کد خبر: 77682

درباره فیلم سینمایی «سرهنگ ثریا»

فریاد آزادی یک زن پشت دیوار اشرف

برای ارتباط گرفتن با فیلمی مثل «سرهنگ ثریا» لازم است ابتدا هر مخاطبی قالب این نوع قصه‌گویی را بشناسد و بداند که قرار است یک تلاش سیزیف‌وار را از عده‌ای آدم دردمند و امیدوار ببیند، نه قصه‌ای متعارف را با یک پایان شکوهمند و شیرین.

میلاد جلیل‌زاده، خبرنگار:برای ارتباط گرفتن با فیلمی مثل «سرهنگ ثریا» لازم است ابتدا هر مخاطبی قالب این نوع قصه‌گویی را بشناسد و بداند که قرار است یک تلاش سیزیف‌وار را از عده‌ای آدم دردمند و امیدوار ببیند، نه قصه‌ای متعارف را با یک پایان شکوهمند و شیرین. سیزیف یکی از اساطیر یونان باستان بود که از جانب خدایان محکوم شد تا سنگی را به بالای کوه برساند. این سنگ بزرگ در دو قدمی قله دوباره سر می‌خورد و به پایین می‌غلتد و ماجرا تا ابد ادامه دارد. ماجرایی که نه در نوک قله به پایان می‌رسد، نه در قعر دامنه‌ها. اصلا پایانی در کار نیست. فیلم در جایی به‌خصوص تمام می‌شود و پایان‌بندی داستانی مشخصی دارد اما مانع بزرگی که در ابتدا سر راه قهرمانانش قرار داده بود، همچنان باقی مانده است. چنین شیوه‌ای از بیان یک موضوع در سینما و ادبیات بی‌سابقه نیست و سرهنگ ثریا از لحاظ روایت شبیه «فهرست شیندلر» است؛ فیلم سیاه و سفید اسپیلبرگ که یک اردوگاه کار اجباری نازی‌ها در جریان جنگ دوم جهانی را به تصویر کشیده بود و زمان سه‌ساعته آن به تکرار مکرر قتل یهودیان و روایت آزار دیدن‌شان می‌گذشت. سرهنگ ثریا هم ماجرای خانواده‌هایی است که می‌خواهند فرزندان‌شان را از اردوگاه یک گروه فاشیستی به نام مجاهدین خلق نجات دهند و به هر دری می‌زنند اما نمی‌توانند. آنها هم مرتب فهرست تنظیم می‌کنند و از هر تلاشی فرونمی‌گذارند ولی مانع اصلی‌شان جو عجیبی است که مریم و مسعود رجوی ایجاد کرده‌اند. جوی که فرزندان این آدم‌های چشم‌انتظار را به کلی مسخ کرده است. این فیلم ترکیبی از ژانر درام و ژانر فاجعه Disasterاست که از این جهت بسیار با فهرست شیندلر و فیلم‌هایی مثل آن شباهت دارد. برخلاف ژانر درام و آن ساختار معمول چند‌پرده‌ای، در اینجا مخاطب زودتر از زمان متعارفی که فیلم‌های دیگر قلاب می‌اندازند، می‌فهمد که ماجرا درباره چیست و شخصیت‌ها هرکدام چه نقشی دارند. نه یک نقطه اوج به‌خصوص وجود دارد و نه یک فرود شیرین. اوج و فرود در سرتاسر روایت به شکل مکرر اتفاق می‌افتد؛ مثل ماجرای سیزیف. فیلم پر است از اوج گرفتن تلاش افرادی که تا از پس ناامیدی به زمین می‌افتند، با خشم و ولع بیشتر بلند می‌شوند و محکم‌تر به دروازه‌ها مشت می‌کوبند و باز هم راهی نمی‌یابند. از طرف دیگر برخلاف ژانر دیزاستر یا همان فاجعه، این یک سانحه یا حادثه نیست که بقای شخصیت‌های قصه را به خطر می‌اندازد. یک گروه انسانی عجیب باعث ماجرا شده‌اند. اکشن نقش کمی در اینجا دارد و حادثه فاجعه‌بار قبل از شروع روایت فیلم رخ داده است. استیون اسپیلبرگ که به گواه بسیاری از آمارها تا به‌ حال نابغه‌ترین فیلمساز جهان در جذب مخاطب و فروش گیشه بوده است، وقتی