محمد زعیمزاده، جانشین سردبیر: آیا تکثر و دموکراسی میتواند منجر به گسترش تحجر و توتالیتاریسم شود؟ این سوالی است که این روزها و حدود یکماه پس از شروع جنگ غزه میتوان بهشکل جدیتری به آن فکر کرد و احتمالا به پاسخهایی هم نزدیک شد.
جنگ خلیجفارس و کشفی به نام اثر سیانان
برای پاسخ نظاممندتر به این پرسش میشود عقبتر هم رفت. با پایان جنگ سرد و در تحولات ابتدایی دهه 90 میلادی چند اتفاق مهم در سیاست خارجی ایالاتمتحده رخ داد که باب یک بحث مهم در ارتباط میان رسانهها و سیاستگذاری در حوزه روابط بینالملل را باز کرد. عدهای ورود و خروج ارتش آمریکا به سومالی را تحتتاثیر بازنمایی وقایع آن در تلویزیون CNN میدانند، همچنین برساخت جنگ خلیجفارس در سیانان بهگونهای بود که اصطلاحی به نام اثر سیانان (CNN EFFECT) ساخته شد، اثرسیانان به یک معنا تحمیل اراده رسانه در تصمیمسازیهای سیاست خارجی معنا میشد. این اصطلاح و این معناسازی دو کاربرد مهم داشت؛ اول اینکه چون در آن زمان قوت نرمافزاری و تکنولوژیهای ارتباطاتی و رسانهای ایالاتمتحده در موقعیت برتر نسبت به همه دنیا بود، زمین بازیای تعریف میشد که همچنان ایالاتمتحده آمریکا دست بالاتر را در آن داشت، ثانیا تصمیمات و سیاستهای آمریکاییها در حوزه بینالملل را طبیعیسازی و توجیهپذیر میکرد. پذیرش تصمیمسازی با رسانه یعنی دستگاه سیاست خارجی پیرو افکار عمومی است، چون رسانه نماینده افکار عمومی است به این معنی است که هر تصمیمی گرفته شود به نمایندگی از آرای عمومی است. اما آیا این اثرگذاری رسانه بر تصمیمات دولتها پدیدهای دفعی و اکتشافی بود که پژوهشگران یکباره با مشاهده سیانان ارشمیدسوار آن را کشف کنند؟
از لشکرکشی تا امپراتوری
استعمار در سالهای اخیر بهلحاظ شکلی تطور پیدا کرده است، استعمار کهنه در سدههای 16 و 17 میلادی بهدنبال اشغالگری و حضور فیزیکی برای بهرهبرداری از منابع طبیعی و ژئوپلیتیک کشورهای جذاب بود که طبیعتا در دراز مدت مخالفت و مقاومت مردم آن مناطق را برمیانگیخت، در سدههای بعد استعمار طراحی دیگری انجام داد و بهدنبال ساخت دولتهای دستنشانده در کشورها برآمدند. آنچه در منطقه غرب آسیا حدود 100 سال پیش بهوقوع پیوست از این جنس بود، حکومت پهلوی بهعنوان دفتر حافظ منافع آمریکا در غرب آسیا نمونه اعلای این دولتها بود. در گام بعد آنها سراغ استعمار فرانو رفتند یا آن چیزی که در ادبیات چپگرایانه امپراتوری خوانده میشود. امپراتوری تعبیری است که شاید برای اولینبار دو چپگرای ایتالیایی یعنی مایکل هارت و آنتونی گری برای توصیف این پیچیدگی استفاده کردند. بهتعبیر آنها امپراتوری دورهای است که در آن مکانیسم تولید قدرت تغییر میکند. امپراتوری یعنی تولید و تنظیمگیری قدرت به ابزارهای نرمافزاری ارتباطاتی- فرهنگی از قبیل شبکههای اجتماعی و نهادهای تولید فرهنگ از قبیل سریال و فیلم سپرده میشود و کلید آنها هم به ساختارهای اقتصادی غیردولتی مثل کارتلها و تراستهای ظاهرا چندملیتی و فرامرزی اعطا میشود، به یک معنا فرمانروایان این دنیا امثال ایلان ماسک و زاکربرگ و... هستند.
زیر این سهپایه نمیزنند
سیاستهای استعماری از گذشته تاکنون علیرغم تفاوتهای ظاهری سه رکن اصلی دارد؛ 1- اصالت سرمایه، 2- موجه بودن خشونت و 3- اسطورهسازی از سرمایه و خشونت با واقعیتزدایی.
