میگرفتند. [با ادامه این روند] مساله از نارضایتی، تبدیل به بحران امنیتی شد.»
اینجا حرفها تقریبا مشترک است، بیکاری، تبعیض و ناکارآمدی مسئولان، سعید هم همین را میگوید: «ما در شهرستان مشکل مدیریتی داریم. اینجا مشکل امکانات، تجهیزات و پول نداریم. براساس گزارش عملکردی که وزارت کشور از استاندارانش بیرون داده، استاندار خوزستان در رتبه آخر قرار گرفت. شهرستان ماهشهر بین 27 شهرستان، بیستم شد. یعنی بین 500 شهرستان کشور، ماهشهر از آخر اول است.»
معتقد است اینکه اینجا غیربومی استخدام میشود ولی بومی خیر، یک نگاه سطحی است. مساله تبعیض را مهم میداند اما «ناکارآمدی» را مهمتر از آن میداند: «ما شهرک صنعتی داریم. تبریز هم دارد. اینجا شهرک صنعتی توانایی جذب سههزار نیرو را دارد اما در آن کمتر از 200 نفر کار میکنند. ولی همین شهرک در تبریز با 90 درصد ظرفیت کار میکند. چرا؟ چون مسئولان اینجا اکثرا غیربومی یا غیرکارشناس هستند و هیچ دغدغهای بابت ایجاد شغل و فعال کردن شهرکها و صنایع پاییندستی ندارند.»
اوضاع صنایع پاییندستی رو به راه نیست. مدیران صنایع پتروشیمی به دلیل عدم شناخت از منطقه و تولیداتش، هیچ تعاملی با شهرک صنعتی ندارند. در شهرک صنعتی دستمال کاغذی تولید میشود ولی پتروشیمیها از آنها خرید نمیکنند. میگوید: «گاهی لازم است جنسی استاندارد مهمی داشته باشد و باید از خارج شهر، استان یا کشور بیاید. ولی پلاستیک زباله یا دستمال کاغذی که دیگر تخصص خاصی نمیخواهد. پتروشیمیها هزینههای مردم را بالا بردند، بنابراین وظیفه دارند از صنایع حمایت کنند. ولی مسئولان شهری نمیآیند لینک بین شرکتها و شهرک صنعتی شوند. کسی که لباس کار تولید میکند میگوید اگر 20 درصد از نیازشان را از ما خرید کنند، کارکنان را از 10 نفر به 30 نفر افزایش میدهم.»
میگوید فقر که ادامه داشته باشد، طرفی که خسته از بیکاری، از خانه بیرون میزند و ماشینهای شاسیبلند پلاک اروند را میبیند، یک حس تحقیر ناشی از تبعیض آزارش میدهد. تا چند روز، هفته و سال میتواند این حس تحقیر و تبعیض را تحمل کند؟ اینها بهراحتی جذب بیگانگان میشوند. میگوید: «شبها ما اینجا خیلی تیراندازی داریم. آدم بیکار که پولی ندارد، از کجا یک خشاب پر که نزدیک به یک میلیون تومان قیمت دارد را شلیک میکند؟ مشخص است این را از جای دیگر برایش تامین میکنند.»
زندگی مدیران ماهشهر در اهواز
برای حل مشکل بیکاری و کمک به صنایع پاییندستی، نیاز به هماهنگی بین پتروشیمیها و مقامات شهرستان است. درحال حاضر در قالب شورای راهبردی جلساتی بین نمایندگان پتروشیمی و فرماندار برگزار میشود اما مصوبات این جلسات باز هم به دلایل عدم شناخت درست از منطقه و مردم، کارایی لازم را ندارد. سعید میگوید: «پتروشیمیها موظف هستند از مردم حمایت کنند. شما وقتی میبینید که فرماندار حاضر نیست در این شهر زندگی کند و هفتهای 2 روز ماهشهر میآید، چه انتظاری دارید؟ فرماندار در ماهشهر 3 خانه دارد. دو خانه در ناحیه صنعتی و ممکو [شهرک بعثت] را پتروشیمیها دادند و یکی هم خانه خود فرمانداری است. با این حال حاضر نیست اینجا زندگی کند. چندبار زن و بچهاش را آورد ولی در حوادث آبان سال گذشته ترسید و زن و بچهاش را برد. وقتی فرماندارت اهواز زندگی میکند؛ دو تا از معاونان فرماندار اهواز زندگی میکنند؛ مسئول حراست فرمانداری چند روز یکبار میآید و اهواز زندگی میکند؛ مسئول برنامهریزی فرمانداری اهواز زندگی میکند؛ مسئول دفتر فنی فرمانداری اهواز زندگی میکند، چه مشکلی قرار است حل شود؟ اگر مشکل اینجا تبعیض است، دقیقا به خاطر این ناکارآمدی است.»
ادامه میدهد: «تهران وقتی میبیند استاندارش از آخر اول شده، چرا استاندار هنوز هست؟ یعنی پرپولترین استان کشور استاندارش نفر آخر شود؟ معمولا استانی باید آخر شود که امکانات و تجهیزات ندارد.»
یک خاطره قابل توجه از این میگوید که چگونه فقر و تبعیض انسان را تبدیل به یک تروریست میکند: «همین آدمهایی که سلاح میکشند اکثرا فلکزده و بدبخت هستند که جذب آن طرف شدند. 10 سال پیش در بانک اهواز بمبگذاری شد. طرف را گرفتند. گفته بود: «به من 50 هزار تومان دادند و گفتند بمب بگذار.» تقریبا حساب کنیم میشود یک میلیون تومان امروز. این طرف تا دم در بانک رفته بود ولی پشیمان میشود. نیروی پشتیبانی عملیات، دستش را گرفته بود و برده بود پیش لولههای نفت. گفته بود: «تو بیکاری و برادرت هم بیکاره. داخل این لولهها حق توست و این نظام داره حق تو را میخورد. حقت را بالا میکشند و میدهند تهرانیها.» این آدم میگوید: «دیدم حرفش منطقی است. بمب را کار گذاشتم و منفجر شد.» این آدم از ابتدا مشکلدار نبوده ما باعث شدیم اینها این کار را بکنند.»
فرودگاه ماهشهر و مدیران پروازی
ساعت 14:30همزمان با تعطیلی اداره، گفتوگوی ما هم به پایان میرسد. به مرکز شهر برمیگردم و به فرودگاه ماهشهر میروم تا سیدامیر جاوید، نماینده رئیس سازمان تبلیغات اسلامی را ببینم. پروفایلش در واتسآپ را میبینم و اسمش را هم در اینترنت سرچ میکنم تا حداقل در فرودگاه دیدمش، بشناسمش. سهشنبه عصر است و کمکم مدیران پروازی کتوشلواری پتروشیمی در فرودگاه جمع میشوند تا راهی تهران شوند. خیلیهایشان همدیگر را میشناسند و در فرودگاه با هم سلام و علیکی هم میکنند. همان حسی که مردم به این مدیران دارند، در من هم طغیان کرده است. احساس میکنم از همهشان متنفرم مخصوصا آن یکی که لاغراندام است و موهای قبلا جوگندمیاش را رنگ کرده؛ دکمه کتش را بسته و علاوهبر ماسک، یک شیلد هم زده. احساس میکنم منم یکی از همان جوانان شهرک طالقانی هستم. دوست دارم به درازای تاریخ نفت و پتروشیمی تحقیرشان کنم اما نمیتوانم. هر چه هم با خودم میگویم خبرنگار باید تلاش کند بیطرف باشد، نمیتوانم بیطرف باشم. سیدامیر از سال گذشته چند سفری به ماهشهر داشته و خیلی از مقامات محلی را دیده و قطعا از من شناخت دقیقتری به منطقه دارد. به آبان سال گذشته برمیگردیم. اطلاعاتی میدهد که بخشی از خودیها در خرید و فروش سلاح در ماهشهر نقش داشتند. هیچ مقام اطلاعاتی، امنیتی و قضایی حاضر به روایت در این باره نیست اما به واسطه یکی از دوستانم که در استانداری خوزستان مشغول فعالیت است، جزئیات عجیبی در اینباره بهدست میآورم. ماجرا از این قرار است که اواخر سال 97، زاغه مهمات یکی از نهادها در یکی از شهرهای استان خوزستان، به سرقت میرود و 700 قبضه سلاح وارد شهرهای اطراف میشود. گفته میشود بخشی از سلاحهای مورد استفاده تروریستها در رژه 31 شهریور سال 98، از همان سلاحهای غارت شده بوده است. در همان تابستان، سایتهای خبری خوزستان خبرهایی از افزایش نگرانکننده خرید و فروش سلاح در ماهشهر منتشر کردند. این سلاحها، با پرداخت رشوه، به ماهشهر و شهرکهای حاشیه آن میرسد. در یک سال گذشته نهادهای قضایی با برخی از متخلفان که در این روند نقشآفرین بودند، برخورد کردهاند. این افزایش خرید و فروش سلاح در ماهشهر و حاشیه آن، در درگیریهای آبانماه، روز دوشنبه در شهرک چمران و غروب دوشنبه تا حوالی ظهر سهشنبه، در شهرک طالقانی خود را نشان داد؛ جایی که شهرکها تبدیل به میدان جنگ شده بودند. سیدامیر چند نفری را هم در شهرک طالقانی و شهرک شهید چمران به من معرفی میکند که اطلاعات خوبی از وقایع سال گذشته دارند. خودش به یکی دوتایشان زنگ میزند و مرا معرفی میکند. یکی از کسانی که از من میخواهد در ماهشهر حتما ببینمش، دانیال عساکره، نوجوان 13 سالهای است که سال گذشته در شهرک طالقانی تیر خورد. تقریبا سالن فرودگاه خالی شده و همه به سمت سالن پرواز رفتهاند. احتمالا الان تنها غیربومی در فرودگاه ماهشهر، منم.
سهشنبه عصر؛ شهرک طالقانی
هنوز مشکل اصلی من در شهرک طالقانی پابرجاست. فعلا هیچکس نیست تا از اوضاع و احوال آن روز سخن بگوید. به یکی از کسانی که سیدامیر معرفی کرد زنگ میزنم تا شاید بتواند گفتوگو با امامجمعه شهرک طالقانی را هماهنگ کند. قول پیگیری میدهد. در حین همین جستوجوها یکی از دوستان، آقای حسن دریساوی را به من معرفی میکند. حسن یکی از بهترین قاریان استانی است که در شهرک طالقانی زندگی میکند. نزدیک غروب زنگ میزند که با ماشین میآییم دنبالت و شام هم باید پیش ما بمانی. میگویم برای شام نمیمانم، ناراحتیاش را از همان پشت خط میشد فهمید: «هیچ موقع وقتی عرب دعوتت میکند، دعوتش رو رد نکن.» اعراب به میهماننوازی شهرهاند و من هم نمیخواهم هزینهای برای آنها تحمیل کنم اما فایده ندارد و قبول نمیکند که شام نمانم. چند دقیقهای بعد از اذان مغرب، زنگ میزند که جلوی دانشگاه با ماشین منتظر است. خودش با یکی از دوستانش به نام منصور شریفیزاد منتظر است. سریع به سمت شهرک میرویم، نماز را خواندهاند و با فاصله، در حال خواندن دعای توسل آن هم با قرائت دقیق و زیبای عربی هستند. بعد از نماز، کلاس قرآن کودکان و نوجوانان، شروع میشود. شیخ یاسین قنواتی امام جماعت مسجد، خودش جلسه را برگزار میکند. نماز را میخوانم و چرخی در مسجد میزنم.