می‌خواست فهرست شیندلر را بسازد به‌طور کلی روی فروش گیشه آن حسابی باز نکرد. خودش در مصاحبه‌ای گفت می‌دانسته که جای طرح چنین ایده‌ای برای جذب سرمایه‌گذار، راهروهای دفاتر هالیوودی نیست. پس یک موسسه فرهنگی و مردمی برای یهودیان تاسیس کرده که بودجه فیلم از همان‌جا تامین شود؛ بودجه‌ای برای تبلیغ یک ایده، نه به امید بازگشت سرمایه. به عبارتی این‌طور فیلم‌ها در سیستم متعارف اکران جایی ندارند و هرچند فیلم اسپیلبرگ نهایتا با بودجه ۲۲ میلیون دلاری، ۳۲۲ میلیون دلار در سراسر دنیا فروخت و این البته به دوپینگ‌های سیاسی پشت پرده هم ربط داشت، اما نقطه عزیمت او قابل توجه است. او فیلمی ساخت بدون قصه‌ای متعارف و سراسر تکرار یک ملال و زجر ناتمام و درنهایت فقط می‌خواست نسبت به قضیه‌ای خاص، آگاهی و احساس همدردی ایجاد کند نه اینکه پول دربیاورد. ارزیابی سرهنگ ثریا هم با این متر و معیار درست است که ببینیم در بیان و ابلاغ چنین رسالتی موفق عمل کرده یا نه. آیا توانسته مساله خودش را برای مخاطبانش مساله کند یا نتوانسته. این فیلم را گاهی با «شیار۱۴۳» هم مقایسه می‌کنند و دلیل آن تلاش مصرانه یک مادر برای یافتن فرزندش است و غیر از همین مایه کلی، شباهتی بین این دو فیلم نیست. شاید زن بودن کارگردان هر دو فیلم و محوریت نقش یک مادر کوشا در هر دوی آنها، باعث چنین تطبیق ذهنی پررنگی برای بعضی از افراد شده باشد. در شیار ۱۴۳ مادری را می‌بینیم که در انتها فرزندش را پیدا می‌کند ولی در سرهنگ ثریا ما با یک روایت بی‌انتها طرفیم که اگر پایان‌بندی خوش و شیرینی داشت، به‌شدت متوهمانه و غیرواقعی از آب درمی‌آمد. 
ساختار فیلم فراتر از توقعات معمول نسبت به یک فیلم‌اولی است. میزانسن‌ها درخشان است و جزئیات داستانی دقیق و حساب شده‌اند. غافلگیری‌های فیلم معنادار هستند و لحظات احساسی و تاثیرگذار آن سر از شعارزدگی درنمی‌آورند. این همه دقت از یک فیلم‌اولی قابل تحسین است و زن بودن کارگردان با توجه به محیط خشنی که روایت در آن انجام می‌شود، در نوع خودش قابل توجه به نظر می‌رسد. با این همه باید پرسید دیدن این فیلم چه لذتی دارد و تماشای مداوم رنج چرا باید جذاب باشد؟ کاری که فیلم می‌کند این است که مخاطبش را به فکر فرو می‌برد. وقتی با گروهکی مثل مجاهدین‌خلق طرف می‌شویم، ابتدایی‌ترین برخورد این است که فقط لعنت‌شان کنیم یا بترسیم یا پر از حس تنفر شویم. حتی عمده مخالفان جمهوری اسلامی هم همین کار را با مجاهدین‌خلق می‌کنند. این گروهک، چندش‌آورترین نامی است که در تاریخ چند هزار ساله ایران پدید آمده است. با این همه عده‌ای هستند که سال‌هاست به‌عنوان خدمه همین گروه نفرت‌انگیز مشغول فعالیت هستند. چنین افرادی واقعا عجیب و خاص هستند. از خودمان می‌پرسیم آنها را چه می‌شود که این‌طور مسخ شده‌اند و جابه‌جا نمی‌شوند؟ با سرهنگ ثریا قرار است درون این پرسش غوطه‌ور شویم و دایره محالات را وسیع‌تر کنیم تا وجود چیز عجیبی به اسم سمپات‌های مجاهدین‌خلق هم در آن جا بگیرد. این روایتی است از نزاع میان زندگی حقیقی و طبیعی با زندگی در حباب. 

