مرتضی سرهنگی و همکارانش از چگونگی خلق یک اثر در تراز سردار دل‌ها می‌گویند

مرتضی سرهنگی در گفت‌وگو با «فرهیختگان» درباره کتاب قاسم گفت: وقتی این کار پیشنهاد شد، با وجود آشنایی و سابقه معاشرت با حاج‌قاسم، در ابتدا گفتم که از عهده آن برنمی‌آیم. بعد، خودِ ناشر پیشنهاد داد دو نفر را به هم معرفی کند. ن

  • ۱۴۰۴-۰۷-۱۳ - ۰۹:۴۵
  • 00
مرتضی سرهنگی و همکارانش از چگونگی خلق یک اثر در تراز سردار دل‌ها می‌گویند

در روایت «قاسم» مبالغه نکردیم

در روایت «قاسم» مبالغه نکردیم

فرهیختگان: ساعت حوالی دوازده ظهر خبر دادند که آقا مرتضی فقط همین امروز و تنها تا ساعت 14 ممکن است که وقتشان برای مصاحبه خالی باشد و بعد از آن ‌می‌روند شهرستان یا به قول خودشان «دهات» و دیگر امکان دیدار حضوری فراهم نیست. تقریباً دو سه هفته‌ای می‌شد که کنار برنامه‌های کاری‌مان نام مرتضی سرهنگی و گفت‌وگو درباره کتاب «قاسم» جا خوش کرده بود و فرصت و مهلت دیدار پیش نمی‌آمد. بار و بندیل را جمع کردیم و رفتیم حوزه هنری. دوتا دستگاه ضبط صدا - محض احتیاط -، چند خط نوشته و یک جلد «قاسم» با خودمان همراه کردیم.

حوالی ساعت 14:04 دقیقه رسیدیم جلوی در حوزه. رو‌به‌روی حوزه و مقابل وزارت صمت 20، 30 نفری تجمع کرده بودند. قیافه‌ها به معترض نمی‌خورد. از آنجایی که ساعت چند دقیقه‌ای از دو عبور کرده بود، معطل جماعت در حال تجمع نشدیم و رفتیم طبقه سوم حوزه. همان جایی که اتاق آقا مرتضی ا‌ست. در باز بود و برای ورود فقط نیاز به یک سلام داشتیم. جواب سلاممان از همان سلام‌های کش‌دار بود که آدم‌هایی که چند سالی هم را می‌شناسند به هم می‌گویند.

سلامِ کش‌دار که تمام شد، گفت: «دیر کردید که...خیلی منتظر بودم.» عقربه‌های ساعت روی 14:04 دقیقه بود. از خنده عزیزی - عضو تیم نویسندگان «قاسم» - فهمیدیم که آقا مرتضی شوخی می‌کند. دور میز نشستیم و قرار شد که گفت‌وگو آغاز شود. آقا مرتضی رو به خانم عزیزی کرد و گفت: «الان این‌ها میرن می‌گن سرهنگی یه چایی دست ما نداد.» عزیزی گفت چند اسکان چای بیاورند. 

ناخودآگاه یاد عکسی که صفحه دوم «قاسم» جا خوش کرده بود، افتادیم. همان عکس سرهنگی کنار حاج قاسم. در عکس تقریباً هم قد هستند. سرهنگی کتی سفید تن کرده و سلیمانی اورکتی مشکی پوشیده. سرهنگی چشمانش را پایین انداخته و دارد گوش می‌دهد، عینکش را دور گردن انداخته و چند قدم عقب‌تر از سلیمانی راه می‌رود. سرهنگی همان سرهنگی‌ است با همان نگاه در عکس. آدم‌هایی مثل او از بیرون تغییری نمی‌کنند. به قول خودش ساده هستند؛ اما سطحی نه. قاسم هم همین ویژگی را داشت. هم قاسم در عکس و هم در کتاب. سؤال اول را که از سرهنگی می‌پرسیم همان نگاه در عکس تکرار می‌شود و همان سکوت. 

