کد خبر: 74548

روایت میدانی از شب‌هایی که تهران آرام نبود

شب، خارجی، غبار

عده‌ای اغتشاشگر اعتراضات مردم را به‌ حاشیه بردند و به‌جان جوان‌های مردم افتادند و از خودی و ناخودی خون ریختند.

ابوالقاسم رحمانی، دبیرگروه جامعه:پرده اول؛ چهارراه ولیعصر، پارک دانشجو

عصر بعد از فارغ شدن از امور روزنامه و آماده کردن صفحه فردا، به‌همراه یکی از دوستان قدم‌زنان از دفتر روزنامه به‌سمت چهارراه ولیعصر رفتیم. از میانه خیابان حافظ تا چهارراه کالج خبری نبود. سنگینی فضا کاملا حس می‌شد، مغازه‌ها حتی در پس‌کوچه‌ها هم کرکره‌ها را یا کاملا پایین کشیده بودند یا تا وسط پایین آورده بودند که از هر آسیبی در امان باشند. از چهارراه کالج اما جو سنگین‌تر بود. نیروهای انتظامی ردیف کنار هم ایستاده بودند. چند مامور راهنمایی و رانندگی هم آنجا بودند که مشغول خوردن غذا بودند. نه وقت ناهار بود و نه شام، به‌‌هرحال یا ناهار به‌تاخیر افتاده بود یا شام را زود به دست‌شان رسانده بودند. هر چیزی که بود، اینجا هم خبری از درگیری نبود و نیروها به‌صف کنار موتورسیکلت‌ها ایستاده بودند و با هم پچ‌پچ می‌کردند. اینجا از بسیجی‌ها هم خبری نبود. به سمت چهارراه حرکت می‌کردیم و جمعیت بیشتر می‌شد و از گفت‌وگوها می‌شد فهمید اگر خبری هست، همان حوالی چهارراه است. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، هم تراکم نیروها بیشتر می‌شد و هم جماعتی که از آن طرف می‌آمدند اشاره می‌کردند که سمت چهارراه نرویم و این هم تاییدکننده درگیری‌ها در محدوده چهارراه ولیعصر و پارک دانشجو بود. ما ولی نزدیک‌تر می‌شدیم. بله، صدای شعارها و البته گازهای اشک‌آوری که پرتاب می‌شد به‌گوش می‌رسید و جلوتر سوای صدا، هم در تیررس سنگ و چوب معترضان بودیم و هم گاز اشک‌آور. حسابی اشک‌مان را درآورده بودند. سوزش چشم و گلو امان نمی‌داد، اما خب چاره‌ای هم نبود، درست وسط درگیری‌ها بودیم. معترضان به داخل پارک رفته بودند و بسیجی‌ها هم که حالا رویت شده بودند، دورتادور پارک حلقه زده بودند تا مانع از فرار معترضان شوند. کافی بود یک‌لحظه حواست پرت می‌شد، یک چیزی بود که بالاخره به بدن اصابت کند. سنگ، چوب، تیر پینت‌بال و اگر اینها هم نبود، گاز اشک‌آور به‌وفور در هوا پراکنده بود. ما از هیچ‌کدام از طرفین نبودیم و صرفا برای مشاهده آمده بودیم و این هم روایت همان مشاهدات است. چندقدم ولیعصر را به‌سمت پایین تا نزدیکی‌های نوفل لوشاتو رفتیم و بعد هم به بالا برگشتیم. کسب‌وکار مردم، دم مهرماه، آن هم عصر که موعد خرید خیلی‌ها در روزهای گرم این مدت بود تعطیل و خیابان عرصه درگیری‌هایی بود که علتش برای خیلی‌ها روشن نبود (البته این نیاز به توضیح بیشتری دارد که در ادامه می‌نویسم). سن‌وسال