گزارش «فرهیختگان» از دستفروشان نمایشگاه کتاب تهران؛
اینجا حیاط مصلی تهران است. روزهای شلوغ مصلی در اردیبهشت که نمایشگاه کتاب برگزار می‌شود، همه گزارش‌ها از داخل راهروهای مصلی و میهمانان و ناشران و نویسندگان و مدیران است اما این بار برای نوشتن گزارش به سراغ بیرون شبستان و راهروهایش آمدم؛ جایی که به غیر از غرفه‌های مواد غذایی، دستفروشان هم هستند.
  • ۱۴۰۳-۰۲-۲۹ - ۰۲:۱۴
  • 00
گزارش «فرهیختگان» از دستفروشان نمایشگاه کتاب تهران؛
چو جوراب به دست گیرد بازار کتاب شکست گیرد
چو جوراب به دست گیرد بازار کتاب شکست گیرد

عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: «من عاشق زبان انگلیسی هستم. آنقدر دوست دارم که همیشه کتاب به زبان انگلیسی می‌خوانم، از همین ناشران خارجی در نمایشگاه کتاب کلی خرید کردم.» اسمش را نمی‌گوید. در حال جوراب فروختن جلوی ناشران خارجی است. اول قیمت جوراب را می‌پرسم و می‌گوید. از فروش در نمایشگاه کتاب می‌پرسم که راضی هست یا نه؟ سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «بد نیست. اما برایم مهم است که اینجا کتاب‌ها هستند، مخصوصا کتاب‌های انگلیسی. گفتم که خیلی دوست دارم.»
از دلیل علاقه‌اش به زبان انگلیسی می‌پرسم و می‌گوید: «همیشه دوست داشتم حتی در مدرسه. از درس‌های مورد‌علاقه‌ام زبان انگلیسی بود؛ البته کامپیوتر هم دوست دارم و برای اینکه بیشتر از کامپیوتر سردربیاورم، سعی کردم زبان انگلیسی را بیشتر یاد بگیرم.»
می‌پرسم چرا دستفروشی را انتخاب کرده است؛ کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «نتوانستم کاری پیدا کنم. مجبورم به خاطر خانواده جوراب بفروشم. البته کار عار نیست. همین که دستم در جیب خودم هست و به خانواده هم کمک می‌کنم، برایم کافی است.»
پسر جواب فروش مشغول فروختن جوراب می‌شود. صبر می‌کنم تا مشتری‌ها انتخاب کنند و بروند، بعد از کتاب خریدنش هم می‌پرسم و می‌گوید: «بله. از قبل پول‌هایم را جمع کرده بودم و چند کتاب خریدم، اما چند کتاب دیگر هم هست که باید بخرم. فقط باید پول‌هایم را مدیریت کنم.»
دوباره مشتری دارد و مزاحمش نمی‌شوم. به سمت درب مترو بهشتی یا مصلی که نزدیک می‌شوید، دستفروشان بیشتر هستند. روسری، بادکنک، اسباب‌بازی و چیزهای دیگر. اما گاهی جلوی در اصلی شبستان هم بساط می‌کنند.

دلش «مربای شیرین» می‌خواست!
بادکنک‌فروش اما سماجت بیشتری دارد و مدام با صدای بلند همه را دعوت به خریدن می‌کند. تنها هم نیست و سعی کرده بساطش را در جلوی ورودی اصلی شبستان بچیند آن هم در چند نقطه. پسر 13 یا 14 ساله است. از فروش بادکنک و پازل‌هایی که گذاشته می‌پرسم و می‌گوید: «راضی‌ام. کلا نمایشگاه فروش خوبی برای ما دارد.»