کتاب «قاسم»، روایتی مفصل‌تر از آن چیزی است که تا الان در کتاب‌ها از شهید سلیمانی می‌دانیم. اما اولین سؤال جدی‌ که درباره این کتاب برایم مطرح شد این بود که چگونه سه نویسنده توانسته‌اند یک شخصیت را بسازند و آن را به‌صورت اول‌شخص روایت کنند؟ در واقع شما دو فرایند پیچیده را هم‌زمان به جلو برده‌اید. فارغ از منابع و حجم سنگین پژوهشی که پشتوانه این اثر است، این فرایند چگونه شکل گرفت که سه نفر بخواهند به‌جای یک شخص سخن بگویند و درعین‌حال، بتوانند لحن او را چنان خلق کنند که در کتاب، صدای قاسم سلیمانی را بشنویم؟

 سرهنگی: وقتی این کار پیشنهاد شد، با وجود آشنایی و سابقه معاشرت با حاج‌قاسم، در ابتدا گفتم که از عهده آن برنمی‌آیم. بعد، خودِ ناشر پیشنهاد داد دو نفر را به هم معرفی کند. ناشر خانم عزیزی را که سال‌هاست با هم کار می‌کنیم و با روحیات یکدیگر آشناییم و آقای آقامیرزایی را که قبل‌تر در کتاب «یحیی» با هم همکاری داشتیم و مشاورشان بودم، معرفی کردند. من و خانم عزیزی هم پیش‌ازاین، کتاب خاطرات آقای شرفی، دیپلمات ایرانی ربوده‌شده در بغداد را مشترکاً کار کرده بودیم. بدین ترتیب، سه نفر تیم کاری را تشکیل دادیم. گمان می‌کنم پیش از رسیدن به نسخه نهایی، دوبار متن کتاب را نوشتیم. حدود 60 یا 70 صفحه را به نگارش درآوردیم، اما پس از بازبینی متوجه شدیم منابعی که از آن‌ها استفاده کرده بودیم، به تعبیر روزنامه‌نگاران، «سوراخ» بود و نشت اطلاعاتی داشت. به همین دلیل آن نوشته‌ها را کنار گذاشتیم. در ادامه، سفری سه‌نفره به کرمان و از آنجا به قنات‌ملک رفتیم. در آنجا با هم‌بازی‌های دوران کودکی حاج‌قاسم و آقاسهراب برادر کوچکش و همچنین همکارانی که در کرمان با وی کار کرده و بالیده بودند، دیدار و گفت‌وگو کردیم. این کمک‌ها اتفاق مهمی در کتاب گذاشت. پس از بازگشت، توانستیم آن دو پیش‌نویس 60، 70 صفحه‌ای را، با وجود علاقه‌ای که به آن‌ها داشتیم، کنار بگذاریم و دست‌مایه آن سفر را که منابعی موثق و درست داشت، مبنای کار قرار دهیم. این یکی از منابع اصلی ما بود. منبع دیگر پس از شهادت حاج‌قاسم فراهم شد. آقای شیرازی، نماینده وقت ولی‌فقیه در سپاه قدس، خانه‌ای در مجاورت منزل حاج‌قاسم تهیه کرده و از تمام شخصیت‌هایی که برای دلداری می‌آیند، درخواست می‌کند تا دقایقی در برابر دوربین صحبت کنند. این افراد سه روز در آنجا مستقر می‌شوند و در گفت‌وگو با آقامیرزایی اطلاعات خوب و دست‌اولی از فرماندهان گردآوری می‌کنند. علاوه بر این، جزوه‌ای درباره حاج‌قاسم توسط بچه‌های سپاه منتشر شده بود. هرچند آن جزوه فاقد ارجاع به منابع بود، اما نکات جالبی داشت، برای مثال در آنجا ذکر شده بود که خاندان سلیمانی اصالتاً از ایل قشقایی شیراز هستند.