با یکی از اهالی محل که ریش بلندی هم دارد، صحبت میکنم. میگوید از پارسال تا الان مسئولان بههیچوجه به وضعیت جوانان رسیدگی نکردهاند. داستان خودش را هم تعریف میکند: «ما خودمان پنج سال در شرکت آبفای ماهشهر کار کردیم. بعد پنج سال یک مهندس آمد، گفت من بومی نمیخواهم و کلا بومیها را اخراج کرد. به همهجا شکایت کردیم. مهندس یکبار هم دادگاه نیامد.» میگوید: «در همین مسجد بیشتر بچهها بیکارند. خانواده از من فقط نماز نمیخواهد، کار میخواهد. چقدر نماز و قرآن و دعا بخوانیم؟ خانواده از من خرجی میخواهد. ما همه تابع ولایتیم؛ اما با بیکاری چه کنیم؟» در پاسخ به اینکه چرا پارسال شلوغ شد، توضیح میدهد: «بیشتر جوانان اینجا بیکارند. اگر ما ایرانی محسوب نمیشویم یک چیزی بگویند که حداقل برویم داخل یک کشور دیگر زندگی کنیم. مردم اعتراضشان برای کار بود.»
هر جا ثروت هست ولی نظارت درست و دقیقی روی آن وجود ندارد، فساد هم شکل میگیرد. میگوید: «رئیس یکی از مناطق پتروشیمی، دو ماه حقوق فرد را میگیرد و میبردش سر کار. هیچ کسی هم نیست بتواند جلویش را بگیرد.»
به وضعیت آموزش مجازی هم گریزی میزند: «چند ماه است مدرسه باز شده ولی بیشتر خانوادهها مجازی ندارند. مدیر میگوید مشکل خودت است. اینجا برخی دفتر و پاککن ندارند. بعدا میگوید تبلت دو میلیونی چینی بخر. اینها تا حالا دو میلیون را از نزدیک ندیدهاند.»
جوانان دست بهکار میشوند
با حسن و منصور به منزل آقای عبدالرضا کاملی میرویم. جوانی خوشرو با قد بلند و لباس عربی جلوی در سبز میشود و خوشامدگویی میکند. عربها بسته به وضعشان، یک اتاق مجزا برای میهمانانشان دارند. از در که وارد حیاط میشویم، یک اتاق جداگانه که درش بیرون از در اندرونی است، اتاق میهمان است. وارد اتاق میشوم. روبهرویم، یک منقل زغال است و روی آن بساط قهوه و چای عربی به راه. انتهای منزل هم عکس بزرگ یک پیرمرد با لباس سنتی عربی به دیوار چسبانده شده. حسن میگوید این پدر آقای کاملی است که به رحمت خدا رفته. این را که میگوید، کاملی باخنده مینشیند تا داستانی از پدرش برایمان بگوید: «یک روز با رفقا جمع شده بودیم برای مشکلات شهرک طرح و برنامه میریختیم. پدرم ساکت فقط نگاه میکرد. آخر جلسه و بعد از جمعبندی کلی، گفت من فقط یک جمله میگویم: «شما نه ثروت خدیجه را دارید، نه اخلاق پیامبر و نه شمشیر علی را. بروید دنبال کار خودتان.» این را که میگوید همه میخندیم و میگوییم درست گفته است. دقایقی بعد منصور و شیخیاسین هم که میرسند، سفره شام را پهن میکنند. با اینکه شام عالی است اما صاحبخانه عذرخواهی میکند که غذای خانگی درست نکرده و از بیرون غذا خریده است. بعد از شام، سایر میهمانان هم میرسند. همه آمدهاند تا درباره وقایع سال گذشته و مشکلات شهرک بگویند. تقریبا 10 نفری میشویم و بحث شروع میشود.
چای عربی را در فنجانهای کوچک یکبار مصرف که میخوریم، سیدعباس از وقایع سال گذشته تعریف میکند. میگوید: «پارسال با سهمیهبندی بنزین مردم بهخاطر شرایط اقتصادی بدی که داشتند، اعتراض کردند. مردم پمپبنزینها را گرفته بودند تا جلوی سوختگیری ماشینها گرفته شود. یواشیواش بهخاطر شور و جو متشنج حاکم بر فضا، ماجرا بیشتر پیش رفت و شدیدتر شد. در ابتدا نیروهای امنیتی وارد کار نشده بودند و درحال کنترل اوضاع بودند تا آتشسوزی نشود ولی کمکم که راههای ترانزیتی و جادههای اصلی بسته شد و این وضع دو روز ادامه پیدا کرد، وارد عمل شدند. به ماموران امنیتی اینطور رسانده بودند که اینجا داعشی هست. چون ارتباطی بین مسئولان و مردم در اینجا نیست، اخبار اینطور بد به استان رسید. بعد امامجمعه وارد ماجرا شد و خیرین منطقه آمدند و توضیح دادند که وارد شهرک نشوید. اینطور نیست که شما فکر میکنید.» ادامه میدهد: «گاهی انسان از نداری، کاری میکند که شاید خارج از عرف باشد. نمیشود این همه شرکت اینجا باشد و مردم گرسنه باشند. خیلیها از بیکاری آمدند بیرون و فقط یک جرقه لازم داشتند. بنزین این جرقه را زد.»
نوبت به شیخیاسین قنواتی میرسد. شیخ متولد سال 69 است. بعد از وقایع پارسال شیخ و بقیه جوانان دغدغهمند شهرک که اکثرشان هم در همین اتاق جمع شدهاند، مجموعه «جوانان مطالبهگر انقلابی» را تشکیل دادهاند تا در دورهای که مسئولان آنها را فراموش کردهاند و حتی منتخبان خودشان در شورای شهر کاری برایشان نمیکنند، آسیتنشان را بالا بزنند و کاری کنند. یکی از اقداماتشان، لایروبی شبکه فاضلاب شهرک بوده است. شیخ میگوید: «بعد از اعتراضات 98 خیلی از مسئولان آمدند و قولهایی دادند. الان یک سال گذشته است و کاری نشده. ما با عدهای از دلسوزان انقلابی ولایی مسجدی گفتیم باید فکری به حال شهرک بکنیم. مسئولان تا زمانی که بیدرد هستند، کاری نمیکنند لااقل ما یک کاری بکنیم. طبق کلام رهبری آمدیم کارگروه جوانان مطالبهگر انقلابی شهرک طالقانی را تاسیس کردیم. در مساله لایروبی شبکه فاضلاب، ما یکشبه که با بیل نرفتیم در جوی. با مسئول شهرداری حرف زدیم و فرصت یک ماهه دادیم. ولی باز دیدیم خبری نشد. بعد یک ماه چون آب جویها به داخل خانهها رفته بود، گفتیم بگذار خودمان لایروبی کنیم. ما همه با هم رفتیم تو جوی و جوی را تمیز کردیم. این خودش یک اعتراض بود. این خودش مرگ بر آمریکاست.»
یکی دیگر از دوستان هم حدود 15 دقیقهای صحبت میکند و از مشکلات شهرک میگوید. خودش دو بچه دارد. وقتی از افتادن یک بچه دو ساله در کانال فاضلاب شهرک میگوید، جلوی کلی آدم شروع به گریه میکند. خودش را جای آن خانواده گذاشته است. چند ثانیهای همه ساکت میشوند. من این دقایق را ضبط میکنم ولی فردایش پیام میدهد که اگر میشود از من فیلم و صوتی منتشر نشود. قبول میکنم.
طالب از بقیه پرشورتر است. تند، محکم و قاطع صحبت میکند. از اسم سابق شهرک طالقانی که کورههاست، میگوید و گلایه را شروع میکند: «به ما نه آموزشوپرورش حق میدهد، نه شرکتها و نه دیگران. اینجا لوله و شرکت گاز داریم ولی یک کیلومتر آنطرفتر خانههایی هستند که گاز شهری ندارند. اگر همه شهرستان این شکلی بود، مشکلی نبود اما کمی آنطرفتر از ما، شهرک بعثت را که متعلق به پتروشیمیهاست، با بیشترین امکانات داریم. مگر شهرک بعثتیها آدمیزادند، ما نیستیم؟ آمدیم اعتراض کردیم، گفتند اغتشاشگر؛ شورشگر. چند ماه دیگه انتخاباته و ما میشویم آدمیزاد و هیچ فرقی با بقیه نداریم. اینجا چون تعداد آرا بیشتر است، همه ستادها اینجا هستند. چهار ماه آینده ما میشویم ملت شهیدپرور. اگر ما الان آدمیزاد نیستیم، تو انتخابات هم آدمیزاد نیستیم. دیگه نمیشویم ملت شهیدپرور.» میگوید: «ما جوانیم و تخصص داریم. به شرکتها میگوییم شما کارگر که میخواهید تخصصش را ببینید، چه کار به فامیلش دارید؟ اینجا بیشترین تغییر فامیل را داریم؛ چرا؟ چون از فامیلی میفهمند طرف بچه شهرک طالقانی است و جذبش نمیکنند. مگر ما چه کار کردهایم؟»
در محفل روحانیون شهرستان ماهشهر
قرار ما این بود تا آخر شب با هم گفتوگو کنیم. اما ساعت هشتونیم، تلفنم زنگ میخورد. گفتوگو با سیدسلمان هاشمی امامجمعه شهرک هماهنگ شده است. هاشمی، نقش مهمی در خواباندن اعتراضهای سال گذشته داشت. او را شاید بتوان محبوبترین فرد در شهرک طالقانی دانست. اگرچه بارها از تبعیض و وضع موجود گلایه کرده اما آنطور که برخی رسانهها نوشتند، در روز درگیری، به ورودی شهرک میرود و عمامهاش را زمین میکوبد و مانع ورود نیروهای نظامی به شهرک میشود. ساعت 9 شب به همراه منصور و حسن به منزل امامجمعه میرویم. دور تا دور اتاق روحانی و غیرروحانی نشستهاند. بعد از کمی صحبت، قرار میشود در همین اتاق و با حضور میهمانان گفتوگو کنیم. قبل از شروع ضبط، از سید میپرسم راست است که شما پارسال به ورودی شهرک رفتید و عمامهتان را به زمین کوبیدید؟ میگوید: «ورودی شهرک رفتم ولی چنین کاری نکردم. در روایت کمی شلوغش کردند.» روبهروی سید مینشینم و دوربین موبایلم را روشن میکنم تا فیلم هم بگیرم. سید دولت را مقصر حوادث سال قبل میداند: «در بحث اغتشاشات آبانماه، جرقهاش در روز جمعه ولادت پیامبر اکرم(ص) از طرف دولت زده شد. اگرچه در قبلش هم یک آتش زیر خاکستری بود که با این اقدام، شعلهور شد. نمیتوانیم بگوییم تنها دلیلش گرانی بنزین بود. اگر اینطور بود، اعتراض یک یا دو روز تمام میشد. در شهرک، ما کمترین کشتهها را داشتیم. شما ماهشهر و [شهرک] چمران را ببینید. کمترین تخریب و خونی که ریخته شد، در شهرک طالقانی بود.» درباره علت این اتفاق میگوید: «من قبلا گفتم یکی از علل این اتفاق تبعیض است. یکبار نماینده حاجآقای ماندگاری به ماهشهر تشریف آورده بودند که میخواهیم مبلغ بفرستیم. وقتی که محلههای ماهشهر و شهرک را دید گفت «من تعجب میکنم اینجا ماهشهری است که قطب صنعتی است؟» شما در کشورهای پیشرفته هر جا قطب صنعتی بوده اطرافش گل و بلبل است. شهر صنعتی یعنی جایی که اطرافش رفاه است. چرا؟ چون شرکتها مسئولیتهای اجتماعی دارند و طبق قانون موظفند به مناطقی که در کنارشان وجود دارد، برسند.»
