محدثه اکبرپور، نویسنده: قلبم صدای طبل میداد، طبلی که فقط خودم میشنیدم و تمام سلولهای تنم با آن تکان میخورد. این صدا با صدای موتور اتوبوسها یک موسیقی حماسی جالبی درست میکرد که من قدمهایم را با آن هماهنگ کرده بودم و کوبنده قدم برمیداشتم. بهنظرم آمد همه آن آدمها هم دارند با سمفونی قلب من و موتور اتوبوسها راه میروند. همه داشتند دنبال اتوبوسهایشان میگشتند. جوری با چشمهای ریزشده میان اتوبوسها میچرخیدند که انگار دنبال مهمترین چیز زندگیشان میگردند. جلوی اتوبوسها بنری چسبانده بودند که روی آنها نوشته شده بود «وصال یار». برای وصال یار باید سوار این اتوبوسها میشدیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اتوبوس اینقدر توی زندگی من و این همه آدم مهم شود.
بعضیها را میشناختم. جلو میرفتم و با ذوق میپرسیدم شما هم...؟
اگر جوابش آره یا بهتر بگویم «ها»ی ما کرمانیها بود، دوتایی با سکوت و لبخند و چشمهای باریکشده به هم خیره میشدیم. آخر کدام کلمه بود که جسارت داشته باشد و بعد از این «ها» بتواند خودی نشان دهد؟
من چیز زیادی با خودم بر نداشته بودم. عادت دارم سبک سفر کنم، لباسهای سبک بپوشم اما همه کوله داشتند. حالا کوله هم که نداشتند یک کیف بزرگ حتما داشتند، اما من فقط یک کیف دستی کوچک برداشته بودم، حتی پستههایی را که برای مسیرمان برشته کرده بودم هم یادم رفته بود بگذارم در کیفم و همین که آدمها با کولههایشان از جلوی من رد میشدند تپش قلبم زیادتر میشد. از خودم میپرسیدم: «یعنی چی جا گذاشتم؟ فکر کنم کلا همه چیز رو یادم رفته باشه. وای که چقدر گیجم حتی نمیفهمم چی نیاوردم!»
اتوبوسمان را که پیدا کردیم، نشستن روی صندلی برایم سختترین کار دنیا شده بود. هی میآمدم بیرون همهجا میچرخیدم و دوباره برمیگشتم داخل اتوبوس. دوباره میآمدم بیرون، چرخی میزدم و برمیگشتم.
همه را نگاه میکردم. گروهگروه شبیه هم بودند. یک گروه با لباس بلوچ، یک گروه زنان چادری با چفیههای یک شکل، یک گروه مردهایی که از مدل موها و کلاهی که به سر داشتند و نوع ایستادن و راه رفتن و حتی خندیدنشان پیدا بود هنرمندند. یک خانواده با چند زن و بچه و یک مرد و پیرمرد که صدای خندههایشان تمام نمیشد.
آقایی را دیدم با لباس بلوچ. کلاهی روی سرش داشت که بعدا فهمیدم به آن میگویند کلاه برهای. او یک سبیل بزرگ و سیاه داشت از اینور تا آنور صورتش، بدون ریش. سبیلش با رنگ چشمهایش ست شده بود. در نگاهش احساس خوشحالی یکبچه را میشد دید؛ بچهای که میخواهند او را ببرند پارک یا ببرند دیدن دایی مهربانش، همان دایی که خیلی دوستش دارد.
یک پیرمرد با موهای تمام سفید و کولهای به بزرگی بالا تنهاش دیدم. بهسرعت از من دور میشد. تند راه رفتنش مرا یاد فیلمهای دفاع مقدس میانداخت. یاد بیسیمچیها. انگار باید زودتر خودش را به فرمانده میرساند. انگار شخص مهمی پشت بیسیم منتظر فرمانده بود اما وقتی رویش را به من کرد چنان لبخندی روی لبش داشت که فکر میکردی همین الان در یک عملیات پیروز شده. آنقدر سرحال و پرانرژی بود که چند جوان از او خواستند از آنها عکس بگیرد. جلوی اتوبوسشان ایستادند جوری که وصال یار هم دیده شود.
اینبار رفتم داخل اتوبوس و تصمیم گرفتم دیگر بیرون نیایم، اما نشد. نمیتوانستم. از جایم بلند شدم تا آمدم پایم را روی اولین پله بگذارم با آن مرد سبیل مشکی چشم در چشم شدم. کمی کنار رفتم و او آمد داخل اتوبوس ما، اتوبوس هنرمندان. او یک هنرمند بود.
ایندفعه خیلی زود به اتوبوسمان برگشتم. سر جایم نشستم. دیگر حسابی پاهایم خسته شده بودند. از پنجره بیرون را نگاه کردم. هنوز خیلیها داشتند دنبال اتوبوسهایشان میگشتند.
بالاخره لحظه حرکت رسید. راهی طولانی داشتیم. خیلی بیشتر از مسیر کرمان- تهران. به اندازه مسیر چشم من تا دیدن آقا. هر تپش قلبم برایم چند دقیقه طول میکشید.
برای خواندن متن کامل گزارش، اینجا را بخوانید.