بنابر این روایت، زمانی که نادرشاه برای فتح هندوستان عازم می‌شود، این طایفه به دلیل جنگاوری و دلاوری‌هایشان او را همراهی می‌کنند. نادرشاه افشار هنگام بازگشت، به‌پاس خدمات، این منطقه را به آن‌ها می‌بخشد و می‌گوید در همین قنات‌ملک که چشمه‌های فراوان و مراتع سرسبز دارد و منطقه‌ای خوش‌آب‌وهوا با باغ‌های زیباست، ساکن شوند. تمام این اطلاعات را گردآوری کردیم و با صدایی از حاج‌قاسم که در ذهن داشتیم، کار را آغاز کردیم. فکر می‌کنم، نوشتن نوعی شهادت‌دادن است و نمی‌توان شهادت دروغ داد. شهادت نویسنده باید حقیقی و درست باشد. به همین دلیل، روایت اول‌شخص را انتخاب کردیم، چون به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم آن صدا را خلق کنیم. این زاویه دید، هم روشن و هم صمیمی است و از این طریق، ارتباط بهتری با خواننده برقرار می‌کند. به دنبال آن بودیم که این متن نوشتاری را به متنی شنیداری بدل کنیم؛ انگار خواننده صدای راوی را می‌شنود. اصلی در علوم ارتباطات وجود دارد که می‌گوید انسان امروز، انسانی گرفتار و پردغدغه است.

او باید اجاره خانه و شهریه فرزندانش را بپردازد و نگران معیشت خود باشد. صبح زود از خانه خارج می‌شود، در ازدحام مترو و تاکسی روز را شب می‌کند و دیرهنگام به خانه بازمی‌گردد. چنین فردی دیگر تمایل ندارد کسی «برای او» سخنرانی کند، بلکه دوست دارد کسی «با او» سخن بگوید. تفاوت میان «سخن‌گفتن با مخاطب» و «سخنرانی برای مخاطب»، جان‌مایه علوم ارتباطات است. من باید به‌گونه‌ای سخن بگویم که شما به‌عنوان مخاطب، پیام مرا به‌روشنی درک کنید. ما تافته جدابافته نیستیم؛ همه در همین خیابان‌ها و پیاده‌روها راه می‌رویم و باید برای کسانی بنویسیم که مانند خود ما در همین کوچه‌ها و خیابان‌ها زندگی می‌کنند. روزگاری تصور می‌شد اگر کسی با کلمات ثقیل و پیچیده سخن بگوید، فردی باسواد است. اما امروز اگر کسی چنین کند، به این معناست که نمی‌تواند پیام خود را به مخاطبش برساند و این نشانه بی‌سوادی است.

درحالی‌که حقیقت این است که چنین فردی سواد کافی برای انتقال پیام خود را ندارد. این نویسنده است که نتوانسته منظورش را به شما برساند، نه آنکه شما از درک آن عاجز بوده‌اید. ما سه نفر نشستیم و تمام دانش خود را در این راه به کار گرفتیم؛ بیش از این در توان نداشتیم. همان‌طور که قصابان استخوان را می‌تراشند تا آخرین ذره‌های گوشت را از آن جدا کنند، تمام منابع خود را تراشیدیم و هرآنچه را در توان داشتیم، در این کتاب به کار گرفتیم. حاصل کار همین است که می‌بینید و بازخوردهای مختصری که دریافت کرده‌ایم، نشان می‌دهد خوانندگان از نتیجه کار راضی بوده‌اند. ضرب‌المثلی در میان ما رایج است که می‌گوید: «شریک اگر خوب بود، خدا هم برای خودش شریک می‌گرفت.» اما به این جمله اعتقادی ندارم، چون تمام کارهایی که تا امروز انجام داده‌ام، از جمله همکاری‌ام با آقای بهبودی از سال ۱۳۶۴ تاکنون، به‌صورت شراکتی بوده است. اگر چنین است، پس شرکت عظیمی مانند سامسونگ چگونه شکل می‌گیرد؟ این شرکت حاصل تجمیع عقل‌ها و سرمایه‌های چندین شرکت دیگر است و محصولاتش در خانه همه یافت می‌شود پس شراکت فی‌النفسه بد نیست. راز موفقیت این بود که هر سه نفر به‌سوی یک هدف واحد، یعنی «قاسم» حرکت کردیم. هیچ‌کدام به سمت یکدیگر نرفتیم تا از این نمد کلاهی برای خود بدوزیم.