امامجمعه شهرک ادامه میدهد: «مثلا مگر میشود در یک جایی نفت استخراج شود اما در کنارش یک جایی باشد که مردم آب و برق ندارند. این واقعا دردناک است. در دنیا اول میآیند خدمات به مردم میدهند و بعد نفت استخراج میکنند تا رضایت مردم جلب شود اما متاسفانه مردم دارند میبینند که نفتی که از پالایشگاه آبادان میرود و تبدیل به بنزین یورو 4 میشود از همین اطراف رد میشود ولی عوارضش به جای اینجا، جاهای دیگر میرود.»
او بستر این وضع را تفکرات غربگرا میداند اما آنقدر تبعیض در تاروپود منطقه ریشه دوانده که او هم باز به روایت تبعیض برمیگردد: «شرکتهایی که زدند فکرشان غربگراست. تفکر حاکم این است که بیاییم تنها پیشرفت کنیم. عدالت در کنار صنعت چه؟ عدالت دیده نمیشود. عدالت چی؟ ما عدالت اجتماعی نمیبینیم.»
پرداخت حقوق به یک دیپلمه همیشه غایب
سید به شهرک بعثت، «پاریس کوچولو» میگوید و میپرسد: «چرا بقیه شهرکها یعنی طالقانی، گاما، رجایی، چمران، رجایی، صباغان نباید مثل بعثت باشند؟ مگر پول نیست؟ چرا هست ولی برای نورچشمیها هست. من بعضی از منازل را سراغ دارم که پول آب و برق و گاز نمیدهند و شرکتها این هزینهها را پرداخت میکنند، چرا؟ مگر خون آنها رنگینتر از ماست. حقوق 20 یا 30 میلیون تومانی هم میگیرند.»
کسی درست نمیداند در شرکتهای پتروشیمی چه اتفاقاتی درحال رخ دادن است. بخشی از افرادی که در این صنایع خصولتی مشغول به کارند، پاداش خوشخدمتیشان را برای وزرای دولت گرفتهاند. امامجمعه شهرک طالقانی میگوید: «یک نفر از تهران با دیپلم ادبیات و علوم انسانی از سال 98 از صنایع پتروشیمی حقوق میگیرد ولی همیشه غایب است. حتی بیمه تکمیلی هم برایش رد میشود.» احتمالا فساد در صنایع پتروشیمی بسیار بزرگتر از حقوق گرفتن یک فرد است. این مشت نمونه خرواری است که در منطقه ویژه اقتصادی در جریان است. سید میگوید: «باورتان نمیشود حتی اساتید دانشگاه دوست دارند دانشگاه را ول کنند و در پتروشیمی که حقوق آبدارچیشان 8 یا 9 میلیون تومان است، کار کنند. اینها درد است.»
باز به حوادث آبانماه باز میگردد: «در اعتراضهای سال گذشته، ما خانوادههایی را داریم که چهار نفرشان تحصیل کردهاند اما کار ندارند. مدیرعامل فلان شرکت از جاهای دیگر آمده و فک و فامیلش را آورده است. پیمانکار فک و فامیلش را آورده. ما دوست داریم پتروشیمی برای کل ایران باشد ولی خودمان گرسنهایم.»
او میگوید: «چند نفر از فقر خواستند خودشان را آتش بزنند. مردم فقر را تحمل میکنند. اگر همین مردم طالقانی در یک شهرستان دیگر استان بودند، هیچوقت اعتراض نداشتند چون همه با هم فقیر بودند اما درد اینجاست که در کنارت یک لقمه چرب و نرم است و نمیگذارند استفاده کنی.»
سید جلسات و دیدارهایی با مسئولان استانی و کشوری هم داشته است: «من بعد از قضیه اعتراضها به مسئولان گفتم اگر نمیخواهید این قضیه سالهای بعد تکرار شود باید به جوانها برسید. اگر در این منطقه داعشی بزرگ شود و انفجاری ایجاد کند، تمام سرمایه به باد خواهد رفت. مگر داعش چطور به وجود میآید؟ باید پتروشیمیها صنایع پاییندستی ایجاد کنند. چرا لیوان یکبار مصرف، لباس کار و ماسک را شرکتهای خودمان تولید نکنند؟ ما مواد اولیهاش را داریم. این را بزنند تا چند صد نفر شاغل شوند.»
میپرسم راهکار چیست و چه میتوان کرد؟ «هر پتروشیمی میتواند یک مسئولیت را برعهده بگیرد. یکی بازار بزند؛ یکی مدرسه بسازد و یکی آسفالت کند. برای چهار سال. الان شورای راهبردی تشکیل شده که به مناطق محروم کمک کند اما ما آثارش را در بحث توسعه متوازن نمیبینیم. واقعا آثارش را نمیبینیم.»
به آقای هاشمی میگویم یکی از آفتهای مدیران غیربومی، عدمشناخت دقیق از مردم است. در سال 98 این شناخت نادرست باعث شد اعتراضها به این سمت هدایت شود. یعنی از آنسو به نیروهای امنیتی اطلاعات نادرست داده میشد که اینجا دارد یک اتفاقی میافتد. با احسنت احسنت گفتن، میگوید «موضوع خیلی عالی گفتید. چرا در طالقانی نفربر آمده است؟ الان بعضی میگویند بومی استخدام نمیکنیم چون اغتشاشگر است. در آبان سال گذشته کسانی آمدند تیراندازی کردند و ماموران امنیتی نفربر آوردند تا از خودشان حفاظت کنند. من همان موقع با مسئولشان صحبت کردم و ماجرا ختم به خیر شد. گفتم ما شهید دادیم. 350 تا حسینیه داریم. تنها شهید مدافع حرم متعلق به شهرک طالقانی است. وقتی من با نیروها صحبت کردم، گفتند یک چیز دیگر به ما گفتند و ما با این دید آمدیم ولی بعدش همهچیز حل و ختم به خیر شد.» از کشتهها هم که میپرسم، میگوید: «در شهرک یک نفر کشته شد و یک نفر هم زخمی شد که پروسه درمانش درحال انجام است.»
هشدار درباره آینده
از آینده میپرسم که چه خواهد شد؟ احتمال میدهد اگر وضعیت به همین شکل ادامه پیدا کند، اتفاقات خوبی نخواهد افتاد: «امید مردم به انتخابات 1400 هست. اما اگر درست نشود احتمال میدهم در آینده نهچندان دور، در دو یا سه سال آینده که دولت جدید روی کار میآید، قطعا اعتراضات بعدی بدتر و بدتر و بدتر از این خواهد بود. این ملموس است. ما داریم بهعنوان مسکن به مردم کمک میکنیم. اشتغال باید اورژانسی حل شود و میشود حل کرد. اگر کار و شغل ایجاد نکنند، باید منتظر عواقب بد کارهای خودشان باشند.»
هدیه شرکت پتروشیمی
بعد از منزل امامجمعه، سری به مناطق محرومتر شهرک هم زدیم. ساعت 10 و ربع به منطقهای بهنام «تصرفی» وارد میشویم. هوا تاریک است و چیز زیادی دیده نمیشود، اما بوی بهشدت آزاردهندهای سراسر محیط را پر کرده است. ماسکها کم آوردهاند. منصور و من هر دو چراغ موبایل را روشن میکنیم تا به یک کانال فاضلاب شهرک برسیم. ما عمق کانال را نمیبینیم، اما چندوقت قبل، یک کودک در همین کانال میافتد و کشته میشود. پس از آن یکی از صنایع پتروشیمی یک پل آدمرو روی آن ساخته و بالای آن نوشته: «اهدایی شرکت پتروشیمی شهید تندگویان به مردم شریف شهرک طالقانی.» هنوز نمیتوانم درک کنم در سر مدیران ناآشنا با مردم منطقه چه میگذرد.
سفر از فقر به آتلانتیک
ماهشهر همهاش فقر نیست. اینجا همهچیز درکنار هم هست و هرچه را دوست داشته باشی، میتوانی ببینی. فاصله خیلی زیادی هم بین این دو حداقل روی زمین نیست. ما از کنار فقر و محرومیت در منطقه تصرفی به ناحیه صنعتی و شهرک آتلانتیک میرویم. سر راه، طالب که از بقیه بیشتر به منطقه آگاه است را هم سوار میکنیم. یعنی طالب اینقدر برای دور دور به اینجا آمده که خانهبهخانه را حفظ است و حتی میداند در کدام پارکینگ پورشه و در کدام فراری است؟ طالب یک خیابان را نشان میدهد و میگوید: «این خیابان، خیابان دور دورشان است. اینجا کوچهای هست که اجازه ورود به آن را کسی ندارد. پیاده هم نمیشود رفت. باید صاحبخانه زنگ بزند و به نگهبان بگوید به فلانی اجازه بده بیاید داخل. بعد میشود رفت داخل.»
تفاوتهای شهرک طالقانی با ناحیه صنعتی، از زمین تا نزدیک آسمانش است. آسفالت خیابانهای طالقانی عمرش به سومین دوره مجلس شورای اسلامی میرسد و الان مجلس یازدهم بر سر کار است. در ناحیه صنعتی اما اینطور نیست. آسفالت تمیزی دارند. جویهای آب عریض و بدون کمترین آلودگی هستند. هر گوشهای فضای سبز است و حتی یکی از پارکهایشان مختص حیوانات خانگیشان است. در شهرک، همه در وسط خیابان بساط کردهاند و اسمش را هم بازار گذاشتهاند. این بازار ساعت 8 شب هم تعطیل میشود، اما در ناحیه صنعتی، مغازههای لوکس با نورپردازیهای شگفتانگیز تا ساعت یک بامداد باز هستند. این را میشود از ماشینهای گرانقیمتی دریافت که جلوی فروشگاهها پارک شدهاند. برخلاف شهرک که خیابانها تاریکند، اینجا حتی خیابانهای خالی از جمعیت و خیابانهایی که تنها خودرو از آن رد میشود، با چراغهایی که در تهران هم مشابهش را ندیدهام، روشن شدهاند. بعضی از این چراغها لامپهای خیلی خاص الای دی دارند. ساختمانها که از بهترین سنگها ساخته شدهاند، یا بزرگ و چندطبقهاند یا ویلایی و خاص. داخل پارکینگ بعضی از خانهها جدیدترین مدلهای ماشین که تنها در شمال شهر تهران میتوان آنها را دید، کنار هم ردیف شدهاند. اینجا دقیقا نقطه مقابل شهرک طالقانی است. اینجا همهچیز روبهراه است.
طالب تقریبا کوچهبهکوچه اینجا را حفظ است. منصور میپرسد طالب تو اینجا میآیی چیکار؟ میگوید «والا دور میزنیم. تو شهرک که نمیشود دور بزنیم، میآییم اینجا دور دور میکنیم.» در بین دور دور کردن ما، طالب خانهای را که در آن پورشه است، گم کرده، از دوستش میپرسد «اون پورشه شاسیبلند تو کدوم خونه بود؟» بعد از چندبار گشتن، خانه را پیدا میکنیم، ولی پورشه در منزل نیست.
بخش مفرح تور ما، ورود به منطقه آتلانتیک است. ناحیه صنعتی چندین بخش مجزا دارد که یکی از این بخشها، قسمت آتلانتیک است. در اینترنت درباره آتلانتیک ناحیه صنعتی نوشتهاند: «منطقهای مرفهنشین که جزء کارکنان پتروشیمی شیمیایی رازی هستند و از پارک و مجتمعهای مسکونی و حراست ویژه برخوردارند.»