در حال حرف زدن است، اما مدام بین حرف‌ها، آدم‌ها را ترغیب می‌کند تا بادکنک بخرند. تاکید هم می‌کند که این بادکنک‌ها هیچ جای دیگری پیدا نمی‌شود. بساطش فقط بادکنک نیست، پازل و کمی کتاب و اینها هم می‌فروشد. می‌گویم اینقدر که برای بادکنک تبلیغ می‌کنی، چرا برای اجناس دیگرت این کار را نمی‌کنی؟
می‌خندد و می‌گوید: «آخه این بادکنک‌ها طرفدار بیشتری داره. این پازل و کتاب‌هایی که گذاشتم، همین‌جوریه. بعد هم مردم از داخل کتاب میخرن، دیگه به این چند تا کتاب من کاری ندارن! البته مجبورم اینها رو بفروشم چون صاحب‌کارم گفته!» از جایش بلند می‌شود تا مردم را تشویق به خریدن کند. موفق هم می‌شود و چند بادکنک می‌فروشد. با خوشحالی به سمت بساطش برمی‌گردد و می‌گوید: «خانم قدمت خوب بود. بیا بازم حرف بزنیم.»
میگم: «کتاب دوست داری؟» با خنده‌ای می‌گوید: «درس‌هام رو به‌زور می‌خونم، چون مجبورم که دیپلم بگیرم. اما یه معلم داریم که کتاب معرفی می‌کنه بخوانیم. یکی از کتاب‌ها، داستانش رو دوست داشتم. چون در‌مورد یه پسر نوجوان بود که نمی‌توانست در یک شیشه مربا را باز کند. اسم کتاب یادم نیست. اما داستانش را معلم‌مان سرکلاس تعریف کرد، دوست داشتم کتاب رو خودم داشته باشم؛ اما خب نتونستم بخرم. به نظر شما اینجا کتابش رو دارند؟ اگر داشته باشند هم احتمالا گرونه. نمی‌تونم بخرم.»
کتاب مربای شیرین هوشنگ مرادی‌کرمانی را می‌گفت. گفتم: «شاید داشته باشند. اگر در نمایشگاه باشد من برایت می‌خرم.» خوشحال می‌شود و می‌گوید: «خانم من نوکر شما هستم. بیا اصلا دو تا بادکنک ببر از اینها که رنگ قشنگ دارد.»
تشکر کردم و گفتم استفاده ندارم. بفروش که پول بیشتری جمع کنی.
شاید نگاه همه به دستفروشی و دستفروشان شبیه مزاحمت باشد، اما از ابتدای این گزارش سعی کردم‌ حرف زدن با این آدم‌ها را به کتاب مرتبط کنم. نگاهی که به کتاب دارند؛ اصلا کتاب جایی در زندگی شان دارد یا نه؟
من عاشق شعرم
سمت مترو مصلی هم دستفروشان زیاد بودند. انگار یک کلونی دارند و خبر می‌دهند به یکدیگر که نمایشگاهی برگزار می‌شود و می‌توانیم بساط‌مان را آنجا ببریم. مردی میان‌سال بساط خوراکی‌هایش را پهن کرده و برای اینکه بتواند بفروشد، از نمایشگاه مایه می‌گذارد و می‌گوید: «اگر از این خشکبار بخرید، بهتر می‌توانید کتاب بخوانید! فسفر بیشتری به مغزتان می‌رسد.» بعد هم شروع به شعر خواندن می‌کند. هر کسی که به بساطش نزدیک می‌شود از حرف‌هایی که می‌زند، لبخندی به لبش می‌نشیند و خریدی هم می‌کند.
به سمتش می‌روم تا صحبت کنم. نزدیک که می‌شوم، می‌گوید: «خانم شما باید حتما از این پسته و بادام بخرید. مشخص است که خیلی کتاب می‌خوانید.» کارتم را نشانش می‌دهم و می‌گویم‌ می‌خواهم مصاحبه کنم. سری تکان می‌دهد و اشاره می‌کند روی صندلی کنارش بنشینم. در حال تبلیغ است و می‌گوید: «بپرس.» می‌گویم: «هر نمایشگاهی که باشد می‌روید؟»
با سر تایید می‌کند و می‌گوید: «من کارم کنار خیابان است. حالا چه نمایشگاه مبلمان باشد چه نمایشگاه کتاب، فرقی ندارد! نمایشگاه کتاب را هم یکی از دوستانم گفت برگزار می‌شود و دو روزی است که اینجا هستم.»