معترضان، در تهران به اندازه شهرستان‌ها و شهرهای اقماری پایتخت پایین نبود. از هر قشری هم میان‌شان بود. موقع برگشت، وقتی از همکارم جدا شدم و درگیر‌ودار رفع سرفه‌های ناشی از گاز اشک‌آور بودم با یکی از کسانی که جزء معترضان بود همکلام شدم. وانمود کردم که از خودشانم و او هم که اصل را بر اعتماد گذاشته بود سفره دلش را بازکرد. دانشجوی ترم 4 از یکی از همین دانشگاه‌های تهران بود. می گفت اعتراض‌شان را از همان دانشگاه‌شان شروع کردند و حالا به کف خیابان کشیده شده. عقلش کامل بود اما رویاهایش خیلی واقعی به‌نظر نمی‌رسید. یک سوال کردم که اگر بروند، جایگزین کیست؟ گفت مردم! رشته‌اش را پرسیدم، مهندس بود و امان از دخالت مهندس‌ها در امور مربوط به علوم انسانی! طوری هیجان‌زده بود کأنه فردا صبح ساختمان ریاست‌جمهوری را تقدیم‌شان می‌کنند برای استقرار دولت جدید. بنده خدا. حقیقتش من هم همراهی کردم به‌پاس همراهی و اعتمادش، ولی خب از درون متلاشی بودم از سطح مطالبه و استدلال‌ها. اصرار داشت دود سیگار به چشمانم فوت کند، می‌گفت اثر گاز اشک‌آور را می‌برد، از قبل هم شنیده بودم اما چون قبل‌تر هم کسی چنین اصراری داشت و من هم آنقدر حاد و عجیب درگیر سوزش و سرفه نبودم، تشکر کردم و راهی دفتر روزنامه شدم. اعتراضات البته ادامه داشت، اما پراکنده‌تر، یعنی جمعیت یک‌دسته به‌سمت حافظ و فردوسی و دسته‌ای هم به سمت انقلاب حرکت کردند و با هسته‌های کوچک‌تر، شعارهایشان را می‌دادند. یکی‌درمیان تصویر مهسا امینی در دست بعضی‌ها بود و اتفاقا آنها شعارهای منطقی‌تری را فریاد می‌زدند. ولی خب طبق معمولِ این‌طور اعتراض‌ها، رادیکال‌ها لیدر شده بودند و از صدر تا ذیل نظام را مورد هدف شعارها قرار می‌دادند و همین هم برای کم سن‌وسال‌ها جذاب‌تر و برای بزرگ‌تر‌ها نگران کننده‌تر بود. نکته جالب دیگر در این مشاهده، جماعتی بود که در این مسیر چهارراه کالج تا چهارراه ولیعصر، بی آن‌که از معترضان باشند، روسری از سر برداشته بودند تا به‌نوعی همراه معترضان باشند اما خب هزینه سنگینی را ندهند. گفت‌وگوهایشان هم جالب بود. به هم می‌زدند و می‌گفتند این‌طور بد نشود و مشکلی برایشان ایجاد نشود که خب یکی از بین خودشان تسکین این دل نگرانی‌ها می‌شد و می‌گفت: «انقدر خرتوخر شده کسی با ما کاری نداره.» بعد از ماجرا، حوالی بوستان نهج‌البلاغه قراری داشتم. با یک موتوری هم‌مسیر شدم، پارک نهج‌البلاغه را با ولایت اشتباه گرفته بود و یک دور قمری در شهر زدیم، کمی پایین‌تر از میدان حسن‌آباد ایستگاه صلواتی چای عراقی می‌داد و آن طرف در بلوار دادمان هم، خلق‌الله در کافه‌ها نشسته بودند چای می‌خوردند و سیگارشان را دود می‌کردند، انگار‌نه‌انگار مرکز شهر، این‌طور غرق در آشوب و به‌هم‌ریختگی بود. 