طالب تا پیش از این گویا وارد این منطقه نشده، چون با پراید میآمده و اینجا به پرایدیها و ماشینهای از این دست، اجازه ورود نمیدهند. وقتی از گیت نگهبانی رد میشویم، طالب میگوید اگر ماشین مدل پایین بود، راهمان نمیدادند. شهرک آتلانتیک از ناحیه صنعتی زیباتر است. منازل ویلایی بیشتر دیده میشود و ماشینها هم مدلبالاتر هستند. ماشینهایی درمقابل منازل و خانهها پارک هستند که من حتی اسمش را هم نمیدانم. یکی از این ماشینها یک خودروی غولپیکر شبیه ماشینهای آمریکایی است که من حتی جز در عراق، مشابهش را ندیدهام. آتلانتیک یک سر و گردن از بقیه ناحیه صنعتی بالاتر است و هرچیزی که پیش از این دیدم، اینجا بهترش را میشود دید. بیش از نما، باید دید در داخل این ویلاها و آپارتمانهای لوکس چهخبر است. به همین دلیل پس از بازگشت از ماهشهر، سری به آگهیهای اینترنتی شهرک آتلانتیک میزنم. دو آگهی پیدا میکنم که یکی باغ و دیگری آپارتمان 200 متری است. براساس آنچه که در آگهی آمده «محوطه گیتدار با نگهبانی ۲۴ ساعته فعال با امنیت عالی است. خانه سهخواب و یک خواب مستر دارد. آشپزخانهاش با طراحی خاص و توکار با دیزاین بوشکانتر آشپزخانه واقعی است. آپارتمان سرویس حمام و فرنگی با سنگ ایتالیایی با دیزاین خاص دارد. شیرآلات برند اروپایی دارد و دارای بهترین کوچه با ویو ابدی است.» این خانه را باید درکنار خانهای در شهرک طالقانی گذاشت که همهاش یک اتاق است.
چهارشنبه صبح، مردم بهدنبال بن نان
صبح چهارشنبه به شهرک شهید چمران (جراحی) میروم. جراحی، همان منطقهای است که سال گذشته رسانههای غربی فارسیزبان بههمراه رسانههای جریانهای ضدانقلاب مدعی کشتار وسیع در آن شدند. به حسین که سیدامیر شمارهاش را داده بود، زنگ میزنم. هم او و هم حسن دریساوی، هماهنگ کردهاند که با امامجمعه شهر صحبت کنم. پرسانپرسان آدرس مصلای شهرک را پیدا میکنم. حجتالاسلام جاسم عبادی یکسال و دوماهی میشود که امامجمعه این شهرک است. او ریشه حوادث سال گذشته را «ناکارآمدی دولت و مجموعه مشکلاتی که در منطقه ایجاد کرده» میداند و یکییکی تبعیضها را در اینجا تشریح میکند: «مردم این منطقه فقیرند. خیلی از مردم برای نان شبشان هم محتاجند. من بهعنوان امامجمعه برای بن نان هم مراجعهکننده دارم. طرف میآید پول نان میخواهد. این برای مردم قابلتحمل نیست که در شهر ما یک داروخانه شبانهروزی نباشد و بغل گوشمان یک بیمارستان بعثت پتروشیمی است که مردم نمیتوانند از آن استفاده کنند. البته بیمارستان بعثت خدماتی میدهد، ولی دستوپا شکسته است.» آقای عبادی مثل خطبههای حماسی نماز جمعه میگوید: «بهترین سند برای انقلابی بودن مردم، استقبال خوزستان آنهم در کمتر از دو ماه پس از حوادث آبان از پیکر سردار شهید قاسم سلیمانی بود. حوادث آبانماه تبلور نارضایتی مردم از مسئولان بود. ناگفته نماند که از این فضا، عدهای سوءاستفاده کردند و مطالبات بحق مردم را بهسمت اغتشاش و ناهنجاری کشاندند. خیلی از آن افراد ضدانقلاب بودند و از بیرون از منطقه آمده بودند. اینها مورد شناسایی قرار گرفتند و به مقامات امنیتی سپرده شدند.»
منطقه ویژه اقتصادی
بعد از شهرک شهید چمران، برای نخستینبار به منطقه ویژه اقتصادی که پتروشیمیها در آن مستقر هستند، میروم. قرار بود با یکی از دوستانم و چند نفر از کسانی که از نزدیک اتفاقات سال گذشته را مشاهده کردند، گفتوگو کنم اما این امکان فراهم نشد. به هرحال امکان گفتوگوی رسمی فراهم نشد اما با برخی کارمندان گفتوگو کردم. شاید خیلی از مردمی که از پتروشیمیها گلایه بحق دارند، ندانند بخش قابلتوجهی از کمکهای مردمی در شهرستان برای توزیع بستههای ارزاق و... توسط همین کارمندان صنایع پتروشیمی تهیه میشود. پس از بحران کرونا، گویا در یک فقره آنها در حدود 90 میلیون تومان به مردم محروم منطقه کمک کردهاند. جدا از این کمکها، در شهرستان یک شورای راهبردی با هدف انجام مسئولیتهای اجتماعی پتروشیمیها و خدماترسانی به شهر، متشکل از مدیران عامل صنایع پتروشیمی و فرماندار تشکیل شده که گاهی نیز استاندار در این جلسات شرکت میکند. با این حال با هدف تحرک بیشتر شورای راهبردی، استاندار کارگروهی کوچکتر با حضور چند مدیرعامل پتروشیمی تعیین میکند تا نیازی به حضور همه شرکتها در جلسه نباشد. همه شرکتها نیز موظف به انجام تعهدات خود براساس مصوبات شورای راهبردی هستند.
کارگروه، محسن ادیبی مدیر روابطعمومی سازمان منطقه ویژه اقتصادی پتروشیمی را نیز بهعنوان دبیر شورا برای اعلام مصوبات تعیین کرد. گفته میشود این شورا مصوباتی نیز برای ساخت مدرسه و کارگاه و... در شهرستان داشت اما از بهمن سال گذشته و با شیوع ویروس کرونا، تقریبا تمام منابع تخصیصیافته به سمت مهار و درمان این بیماری سرازیر شده است. آنگونه که رسانههای رسمی صنایع اعلام کردهاند، «تاکنون ۵۰۰میلیارد ریال در این زمینه هزینه شده و ۲۰۰ میلیارد ریال نیز برای هزینههای اعلامشده در گزارش بهداشت و درمان، اختصاص یافته است. مبلغ ۱۰۰میلیارد ریال دیگر نیز بهعنوان ذخیره برای مبارزه با کرونا تخصیص داده شده است.» این مبالغ عمدتا صرف خرید ماسک و الکل و مراکز درمانی شده است. علاوهبر این کمکها، شورای راهبردی قرار است بهزودی دوهزار تبلت با هماهنگی کمیته امداد و آموزش و پرورش دراختیار دانشآموزان محروم قرار دهد.
جدا از مصوبات این شورا، اقدامات دیرهنگام ولی قابلقبولی نیز در جذب نیروی بومی در صنایع پتروشیمی شکل گرفته است. گفته میشود براساس یک دستورالعمل جدید، دیگر امکان جذب نیروی غیربومی وجود ندارد. قبلا هم چنین چیزهایی گفته میشد اما اینبار قضیه کمی فرق دارد و در دستورالعمل تعریف بومی را بهطور کامل مشخص کردهاند. یکی از کارمندان صنایع میگوید: «شاید کمی دیر باشد ولی برای جبران نیروهایی که دارند بازنشسته میشوند، میتوان از نیروی بومی کمک گرفت.»
اینکه صنایع پتروشیمی برای بهکارگیری نیرو در پستهایی که نیاز به تخصص خاصی ندارد، باید از نیروهای بومی استفاده کنند، شکی نیست ولی طبعا اینکه همه کارمندان صنایع مردم بومی باشند، هم قابلتوجیه نیست. این درست است که بخشی از مدیران و کارمندان پتروشیمی با لابی و پارتی و بدون تخصص در صنایع جذب شدهاند اما بسیاری از مدیران نیز متخصص در حوزه پتروشیمی هستند.
از یکیدیگر از مدیران پتروشیمی که از قضا اصالت خوزستانی نیز دارد میپرسم تبعیض باعث تولید نفرت در مردم نسبت به کارکنان پتروشیمی و بهخصوص ساکنان شهرکهای پتروشیمی شده، این شما را نگران نمیکند؟ جواب قابلتاملی میدهد: «برای اولینبار اعتراف میکنم که به همسرم گفتم ما در معرض خطریم و اگر بشود از اینجا برویم جای دیگر. واقعا اگر اتفاقی بیفتد به ما حمله میشود. عدهای فکر میکنند ما حقشان را خوردهایم. فکر میکنند ما ماشین مدل بالا داریم برای این است که حق او را خوردهایم. من خودم زحمت کشیدم و درس خواندم. من 20 سال قبل از بین 40هزار نفر، رتبه زیر 100 آوردم و حالا نیروی رسمی شدم. کارکنان رسمی که برخورداری بیشتری دارند، در شرایط کاملا رقابتی آزمون دادند و پذیرفته شدند.»
بینیازی پتروشیمیها از گفتوگو با مردم
پس از گفتوگوهای غیررسمی در منطقه ویژه اقتصادی، تلاش میکنم با محسن ادیبی، دبیر شورای راهبردی شرکتهای پتروشیمی گفتوگویی داشته باشم تا او از اقداماتی که شورای راهبردی در یکسال گذشته در حوزه مسئولیتهای اجتماعی داشته، بگوید. پنجشنبهشب در واتساپ به او پیام میدهم. قرار شنبه را میگذارد در اداره. اشاره میکنم که جمعه عازم تهران هستم و اگر امکانپذیر باشد به صورت ویدئویی گفتوگویی داشته باشیم. مینویسد که کسالت دارد. برایش آرزوی سلامتی میکنم و تا شنبه منتظر میمانم. صبح شنبه پیام میدهم برای گفتوگو، در جوابم مینویسد: «امروز و فردا مرخصی هستم. انشاءالله دوشنبه خدمتتان خواهم [بود]». بندی را نیز اضافه میکند که «به مسئول حوزه رسانه میگم که با جنابعالی زمانی را برای انجام این کار هماهنگ نمایند.» خیلی خوب معنای این «هماهنگی» را میدانم. از آن دوشنبه، یک روز هم میگذرد و خبری نمیشود. هرکدام از بیست و اندی صنایع پتروشیمی مستقر در منطقه، یک مدیر روابطعمومی دارند. این مدیران روابطعمومی که گاهی با رابطه و از تهران برای این مسئولیتها انتخاب میشوند، فاقد هرگونه تعامل و ارتباط با مردم هستند. یعنی اصلا نیازی به این نمیبینند که به شهرک چمران و طالقانی بروند یا حتی با ابزارهایی که دارند، با مردم گفتوگو کنند. نکته جالب اینجاست که رئیس مجلس شورای اسلامی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، فرمانده نیروی انتظامی و بسیاری دیگر از مسئولان تهران به ماهشهر و شهرک طالقانی سفر و با مردم گفتوگو کردهاند اما به جز یکی از مدیران عامل صنایع پتروشیمی – که او نیز در این سمت نماند- هیچ مدیرعاملی حاضر نشده به شهرک طالقانی برود و ببیند وضع مردم چگونه است. آنها نهتنها به شهرک طالقانی نمیروند که حتی حاضر نیستند به امامجمعه شهرک طالقانی هم وقت جلسه بدهند. دفتر امامجمعه در یکسال گذشته چندینبار برای جلسه با مدیران عامل پتروشیمیها تلاش کرده و در این زمینه با چند نفر نیز رایزنی کرده ولی موفقیت چندانی نداشته است. سیدهاشمی میگوید: «به جز پتروشیمی اروند در زمان آقای قاسمیان و پتروشیمی امیرکبیر و مارون، دیگر هر جا رفتیم میگویند باشه بهتون زنگ میزنیم ولی تا حالا هیچی.»