به همین دلیل توانستیم پنج سال با آرامش در کنار یکدیگر کار کنیم و تجربه «نویسندگی اشتراکی» را به سرانجام برسانیم. دریافتیم که اگر همه یک هدف مشترک داشته باشیم و آن ارتقای کتابی باشد که می‌نویسیم تا در ادبیات این سرزمین ماندگار شود، موفق خواهیم شد. حالا چرا یک اثر باید ماندگار شود؟ اگر حکومتی از نویسندگان و شاعران خود حمایت نکند، زبان آن حکومت روبه‌زوال خواهد رفت. باید کتاب خوب نوشت و شعر خوب سرود. همان‌گونه که فردوسی با شاهنامه زبان فارسی را برای ما به یادگار گذاشت و گفت: «پِی افکندم از نظم کاخی بلند/ که از بادوباران نیابد گزند» و امروز به برکت آن اثر فارسی صحبت می‌کنیم و مدیون او هستیم.

اگر می‌خواهیم درباره قهرمانان خود بنویسیم، باید درست، صمیمی، روشن و ساده بنویسیم. به همکارانم گفتم این سادگی در نوع خود کیمیاست. چندی پیش کتاب سه‌جلدی تفسیر غزل‌های حافظ از استاد شفیعی‌کدکنی را می‌خواندم و می‌دیدم که متن آن‌چنان ساده و روان است که انگار پسربچه‌ای در کلاس چهارم ابتدایی آن را نوشته است. باید میان «سادگی» و «سطحی‌نگری» تفاوت قائل شد. در نهایت، به این نتیجه رسیدیم که اگر زاویه دید اول‌شخص را برگزینیم و تمام داشته‌های خود را با آن صدایی که از حاج‌قاسم در ذهن داریم بیامیزیم، به نتیجه مطلوب خواهیم رسید. 

آن «صدا» که در ذهن داشتید، چه بود؟ 

سرهنگی: صدای خود حاج‌قاسم بود. به یاد دارم زمانی کتابی درباره‌اش منتشر کرده بودند و شنیدم که گفته بود: «این کتاب من نیست. چیزی از زندگی واقعی من در آن وجود ندارد.»

نکته‌ای وجود دارد که کتاب را متفاوت می‌کند؛ ما با یک روایت صوتی مواجهیم و هنگام خواندن متن، هم‌زمان آن را می‌شنویم. لحن حاج‌قاسم هنگام مطالعه کتاب، دقیقاً در ذهن تداعی می‌شود. برایم این سؤال مطرح است که این لحن چگونه خلق شد؟ 