   زن، زندگی، آزادی
از نظر سینمایی مهم‌ترین خصوصیت گروهکی مثل مجاهدین‌خلق عجیب بودن آن است. آنها نفرت‌انگیز و خونخوار و ترسناک و خشمگین‌کننده هستند ولی چنین خصوصیاتی را با درجات بالا و پایین می‌شود در پدیده‌های مختلفی دید. این تنها سازمان مجاهدین خلق است که در کنار تمام چنین خصوصیاتی، توانسته تا این حد عجیب و حیرت‌انگیز و بهت‌آور هم باشد. تجربه‌ای نزدیک به این را جامعه جهانی هنگام مواجهه با گروهکی مثل داعش از سر گذراند. داعش هم کثیف و خونخوار و ترسناک بود اما دنیا همیشه پر بوده از گروه‌ها یا حتی دولت‌هایی با همین خصوصیات. ویژگی خاص داعش این است که عجیب بود و این گروهک هم به‌سان مجاهدین خلق، می‌توانست در سرزمین هزار فرقه‌ای مثل عراق خیمه بزند و رشد کند. اگر داعش را زائده‌ای از عصر پست‌مدرنیسم می‌دانستند، مجاهدین‌خلق زائده دوران مدرنیسم بود. یک‌سری خودنخبه‌پندار که فارغ‌التحصیل بهترین دانشگاه‌های مهندسی ایران بودند، تصمیم گرفتند تا قرآن را با فرمول‌های مهندسی و ریاضی تفسیر کنند و نتیجه کار به‌قدری مضحک درآمد که آدم‌های بی‌اطلاع از الفبای علوم دینی و علوم مهندسی هم به پرت‌وپلا بودنش با اولین نگاه پی می‌بردند. با این حال عده‌ای همین خط را گرفتند و خیلی سفت و سخت تا ته رفتند. دوران مدرنیسم یک‌جور شیفتگی بیمارگونه‌ای نسبت به علم پدید آورده بود و از اگزوز آن دوده‌های سیاهی مثل همین گروهک التقاطی مجاهدین بیرون زد. این جماعت عجیب اگر در عالم واقع وجود نداشتند و هر ایرانی لااقل بخشی از قصه‌شان را نمی‌دانست، فراتر از اغراق شده‌ترین روایت‌های سینمایی و ادبی ارزیابی می‌شدند اما می‌دانیم که چنین جانورانی به‌واقع وجود داشته‌اند و دارند. مهم‌ترین و پیچیده‌ترین جنبه سازمان مجاهدین که آن را عجیب می‌کند، افرادی هستند که به آن پیوسته‌اند و وفادار مانده‌اند. واقعا چه چیزی گیر آنها آمده که سر موضع مانده‌اند؟ پول؟ بدبخت‌تر از آدم‌هایی که در کمپ و اردوگاه رجوی‌ها زندگی می‌کنند، کجا می‌شود سراغ گرفت؟ آنها حتی از زندگی نرمال محروم هستند. مردهایشان حق ندارند حتی بوی زن‌ها را بشنوند و طبیعتا عکس این هم صادق است. آنهایی هم که خانواده‌ای از قبل داشتند، باید از خانواده‌شان گسسته می‌شدند و چنین هم شد. اگر بحث لااقل آرمانی و اعتقادی بود، هرچند به سختی اما به هر حال می‌شد این رفتار عجیب را باور کرد؛ درحالی‌که راجع‌به مجاهدین به سادگی باید پرسید کدام آرمان؟ کدام عقیده؟
با صدام برای حمله به ایران هم‌کاسه شدن کجای آرمان یک گروه مدعی انقلابی‌گری است؟ پس از صدام، همدست شدن با آمریکا چطور قابل توجیه خواهد بود؟ مگر اینها مدعی چپ‌گرایی و ضدیت با امپریالیسم نبودند؟ از لحاظ منطق درونی، فرقه مجاهدین‌خلق به‌قدری سست و متناقض است که سرکرده آنها هم مناظره با یک بچه‌دبیرستانی را در ایران می‌بازد اما این همه آدم بالای ۶۰ سال که خیلی‌هاشان تحصیلکرده هستند، لااقل سه چهار دهه همراه چنین گروهکی باقی مانده‌اند. 