پرده دوم؛ پردیس، بومهن و شهرهای اقماری تهران
شاید اتفاقات 88 را خیلی باکیفیت در ذهن نداشته باشم، اما غائله دی‌ماه 96 و اعتراضات آبان 98 را به‌خوبی در خاطر دارم. این اعتراض اصلا شبیه آن یکی‌ها نبود. نه در گستره و تعداد معترضان، نه در نوع مطالبه و نه حتی در مدل اعتراض کردن. جمعیت به‌مراتب خیلی کمتر بود. نوع مطالبه، به‌نوعی اختلاطی بود، یعنی جرقه ماجرا یک مساله فرهنگی بود اما با معترضان که گپ می‌زدم، گیر اقتصادی سوار بر هر مساله و مشکلی بود. مدل هم به‌شدت رادیکال‌تر بود، خشونت بسیار بالا. آنقدر بالا که خودشان هم در امان نبودند. یعنی هم ماموران و هم معترضان، جاهایی به عمد یا اشتباه به جان هم می‌افتادند و همین همه‌چیز را حساس‌تر هم می‌کرد. تجربه آبان 98 می‌گفت دامنه اعتراضات به شهرهای اقماری و شهرستان‌های اطراف پایتخت هم کشیده می‌شود و اتفاقا آنجاها وضعیت گاهی به مراتب بدتر از تهران هم هست. یادم هست که آبان 98 طی چند ساعت بخش قابل توجهی از شهر بومهن، در شرق تهران، به‌دست معترضان افتاد و ساعت‌ها ورود و خروج به شهر بسیار سخت بود. این‌بار با همان تصور یک شب را بومهن بودم. از حوالی ساعت 7 عصر در خیابان‌های شهر قدم می‌زدم. جز چند نقطه خاص که انگار شب‌های قبل محل اعتراضات و تجمعات بود، بقیه شهر وضعیت عادی داشت، مغازه‌ها باز بود و مردم هم درحال خرید و فروش بودند. ساعت هشت شد و من هم خیالم جمع شده بود که انگار دیگر خبری از اعتراض نیست و با یکی از دوستان تماس گرفتم و باهم در شهر قدم می‌زدیم. اما یک دفعه سروصدایی از نزدیکی‌های مسجد جامع شهر بلندشد. نقطه محوری هم بود. نزدیک خیابان‌های اصلی و پرجمعیت، نزدیک به ناحیه بسیج و خلاصه جای مهمی بود. خیابان‌های شهر هم که محل عبور خودروهایی بود که برای تعطیلات چندروزه قصد سفر به شمال کرده بودند. خودم را به مسجد رساندم و دیدم حدود 40-30 نوجوان در بازه‌سنی نهایتا 15 تا 20 ساله، صورت‌ها را با شال پوشانده‌اند و چند تکه سنگ و بلوکی که از اعتراضات قبل مانده بود را وسط خیابان چیده‌اند و مسیر به این مهمی را بسته‌اند و بعد هم شعار می‌دهند. شعارهای تند و باز هم علیه سران مملکت. عجیب بود، هم این سن‌وسال و هم این جرات و جربزه، البته تا قبل از رسیدن نیروهای بسیج و انتظامی. بسته‌ماندن خیابان به 5 دقیقه هم نکشید و نیروهای بسیج بلوک و سنگ‌ها را از وسط خیابان جمع کردند و مسیر باز شد. معترضان هم به خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف رفتند و چند تایی هم که در پیاده‌رو‌ها بودند شروع کردند به مردم و مغازه‌دارها فحش دادن و نهیب زدن که فلان‌فلان شده‌ها ما به‌خاطر شما بیرون آمدیم وباید با ما همراهی کنید. بعد هم یک سنگ و آجر حواله شیشه چند مغازه کردند و خلاصه مردم را فراری دادند. باز هم فروشندگان بنده خدا، مغازه‌ها را از ترس بستند و فرار کردند. دنبال چند نفری از آنها رفتم، ورودی یکی از کوچه‌ها که همیشه‌خدا تاریک هم بود، پیچیدند ولی خیلی داخل نرفتند، من هم که ماسک داشتم و ناشناس، میان‌شان نشستم و کسی هم پیگیر این نبود که من از کجا آمده‌ام و میان آنها چه می‌کنم. نقشه جدید می‌ریختند. گفتم که سن‌وسالی نداشتند، حرف‌ها عجیب و هیجان‌زده بود. هیچ‌کدام‌شان نمی‌دانستند دقیقا برای چه‌چیزی به خیابان آمده بودند. حداقل تهران، مهسا امینی داشت که هم معترضان مظلومیتش را فریاد بکشند و هم اغتشاشگران پشت نام و هشتگ ترند شده‌اش پناه بگیرند. این بچه‌ها اصلا اینها را نمی‌دانستند. به قول یکی‌شان، درگیم‌نت نشسته بودند که وسط بازی دیدند شهر غبارگرفته شده، این‌ها هم آمدند هیجانات بازی‌های کامپیوتری‌شان را کف خیابان تخلیه کنند. یکی‌درمیان هم تلفن‌هایشان زنگ می‌خورد. یکی مادرش زنگ زده بود و یکی عمو و آن یکی خواهر بزرگ‌ترش، همه هم با صدای رسا پشت خط می‌گفتند زودتر برگردید خانه خیابان‌ها شلوغ است! یعنی خانواده هم اطلاعی نداشتند چه بلایی سر این بچه‌ها آمده و این‌ها کف خیابان شیشه مغازه‌ها را پایین می‌آورند و خیابان می‌بندند و چند نفری را هم که بسیج و نیروی انتظامی دستگیر کرده‌اند. دلم به حال پدر و مادرهایشان می‌سوخت. جمع‌شان را ترک کردم. واقعا سطح مسائل طرح‌شده و نقشه‌هایی که می‌کشیدند، به‌درد همان بازی‌های کامپیوتری هم نمی‌خورد چه برسد اغتشاش و تغییر نظام! شوخی‌شان گرفته بود نیمه‌شبی. ماشین بسیج چند نفری را بار زده بود و به سمت مقرشان می‌رفتند احتمالا جهت تحویل متهمان. سن‌وسال‌ها را که می‌دیدم، برخوردها و التماس‌ها، تصویر عجیبی بود. نظیرش را نه 96 دیده بودم، نه 98. امان از این دهه هشتادی‌ها! نمی‌دانستند برای چه به خیابان ریخته‌اند، فقط از آینده‌ای حرف می‌زدند که نداشتند و جیب خالی پدر و مادرها. حداقل در این مورد که هیچکدام هیچ چیزی برای ازدست دادن نداشتند، نه حال و نه آینده‌ای، اشتراکات قوی داشتند و این‌طور گرد هم جمع شده بودند. 