سرهنگی: سال ۱۳۷۴ اولین‌بار حاج‌قاسم را دیدم. پیش از آن هم به‌واسطه شغلم، او را به‌عنوان فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله می‌شناختم. به‌یاد دارم آقای رحیمی، مجری تلویزیون کرمان که بعضی‌وقت‌ها همدیگر را می‌دیدیم و به او کتاب می‌دادم، می‌گفت حاج‌قاسم قصد دارد موزه جنگ بسازد و سرانجام هم ساخت. کرمان نخستین استانی بود که صاحب موزه جنگ شد و شنیدم که حاج‌قاسم برای ساخت آن پولی از دولت دریافت نکرد، بلکه با همت بازاری‌ها و خیرین کرمان آن بنای زیبا را احداث کرد. همچنین کنگره‌ای برای سرداران شهید استان برگزار کرد که در جریان آن، حدود 50 عنوان کتاب برایش منتشر کردم. این معاشرت‌ها سبب شد آن صدا در گوشم بماند. من باید آن صدا را در این کتاب به کار می‌گرفتم. آن دو پیش‌نویس 60‌، 70 صفحه‌ای که کنار گذاشتیم هم به‌صورت اول‌شخص بود و به‌نوعی تمرین محسوب می‌شد. همان ذخیره ذهنی‌ای را که از صدایش داشتیم، به کتاب «قاسم» منتقل کردیم و آن را بادقت و قناعت به کار بستیم. همچنین ساعت‌ها صوت و فیلم از حاج‌قاسم شنیدیم و دیدیم. هر بخشی از فیلم که خودش سخن می‌گفت به لحن و شیوه روایتش دقت کردیم صحنه‌هایی مثل دیدار یونس با حاج‌قاسم و سرش را روی پای او گذاشتن دقیقاً از روی فیلم حاج‌قاسم پیاده شد. تقریباً تمام موجودی صوت و فیلم او را به دست آوردیم و روی لحنش کار کردیم. اصولی ادبی را هم در کار رعایت کردیم. یکی از این اصول، «حُسن مطلع» یا شروع خوب بود. برای تمام فصل‌ها یک شروع قدرتمند طراحی کردیم؛ شروعی که دست خواننده را بگیرد و او را به درون متن هدایت کند. اصل دیگر، «حسن‌ختام» یا پایان‌بندی مناسب بود. این دو مفهوم که در ادبیات کلاسیک به این نام‌ها شناخته می‌شوند، در علوم ارتباطات امروز معادل «ورود به متن» و «خروج از متن» هستند. ما سه نفر تلاش کردیم در متن هیچ‌گونه مبالغه‌ای وجود نداشته باشد. این کتاب بی‌عیب نیست و ممکن است در جایی نکته‌ای از دست ما دررفته باشد، اما تمام کوشش خود را به کار بسته‌ایم. گاهی برای نوشتن جملات آغازین یا پایانی یک بخش، بحث و نقد فراوانی داشتیم. این دقت نظر را مراعات کردیم و شاید این یکی از دلایلی باشد که کتاب با استقبال مواجه شده است. درنهایت، تمام چیزی را که در توان داشتیم، برای نوشتن درباره شخصیتی به کار گرفتیم که جانش را فدای مردم و کشورش کرد. اینکه امروز در ایران، واحد پول رایج «ریال» است و نه «دینار» یا «دلار»، مرهون فداکاری‌های حاج‌قاسم و امثال اوست. 

شخصیت شهید سلیمانی در کتاب ملموس است. برخلاف بسیاری از آثاری که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده و در آن‌ها با شخصیتی آسمانی روبه‌رو می‌شویم، در این کتاب با چنین تصویری مواجه نیستیم. مقام شهدا آسمانی است، اما گاهی در این آثار، شخصیتی چنان دست‌نیافتنی تصویر می‌شود که نمی‌توانیم با او ارتباط برقرار کنیم و همراهش شویم. اما شخصیت «قاسم» کاملاً بر روی زمین است و ما قصه را ذره‌ذره لمس می‌کنیم. فکر می‌کنم شما روایتی هم از شیوه گردآوری منابع دارید. اگر ممکن است در این‌باره هم بگویید.

سرهنگی: در آن دوره، خانم عزیزی و آقای آقامیرزایی بار اصلی کار را به دوش کشیدند و به معنای واقعی کلمه در این مسیر رشد کردند. صحبت درباره منابع ضروری است، چون کل کتاب بر پایه آن‌ها شکل گرفته. همان‌طور که قبل‌تر گفتیم، راوی «با ما» سخن می‌گوید، نه «برای ما». صدایی که در کتاب می‌شنویم، این احساس را در ما به‌وجود می‌آورد که با خودِ راوی روبه‌رو هستیم و با او گفت‌وگو می‌کنیم. آنچه شما به آن اشاره کردید، نتیجه پرهیز از مبالغه است. مبالغه خواننده را قانع نمی‌کند و اگر شما هنگام مطالعه کتاب قانع می‌شوید، به این دلیل است که هیچ غلوی در آن وجود ندارد. شما که روزنامه‌نگار هستید، می‌دانید وقتی می‌خواهید عکسی را در ابعاد واقعی‌اش چاپ کنید، زیر آن می‌نویسید «یک‌به‌یک». ما هم همین اصل را رعایت کردیم. من، خانم عزیزی و آقای آقامیرزایی با همین رویکرد کار را پیش بردیم. گاهی صبح عاشورا تا ظهر کار می‌کردیم، بعد اگر مجلسی بود می‌رفتیم، ناهار می‌خوردیم و بعدازظهر دوباره به سر کار بازمی‌گشتیم. حتی در ایام عید فطر و عید غدیر که روزهای جشن و شادی است، دست از کار نمی‌کشیدیم.