گروهک مجاهدین‌خلق نمونه خوبی است برای بررسی پیچیدگی‌های نفس انسان و ابزارهای شست‌وشوی مغزی و استثمار ذهنی. هم نگاه از بیرون به آن می‌تواند جالب باشد و هم نگاه از درون. فیلم خانم لیلی عاج بدون اینکه وارد کمپ اشرف شود، نشان می‌دهد مهم‌ترین ابزار مریم و مسعود برای به بند کشیدن این همه آدم، دیکتاتوری جو است. آنها معمولا جوی می‌سازند که هر کس به گوشه ذهنش کوچک‌ترین سوال یا اشکالی رسید، در خود احساس گناه کند. در حوادث چند ماه اخیر، آنها این تکنیک جنگ روانی را بر سر کل جامعه ایران هم آوار کردند و از این جهت شاید بشود تا حدودی لمس کرد که در داخل جاهایی مثل اشرف یا تیرانا چه می‌گذرد.  اگر ببینیم بر سر جغرافیای بزرگی مثل ایران چه جو سنگینی افتاده، این را هم می‌توانیم تصور کنیم که در محیط کوچک و قابل کنترل‌تری مثل اشرف یا تیرانا چطور می‌شود بر تعداد محدودی از افراد سایه یک جو سنگین را پهن کرد. وقتی در جغرافیای بسیار بزرگ‌تری مثل کل جامعه ایران، چنین جوی ایجاد شده که در آن اگر کسی به یک میهمانی، کنسرت، تماشای تئاتر یا جشنواره فیلم برود، باید احساس گناه کند، چطور در یک اردوگاه کوچک نشود سایه چنین جوی را گستراند؟
ایجاد جوی که در آن کوچک‌ترین پرسش یا چالش درونی راجع‌به اینکه چرا هر نشانه‌ای از زندگی عادی حرام است، برای خود فرد پرسشگر احساس گناه ایجاد کند، تخصص اصلی مریم و مسعود است. طبیعتا سوالات دیگر هم حرام هستند. در این چند ماه، داخل ایران فضایی درست شد که حتی اگر کسی خواست بپرسد چرا خارجی‌ها سوار مطالبات مردم ایران شده‌اند، بترسد از اینکه انگ مزدور بودن برای حکومت را بخورد. این وضعیت استثنایی و این جو سنگین تکفیری و پادگانی، از دل گفتمان و ساختار مجاهدین ‌خلق بر اعتراضات سال ۱۴۰۱ مردم ایران سوار شد. گفتمانی که به‌عنوان دال مرکزی و مغز نظریه‌اش، در اولین قدم زندگی طبیعی و نرمال را حرام اعلام می‌کند و هر اولویتی به جز مبارزه را خیانت می‌شمارد. 