«هزینه جراحی» در جراحی
دوباره به شهرک شهید چمران (جراحی) بازمیگردم. نام قدیم این شهرک، مرا یاد تیتر روزنامه حامی دولت، درست در همان روزی میاندازد که شهرک طالقانی و چمران، آبستن حوادث بود. آن روزنامه در وسط صفحه تمامقرمزش، تیتر بزرگ زد «هزینه جراحی». هزینه این جراحی در شهرک جراحی خیلی بالا بود. انصاف نبود، هزینه جراحی شکست تک ایده دولت (برجام) را مردم با جان و جیبشان بدهند. سختتر و دردآورتر از تیتر هزینه جراحی، خندههای حسن روحانی رئیسجمهور در ششم آذرماه یعنی چند روز پس از حوادث آبانماه، در جلسه با مدیران استان آذربایجانشرقی بود. این خندهها که همزمان با جمله معروف «من هم صبح جمعه فهمیدم» ادامه پیدا کرد، زخم آبان 98 را عمیقتر از قبل کرد. به شهرک که میرسم، به مجید زنگ میزنم. مجید هم یکی از کسانی است که روز بسته شدن مسیر، در میان اعتراضها گیر افتاده است. قرارمان میشود میدان اصلی شهرک، همانجایی که دو شهید گمنام دفن شدهاند. دقایقی منتظر میمانم تا اینکه یک پراید میرسد. مجید، عصر جمعه 24 آبان که بنزین از ساعت بامداد همان روز گران شد، با خواهر و مادرش به سمت ماهشهر میرود. خودش تعریف میکند «ما اولین کسانی بودیم که در محاصره ماندیم. یعنی ما با خانواده ساعت 6 عصر جمعه داشتیم از چمران میرفتیم ماهشهر. اطلاع هم نداشتیم.»
به سهراهی شهرک طالقانی میرسند و میبینند اوضاع خیلی غیرعادی است. آتشی به پا شده و دود تایر همهجا را گرفته و ماشینها در ترافیک عجیبی گرفتار شدند. این صحنه را که میبیند، دور میزند تا به چمران برگردد اما کمی دیر شده است. تعریف میکند: «سر فلکه ورودی چمران که رسیدیم، اینجا هم شروع شد. قشنگ یادمه همان لحظه سنگ و شیشه سمت ماشینها پرت میکردند.» تاکید میکند: «مردم ها! مردم سنگ و شیشه سمت ما مردم، یعنی خانوادهها و زن و بچهها پرتاب میکردند.»
زن را هم میزدند
ادامه میدهد: «چند تا از اینها با خانوادهها، با زن درگیر میشدند. یک خانم ساکن شهرک بعثت بود. اگر اشتباه نکنم 206 داشت. او هم مثل ما گیر کرده بود. پیاده شد یک کم سروصدا کرد، کتک زدنش. همسایه ما خانمی باردار و عرب بود. تو این مسیر بهش راه ندادند برای وضع حمل برود بیمارستان. ببینید! مردم اینجا عرب هستند. عربها خیلی غیرتی و تعصبی هستند. مثل قدیمیها و داشمشتیها، هوای ناموس مردم را دارند ولی ببینید اینها کی بودند که یک خانم عرب باردار را نمیگذاشتند برود. مادر و خواهرم که همراه من بودند خیلی ترسیده بودند.»
مجید از ساعت 6 عصر تا 11 شب بهدلیل بسته شدن راه در بین مسیر ماهشهر، چمران و شهرک طالقانی معطل میماند تا اینکه یکسری از مردم از کنار پمپ بنزین یک جاده خاکی پیدا میکنند و به شهرک میرسند. میگوید: «مطمئنم اگر نیروهای امنیتی اون روز [دوشنبه] وارد نمیشدند، چند روز بعد خود مردم با کسانی که راه را بستهاند درگیر میشدند و راهها را باز میکردند.» توضیح میدهد: «چون ما در شهر نان برای خوردن نداشتیم. صفهای نانوایی برای اولینبار 20 متر طول پیدا کرده بود. همیشه نهایت هفت یا هشت نفر در صف بودند. صفها 20 متری شده بود. داشت به مردم فشار میآمد. بستن راهها چه فشاری برای مسئول پروازی داشت؟ فشار روی نوجوان کارگری بود که پنج یا 6 روز کارش لنگ بود و نان نداشت. کسی که 16 میلیون حقوق میگیرد، چه غمی دارد سر کار نرود؟»
سوال میکنم چه کسانی راه را بسته بودند؟ میگوید: «ما میگوییم یک عده معترض بودند و یک عده هم اغتشاشگر. مردم خودشان هم معترض بودند. فشار روی همه هست ولی این راهشه؟ خودمان به خود مردم ضربه بزنیم؟ من از چمران میگویم چون اینجا بودم. تعدادی از نوجوانان و جوانان که در قهوهخانه میشناختیمشان، تحتتاثیر جو قرار گرفته بودند، ولی یک عده هم لیدر بودند. باورتان نمیشود بعضی از اینها از مردم باج میگرفتند.» از روز درگیری هم میگوید: «نیروهای امنیتی همان روز درگیری که آمدند یک مسیر طولانی فقط تیرهوایی میزدند ولی اینها عقب نمیرفتند و سنگ پرتاب میکردند. یک عده با موتور میآمدند با رجزخوانی عربی مردم را تهییج میکردند و دوباره دور میزدند و میرفتند پشت سر. نیروهای امنیتی قبلش هم آمده بودند، اعلام کرده بودند مسیر را باز کنید، چراکه فشار به مردم میآید. اینها عقب نمیرفتند. سنگ میزدند تا درگیری بالا گرفت.»
میگوید: «وقایع آن روزها تا الان هم تحریف شده، یعنی فردی که در شهرک چمران ساکن است نمیداند در وقایع آبان چند نفر کشته و چند نفر زخمی شدند؛ چند نفر گناهکار بودند و چند نفر نبودند.» تعداد کشتهها را هشت نفر و زخمیها را 17 نفر اعلام میکند ولی ادامه میدهد: «اگر از یک جوان در شهر بپرسی، میگوید 40 نفر. از یک جوان 19 ساله در ماهشهر پرسیدم کشتهها چقدر بود، میگفت 200 نفر یا مثلا شایعهای که ازطریق شبکههای معاند پخش شده بود، میگفتند کشتههای نیزار. عکسهای هوایی نیزار موجود است. دورتادور نیزار است ولی وسطش مثل دریاچه و پر از آب است. مردم دیدند که سپاه غواص هم به نیزار فرستاد ولی جنازهای نبود.»
معتقد است عدهای از جایی پول گرفته بودند: «نه اینکه از 500 نفری که آنجا بودند 40 نفر پول گرفته باشند. نه آقا! سه یا چهارنفر پول میگرفتند و مدیریت میکردند. طرف فیلمش هست پیراهنش را پاره میکند و چنان جوی راه میاندازد که ملت تحتتاثیر قرار میگیرند. فضای عجیبی حاکم شده بود. نیروهای نظامی هشدار میدادند که راه را باز کنید ولی اینها فکر میکردند نظام را گرفتند و میتوانند همه کار کنند. نیروها که وارد شدند تیر هوایی زدند که مردم عقب بروند. از آنطرف اینها ول کن نبودند و میگفتند تیرها مشقی است. به بچههای نوپو وقت نماز باسلاح حمله کردند. معلوم است که اینها دیگر مردم نبودند. مردم مسلح نیستند. چیزی که من میگویم دوطرفه است؛ نباید کسانی را که بهخاطر امنیت ما آمدند، فراموش کرد و نه اینکه بگوییم مردم ضد کشورند.»
از نحوه شهادت یکی از نیروهای نظامی هم میگوید: «زخمیها را بردند بیمارستان. یکی از زخمیها از نیروهای امنیتی بود ولی در بیمارستان یک عده لیدر، با کپسول آتشنشانی به آمبولانس حمله کردند و شیشه آمبولانس را شکستند. این مامور را نتوانستند در بعثت بستری کنند. ناچار بهسمت ماهشهر بردنش ولی پیش از رسیدن به بیمارستان، شهید شد. اگر در بیمارستان بعثت میماند، زنده میماند.»
بعضی از کسانی که در ماجرای اعتراضات آبانماه در شهرک جراحی کشته شدند، اصلا برای اعتراض نیامده بودند. یکی از آنها همان متکدیای بود که راننده تاکسی میگفت بهزحمت خودش را به شهرک رسانده بود و همانجا کشته شد. مجید میگوید: «یکی از کشتههای آبانماه، میخواست برود شرکت. گویا مسئول ترانسپورت حملونقل بود. کشته شد. من روز درگیری میخواستم برم سر کار. راهمان را بسته بودند. برگشتم و نیمساعت بعد درگیری شروع شد. یکعده هم میخواستند بروند سر کار و همانجا مانده بودند تا مسیر باز شود. دو یا سه تا از کشتهها اینها بودند. یکی تیر خورد تو پاش. آقای سنجران بود که بهرحمت خدا رفت و شهید شد.»
پول تیر از کجا آمده؟
از کورهها هم میگوید: «یک شب تا صبح تو کورهها داشتند، تیراندازی میکردند. اونها دیگر مردم نبودند. فقط مسلحان بودند تا صبح تیرشان تمام نمیشد. الان قیمت تیر جفتی را همه میدانند. الان 50 تومن شده ولی قبلا 15تومن بود. اینها این همه مهمات از کجا آورده بودند؟ اصلا پول این همه مهمات از کجا آمده بود؟ اکثر مردم شهرک طالقانی از طبقات ضعیف هستند. چطور میتوانند پول این همه تیر را داشته باشند؟ اگر دوشکا شب تا صبح تیرهوایی میزد واسه این بود که تیراندازی تمام شود. اونی که پشت دوشکا بود از مردم بود. اون همون مردمی بود که قرار بود بنزین سههزار تومانی بزنه.» در پایان میگوید: «متاسفانه رسانهای که حقیقت را بگوید، نداریم. اکثر رسانههای داخلی در آن روزها سکوت کرده بودند.»
روایت دست اول از نیزار
صحبت که تمام میشود، میرود و یکی از دوستانش را هم میآورد. میگوید شیخ [روحانی] در حوادث آبانماه، از ابتدا تا انتها حضور داشته و تقریبا از همه آنچه گذشته آگاه است. شیخ مهدی حوالی 20سال دارد. روی صندلی کنار دستم مینشیند و شروع میکند به تعریف: «اولش اعتراض درحد تجمع دور فلکه بود. روز جمعه بود و اکثریت مردم رفته بودند تماشا. سه یا چهارنفری هم بودند درحد تایر جمعکن بودند. چرخ جمع میکردند؛ تایر و هیزم جمع میکردند تا اینکه شب شد.»
ادامه می دهد: «نگاه میکردند. تصمیم بر این شد تا مسیر را کمی کند کنند. گفتند چه کار کنیم؟ خروجیها را ببندیم و کاری به ورودی نداشته باشیم. اول خروجیها را بستند و گفتند هرکس میخواهد بیاید، مشکلی نیست، ما فقط خروجی را میبندیم. دیدند افاقه نمیکند. صبح روز بعد [شنبه] تیرکهای چراغ برق را بریدند و گفتند اگر بگذاریم مردم وارد شوند، فایده ندارد چون بالاخره خروجشان را از یک جای دیگر انجام میدهند. باید مسیر ورودشان را هم ببندیم. دو تا راه ورودی شرکت و سربندر را بستند. باقی ورودیها را هم کمکم بستند.»
شیخ مثل خیلیهای دیگر صورتش را با چفیه میبندد و به میان جمعیت میرود: «میدیدیم مردم میخواهند راه را باز کنند اما یکسری داد و بیداد میکنند که الان جاده را باز کنیم، دیگر نمیتوانیم دوباره کنترلش کنیم. پس بیایید دستبهدست هم بدهیم. این دستبهدست هم دادن این طوری بود که اگر قرار است راه بدهیم که 2 نفر رد شوند، فقط باید عرب باشند. یعنی یک جورایی قومیتیاش کرده بودند.»