می‌خواهم از فروش و راضی بودنش بپرسم، که دوباره مشتری برایش می‌آید و شروع به تبلیغ می‌کند. کمی برگه و بادام می‌فروشد. سوال را می‌پرسم و شکرخدایی می‌گوید و ادامه می‌دهد: «راضی هستم. خوبی اینجا این است که مردم به خاطر بچه‌ها خرید بیشتری از من می‌کنند. چون بچه‌ها این اجناس را می‌بینند و دل‌شان می‌خواهد و قیمت خوبی هم دارد. برای همین می‌خرند.»
از مراوده‌اش با کتاب می‌پرسم و می‌گوید: «نه. خیلی کتاب خواندن را بلد نیستم. سواد دارم‌ها؛ اما خب زندگی آنقدر خرج دارد که به کتاب خواندن و اینها نمی‌رسم. حتما کتاب هم مثل بقیه چیزها گران است؛ برای همین سراغش نرفتم. اما یک دختر دارم که خیلی کتاب دوست دارد. چون شاگرد زرنگ مدرسه است، کتاب زیاد هدیه می‌گیرد. اما خودم تا به حال برایش کتاب نخریده‌ام.»
مشتری دیگری برایش می‌آید و با تعریف از اجناسش سعی می‌کند تا آنها را برای خرید، قانع کند. زن و مرد هم زود قبول می‌کنند و خریدشان را انجام می‌دهند.
می‌پرسم: «یعنی تا الان هیچ کتابی نخوانده‌اید؟» سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: «زمانی که مدرسه می‌رفتم، شعر زیاد می‌خواندم. الان هم شعر خیلی دوست دارم. گاهی به دخترم می‌گویم برایم بخواند. خودم هم دستم برسد روزنامه یا مجله اگر شعری نوشته باشند، می‌خوانم. شما که خبرنگار هستید. اینجا کتاب شعر هم دارد؟» تایید می‌کنم و می‌گویم: «تا دل‌تان بخواهد. اینقدر زیاد است.» چشمانش برقی می‌زند و دوباره تبلیغش را شروع می‌کند.

من‌ انگیزشی خوانم!
به غیر از دستفروشان، بیشترین کسانی که در حیاط مصلی رفت و آمد دارند، چرخی‌هایی هستند که کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کنند؛ روبه‌روی در اصلی مصلی دید‌‌مش که با آن جثه لاغر کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کند، نزدیکش می‌شوم و کارتم را نشان می‌دهم و می‌گویم: «مصاحبه می‌کنی؟»
قبول می‌کند و می‌گوید: «فقط باید در راه با هم حرف بزنیم، چون باید این بار را برسانم به غرفه‌ای در شبستان.» قبول می‌کنم و اول اسمش را می‌پرسم و می‌گوید: «اویس.»
می‌پرسم کار سختی نیست؟ سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: «سخته اما کلا هم کار سخته بالاخره باید کسب درآمد کرد. برای من که دانشجوی فوق‌لیسانس هستم، کار در این 10 روز و درآمدش برایم مهم است.»
با چشمانی گرد نگاهش می‌کنم و خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «باور نمی‌کنید دانشجو باشم؟» با این حرف می‌خندد و می‌گوید: «دانشجوی فوق‌لیسانس شیمی هستم، اما خب برای خرج زندگی این چند روز را این‌طور انتخاب کردم که اینجا کسب درآمدی داشته باشم.»
