به گزارش «فرهیختگان»، دکتر مصباحالهدی باقری، پژوهشگر هسته مدیریت جهادی مرکز رشد دانشگاه امام صادق(ع) در سرمقاله روزنامه «فرهیختگان» نوشت: تا رسید دید همه منتظرش هستند. ابراهیم، حسین، علی، حسن، مهدی، حمید، عبدالحسین، محمدحسین، میرحسینی و... پیشاپیش همه هم احمد و عماد و جهاد وایستاده بودند. انگاری یه دنیا چشمانتظاری کشیدند تا دوباره ببیننش. همهجا رو چراغونی کرده بودن. ریسههاش خیلی باحال بود؛ نه سیمی داشت و نه اتصالی، فقط نور بود و نور. اول احمد اومد جلو، سیر بغلش کرد. حاجی بهش گفت: «مشدی، خداحافظی نکرده گذاشتی رفتیا. جگرم سوخت». بعد هم تکتک بچهها اومدن جلو و با حاجی حالواحوال کردند. آخر سر هم، همگی نشستند دور هم تا همدیگه رو خوب تماشا کنند.
یه خرده که گذشت، احمد گفت: «حاجی جاتو خالی کردم امشب تو کربلا. خیلی دعات کردم. شب جمعههای باحالی داریم. تازه زیارت مولا داشت تموم میشد که خبر شهادتت رو شنیدیم. یه چشم گریون بودیم از نامردی اشقی الاشقیاء و یه چشم هم ذوق داشتیم که باز دوباره همدیگه رو میبینیم». حاجی و حاجاحمد بازم همدیگه رو بغل کردند و چنددقیقهای فقط همو میبوییدن.
بعدش عماد گفت: «حاجی قربونت برم. دو تا تشکر جانانه بهت بدهکارم. یکی بابت اینکه سیدین رو تنها نذاشتی و مشتشونو پر کردی و دومی هم بابت پسرم جهاد. پدری کردی براش. ممنونتم اخوی.»
حاجی گفت: «حاج رضوان! خبر داری که پیراهن خونیت رو قاب کردم و گذاشتم جلوی چشمم. هربار که میدیدمش یه «اللهم ارزقنا» میگفتم و همه خستگیا از تنم میرفت. با خودم میگفتم چه عاقبت خیری، پس «مرگی چنین میانه میدانم آرزوست... .» راستی! یه چیزی هم بپرسم. دو باری که به خوابم اومدی و خیلی خوشحال و سرکیف بودی، قصهش چی بود؟»
عماد گفت: «یه بارش، تو زیارت شب جمعه مولا، عمهجان بهتون لطفی داشتند، درست بعد شکست حصر نبل و الزهرا. یه بار دیگه هم، بنتالحسین عنایتی کردند، رفته بودین خونه شهدا و با بچهها همبازی شده بودین.»
صحبتاشون گل انداخته بود که یواشیواش بقیه شهدا هم رسیدن و مستقیم اومدن اونجا. تکتک اونا رو هم استقبال کردن. مهندس زود اومد پهلوی حاجی و همدیگه رو سفت بغل کردن. انگار یه دنیاس که همدیگه رو ندیدن. ازش تشکر کرد که سر وعدهش موند و اونم با خودش آورد. بعد حسین هم اومد و حاجی رو تو آغوش گرفت. چه گریهای میکردند رو شونهی هم...
دیگه دمدمای فجر بود. همه شروع کردن نماز شب خوندن. حال خیلی خوبی داشتن؛ هم حال بهجت بود و هم حال بکاء. هنوز هم تو قنوت میگفتن: «اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک». معلوم بود حلاوتش زیر زبونشون خیلی چسبیده و دوست دارن بارها و بارها تکرارش کنن.
در این اثنا به امر خدا، یکی از موکلین رسید و نامهای داد به حاجی. حاجی وقتی نامه رو باز کرد و خوند، شروع کرد یهریز اشک ریختن. بعد هم گفت: «الحمدللهربالعالمین. صدهزار مرتبه شکرت که ولیات از من راضی است و نامهام رو مهر «له جزاء الحسنی» زدن. خدایا کمکش کن. عزیز و بزرگه اما خیلی مظلوم و تنهاس... .»