حالا فیلم سرهنگ ثریا موقعیتی ایجاد کرده که بین زندگی عادی و طبیعی از یک طرف و این وضعیت استثنایی و عجیب از طرف دیگر نزاعی نفس‌گیر برقرار شده است. اینجا دیگر جای رواداری و مسامحه نیست و یکی از طرفین ماجرا باید دیگری را نابود کند. نه اینکه فرد به فرد این طرفی‌ها، تک‌تک آدم‌های آن طرف را بکشند، اما لااقل یکی از این دو وضعیت باید متلاشی شود. یا زندگی در شهر و روستاهای ایران باید باقی بماند یا پادگان اشرف. یا هنجارهای اجتماعی باید باقی بمانند یا مسخ شدگی. مادرانی پشت میله‌ها و سیم‌خاردارهای اردوگاه آمده‌اند که فرزندان‌شان را می‌خواهند و فرزندانی در آن‌سوی میله‌ها و سیم‌خاردارها هستند که از ترس برچسب خوردن بابت خیانت و وادادگی، حتی مادر خود را طرد می‌کنند. موقعیت پیچیده و حساسی که خانم کارگردان ایجاد کرده، باب بحث‌های بسیاری را باز می‌کند که همه عمیق و راهگشا هستند. داخل پادگان اشرف انسان‌های مسخ‌شده و برده‌شده‌ای هستند که در برابر آزادی خودشان هم مقاومت می‌کنند و این طرف میله‌ها، در پس سیم‌خاردارها و بیرون از کمپ اشرف، زن، زندگی و آزادی به نزاع با این مسخ‌شدگی می‌آیند. 
زنی به نام ثریا که گاهی او را سرهنگ ثریا صدا می‌زنند، لیدر و فرمانده کسانی است که می‌خواهند زندگی را به یاد مسخ‌شدگان اشرف بیاورند. اسم گروه آنها کمپ آزادی است. آدم‌های پشت میله‌ها هرچه هستند، سرباز و سردار نیستند. عبارت سرهنگ ثریا این را با ظرافت جا می‌اندازد. آنها برای هدف به‌خصوصی نمی‌جنگند و از چیز مشخصی پاسداری نمی‌کنند به‌جز موقعیت مریم و مسعود رجوی. گروهکی که روزی جزء داعیه‌داران مشارکت در انقلاب بود، بعدها به صدام پیوست که به ایران انقلابی حمله نظامی کرد. بعد وقتی آمریکا به عراق لشکر فرستاد و صدام را از قعر گودال مخفیگاهش بیرون آورد و از لای ریش‌هایش شپش بیرون کشید و به تحقیرآمیزترین شکل ممکن محاکمه‌اش کرد، اینها به همان صدام که یکی‌دو دهه پناه‌شان داده بود، به‌راحتی خیانت کردند و با آمریکا دست دادند. یکی باید این سوال را در دل آدم‌های داخل اردوگاه بیدار کند که چرا اینجا مانده‌اند؟ برای رسیدن خودشان یا رساندن جامعه به چه چیزی تا این حد هزینه می‌کنند؟ مخاطبی که فیلم سرهنگ ثریا را می‌بیند، از رهگذر تطبیق این قصه و این فضاسازی‌ها با واقعیت‌هایی که از طریق اخبار و اقرارهای افراد جدا شده از مجاهدین می‌داند، به این نتیجه‌گیری خواهد رسید که میخ آهنین منطق در مغزهای سنگی این جماعت فرو نخواهد رفت و حتی احساس و عاطفه این افراد هم در برابر ترس از طرد و تکفیر شدن در آن جو سنگین و مسموم، از نفس افتاده است. پدران و مادران بسیاری کمرخمیده شدند اما آخر سر چشم‌شان به چشم بچه‌هایشان نخورد. این قصه قرار نیست پایان خوشی داشته باشد بلکه قرار است به ما آگاهی بدهد و آگاهی به‌رغم مزه تلخی که دارد، لذت‌بخش است. 

مرتبط ها