از صبح یکشنبه سرویسهای شرکتهای پتروشیمی دیگر نمیتوانند به شهرک بروند و کارکنان شرکتها را ببرند. آنها تنها میتوانستند نیروها را از شرکت تا فلکه ورودی شهرک بیاورند. سرویسها، کارمندان شیفتشب گذشته را کنار پادگان الغدیر پیاده میکنند. مهدی تعریف میکند: «4 یا 5 نفری با التماس و تقلا رد شدند. پیاده هم بودند. مابقی شروع کردن به بحث کردن. گفتند: «چرا نمیگذارید ما رد شویم؟ ما چه گناهی کردیم؟ ما هم اوضاعمون این طوری است.» یکی از کسانی که سمت جاده کورهها را گرفته بود، پرید و آمد این سمت گفت چیه چه خبره؟ گفتند این چرا این طوری صحبت میکنه و میگه ما هم یکی از شماییم. گفت: «اینا همانهایی هستند که حق ما رو خوردند.» همین حرف یک جوی بهراه انداخت که نگو. ما هم ایستاده بودیم. مردم شروع کردند که «شما حق ما را خوردید؛ شما امکانات دارید آب و زندگیتان جداست.» کار به دست به یقه شدن و زدن کارکنان پتروشیمی کشید. لگد و مشت و سیلی بود که به اینها میزدند. بالاخره بعد از کتک خوردن، کارکنان رد شدند.»
توزیع غذا و کاپشن
غروب روز یکشنبه میشود. جمعیت معترضان کمکم نیاز به تجدید قوا دارند که یکباره یکی از بازاریهای شهرک چمران، چهار تا سبد میوه میآورد و بین معترضان پخش میکند. جمعیت به جای اینکه کم شود، زیادتر هم میشود. معترضان نماز را هم میخوانند. مهدی ادامه میدهد: «یادمه همانجا یک میهمان عراقی از جاده کورهها [طالقانی] آمده بود. بنده خدا مرز را رد کرده بود؛ ماهشهر را رد کرده بود و با کلی التماس رسیده بود اینجا. گفتند راهت نمیدهیم. گفت آقا بگذارید پیاده بیام. گفتند: «پیاده هم راهت نمیدهیم. برگرد عراق!» اوضاع در این حد بود. آمبولانسی بود که جنازه یک خانم داخلش بود. خواستند ببرند سردخانه بیمارستان ولی باز هم نگذاشتند. کلی داد و بیداد کردیم که این جنازه است؛ پشت این تیرکهای برق بماند چه نفعی به حال ما دارد؟ 4 یا 5 نفر واسطه شدند و اینها راهی باز کردند آمبولانس رد شود.»
در تاریکی هوا باران پاییزی که در این فصل پرشدت هم هست، شروع به باریدن میکند. مهدی به خانه برمی گردد تا نماز بخواند. نماز میخواند و با ماشین به سمت فلکه میآید. تعریف میکند: «آمدیم فلکه دیدیم جمعیت کم شده است. گفتیم خدا را شکر باران دارد کار خودش را میکند. مردم آتش هم روشن کنند، باران آتش را خاموش میکند. یکی از تنیده [کوی عمار] چرخ تریلی آورد و انداخت در آتش. گفتم مگر این چقدر اثر میکند؟ یک آتیشه! دیدم یک بنده خدایی هم نخود درست کرده بود آورد و پخش کرد. نخود تو هوای سرد حسابی میچسبه. جمعیت هم بود. گفتیم نخودها را میخورند و میروند. دیدم پشتبندش کیک آمد و بعدش یک ماشین شام آورد.» میگوید: «صاحب ماشین یک خانم از ممکو [شهرک بعثت] بود که آمد فلکه شام پخش کرد.» نمیتوان فهمید که انگیزه این خانم برای توزیع غذا در شرایطی که همسر و یا فرزندش امکان رفتن به سر کار را نداشته و یا حتی اگر به سر کار میرفته، امکان بازگشت نداشته، چه بوده است.»
ادامه میدهد: «فلکه سقف ندارد. آمدند یک استیج زدند و بنر آبی رنگ هم زدند تا مقر ترک و راه باز نشود. همان شب باز یک ماشین دیگر آمد کاپشن پخش کرد. باجناق من یک کاپشن نصیبش شد. کاپشن که پخش میکردند گفت شیخ دارند کاپشن میدهند. اون هم رفت یک دانه گرفت. اتفاقا بارون خیلی قشنگی بود.» اسم یکی از فرماندهان سپاه ماهشهر را میآورد و میگوید: «قبل از بارش باران، آمد توی فلکه و با کسانی که راهها را بسته بودند، صحبت کرد. گفت: «فلکه را خالی کنید. ما آمدیم مساله را مسالمتآمیز حل کنیم.» گفتند ما خالی نمیکنیم. گفت: «نگذارید کسی متوسل به زور شود. شما در حد نیم ساعت خالی کنید ما فیلم بگیریم و برویم.» اینها عقبنشینی کردند، آنها هم فیلم گرفتند و رفتند.» میپرسم فیلم بگیرند که چه شود؟ پاسخ میدهد: «بگویند اوضاع کمی روبهراه و تحت کنترل است. نمیخواستند کار به جنجال کشیده شود.»
شلیک کور به مردم از زانتیای دودی
روز دوشنبه 27 آبان 98، روز درگیری است. مهدی ساعت 7 و نیم یا یک ربع به 8 نانوایی میرود تا نان بگیرد. صفهای نانواییها شلوغ است و نان گرفتن بیش از روزهای دیگر طول میکشد. در مسیر برگشت، صدای تیراندازی میشنود: «سریع خودم را رساندم خانه. زنگ زدم پدر خانمم آمد دنبالم و سوار ماشین شدیم رفتیم فلکه. دور برگردان اول پیاده شدم. دیدم تازه نیروها فلکه را گرفتند و دارند جلو میآیند. اول تیرهوایی میزدند. یعنی دقیقا اسلحهها روبه بالا بود و مردم هم سنگ پرتاب میکردند. بلوار رفت پر از آدم بود و برگشتش خالی بود. من رفتم قسمت بلوار برگشت که کسی نبود. گفتم خودم رو از اینها جدا کنم تا ببینم اوضاع چطوری است. مردم تا جایی عقب رفتند. ایستادند و نیروها هم ایستادند. نیروها شلیک هوایی را که قطع کردند، مردم پیشروی کردند. این بار با سنگ نه. یک زانتیا دودی و بدون پلاک آمده بود که وسط شیشه جلوی سمت شاگرد و سمت عقب را دایرهای بریده بودند. با کلاش هم شلیک میکردند. خودم دیدم 2 نفر از مردم که بین زانتیا و نیروهای نظامی بودند، رو زدند. زانتیا فقط میخواست شلیک کند. 2 تا از مردم را زدند. دقیقا همانها را هم خودشان سوار ماشین کردند و بردند.»
تیراندازی از سمت جمعیت، به نیروهای نظامی فهماند که در سمت معترضان هم سلاح است. از اینجا تیراندازی شکل مستقیم به خود میگیرد: «دوباره رفتیم جلو. دیدم خودم تنها در بلوار برگشت چمرانم. گفتم حتما تیر میخورم. خواستم قاطی جمعیت شوم که بگویم برگردید عقب؛ میبینید که دارند تیر مستقیم میزنند. الان تیر هوایی و مشقی نیست. چون مردم به این هوا جلو میرفتند که عدهای به آنها القا میکردند «تیرهایشان مشقی است و مشقی میزنند. اینها میترسند ما را بزنند. شما نترسید، برنگردید عقب.» عدهای برمیگشتند و دوباره هجوم میآوردند. بار سومی که نیروها آمدند، من داشتم برمیگشتم که یکی صدا زد شیخ بیا این سمت بلوار. من تا برگشتم دستم را گرفت، 3 یا 4 قدم جلوتر، روی زمین افتاد. من گفتم شاید پاش گیر کرده و افتاده است. برگرداندمش دیدم از سینهاش خون میآید. از پشت تیر خورده بود. زمانی که من برگشتم به طرف صف دوم جمعیت تیر خورده بود.
نمیدانستم چه کار کنم ولی دو نفر آمدند زیر بغلش را گرفتند و سوار موتورش کردند و رفتند. سه موتوری کسانی را که زخمی میشدند، با خود به بیمارستان میبردند. میگوید: «تا جایی که خبر دارم از خیابان خودمان دو نفر زخمی شدند که به بیمارستان مراجعه نکردند و بهنوعی خوددرمانی شدند. یکسری سه هفته بعد اغتشاشات تازه رفتند اهواز برای درمان. از این موارد هست.»
عقبنشینیها تا پمپبنزین ادامه پیدا میکند. در این مدت با دو نفری که زانتیا هدف قرار داد، حدود پنج یا 6 نفر تیر خوردهاند. معترضان نمیدانند چه کار باید بکنند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکی بلند میشود و میگوید: «آقا میبینید دارند جوانان ما را میکشند. میبینید ما دست خالی هستیم و آنها اسلحه دارند. پول بدهید بروم فشنگ بخرم.» مهدی میگوید: «گفت نفری 10 تومان بدهید فشنگ بخرم. آنموقع جفت فشنگ [دو فشنگ] کلاش 15 تومان بود. خلاصه پول جمع میکرد. طرف داد میزد هر چه اسلحه دارید، بیاورید. پس کو اسلحههایتان؟ فقط هرموقع خواستید پسرعمویتان را بزنید، اسلحه میآورید؟ اینها که غریبهان! اینها که دارند ناموس ما را میدزدند و بچههای ما را میکشند. پس اسلحههاتان کو؟» مهدی با اینکه سن و سال زیادی ندارد ولی هیکل نسبتا درشتی دارد. میگوید: «دیدم دارند شلوغ میکنند. پاشدم گفتم آقا اسلحه واسه چه؟ شما دارید میبینید اینها واقعی میزنند. ما میخواهیم چه کسی را بزنیم؟ تا این را گفتم، یک کچل هیکلی و قدبلند، بلند شد. من عادی نشسته بودم. دیدید که مافیا چطوری پشت هم در میآیند. بلند شد شروع کرد به زدن به سر و صورت خود. خود را میزد و گریه میکرد. میگفت: «برادران ما را کشتند. نگاه کنید چه کارشان کردند. ما کاری نکنیم، ما را هم میکشند. از این چمران ما را میاندازند بیرون. معلوم نیست آخر و عاقبتمان چه میشود؟» همینطور که حرف میزد، پیراهنش را توی تنش جر داد. دقیقا وقتی پیراهنش را جر داد من روبهرویش نشسته بودم. بغلش یک کلت بود. الحق و الانصاف من ترسیدم باهاش صحبت کنم. گفتم این اینجوری کرد من چه بگویم؟ نشستم. یادم هست شیخرضا آمد دنبالم و گفت تو بین این جمعیت چه کار میکنی؟ گفتم آقا چند دقیقه بشین و خودت ببین اوضاع را.»
معترضان که عقبنشینی میکنند، نیروهای نظامی و امنیتی هم میایستند و تیراندازی نمیکنند. آنها آهستهآهسته پیشروی میکنند. مهدی میگوید: «ما کنار پمپبنزین ایستاده بودیم. 6 نفر از ماموران نیروی انتظامی هم ایستاده بودند. سه نفرشان درجهدار بودند. مردم دورشان حلقه زدند. یکی از مقامات کلانتری به آنها میگفت آقا ما کاری با شما نداریم، شما بروید جلو!» با تعجب میپرسم کلانتری میگفت بروید جلو؟ جواب میدهد: «ها! میگفت بروید جلو ما کاریتان نداریم و هیچ آسیبی به شما نمیزنیم. حالا این از ترسش بود؟ نمیدانم، مردم دورش حلقه زدند حلقه کمی تنگتر شد. من داشتم میدیدم. دست بردند سمت اسلحه رئیس کلانتری تا اسلحه را بگیرند. سریع اسپری فلفلش را درآورد و شروع کرد به اسپری زدن. مردم که اسپری فلفل ندیده بودند، داد زدند: «گاز اشکآور زدند.» جمعیت پراکنده شد. من سریع چفیهام را زدم. دنبال گاز اشکآور میگشتم. گاز دود زیادی دارد. دیدم دودی نیست بعد فهمیدم اسپری فلفل زده و گاز اشکآور نیست.»