پرده سوم؛ خیابان شریعتی، تجریش، باغ فردوس و بیمارستان شهدای تجریش
برای کاری تا حوالی شب بیرون از خانه بودم. روز تعطیل بود ولی خب کارهای عقب افتاده را انجام می‌دادم. با چند نفری از دوستان تماس گرفتم و همین حین جویای احوال شهر و ماجرای اعتراضات هم شدم. یکی‌دونفری که به‌زور و کلی فسفر سوزاندن فیلترینگ را دور زده بودند می‌گفتند خیابان شریعتی، زیر پل صدر و نزدیکی‌های میدان قدس شلوغ شده، عده‌ای هم نزدیکی‌های باغ فردوس درحال اعتراضند. من که چند روایتی از اعتراضات در روزهای گذشته داشتم، به‌سمت این مناطق رفتم. ترافیک سنگین بود و مسافت زیادی را هم پیاده گز کردم. همه هم مظنون بودند. نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبری این ماجرای کیف تک‌بند قهوه‌ای را علم کرد که هرکسی این‌طور بود بسیجی و مامور است، اما خب این کیف که یک شارژر فقط داخلش داشتم حسابی نگرانم کرده بود که بلایی سرم نیاورند. خلاصه به محدوده اعتراضات رسیدم، تیپ‌بندی‌ها اینجا مشخص‌تر بود، البته نه به‌وضوح اعتراضات میدان نبوت در منطقه هفت‌حوض که در ادامه می‌نویسیم. جمعیت معترضان خوشبینانه 300-200 نفر، بازهم همان‌طور که در مرکز شهر دیده بودم، هسته‌های کوچک، کم‌جمعیت اما تند و رادیکال. مدل خاصی بود. با کوچک‌ترین نهیبی از سمت نیروهای انتظامی به خیابان‌ها و کوچه‌ها پناه می‌بردند. اما خب آن تیپ‌بندی اولیه اینجا هم بود. نه همه معترضان اغتشاشگر بودند و نه حتی همگی شعارهای رادیکال می‌دادند. مشخصا سن‌وسال معترضان همان بازه نوجوانی بود. بالای 25 ساله‌ها خیلی خیلی کم قابل مشاهده بودند. اما زیر 20 و حتی 18 سال، تا دلت بخواهد بود. طبقه مذهبی هم بین‌شان بود. یعنی محجبه‌ها هم بعضا برای اعتراض بین جمعیت دیده می‌شدند. آنها و خیلی دیگر از معترضان خونخواه مهسا امینی بودند و دلخوش به عذرخواهی و تغییراتی در رویه‌ها با این اعتراضات، اما خب باز هم ‌تروخشک باهم می‌سوختند وقتی عده‌ای از خدا بی‌خبر به هرچیزی در چند متری همین‌ها توهین می‌کردند. از مقدسات و دین گرفته تا مسئولان نظام و...  همین‌ها فضا را متشنج می‌کرد و پلیس هم سعی در پراکنده کردن جمعیت داشت و تنها ابزار در دستانش گاز اشک‌آور بود و همان سلاح‌های مورد نیاز برای مدیریت اغتشاشات! خیلی‌ها زود می‌رفتند، سطل زباله‌های آتش‌زده هم خیلی زود خاموش شدند ولی خب جمعیت پراکنده از هر نقطه‌ای صدایش به گوش می‌رسید. درگیری سنگین بود، اما باز هم نه به سنگینی تجربیات قبلی. بالاتر رفتم، نزدیکی‌های