خبر نامه که پیچید همینطور پیغام و پسغام و نامه و ندا بود که از اعلیعلیین میاومد برا حاجی و بهش «حبذا» و «بارکالله فیکم» و «احسنتم بما اصبتم» و «نفتخر بکم» و «هنیئا لکم» و «جزاکم الله خیرا» و... میگفتند. نمیدونین چه غوغایی بهپا شده بود.
چند لحظه بعد، وقت نماز صبح شد و همگی نماز رو به جماعت برپا کردند. بعدش هم، دور حاجی و مسافرین تازه از راه رسیده جمع شدن. انگار عطش سالها فراقت اونا رو نمیخواد لحظهای از هم جدا کنه. حاجی رو بالا نشوندن و دورش نشستن. حاجی بعد از حمد خدا و شکر فراوان، شروع کرد این شعر رو خوندن:
پروانگان را هیچ پروایی ز جان نیست
سودای جانان چون بود، پروای جان نیست
پروانه کی پروایی از پر سوختن داشت
گویی که از اول سر افروختن داشت
بعد هم شروع کرد به خوندن دعای ندبه، بقیه هم با حاجی زمزمه میکردن. هر بندی رو که میخوندن، همه با هم ناله میزدند. انگار دعا نبود، روضه بود. اونم روضه مکشوفه. معلوم بود با تمام وجود تنهایی حضرت رو حس میکردند و میخواستن زودتر کاری کنند.
وقتی دعا رسید به: «وَجَعَلْتَهُمُ الذَّرِیعَه إِلَیْکَ، وَالْوَسِیلَه إِلَى رِضْوانِکَ»... بچهها منقلب شده بودند و گریه میکردند.
کمی جلوتر وقتی به: «َقُتِلَ مَنْ قُتِلَ، وَسُبِیَ مَنْ سُبِیَ، وَأُقْصِیَ مَنْ أُقْصِیَ»... رسیدن، نالههاشون آسمان رو شکافت و صدای ضجه از آسمونای دیگه هم بلند شد.
کمی بعدتر، با گریه فریاد زدند: «وَ إِیَّاهُمْ فَلْیَنْدُبِ النَّادِبُونَ، وَ لِمِثْلِهِمْ فَلْتَذْرِفِ الدُّمُوعُ، وَلْیَصْرُخِ الصَّارِخُونَ، وَیَضِجَّ الضَّاجُّونَ، وَیَعِجَّ الْعاجُّونَ، أَیْنَ الْحَسَنُ ؟ أَیْنَ الْحُسَیْنُ ؟ أَیْنَ أَبْناءُ الْحُسَیْنِ...؟» اینجا دیگر همه از حال رفتند. هرکس گوشهای خود رو لطمه میزد. یکی فریاد میزد: «جانم حسن»؛ یکی داد میزد: «نفسی و اهلی و مالی بفداک یا حسین»... ملائک هم درحالی که خودشون نالان و ناسور و زخمی بودند به امر خدا، با یه ذره از تربت حسین علیهالسلام، حال همهشون رو بهجا آوردند.