اوضاع رو به آرامی میرود اما آرامشی پیش از توفان. برخی دنبال راهحل هستند تا نیروهای نظامی را عقب برانند. نیروها داشتند جلو میآمدند و تیر هوایی میزدند. ماشینها هم پشت سرشان میآمدند. مردم بهسمت کوی عمار میرفتند. ظهر دوشنبه، مهدی به خانه برمیگردد تا نماز بخواند. میگوید: «نماز را شروع کردم، یکدفعه صدای تیراندازی اوج گرفت. گفتم خدایا چه خبر است؟ وقتی معترضان عقبنشینی کردند عدهای حدود هفت یا هشت نفر برای خودشان با درخت و سطل زباله، سنگر درست کرده بودند و بلوار را کامل بستند تا مامورها نتوانند پیشروی کنند و داخل کوی عمار که نزدیکترین منطقه به فلکه بود، بیایند. اذان که میشود، ماموران سر بلواری که از کوی عمار به پمپبنزین میخورد بهصورت جماعت شروع به اقامه نماز کردند.» نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «دقیقا جوری که میدانم دو نفر مسبب این قضیه بودند و اینجا شروع به تیراندازی به سمت ماموران کردند، تیراندازی متقابل هم صورت گرفت. جیغ و داد و بیداد به هوا برخاست. بعد از این بود که اسلحهها روانه شد. یادم هست یک موادفروش معروف، اسلحه روی دوشش بود و یک ساکی هم توی دستش. گفتیم توی این ساک چه هست؟ باز کرد، پر از فشنگ بود. گذاشته بود وسط تا هر کسی فشنگهایش تمام شد، بیاید بردارد. اینجوری بود. تیراندازی بهقدری شدت گرفت که خانهای که سر خیابان اصلی بود، آتش گرفت. یکی از تیرها خورده بود به لوله گاز.»
با آتش گرفتن خانه، ماموران تیراندازی را متوقف میکنند تا مردم آتش را خاموش کنند اما بلافاصله پس از خاموش شدن آتش، تیراندازی بهسمت ماموران آغاز میشود. درگیری دوطرفه ادامه پیدا میکند تا زمانی که نیروهای امنیتی با دوشکا تیراندازی کردند. میگوید: «تیراندازی بهصورت هوایی بود. قبل تیراندازی دوشکا، دو نفر از ماموران زخمی شدند و فرماندهشان هم به شهادت رسید. تیراندازی دوشکا که شدت گرفت، معترضین ترسیدند و برگشتند. تقریبا نزدیک یک ساعت تیراندازی تداوم داشت. یعنی میدان، میدان آتش بود ولی کسی زخمی نشد. از جبهه جلویی کسی زخمی نشد و دقیقا میشد فهمید که تیراندازی مستقیم نیست چون اگر مستقیم بود، خیلیها کشته میشدند. تیرهوایی بود و متاسفانه همین هم باعث شد دو نفری که خانهشان خیلی عقب و در فاز 2 بود، زخمی شوند.»
صدای مهیب دوشکا، منجر به آتشبس موقت شده بود اما هیچ تضمینی برای تداوم آن وجود نداشت. این وضع تا غروب ادامه داشت. مهدی از یکی از روحانیون شهرک به نام فرهاد میخواهد که لباس بپوشد و به محل درگیری بیاید تا بروند با نیروهای نظامی صحبت کنند. میگوید: «شیخفرهاد عمامهاش را پوشید و آمد سمت ما. مردم هم با او درگیر شدند که «همه این وضعیت تقصیر شماست و شما بنزین را گران کردید.» نمیدانم! از همین چیزایی که به همه روحانیون میبندند، به او هم گفتند. فرهاد و من و دو نفر دیگر سوار ماشین شدیم تا برسیم پمپبنزین.»
هزار واحدی را آتش میزنیم
میگوید: «یک نکته مهم هم بگویم. وقتی ما برگشتیم ورودی کوی عمار، یک حرفی گفتند که واقعا تن من لرزید. گفتند اگر اینجا را از ما بگیرند، دیگر ما جایی نداریم که حرفمان را به کرسی بنشانیم. چه کار کنیم که دوباره اهرم فشار بشود رویشان؟ یکی بلند شد با قاطعیت گفت اگر اینجا را از ما بگیرند، هزار واحدی را آتش میزنیم!» میپرسم هزار واحدی کجاست؟ «هزار واحدی همان شهرک بعثت است. چرا؟ چون آنجا خانههای شرکتی است. یعنی در این حد قاطعیت داشتند و جان هیچکسی برایشان مهم نبود. در خیابان خودمان، طرف با اسلحه اومده بود. سر کوچهمان یک پژوی بدون پلاک بود که جنگیاش کرده بودند؛ یعنی چرخاش و شیشههاش گلمالی شده بود. صندوق را زد بالا و شروع کرد به پخش اسلحه.» با تعجب میپرسم «اینها وقایع دوشنبهشب است؟» میگوید: «آره طرف آمده بود از خیابان ما که رد شد، گلاب به روتون دست کرد تو فاضلاب و مالید به صورتش که استتار کرده باشد و چهرهاش شناسایی نشود. واقعا اینها کار یک فرد عادی نیست. خودم وقتی این را دیدم به ذهن خودمم نرسید چرا این کار را کرد.»
میگوید: «یکسری افراد بیگناه بودند. عباس عساکره یکی از اینها بود. این بندهخدا هندوانه میفروخت. این ازجمله ترهایی است که با این خشکها سوخت.» او معتقد است مردم شیوه مطالبهگری را نمیدانستند. نمیدانستند چطوری اعتراض کنند. بروند بنشینند دم پمپبنزین؟ بروند فرمانداری؟ یا بروند مسجد؟ بعد از 40 دقیقه میگوید: «اگر شهادت سردار سلیمانی نبود، هنوز هم درگیر آبان بودیم. واقعا مردم نبودش را احساس کردند. حالا شاید طرف دنبالهرو سردار نباشد و فقط اسمش و رشادتهایش را شنیده باشد، ولی شهادتش، اوضاع را آرام کرد.»
صحبتها که تمام میشود، صدای اذان مصلای شهر شنیده میشود. با دوستان به مصلی میرویم تا بعد از نماز، سری هم به شهرک بعثت بزنم و ببینم این شهرک بعثت چیست که همه از آن میگویند. با یکی از بچههای شهرک چمران، به شهرک بعثت میرویم. تقریبا همان چیزهایی که در شهرک آتلانتیک میبینیم، در اینجا هم مشهود است؛ خانههای لاکچری و ویلایی، فضای زیبای شهری، پارکها و خیابانهای تمیز و استاندارد، ماشینهای مدلبالا و... .
پنجشنبه صبح، باز هم تصرفی
پنجشنبه صبح، آقای دریساوی تماس میگیرد. با اینکه خودش وسیله ندارد، ولی یکی از دوستانش را هماهنگ کرده تا کل روز را برای کمک به من آزاد کند و با ماشین هرجا لازم است، مرا ببرد. ناهار هم دعوتم میکند تا یک قلیهماهی جنوبی بهم بدهد. هرچه اصرار میکنم که نمیآیم، فایده ندارد. ساعت حوالی 9 صبح، آقای مقدم میرسد. میپرسد کجا برویم؟ میگویم همان بخش تصرفی شهر. اول مرا به مدرسه میبرد تا مشکلات معلمهای پیشدبستانی را هم ببینم. بعد از مدرسه، بهسمت مناطق تصرفی میرویم. باران حسابی کارمان را خراب کرده. خاک خوزستان رسی است و با هر باران، راهرفتن روی خاک، وزن کفشها را چندکیلو سنگین میکند. در هر کوچه، اصلیترین معضل فاضلاب شهری است. انگار این جویها ساخته شدهاند که تنها آب در آن جمع شود و قرار نیست این آب به یک منطقه دیگر هدایت شود. در حاشیه یا همان مناطق تصرفی وضع بدتر از این هم هست.
با مقدم به زمینهایی سر میزنیم که پر از آب هستند. دیوارکشی شدهاند، اما پر از آب هستند. میگوید مردم منتظر هستند که آب باران که با فاضلاب مخلوط شده، خشک شود تا خانهشان را بسازند. میپرسم خب این آب از کجا آمده؟ مردی که چندمتری پایینتر از ما روی موتور نشسته، صدایمان را میشنود و زودتر پاسخ میدهد: «آبش آب باران با آب فاضلاب است. نه شهرداری میآید کاری اجرا میکند نه چیزی.» به سمتش میروم. صورت سبزهای دارد با لباس آبی که بهنظر میرسد برای کارکنان شرکتهای پتروشیمی است. میپرسم اگر بخواهند با این آب خانه بسازند چه؟ اسمش «سید حمید» است. از موتور پیاده میشود. تا جک وسط موتور را میزند، دوستش «جمیل» هم از خانهاش بیرون میآید. جمیل یک چفیه عربی دور سرش پیچیده و یک اورکت سپاهی هم به تن دارد. برعکس رفیقش، صورت لاغری دارد. سیدحمید که دیگر موتورش را وسط گلولای پارک کرده، میآید و ادامه میدهد: «نه فاضلابی داریم، نه چیزی، نه تیربرقی، نه هیچی.» برایش فارسی صحبت کردن کمی سخت است. ادامه میدهد: «بازهم شهرداری میآید؛ اجرائیات میآید، پول میدی، میتونی بسازی، پول نمیدی، نمیتونی بسازی. همهاش اینطوری شده. پول ندادی، لودر آمد، کلا خراب کرد. چند تا خونهرو خراب کردند.» میپرسم یعنی باید رشوه بدهی؟ هردو باهم جواب میدهند: «آره! اینجا همهاش با پوله.» جمیل خیلی راحت خانهاش را نشان میدهد:
- همین زمین را من با پول خریدم.
- یعنی رشوه دادی که خریدی؟
- ها، ها [آره، آره]
ادامه میدهد: «الان دو روز است نمیتوانم خانوادهام را بیارم.» کنار خانهاش را نشان میدهد و میگوید: «کلی آب است... خدا وکیل دو روز است نمیتوانم بچههامرو بیارم خونه. یکسال دیگه همهاش خراب میشه.» میگوید بیا خانه را ببین. در را باز میکند. فقط یک اتاق 12 متری ساخته شده و گچ شده. حیاط پر از خاک یا گل است. دستشوییاش بهجای سقف، با بنر پوشانده شده و چند سیمان هم یک گوشه حیاط روی هم چیده شده است.
سیدحمید هم میگوید: «عمو، اینجا آشنا داری، میتونی کار کنی؛ آشنا نداری یک لقمه نون هم نمیتونی در بیاری. کجا برند؟ مگه نه همهمون ایرانی هستیم؟ فرقش چیه؟ چه ترک، چه لر، چه بلوچ، همهمون ایرانیم. همه هموطنیم.»
جمیل به سمت سیمانهایی که روی آن را با بنر پوشانده میرود. میگوید: «به قرآن، گوشواره دخترم را در آوردم و 800 تومن فروختم و با پولش همین سیمانها را دانهای 32 تومان خریدم. میخواهم حیاط را سیمان کنم.» میپرسم پارسال یک اعتراضی شد اینجا، سیدحمید نمیگذارد حرفم را ادامه بدهم، سریع میگوید: «همه جا» میگویم اینجا پر سروصدا بود. جواب میدهد: «خدا عالمه از کجا آمدند اسم شهرک را خراب کردند. شما ایام محرم بیا ببین اینجا هیاتی که داریم چه کار میکنیم. از ماهشهر خدا سر شاهده میآیند تا اینجا که فیلم بگیرند و میفرستند برای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و بودجه را خودشان میگیرند.»