تمام آن پنج سال به همین منوال گذشت؟

سرهنگی: بله، به استثنای همان شش یا هفت ماهی که سال گذشته به‌دلیل بیماری درگیر بودم. همکارانم مرا کاملاً در جریان امور قرار می‌دادند، اما به‌دلیل شرایطم برخی جزئیات را به‌یاد نمی‌آورم. ما سه نفر هرکدام مواد و مصالحی را که در اختیار داشتیم، به میدان آوردیم تا بتوانیم چهره واقعی حاج‌قاسم را در این کتاب ترسیم کنیم.

اشاره شما به «احساس»، من را به یاد صحنه‌ای از کتاب انداخت که مربوط به شکستن محاصره سامرا است؛ جایی که داعش شهر را در اختیار گرفته. ما در آن بخش، ترس حاج‌قاسم از مرگ را احساس می‌کنیم؛ آنجا که می‌گوید: «ماشینم را به رگبار بسته بودند و هر لحظه ممکن بود کشته شوم.» این تصویر انسانی است. در اکثر کتاب‌هایی که درباره شهدا نوشته شده، به ترس یک انسان از مرگ پرداخته نمی‌شود. چرا؟ چون این تصور غالب وجود دارد که شهید نمی‌تواند بترسد. درصورتی‌که او هم یک انسان است و این بُعد انسانی در کتاب شما به‌خوبی تصویر شده است.

سرهنگی: در جنگ، پای انسان به میان می‌آید؛ به همین دلیل، ادبیات جنگ همدمی جز انسان ندارد. بنابراین، خواننده به‌راحتی تشخیص می‌دهد که آیا یک متن، مبالغه‌آمیز و اغراق‌شده است یا متنی «یک‌به‌یک» و منطبق بر واقعیت. راه دوم را انتخاب کردیم. تا حدی با شخصیت و روحیاتش آشنا بودم و می‌دانستم که هیچ میانه‌ای با تظاهر و رفتارهای تصنعی ندارد. شاید به‌همین‌دلیل بود که برای به‌تصویرکشیدن این شخصیت، کار ما هم راحت‌تر بود.
خدا می‌داند که همکارانم چقدر زحمت کشیدند، اما شاید کسی از جزئیات آن باخبر نباشد. شاهدم که آقای آقامیرزایی چقدر برای گردآوری منابع و تماشای فیلم‌ها وقت گذاشت. من هم برخی از آن فیلم‌ها را دیدم و شاهد بودم که چگونه منابع را با یکدیگر تطبیق می‌دادند. خانم عزیزی هم همین تلاش را داشتند. تلاش ما این بود که متن نوشتاری را به متنی شنیداری تبدیل کنیم.
ما روزنامه‌نگار بودیم و در گذشته مطالب غلوشده در روزنامه‌ها بسیار نوشته‌ایم که امروز از خواندن برخی از آن‌ها شرمساریم؛ عباراتی کلیشه‌ای مانند «در راستای اهداف فلان...». ادبیات، پلاکارد نیست. ادبیات برای انسان نوشته می‌شود؛ انسانی که ترس، عشق و محبت را تجربه می‌کند؛ انسانی که ممکن است صبح جمعه خود زودتر بیدار شود تا برای فرزندش املت درست کند. ما به تمام زوایای این کتاب اشراف کامل داشتیم؛ انگار از رادیاتور آن وارد شده و از اگزوزش خارج شده‌ایم. به‌همین‌دلیل، هر جای آن را که بگویید، می‌دانم به کجا متصل است. این شناخت، حاصل همدلی ما بود؛ چون ما برای «قاسم» کار می‌کردیم، نه برای آنکه خودمان مطرح شویم. این کاروان سه‌نفره، نمونه موفقی از «نویسندگی اشتراکی» است. اگر بتوانیم این فرهنگ را ترویج دهیم و دانش و سرمایه‌های خود را روی هم بگذاریم، می‌توانیم «شاهکارهای ادبی» خلق کنیم.

متن کامل گفت‌وگو عاطفه جعفری و محمدحسین سلطانی را در صفحه فرهنگی روزنامه فرهیختگان بخوانید.

نظرات کاربران