سوال بعدی را در مورد کتاب می‌پرسم و اینکه کتاب می‌خواند یا نه؟ سریع جواب می‌دهد: «معلوم است که می‌خوانم. درست است که این چرخ‌ها را می‌برم اما کتاب هم دوست دارم. کتاب هم می‌خرم.»
ژانر مورد علاقه‌اش را می‌پرسم و می‌گوید: «کتاب‌های‌انگیزشی را دوست دارم، خیلی زیاد. کتاب‌های جدید این حوزه را هم می‌خوانم.»
در‌حالی‌که چرخ را هل می‌دهد، می‌گوید: «می‌خواهید نویسنده‌های مورد علاقه‌ام را هم بگویم؟» با سر تایید می‌کنم و می‌گوید: «اسپنسر جانسون، مارک فیشر، پائلو کوئیلو را دوست دارم. هر کتابی دارند را خوانده‌ام.»
از درآمدی که با این چرخ‌ها در نمایشگاه دارد، می‌پرسم و می‌گوید: «درآمد 50، 50 است. یعنی اگر برای یک باری که می‌برم؛ 200 هزار تومان بگیرم، نصف برای من است و بقیه برای باربری که البته آن هم باید سهم مصلی را بدهد.»
به غرفه‌ای رسیدیم که باید کتاب را تحویل می‌داد. کتاب‌ها را به آرامی بلند کرد و در غرفه گذاشت و بعد هم پولش را گرفت و اشاره کرد که بریم.
نگاهش به غرفه‌ها بود و انگار روحش بین کتاب‌ها پرواز می‌کرد. او گفت: «دلم می‌خواهد فقط در این فضا بمانم، اما باید بروم جلوی مرکز باربری تا بار دیگری را پیدا کنم.»
می‌گویم تا جلوی مرکز همراهی‌اش می‌کنم و قبول می‌کند، از چرایی دوست داشتن کتاب‌های ‌انگیزشی می‌پرسم و می‌گوید: «شاید به‌دنبال مسیری برای زندگی‌ام بودم و این کتاب‌ها این مسیر را نشان داد. اینکه به سختی زندگی می‌کنم و درس می‌خوانم و با وجود اینکه در دهه 20 زندگی‌ام هستم اما همیشه به جلو رفتن و پیشرفت فکر کردم. نمی‌گویم از نظر مالی پیشرفت داشته‌ام اما سعی کردم و می‌خواهم آینده روشنی را برای خودم بسازم برای همین به سراغ این کتاب‌ها رفتم.»
نزدیک مرکز باربری روبه‌روی شبستان که می‌رسیم، می‌گوید: «اگر باز هم سوال دارید بگذارید من ببینم بار دیگری دارم یا نه؟» می‌گویم سوالاتم تمام شده و می‌گوید: «این را هم بنویس. من هر چی اینجا درآمد دارم، بخشی را برای کتاب خریدن می‌گذارم. کاش تخفیفی هم به ما می‌دادند. البته بن دانشجویی را گرفتم اما خب کم است و کتاب زیادی نمی‌شود.»

پخته‌خواران همچنان نفس می‌کشند
حرفش را می‌زند و با چرخش دور می‌شود، استوری بچه‌ها را دیده بودم که روسری و لباس هم می‌فروشند، اما در آن ساعتی که رفتم، هر چقدر چرخیدم، آنها را ندیدم. اما در عوض بساط کتاب‌های ناشران پخته‌خوار یا همان قاچاق را می‌شد در کنار نمایشگاه دید. امسال خبر رسید ورود 17 ناشری که فعالیت گسترده در این حوزه دارند، به نمایشگاه ممنوع شده اما هنوز گوشه خیابان و نزدیک به نمایشگاه بساط می‌کنند و برای اینکه از دور نشر خارج شوند، مدیران وزارت ارشاد باید همت بیشتری داشته باشند.