میدان قدس در تجریش و بعد هم نزدیکی باغ فردوس. اولین صحنه‌ای که دیدم، چند مجروح بودند هم از بسیجی‌ها و هم از معترضان و هم از نیروهای انتظامی. آمبولانس همه را با هم به بیمارستان شهدای تجربش می‌برد. من با فاصله کمی بین جمعیت بودم. پراکندگی جمعیت باعث شده بود که نه با اینها بُربخوری نه با آنها، تفکیک برای منی که فقط نیت مشاهده داشتم، آسان بود. معترضان اغلب به‌نیت تغییر آنجا بودند. می گفتند این سیستم دیگر اصلاح‌پذیر نیست. گفته بودم که اعتراضات در تهران به‌خاطر سطح سواد و اطلاع مردم، جدی‌تر بود و مطالبات بعضا عمق بیشتری داشت. قشر دانشگاهی هم بین‌شان کم نبود. اما خب لعنت به تمام آنهایی که نمی‌دانم از کومله بودند یا طالبان یا هر قماش دیگری که بسیجی‌ها می‌گفتند امنیتی‌ها گرفتن‌شان. جوری آشوب می‌کردند کأنه از دوران طفولیت آموزش دیده بودند برای آشوبگری. مادامی که به‌سمت درگیری نمی‌رفت، اعتراضات سروشکلی داشت، اما خب این فرم و نظم، هر شب کمتر و کمتر می‌شد. عملا دو طرف هرچه اعتراضات جلوتر می‌رفت، آرایش جنگی‌تری می‌گرفتند. راهی بیمارستان شهدای تجریش شدم. یکی از دوستانم را نزدیکی‌های خانه، زیر مشت و لگد گرفته بودند به این بهانه که با بسیجی‌ها رفاقت دارد. دوست دیگری هم داشتم که بین معترضان بود و چند ساچمه به دست و صورتش نشسته بود. یکی‌شان بیمارستان شهدای تجریش بود، همان اولی. وارد بیمارستان شدم، با جماعتی روبه‌رو بودم که همین چند دقیقه پیش در خیابان به جان هم افتاده بودند و حالا با وضعیت نابسامانی کنار هم روی تخت و زمین افتاده بودند. یکی چاقو به شکمش خورده بود و آن یکی ضرب باتوم حسابی کمرش را از کار انداخته بود. اینجا فقط به هم نگاه می‌کردند و زیرلب چیزهایی علیه هم می‌گفتند و وضعیت جراحات واقعا بد بود. گفتم که فضا به‌شدت خشن و رادیکال بود و کسی به کسی رحم نمی‌کرد. باز هم چیزی که حسابی جلب توجه می‌کرد سن‌وسال این بچه‌ها بود. پدر و مادرها هم که یکی‌درمیان از راه می‌رسیدند و بالای سر بچه‌ها، یا گریه و زاری می‌کردند یا با هم دعوا می‌کردند که این ماحصل تربیت آن یکی است! وضعیت عجیب و کمیکی بود، با همه تلخی‌ها! حوصله آنجا ماندن نداشتم اما آنقدر فضا عجیب و روایت‌خور بود که تا حوالی 5 صبح بین آنها نشستم و حرف‌ها را شنیدم. تینیجرها از حال بد و آینده نداشته‌شان می‌گفتند و وضعیت بد اقتصادی و آزادی‌های اجتماعی. بسیجی‌ها هم فحشش را به مریم رجوی و آمریکا و اسرائیل می‌دادند و این‌طور کنار هم شب را به صبح رساندند. 