همینطور حاجی ادامه داد تا که رسید به: «أَیْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَه؟ أَیْنَ الْأَقْمارُ الْمُنِیرَه؟ أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَه؟ أَیْنَ أَعْلامُ الدِّینِ وَقَواعِدُ الْعِلْمِ ؟ أَیْنَ بَقِیَّه اللّهِ الَّتِی لَاتَخْلُو مِنَ الْعِتْرَه الْهادِیَه؟ أَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابِرِ الظَّلَمَه؟ أَیْنَ الْمُنْتَظَرُ لِإِقامَه الْأَمْتِ وَالْعِوَجِ؟ أَیْنَ الْمُرْتَجى لِإِزالَه الْجَوْرِ وَالْعُدْوانِ؟ أَیْنَ الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرائِضِ وَالسُّنَنِ؟ أَیْنَ الْمُتَخَیَّرُ لِإِعادَه الْمِلَّه وَالشَّرِیعَه؟ أَیْنَ الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیاءِ الْکِتابِ وَحُدُودِهِ؟ أَیْنَ مُحْیِی مَعالِمِ الدِّینِ وَأَهْلِهِ؟ أَیْنَ قاصِمُ شَوْکَه الْمُعْتَدِینَ؟ أَیْنَ هادِمُ أَبْنِیَه الشِّرْکِ وَالنِّفاقِ؟ أَیْنَ مُبِیدُ أَهْلِ الْفُسُوقِ وَالْعِصْیانِ وَالطُّغْیانِ؟ أَیْنَ حاصِدُ فُرُوعِ الْغَیِّ وَالشِّقاقِ»... اینبار اما صدای ضجهها و استغاثهها به درگاه خدا طوری بلند شد که معلوم بود، حالت اضطرار همهشون رو گرفته. دیگه نتونستن ادامه بدن. اونقدر فغان و زاری بالا گرفت که به امر خدا یکی از مقربین برای تسلای خاطر، در جمعشون حاضر شد. با اومدنشون، نسیم روح و رحمت الهی وزیدن گرفت و به آنی، آرامش به جونشون برگشت.
سپس عبد مقرب ندا سر داد: «با اذن خدا و از جانب یکی از اولیاءالله نزد شما اومدم؛ پر از سلام و صلوات و رحمت و مغفرت. اومدم بگم شما از اهالی «محیی معالمالدین و اهله» هستید. اومدم بگم شما مشمول حدیث امام جعفربنمحمدالصادق علیهمالسلام هستین که فرمود: «...فَکُلُّ سُنَّه أَقَامَهَا اَلرَّجُلُ وَ جَاهَدَ فِی إِقَامَتِهَا وَ بُلُوغِهَا وَ إِحْیَائِهَا فَالْعَمَلُ وَ اَلسَّعْیُ فِیهَا مِنْ أَفْضَلِ اَلْأَعْمَالِ لِأَنَّهُ إِحْیَاءُ سُنَّه...» و مطابق فرموده رسول خدا صَلَّىاللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ: «مَنْ سَنَّ سُنَّه حَسَنَه فَلَهُ أَجْرُهَا وَ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا مِنْ غَیْرِ أَنْ یَنْتَقِصَ مِنْ أُجُورِهِمْ شَیْءٌ» پس خوشا به حالتون! و گوارایتان باد!
بعد ادامه داد: «امروز شما مأجورید برای دو جهاد. اول؛ برای جهاد فی سبیلالله در مقابل جبهه شرک و نفاق و کفر، و دوم؛ جهاد برای احیای سنت خدا. شما کوچهها و جادهها و بیابانها و گذرراهها رو امن کردین برای زوار حسین علیهالسلام. شما زیارت اربعین رو زنده کردین. شما پیادهروی اربعین رو که تا قیام قیامت برپا و برجاست، احیاء کردین. امروز افتخار دارم و مأمورم که شما رو به درجه عالی «خادمالحسین سیدالشهداء» نائل کنم... .»
شور و شعف بین دوستان قدیمی پر شد. همه به کاروان شهدای تازه از راه رسیده تبریک میگفتن. اونا هم سر به سجده شکر گذاشته بودن و از خدا بابت این توفیق سپاسگزاری میکردن. وقتی سر از سجده برداشتن حاجی اولین چیزی که گفت و خواست این بود: «خدایا! مولا و سیدمون رو به دست حجتت کمکش کن... .»
صبح جمعه بود و مأموریتها تنظیم و تقسیم و تعیین و امضاء میشد. مطابق اون، هر کدوم از بچهها رفتن برای انجام امریه الهی. حاجی هم رفت سر پست خدمتش، زیر قبه. حسین{پورجعفری} هم باهاش بود...