در نظام استعماری مبنای نظام ترجیحات سرمایه است، تقسیم دنیا به دوست و دشمن بر مبنای سود رساندن است و اگر کشوری، دولتی و گروهی در خدمت گردش سرمایه امپراتوری جدید باشد دوست است. حقوق بشر برای آنها تا زمانی مهم است که به حفظ نظام سرمایهداری کمک کند، اگر رژیم کودککشی که پشتصحنه تصمیمات سیاسی و کارتلهای اقتصادی آنهاست در چند روز چند هزار کودک را کشت، هیچ اتفاق ضدحقوق بشریای از نظر امپراتوری نیفتاده است.
از سوی دیگر برای برقرار ماندن نظام سرمایهداری خشونت موضوعیت پیدا میکند. ابزار تحقق ایدئولوژی سرمایهداری یا سلطه است یا هژمونی، یا خشونت سخت است یا طبیعیسازی نرم، نظام سرمایهداری علیرغم ظاهر شیک و اتوکشیده هیچ جریان مقاومت جدیای را نمیپذیرد، عدم پذیرش تکثر در هر سازوکار قدرتی به تعبیر فیسک خردهفرهنگ مقاوم را پدید میآورد. این تازه برای سازمان حکمرانیای است که حداقلهایی از مشروعیت را دارا باشد، نه مثل صهیونیسم جهانی که از بیخ افسانه است. لذت مقاومت برای پدید آوردن تکثر معمولا با برخورد خشن استعمار مواجه میشود با چنین وصفی نظام سرمایهداری ذاتا نظامی غیرانسانی و خشن است. به تعداد جنگهایی که امپراتوری در این سالها راه انداخته است نگاه کنید، در همین غرب آسیا کشوری را پیدا نمیکنید که مستقیم یا غیرمستقیم از جنگهایی که آمریکا راه انداخته است آسیبندیده باشد.
در سیر تطور استعمار از کهنه به فرامدرن تلاش شده است این ذات خشن رتوش شود اما خیلی در این مسیر موفق نبودهاند، هرچقدر توان کشورهای مستقل بیشتر شده این نمایش با شکست بیشتری همراه بوده است. به لشکرکشی آمریکاییها در کشتار اخیر صهیونیستها توجه کنید، این یعنی وقتی کار بیخ پیدا کند دیگر نمایش و تئاتر حقوق بشر و... کار نمیکند و استکبار به همان تنظیمات کارخانه یعنی استکبار کهنه برمیگردد.
نکته سوم واقعیتزدایی است، استعمار برای پیشبرد اهداف خود نیازمند طبیعی کردن تصمیمات است. مسیر این طبیعیسازی از رسانه بهمعنای عام آن میگذرد و رسانه برای آنها ابزاری بیش نیست. برای امپراتوری رسانه اصالت ندارد، واقعیت بلاموضوع است و آنچه اصالت دارد اسطورهسازی و واقعیتزدایی است. برای استعمار آنچه اهمیت دارد روایت است؛ روایتی که تصمیمات را طبیعیسازی کند و آثار آن را توجیهپذیر. کارکرد ساخت اسطوره همین است، در این نگاه اسطوره مفری است برای در امان ماندن از موقعیتهای پارادوکسیکال. استعمار را برخی در لغت آباد کردن معنا کردهاند، چه طنز نمکینی. با این طنز روایت را هم میتوان استعمار واقعیت خواند.
به پساواقعیت سلام کنیم؟
وقتی رسانه ابزار طبیعیسازی هر تصمیمی باشد پساواقعیت شکل میگیرد. در پساواقعیت روایت از واقعیت جای خود واقعیت مینشیند، رسانه بهجای انسان تصویر خلق میکند و تخیل میسازد. پساواقعیت در جامعهای رخ میدهد که در اعماق آن سیاستزدایی رخ داده باشد و استدلال تبدیل به امری کالایی شده باشد. گای دیبور در کتاب جامعه نمایش معتقد است فتیشیسم کالایی بیرحمانه و ادغام آن در شیوههای زندگی روزمره سببشده که اصل تماشا در همه شئون زندگی حکمرانی کند، در هر جامعه نمایشی تمام ابعاد زندگی نخست با تماشا و بعد با نمایش پیوند میخورد. نمایش را هم رسانه میسازد و اجازه تولید استدلال و اساسا فکر کردن به استدلال را از ما میگیرد. پساواقعیت یعنی دورهای که در آن تقریبا همه قبل از شنیدن استدلالها نتیجه را از منبع رسانهای گرفته باشند و همه گوشها برای شنیده استدلال به درون بسته باشد. دنیای رسانههای کمّی شده که تعداد لایکها تعیینکننده منزلت است دنیای پساواقعیت است. در دنیای پساواقعیت بهجای تلاش برای تولید استدلال یارکشی موضوعیت مییابد با لشکر لایک و کامنت و احیانا سایبریها.
برای خواندن متن کامل گزارش، اینجا را بخوانید.