اگه با کتاب پولدار می‌شم، بخوانم
در حال هل دادن چرخ است اما انگار توان ندارد. با اینکه جثه‌اش هم لاغر نیست اما مشخص است که گرمای هوا توانی برایش نگذاشته. نزدیک می‌شوم و در‌حالی‌که کارتم را نشان می‌دهم، می‌گویم: «میشه با هم صحبت کنیم؟» می‌ایستد و می‌گوید: «هوا گرمه اگر بریم توی سایه شاید بتونم چیزی بگم.»
ورودی سالن ناشران خارجی که خلوت‌تر است را نشان می‌دهم و می‌خواهم که آنجا بایستیم. برایش آب هم می‌خرم و از سنش می‌پرسم و می‌گوید: «32‌ساله هستم. چند ماهی است برای کار به تهران آمدم و در میدان شوش کار می‌کنم، متوجه شدم که نمایشگاه هست و برای بردن این چرخی‌ها می‌توانم بیایم. از روز اول هستم و کتاب و غذا و تقریبا هر چیزی که لازم باشد را جابه‌جا می‌کنم.»
کمی از بطری آب می‌خورد و از میزان تحصیلاتش می‌پرسم و می‌گوید: «دیپلم نگرفتم. سخت بود. پدرم از دنیا رفت و خرج خانواده با من و برادرم است. شهر خودمان نتوانستم کاری پیدا کنم برای همین به تهران آمدم.»
می‌گوید: «فقط همین نمایشگاه را در این مدتی که تهران بودی آمدی؟» با سر نه‌ای می‌گوید و ادامه می‌دهد: «نمایشگاه قرآن هم بودم. چند تا نمایشگاه هم جای دیگه بود؛ نمایشگاه اوین، آنجا هم رفتم.»
می‌خواهم سوال بعدی را بپرسم که می‌گوید: «نمایشگاه اوین خیلی پول می‌دن. اینجا هم پول بار می‌دن ها، اما اونجا بیشتر پول می‌دادن.»
مدل صحبتش و وقتی از پول حرف می‌زند، جالب است. می‌پرسم کتاب دوست داری؟ نچ ‌ریزی که زیر لب می‌گوید را می‌شنوم و حرفش را ادامه می‌دهد: «ببین خانم، در این روزگار باید دنبال پول باشی. من دنبال پولم. اگه کتابی باشد که به من بگوید چطور پول دربیاورم. حتما این کار را می‌کنم، کتابی داریم که بگه چطوری میشه پولدار شد؟»
می‌خندم و می‌گویم: «کتاب‌های زیادی داریم که نویسنده معتقده اگر راه‌هایی که نوشته را بروی، حتما پولدار می‌شوی. اما اینکه راه‌هایی که گفته، حتما جوابگو باشد را نمی‌دانم.» سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «نمی‌گویم کتاب بد است ها. اما کتاب خواندن سخته. شاید چون نتوانستم درس بخوانم و دیپلم بگیرم، دوست ندارم کتاب بخوانم. ولی خانم فکر نکنی همه این چرخی‌ها مثل من هستند. خیلی‌هاشون کتاب می‌خوانند. کتاب دوست دارند. حالا من استثنا هستم. بقیه خوبن. با اونها مصاحبه بگیر. اما مصاحبه من و حتما بزن.» حرف‌مان تمام می‌شود و برای بطری آبی که خریدم، تشکر می‌کند.
مسئولان نمایشگاه می‌گویند، با همکاری شهرداری تهران، سعی کرده‌اند دستفروشان را از فضای نمایشگاه دور کنند، اما خب هنوز هم در برخی نقاط حضور دارند، مصاحبه‌ها تمام شد اما ذهنم همچنان پیش اویس، پسر چرخی فوق‌لیسانس شیمی و مرد دستفروش که عشق شعر بود و پسر بادکنک فروش که کتاب مربای شیرین را دوست داشت، ماند.

نظرات کاربران
تعداد نظرات کاربران : ۰