سر همان کوچه منزل جمیل است، مردی با یک پسر بچه تقریبا 4 ساله ایستاده است. جلو میآید و میگوید: «اینجا تصرفی است. آخر نیزار حساب میشود. 2 سال پیش پسر برادرم دو سالش بود. از ساعت 3 تا 6 صبح که اذان گفت دنبال بچهمان بودیم. آمدیم بیل انداختم در کانال فاضلاب، دیدم بچهمان با بیل آمد بیرون.» بچهاش را نشان میدهد: «همسن این بچه بود. با یک روز اختلاف به دنیا آمد. با همدیگر غذا میخوردند. الان این را نگاه کن. مردی شده برای خودش. این یک دردی شد تو قلبمان.»
چه کسی دانیال را هدف گرفت؟
جمعه ساعت دو بعدازظهر، به سراغ آخرین فردی که احتمال این وجود داشت بتوانم با او گفتوگو کنم میروم؛ دانیال عساکره. دانیال، یکی از بیگناهانی است که سال گذشته در چنین روزهایی، هدف گلوله قرار گرفت و زخمی شد. به شهرک میروم و مقابل دفتر امام جمعه پیاده میشوم. حوالی غروب است. شماره پدر دانیال را میگیرم. آدرس میدهد اما جز خیابان اصلی و سربندر و بازار اصلی شهرک، جایی را بلد نیستم. قرار میشود به ایستگاه تاکسی بروم و یکی از رانندهها آدرس را بپرسد. چند قدمی به سمت بازار نرفته بودم که یک صدا از پشت سر توجهم را جلب میکند... آقای امامی؟ با تعجب برمیگردم، منصور شریفیزاد است. از خوشحالی نمیدانم چه کنم. میپرسد:
- کجا میروی؟
- منزل ابو دانیال. همان پسر نوجوانی که تیر خورده بود.
- سوار شو میرسونمت
سوار ماشین میشوم و به ابو دانیال زنگ میزنم. الحق و الانصاف منصور هم بعد از کلی پرسوجو آدرس را پیدا میکند. وارد خیابان که میشویم، چند 10 متر دورتر یک مرد با هیبت عربی با یک چفیه عربی که دور گردنش انداخته، مقابل درب یک خانه ایستاده. خودش هست؛ ابو دانیال. سلام و احوالپرسی میکنیم و وارد خانهاش میشویم. به نسبت سایر خانههایی که در شهرک دیدیم، خانه ابودانیال از بقیه کوچکتر است. ما را دعوت کرد به اتاق پذیرایی که دانیال هم در آن نشسته و یک ویلچر هم گوشه اتاق است و خودش میرود تا اسباب پذیرایی را آماده کند. زود با یک ظرف میوه به اتاق برمیگردد. با اینکه مشخص نبود چه کسی پسرش را هدف قرار داده، رسانههای فارسی زبان خارج از کشور، درباره دانیال نوجوان آسیبدیده در حوادث پس از گرانی بنزین، به نقل از نزدیکان ادعایی او نوشتهاند که «تیر دوشکای ماموران با حجم و شدت «بیشتر از تیر معمولی» به ناحیه پایین شکم دانیال اصابت کرده و موجب از کار افتادن پای چپش شده است.» من برای پاسخ به این سوال که چه کسی او را هدف قرار داده است، به منزلشان نرفته بودم. فقط میخواستم بدانم وضعیت درمان او چگونه پیش رفته است. با پدر دانیال شروع به صحبت میکنم که ماجرا چه بود؟ فارسی صحبت کردن سختش است و سعی میکند از نزدیکترین کلماتی که به ذهنش میرسد استفاده کند: «این پسرم پیش من بود. ما میوه فروشیم. آبان 98 در اعتراضات، روز آخری ساعت 10:30 پیش من بود. فرستادمش دکان که سیگار برای من و یک چیزی برای خودش بگیره چون صبحانه نخورده بود. من موز خریده بودم که بفروشم. رفتنش 10 دقیقه نشد که به من گفتند پسرت در خیابان «سربندر» تیر خورده. دیگه من تا رسیدم دیدم تو مطب دکتر، سرم تو دستش بود. معلوم نیست چه کسی زدش؛ خدا میدونه. بعد بردمش بیمارستان نفت ولی تا ساعت 11:30 شب ما بیمارستان نفت بودیم و بهش دست نزدند. اجازه ترخیص هم نمیدادند. یک نفر که ما را میشناخت و میدانست اهل این کارها [اغتشاش] نیستیم، صحبت کرد و اجازه ترخیص گرفت. بردیمش بیمارستان آپادانای اهواز. عملش کردند ولی عمل خوبی نبود. دکتر گفت نزدیک 9 ماه بعد پایش خوب میشود. بعد ترخیصش کردند. برای خرج عمل، ماشین نیسانم رو فروختم و با کمک مردم و فامیل 90 میلیون تومان به بیمارستان دادیم. الان پای چپ دانیال حرکتی ندارد. چندوقت پیش بیت رهبری و رفقای حاج قمی [رئیس سازمان تبلیغات اسلامی] زنگ زدند که به حساب خودمان عملش میکنیم. از طرف بیت رهبری از اهواز یا تهران آمدند و بردند بیمارستان عملش کردند. منتظریم کمک کنند تا راه برود و پایش خوب شود.» ابو دانیال برای خرج عمل، ماشینش را میفروشد، پساندازش را هم خرج عمل میکند و رسما زندگیاش بههم میریزد. هر چند در کلامش بارها و بارها خدا را شکر میکند و میگوید «خدا کریم است» اما در یک سال گذشته آنقدر درگیر درمان دانیال بوده که نتوانسته کار کند. اصلا میوهفروش سیاری که حتی یک گاری هم ندارد، چطور میتواند کار کند؟ به ناچار تحت پوشش کمیته امداد هم رفتهاند اما 3 ماهی میشود جز یک کارت خالی، چیزی دستشان نیست. همه این ناملایمات یکسو، فشار ادارات آب و برق و گاز برای قطع کردن انشعابات به دلیل بدهکاری یکسوی دیگر.
سوال میپرسم که چه روزی دانیال تیر خورد؟ تاریخ دقیق یادش نمیآید و میگوید «روز آخر.» منصور به کمکش میآید و توضیح بیشتری میدهد: «شهرک 4 روز بسته بود. نه ورودی باز بود و نه خروجی. ما که تو شهرک بودیم نمیتوانستیم بریم سر کار. گویا بعد از اینکه راه را باز کردند یعنی صبح سهشنبه، این اتفاق افتاد.»
ابو دانیال از اینجا به بعد خودش توضیح میدهد: «در میدان اصلی شهرک بودیم و داشتیم موز میفروختیم. تو ماشین موز داشتم. هیچ تیراندازی نبود. ماشینم نه بنزین داشت و نه گاز. رفتم بنزین آزاد زدم و آمدم کنار فلکه بساط پهن کردم. دانیال را فرستادم سیگار بگیرد که چند نفر اغتشاشگر آمدند تیرانداختن. تیراندازی دو طرف شروع شد، من پولهایم رو میریختم تو یه کارتن. بچه که تیر خورد پولا و میوه و ماشین رو ول کردم و رفتم. مردم موز و پولها را برده بودند. ماشینم را هم حتی بردند. بعد از یک هفته ماشینم را پیدا کردند. یکی برده بود تا ندزدندش.»
از وضعیت عمل دانیال میپرسم. میگوید: «گفتند نوار عصب بگیر تا برای تهران بفرستیم و بعد جواب بدهند که کی عمل میشود. عملش در تهران است و خدا کریمه.»
با خود دانیال هم که آرام و بیصدا کنار پدرش نشسته است، صحبت میکنم. میگویم هر جور راحتی صحبت کن. به زبان عربی میگوید و منصور هم برایم ترجمه میکند: «من پیش بابام بودم. بساط کرده بودیم. گفت برام سیگار و یک کیک برای خودت بگیر. اونجا که رفتم تیر بهم خورد که مردم بلندم کردند و بردنم پیش دکتر.» میپرسم:
- کجا تیر خوردی؟
- وسط خیابان اصلی بودم و میخواستم برم خیابان سربندر که تیر خوردم.
منصور میگوید: «نیروهای نظامی تا ابتدای شهرک یعنی روی پل کنار شرکت نفت رسیده بودند. معلوم نیست تیر از کجا آمده است.»
چه کسی دانیال را هدف قرار داد؟ این سوال در هواپیما و درحالی که در راه تهران بودم، گوشه ذهنم بود. من آنقدر در این 5 روز در خیابانهای شهرک طالقانی بالا و پایین رفته بودم که موقعیت محل زخمی شدن دانیال را دقیق میدانستم. شب در دفتر روزنامه، فیلمها و صوتها را گوش میکنم. شکم بیشتر میشود. با سرعت کاغذ و خودکار برمیدارم و موقعیت ماشین، میدان، خیابان اصلی و خیابان سربندر را میکشم. دانیال گفت که وسط خیابان اصلی بوده است و میخواسته به سمت خیابان سربندر برود. این یعنی او سمت راست بدنش به سمت نیروهای نظامی و سمت چپ بدنش به سمت معترضان و مسلحان بوده است. تیر دقیقا به سمت چپ بدن او اصابت کرده است. و از قضا این تیر، جزء اولین شلیکهایی بوده که به سمت نیروهای نظامی انجام گرفته است. جهت حرکت دانیال و اصابت تیر به سمت چپ بدنش، بهخوبی نشان میدهد که او را معترضان هدف قرار دادهاند. دانیال عساکره، یک سال از بهترین سالهای زندگیاش را از دست داد. خانوادهاش همه چیزشان را از دست دادهاند. هنوز معلوم نیست او روزی بتواند مثل ماههای پیش از آبان 98 راه برود یا نه. شاید دانیال و امثال او نشانه خوبی باشند تا بتوان فرق بین مردم معترض با مسلحانی که جان هیچکس برایشان اهمیت ندارد را شناخت؛ مسلحانی که بر خلاف سایر مردم شهرک طالقانی، مشکل معیشت نداشتند و هدفشان هم چیز دیگری بود.
حرف آخر
نوشتن تمام آنچه در 5 روز حضور در شهرک طالقانی و شهرک شهید چمران، دیده و شنیدهام، کار آسانی نبود. پیادهسازی گفتوگوهای ضبط شده و مشاهدات میدانیام بیش از 44 ساعت زمان برد. تلاش کردم آبان 98 را از جنبههای مختلف روایت کنم. حالا شاید راحتتر از قبل بتوانم درباره مشکل ماهشهر بنویسم. باید با تاسف نوشت که مردم مستضعفی که صاحبان اصلی انقلاب بودند، در اثر بیتوجهیها، تبدیل به رعیت پیمانکاران شدهاند؛ پیمانکارانی که خلق و خوی افرادی را دارند که دههها قبل برای اکتشاف نفت راهی مسجدسلیمان شدند. این مردم زیر شدیدترین فشارهای ناشی از تبعیض نهادینه شده و ناکارآمدی گسترده قرار دارند. نگرانی بیشتر من مدیرانی هستند که پتروشیمیهای خصولتی جیبشان را پر میکنند تا در برابر این ظلم هیچکاری نکنند. باید ماهشهر و مردم کمتوقع شهرک طالقانی و چمران را دریابیم پیش از آن که خیلی دیر شود.
* نویسنده: صادق امامی، خبرنگار