پرده چهارم؛ شب بعد، میدان نبوت، هفت‌حوض و بعد هم خیابان پیروزی
امشب پیرو اخبار و اطلاعاتی که شب‌های قبلی کسب کرده بودم، میدان نبوت و منطقه هفت‌حوض و نارمک، مقصد بهتری بود تا این روایت‌ها هم کامل‌تر باشد. روایت‌هایی داده می‌شد از وضعیت هفت‌حوض کأنه همین امروز و فردا اعلام استقلال کند. امان از این پروپاگاندای رسانه‌ای. طرف آن سر دنیا روی نقشه کره زمین، نمی‌تواند نقشه ایران را پیدا کند و تا دیروز هرکاری علیه ایران انجام داده بود، امروز دایه مهربان‌تر از مادر شده و دلسوز ایران و ایرانی و حالا هم در قامت خبرگزاری مدام از وضعیت شهرهای ایران گزارش می‌دهد که فلان‌جا سقوط کرد و بهمان‌جا در شرف استقلال است. نزدیکی‌های هفت‌حوض، صدای شعارها به‌گوش می‌رسید و بلندی این صدا هم نشان از حضور جمعیت زیادی می‌داد. تصویر مشاهده‌شده همان بود که بقیه جاها دیدم. دود، نیروی انتظامی، آتش، معترضانی که یکی‌درمیان چهره‌هایشان را با پارچه یا ماسک پوشانده بودند. اینجا خیلی مستقیم و عیان بین معترضان ایستادم، لایه‌های عقب‌تر و دورتر از نیروهای انتظامی جمعیت آرام‌تری بودند و می‌شد چندکلمه‌ای پای حرف‌شان نشست. می‌گفتند با اینکه خیلی از دوستان‌شان محجبه‌اند، این چندروز همان‌ها یا حجاب را کنار گذاشته‌اند یا اگر پای حجاب مانده‌اند جرأت بیرون‌آمدن از خانه ندارند. نگران امنیت جامعه بودند و درعجب که دقیقا چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسید. وضعیت عجیبی بود. فکر کنید، برای حجاب، با یک خطا، فضایی شکل بگیرد که محجبه‌ها یا حجاب را کنار بگذارند یا از ترس باحجاب بودن قید حضور در اجتماع را بزنند. حالم گرفته شده بود. چقدر جوان با هرشکل و طریقی محجبه شده بودند و حالا با این وضعیت و به‌خاطر چنین فضایی... بگذریم. حرف نگران‌کننده دیگری هم بین‌شان بود و آن هم اینکه خیلی‌ها قصد رفتن دارند. می خواستند مهاجرت کنند، یا خودشان یا دوستان‌شان، خیلی از همان‌هایی که حتی همین الان در این اعتراض بودند. انگار که هیچ امیدی به هیچ‌چیزی نداشتند. لایه‌های جلوتر به سروکله هم می‌زدند و شعارها رادیکال بود. فحش و کتک‌کاری. اما خب این عقب‌تر حرف‌های مهم‌تری درجریان بود. تصمیمات بزرگ‌تری درحال انجام بود. نگرانی تا گوشت و پوست و استخوان آدم نفوذ می‌کرد. صحبت‌هایم که تمام شد، برای استراحت راهی خانه خواهرم بودم که از خیابان پیروزی می‌گذشتم. جو مثل خیلی دیگر از نقاط تهران، سنگین بود و نیروهای انتظامی و بسیجی‌ها بودند و صف و ستونی هم داشتند. اما خب اعتراضات اینجا، خیلی هم جدی نبود. یعنی شباهتی با وضعیت آبان 98 در همین خیابان و محدوده نداشت و بعدتر اینکه از وضعیت هفت‌حوض و ستارخان که خبرش به‌گوشم رسیده بود، آرام‌تر بود. زندگی جریان داشت. هر نقطه‌ای شلوغ شده بود، نقطه‌های دیگر شهر در قطعی اینترنت حتی اطلاع مکانی هم نداشتند. یعنی ملت دقیقا نمی‌دانستند کجای شهر چه‌خبر است. آنهایی که ماهواره داشتند دشمن پروپاقرص‌تری برای کشور شده بودند و آنهایی هم که سیمای خودمان را دنبال می‌کردند، می‌دیدند عده‌ای اغتشاشگر چطور اعتراضات مردم را به‌ حاشیه بردند و به‌جان جوان‌های مردم افتادند و از خودی و ناخودی خون ریختند. اینجا و در این نوشته قصد تحلیل نداشته و ندارم. اما چیزی که کف خیابان بود و دیدم و روایت کردم، سرگذشت و فعالیت نوجوان‌هایی بود که امیدی به آینده نمی‌بینند. نمی‌دانم این‌بار خیلی‌ها کلاه‌شان را بالاتر می‌گذارند و قدمی برای آینده این نسل برمی‌دارند یا نه، اما اینها، مصداق واقعی کسانی بودند که چیزی برای ازدست‌دادن ندارند. نه حالا و نه ناظر به وضعیت حالا، در آینده. 
 

مرتبط ها